ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

جنبش و مسئله‌ی رهبری

در ایران چه می‌گذرد – ۸

محمدرضا نیکفر – "رهایی-از"، "رهایی-برای". در بحث بر سر رهبری جنبش، اولویت با "رهایی‌-برای" است. با این رویکرد است که انگیزه‌ها و هدف‌‌های جنبش در کانون توجه قرار می‌گیرد و پرسیده می‌شود کدام رهبری درخور چنین جنبشی است.

ستاد رهبریِ متشکل از "چهره‌ها"

به نظر برنامه‌‌ای معقول و انجام شدنی می‌آید اگر گروهی اسم و رسم‌دار دور هم جمع شوند، ستادی برای رهبری جنبش تشکیل دهند، با گرفتن ارتباط‌های بین المللی و دادن رهنمودها و فراخوان‌های لازم و بهنگام مردم را به سوی حمله‌ی نهایی هدایت کنند و در یک ۲۲ بهمن تازه کار رژیم را بسازند. پس از آن، دولت موقتی که این ستاد برگمارده، تدارک تشکیل مجلس مؤسسان و همه‌پرسی قانون اساسی را می‌بیند.

این برنامه، بنابر بحثی که در بخش چهارم این یادداشت‌ها شد، خود یک تئوری تغییر است، تئوری‌ای که به این صورت تقریر شدنی است:

می‌خواهیم انقلاب هر چه زودتر به ثمر برسد،
برای پیشبرد انقلاب یک ستاد رهبری لازم است،
پس تلاش کنیم چنین ستادی تشکیل شود.

زیر این تئوری تغییر، این مدل منطقی جا می‌گیرد:

می‌خواهیم یک ستاد رهبری تشکیل شود،
ستاد رهبری باید متشکل از اشخاص با نفوذ باشد،
پس برویم سراغ افراد بانفوذ و وجیه المله.

این تئوری تغییر پیش‌فرضی دارد. پیش‌فرض این است که توده‌ای وجود دارد که به صورت مینیاتوری گرایش‌ها و خواست‌هایش در یک جمع بازنمودنی است و این جمع می‌تواند آن توده‌ را نمایندگی کند، و نه تنها نمایندگی، که رهبری هم کند، آن هم به این دلیل که نفوذ کلام دارد، و نفوذ کلام دارد، چون اعضایش نفوذ دارند، و در میان آنان کسی هست که از همه نفوذ بیشتری دارد و او خودْ اعضا را به اعتبار نفوذ و جاذبه‌اش هدایت می‌کند.[۱]

این پیش‌فرض بی‌پایه است، زیرا:

  • آن شورا یا ستادی که کسانی می‌کوشند تشکیل شود، مردم را نمایندگی نمی‌کند، چون کسی به اعضای آن نمایندگی نداده است؛
  • آن جمع گونه‌ای ائتلاف از نمادهای گرایش‌های موجود میان مردم هم نیست، چون بر این اساس اعضای آن پیشنهاد نمی‌شوند؛
  • از این گذشته ابتدا اعلام نمی‌شود آن گرایش‌ها چیستند. تازه پس از روشن شدن این موضوع می‌توان در این باره بحث کرد که آیا گرایش‌ها درست فهرست و معرفی شده‌اند؛
  • و گیریم که بتوان گرایش‌های عمده‌ی 1 تا n را در میان ایرانیان تشخیص داد و برای گرایش 1، شخص نمادین P1 را یافت، برای گرایش 2، شخص نمادین P2 و را و به همین ترتیب Pn را مناسب تشخیص داد. جمع {P1, P2, P3…Pn} را می‌توان جمع "خوبی" نامید، اما هر جمع "خوبی" که نمی‌تواند رهبر باشد!

رهبری و مدیریت

کسانی هستند که ظاهراً ادعای کمتری دارند، به جای رهبری از "مدیریت" سخن می‌گویند، مدیریت دوره‌ی گذار از این حکومت به حکومت بعدی به شکل ستادی، به شکل مرکزیتی برای جمع‌ کردن نیروهای مخالف و یا حتا دولت موقت یا دولت در تبعید که امور را تا زمان تشکیل دولت دایمی بدیل سامان دهد.

درباره‌ی فرق میان رهبری و مدیریت، بررسی‌های مفصلی شده است.[۲] به تعداد افرادی که کوشیده‌اند رهبری را تعریف کنند، تعریف از رهبری وجود دارد.[۳] در مورد تعریف از مدیریت، اختلاف نظر کمتر است. می‌توان گفت این توافق میان همه‌ی پژوهش‌گران وجود دارد که برای اینکه از مدیر و مدیریت صحبت کنیم، ابتدا باید فرض را بگذاریم بر وجود یک سازمان و منابعی که در اختیار آن است. کار مدیر هدایت و کنترل سازمان موجود، استفاده‌ی بهینه از منابع آن، برنامه‌ریزی در چارچوب از پیش مقرر، و توجه به انجام درست برنامه‌هاست. مدیر می‌توان رهبر باشد، یا نباشد. مدیر خوبِ مبتکر معمولاً در حد تشکیلاتش رهبر هم هست − اگر در نظر گیریم که مدیر در چارچوب از پیش مقرر عمل کند، اما رهبر کسی است که چارچوب را تغییر می‌دهد و آن را تعیین می‌کند.

جالب اینجاست که دراظهار نظرهای هر روزه در خارج از کشور، در تلویزیون‌ها و شبکه‌های اجتماعی، در حالی که از لفظ رهبر یا رهبری در بحث بر سر هدایت جنبش اعتراضی استفاده می‌کنند، معمولا مقصودشان نوعی مدیریت است. این یک واقع‌بینی اجباری را می‌رساند که در نتیجه‌ی آن به جز بخش تندروی سلطنت‌طلبان و همچنین مجاهدین خلق، بقیه از وجود یک رهبری بالفعل حرفی نمی‌زنند. می‌گویند باید مدیریت کرد، یعنی یا نیروهای مخالف را جایی جمع و آنها را هماهنگ کرد، یا ستادی از سلبریتی‌ها/نخبگان تشکیل داد، و هماهنگی لازم را انجام داد. اولی نیروهای متشکل و نخبگان را منابعی می‌بیند که باید مدیریت شوند و چون آنها مدیریت شوند، جنبش مدیریت می‌شود؛ دومی به خود جنبش به عنوان منبع قابل مدیریت می‌نگرد، منبعی که دنبال کسانی است که مدیریت‌اش کنند.

جنبش اجتماعی، اگر رهبری هم داشته باشد، فقط تا حدی مدیریت‌پذیر است. این نکته در مورد جنبشی با خصلتی انقلابی به مراتب صادق‌تر است.

جنبش بدون رهبر

علاقه به مدیریت به ویژه در نمایندگان جریان‌هایی که خود را در خارج از کشور طبقه‌ی حاکم بدیل می‌دانند، قوی است. رؤیایی به نظرشان می‌رسد اگر جنبش را مدیریت کنند، و چون به ثمر رسید طبقه‌ی حاکم جدید جاکن شده و با هواپیما به کشور منتقل می‌شود تا "توسعه" را بیاغازد.

در نقطه‌ی مقابل نظر طبقه‌ی مدیران، نظری وجود دارد که می‌گوید جنبش به رهبر نیاز ندارد؛ بدون رهبر آغاز شده، تا حالا پیش رفته و از این پس هم پیش خواهد رفت. این گمان، که معمولاً در دفاع از خصلت دموکراتیک جنبش و آقابالاسر نداشتن آن پروریده می‌شود، با تجربه‌ی جنبش‌های انقلابی نمی‌خواند. دوست‌داشتنی بودن این آرزو که ما می‌خواهیم چیز دیگری باشیم و فصل دیگری را در انقلاب‌ها با تجربه‌‌ای نو بر مبنای تداوم برابری و تنوع بیاغازیم، نمی‌تواند مبنای بی‌نیاز بودن از رهبری و بی‌توجه بودن به تجربه‌های تاریخی باشد.

نکته‌ای در دیدگاهِ بی‌نیازی از رهبری وجود دارد که تقریری از آن می‌تواند این گونه باشد: رهبر خود جنبش است؛ خود راه بگویدت که چون باید رفت! در این نکته‌ی آرمان‌گرا و به ظاهر ایده‌آلیستی یک عنصر واقع‌گرا وجود دارد: توجه به روند، اصل گرفتن روند.

زمینه، روند و حادثه

تجربه‌ی بی‌میانجی ما از انقلاب، انقلاب ۱۳۵۷ است. این انقلاب با رهبری آیت الله خمینی شناخته می‌شود. اما مقدر نبود که چنین باشد؛ می‌توانست چنین نباشد، و کسی که بخواهد کل روند انقلاب ضد سلطنتی را در نظر گیرد، باید جمله‌ی "انقلاب ایران را خمینی رهبری کرد" کوتاه شده، و سر و دم بریده، و از این نظر، تحریف‌آمیز بخواند.

روند انقلاب ۱۳۵۷، تا بخشی از آن، همچون انقلاب مشروطیت بود. فرد یا کانون خاصی آن را رهبری نمی‌کرد.[۴] رهبری آن موضوعی-موضِعی بود. بر سر هر موضوعی (مثلا آزادی بیان، آزادی تشکل، مخالفت با وابستگی) و در هر موضع و موقعیتی، شخصی یا اشخاصی و کانونی پیشاهنگ می‌شدند. بدون ورود حادثه‌وار خمینی، محتمل بود که وضع به گونه‌ای دیگر پیش رود. در این اما شکی وجود ندارد که رخداد خمینی بدون زمینه نبود، اما زمینه و پیامد در جامعه، رابطه‌ای خطی و پیشاپیش متعین ندارد. یک زمینه می‌تواند به این یا آن شکل، پیامدهای خود را نشان دهد. این بحثی مفصل است و هدف از نوک زدن به آن تنها برجسته کردن سه مفهوم است که به تفصیل هم اگر بحث کنیم، آنها را برجسته می‌یابیم: زمینه، روند، پیشامد.

زمینه مفهوم پیچیده‌ای است. روشن کردن آن از راه تحلیل ساختاری – کاری که در بخش یک و هفت این یادداشت‌ها در حد اشاره انجام شد – خود به خود ما را به این نتیجه نمی‌رساند که از آن مشخصاً چه برخواهد آمد. تحلیل ساختاری به ما می‌گوید چه مسائلی عمده هستند؛ اما می‌دانیم که مسیر تاریخ، مسیر حل مسائل نیست. حل یک مسئله ممکن است بسی به تأخیر بیفتد، و ممکن است حتا صورت آن پاک شود، بی آنکه حل شده باشد. تاریخ به صورت مسئله−پاسخ−مسئله−پاسخ... پیش نمی‌رود.

زمینه در معنایی کلی – یعنی هر آنچه هست − جامع زمینه‌هاست، زمینه‌های گرایش‌های مختلف، و هر گرایشی ممکن است پیامدهای مختلفی داشته باشد. زمینه‌ای قوی، احتمال بروز رخدادهایی مرتبط با آن را بالا می‌برد، اما مقدر نمی‌کند. ممکن است اتفاقی بیفتد، جریانی قوی به پا شود با پیامدهایی که فرصت بروز پیامدهای آن زمینه‌ی قوی را پایین آورند. هر زمینه‌ای چونان متنی است که پایان آن نوشته نشده و آن متن تفسیرهای مختلفی را ممکن می‌کند. به این خاطر لازم است کلیت واقعیت موجود را چونان context، یعنی بافتاری که در آن text‌های مختلف در هم می‌تَنند، در نظر گرفت. اینکه در این زیر-متن، کدام متن اصلی خواهد شد، بسته به نبردهایی است که درمی‌گیرد و حادثه‌هایی که در جریان درگیری‌ها رخ می‌دهند. مشخصه‌ی نگاه مفسرانه، ادراک چیزی چونان چیزی است؛ ادراک کسی یا کسانی چونان رهبر است.[۵] با بحث منطقی محض و ارجاع دادن به ساختارها و مسائل، برداشت‌ها عوض نمی‌شوند. در شکل‌گیری برداشت عامل‌های مختلفی دخالت دارند که همه‌ی آنها به مسئله‌ها و ساختارهای عینی برنمی‌گردند. یک فضا، یک "حال" (Stimmung/mood) شکل‌دهنده به برداشت‌هاست.

■ معمولاً به دانش و توانایی فردی و سلوک رهبران توجه می‌شود. رهبران اما نه به یکباره، و با بررسی قابلیت‌هایشان از سوی جمعی که می‌خواهند رهبری شوند، بلکه در یک روند رهبر می‌شوند. آن روندِ رهبرساز معمولا دیده نمی‌شود، و همه نگاه‌ها می‌روند به سوی آنکه آن بالا نشسته است.

زمینه به عنوان فرصت در یک روند تجلی می‌یابد. فرصت‌هایی زایل می‌شوند، تا فرصتی به دست آید. اگر در یک موضع، روند پرنیرو امکان آن را نیابد که کسی یا کسانی را به عنوان رهبر برجسته سازد، خود کار را پیش می‌برد؛ و این در نمونه‌ی جنبش‌های اجتماعی از آن روست که روند تنها از انسان‌هایی که به حرکت درآمده‌اند و همسو شده‌اند، تشکیل نمی‌شود. به آن همچنین تعلق دارند نمادها، الگوهای سرایت‌کننده‌ی  رفتار و کلاً پویشی که از انبوه تن‌ها و صداها حاصل می‌شود. روند امری است همرسانشی (communicative).

 رهبران وجود دارند در حالی که فکر می‌کنیم وجود ندارند؛ وجود دارند، اما به چشم نمی‌آیند: در این یا آن لحظه در اینجا یا آنجا. از کف خیابان فراتر هم بر سر هر موضوعی یا در هر موضعی به رهبران برمی‌خوریم.

چسبیده به روند، رهبریِ موضوعی-موضعی است.

■ در زمانی که باید، در مکانی که باید – نه مقدر است که این تقارن ایجاد شود و نه می‌توان آن را به صورت کامل برنامه ریزی کرد. اینکه کسی در آن تقارن سعد باشد، یا نباشد، پیشامد است، یعنی ممکن است پیش بیاید، یا نیاید. خود روندها، شروع آنها، و چرخش‌های آنها  هم پیشامدگونه اند. پیشامد در برابر ضرورت قرار ندارد. ضرورت پیشامدوار رخ می‌نماید. اما هر پیشامدی به ضرورت از ضرورتی بنیادین برنمی‌آید. هیچ رهبری‌ای در شکل و ترکیب مشخص آن ضروری نیست. وصل کردن "ضرورت" به رخداد سر بر آوردن شخصی معین بینشی اسطوره‌ای است که به کیش شخصیت راه می‌برد.

رهبری، بالایی‌ها و پایینی‌ها

جنبش "زن، زندگی، آزادی"، دموکراتیک و کثرت‌گراست. به نظر می‌رسد که به دلیل ولایت‌شکنی‌اش در برابر بیماری ابتلا به اطاعت از یک "ولیِ" دیگر مصون باشد. این خوش‌بینی موجه است، اما خطرهای نهفته در جنبش‌های خلقی را هم نباید دست کم گرفت. تا زمانی که جنبش دارای برنامه‌‌ی اثباتی روشنی نباشد و بیشتر به "رهایی-از" جمهوری اسلامی بیندیشد تا "رهایی-برای" برپا کردن سامان بودِش دهنده به آرمان "زن، زندگی، آزادی" هنوز گرفتار پوپولیسم است[۶] ، و از این رو ممکن است ناساز با انگیزه‌های خود پیش رود و دچار پیچ و تاب‌های خطرناکی شود. پوپولیسم، عرصه‌ی بازی و رخ‌نمایی عوامفریبان است.

پوپولیسم در شکل ایرانیِ عامی‌گری از عارضه‌های ثابت سیاست در میان ماست. در برابر عامی‌گری، نخبه‌گرایی قرار ندارد. اتفاقا عامی‌گرایی ما در جایی نخبه‌گرا می‌شود و به برگماردن نخبگانی برای رهبری عوام رو می‌آورد. نخبگان عامی‌گرا به ابتذال و سطحی‌نگری دامن می‌زنند، تا با تکیه بر عوام به قدرت برسند. مشخصه‌ی رهبر عامی‌‌گرا، حرّافی پیاپی درباره‌ی ملت و حفظ وحدت برای درهم شکستن دشمن  و آینده‌ی طلایی است به جای توضیح مشخص برنامه‌اش. اینکه می‌خواهیم دموکراسی برقرار کنیم، امروزه دیگر سخنی است آن قدر کلی که هیچ بار اثباتی توجّه‌پذیری ندارد. مسئله‌ی دموکراسی[۷] مسئله‌ی مشخصی است. یک رکن آن اندیشه در این باره است که چه کنیم تا کرسی کانونی قدرت خالی بماند، یعنی به انحصار شخص، خاندان و دسته و حزبی خاص درنیاید.

پرسش دموکراسی در پیوند تنگاتنگ با پرسش رهبری است. هر طرحی درباره رهبری جنبش همزمان طرحی درباره‌ی قدرت آینده است. گفتن اینکه در مورد قدرت آینده بعداً در یک همه‌پرسی درباره نظام مطلوب و در مجلس مؤسسان تصمیم گرفته می‌شود، و از این رو بحث قدرت آینده را از رهبری کنونی جنبش جدا کنیم، بی‌توجهی به مهمترین تجربه‌ی انقلاب ۱۳۵۷ است. در آن انقلاب خمینی فرا خواند به وحدت کلمه و وعده داد که هدف رسیدن به یک نظام جمهوری است، نظامی به قول خودش «مثل فرانسه».

وحدت، در وضعیتی ممکن است اسم رمز پیشبرد خط معینی برای ایجاد یک رهبری یا تثبیت آن و تحمیل سکوت به دیگران باشد. معنایی روشنی می‌یابد اگر با دقت روی برنامه‌ها و مضمون آنها با نظر به موضوع‌های اساسی تبعیض، استثمار، خشونت و محیط زیست بحث شود.

به طور کلی، رهبری نه نتیجه‌ی ائتلاف و توافق، بلکه نتیجه‌ی نبرد است. فرادستان و فرودستان در موقعیت یکسانی از نظر رسیدن به جایگاه رهبری قرار ندارند. در جامعه‌ی طبقاتی و مبتنی بر تبعیض، کسانی هستند که رئیس به دنیا می‌آیند. کسانی که پول، رسانه، حمایت خارجی، فراموش‌کاری تاریخی و جهالت فرهنگی پشتیبان‌شان است، از امتیازهای بالایی برای رهبر شدن برخوردار هستند. آنان تغییری اساسی به دنبال نمی‌آورند، تنها نظم تبعیض‌آمیز موجود را تعمیر می‌کنند. اما جنبش انقلابی به پا می‌شود برای بر هم زدن نظم. فرصتی فراهم می‌شود تا هیچ‌بودگان چیزی گردند. چنانکه بارها و بارها در طول تاریخ دیده‌ایم، ممکن است این فرصت از دست برود و تلاش و فداکاری آنان تنها منجر به تغییر ترکیب اربابان شود.

برای آنکه فرصت از دست نرود، چاره در سازمان‌یابی است. سازمان‌یابی از پایین، به جنبش این امکان را می‌دهد که اسیر حادثه نشود. تأثیر پیشامد را −که در بالا از آن سخن رفت− تنها با تشکل در قاعده‌ی جنبش می‌توان کنترل کرد.

مسئله‌ی هژمونی

جنبش انقلابی کنونی متشکل نیست. این به معنا نیست که هیچ گونه رهبری‌ای وجود ندارد. در کف آن، رهبریِ موضوعی-موضعی شکل گرفته است، یعنی در هر موضعی و بر سر هر موضوعی گونه‌ای رهبری وجود دارد. اما هنوز در اصل، روند است که رهبری می‌کند. پیش‌برندگان خودشان پیش برده می‌شوند. این به معنای ضعف جنبش نیست. همچنان که پیشتر گفته شد، "روند" عنصر و سویه‌ی مهمی در پدیدار رهبری است. به ویژه در جنبش‌های اجتماعی نقش روند، تعیین‌کننده است. رهبر یا رهبران هر قدر هم که قابل باشند، تنها در یک روند مساعد است که می‌توانند قابلیت خود را نشان دهند.

ترکیب روند و قابلیت، وجود فرصت و استفاده از فرصت، آن چیزی است که هژمونی یک حزب یا گروه را برقرار می‌کند. یک جنبش به نام یک حزب یا گروه رهبری‌کننده تمام می‌شود، وقتی که هژمونی آن برقرار شود، امری که شاخص آن نفوذ بیشتری از دیگر گروه‌ها در میان مردم و تأثیرگذاری قوی‌تری بر رخدادها و از این راه بر روند عمومی است.

ارزش تحلیلی دارد، اگر فرق بگذاریم میان هژمونی بالقوه و هژمونی بالفعل. وقتی می‌گوییم جنبش کنونی در ایران بنابر زمینه‌اش و شعارها و ترکیب نیروهای میدانی‌اش، خصلتی ولایت‌شکن، برابری‌خواه، ضد تبعیض و کثرت‌گرا دارد، از آن می‌توانیم نتیجه گیریم که در آن جریانی بالقوه هژمون است که این ویژگی‌ها را در مرام و کردار و برنامه‌ی سیاسی خود منعکس کند. اما بالقوه بودن ممکن است بالفعل نشود، یا بالفعل شدن آن شکل کلاسیک چیرگی معنوی و راهبردی یک گروه را به خود نگیرد.

برای تشریح شکل کلاسیک هژمونی پنج دسته A، B، C، D و E، و نیروی حاکم F را در نظر می‌گیریم: در وضعیتی A، B، C و D رهبری نیرویی خاص، بگوییم G را می‌پذیرند. E اما به نیروی دیگر گرایش دارد. اراده‌‌های A، B، C و D جمع می‌شوند و به رهبری G در برابر F قرار می‌گیرد. E هم مخالف F است، اما در کنار می‌ماند و ستیز همزمانش با G راه به جایی نمی‌برد.

در جامعه‌های مختلف، دست کم در نیم قرن اخیر، هر چه به این سو آمده‌ایم، امکان‌های ائتلاف و اتحاد، تجمیع اراده و برقراری هژمونی در شکل گرایش فراگیر به یک برنامه و کانون مشخص رهبری، کمتر شده است. بسیار می‌بینیم که مثلا A و B همساز می‌شوند اما C و D به آنها نمی‌پیوندند؛ در حالی که می‌بینم میان مثلاً B و C توافق‌هایی وجود دارد و نیز میان C و D ، و D هم ممکن است ضمن رابطه با C با E بر سر مواردی همدل باشد. این وضعیت به نحوه‌ی جدایش‌ اجتماعی، تکه‌پارگی جدید، انبوهی مسائل و تنوع برداشت‌ها و ترجیح‌ها، و نقش رسانه‌ها در جامعه‌های معاصر برمی‌گردد.[۸]

در ایران وضعیت از این حالت شماتیک دوم هم پیچیده‌تر است، چون تحزب بسیار ضعیف است، یعنی در یک سطح میانی، تجمیع اراده صورت نمی‌گیرد. این وضع منجر به آن می‌شود که:

  • عامل روند اهمیت یابد،
  • پیشامدها تأثیرگذاری پیش‌بینی‌ناپذیری بیابند،
  • شکل اصلی رهبری موضوعی-موضعی باشد.

به صورت تصنعی، نمی‌توان این وضعیت را دگرگون کرد، یعنی مثلا در خارج کمیته‌ای از عده‌ای صاحب‌نام تشکیل داد و به این شکل مشکل رهبری را حل کرد. چنین شیوه‌ای راه به جایی نمی‌برد و شکست می‌خورد، در عین اینکه باید عامل پیشامد را هم در نظر گرفت. هر چه تشکل ضعیف‌تر باشد، تأثیر پیشامد بیشتر می‌شود. تعجب نکنیم اگر فردا کسی بر تخت بنشیند که خط مشی سیاسی‌اش، هژمونی ندارد، یا کسی است که امروز کمتر کسی چنین عاقبتی را برای وی پیش‌بینی می‌کند.

مسئله‌ی رهبری و خطر جنگ داخلی

هر آنچه می‌گذرد، مبارزه بر سر رهبری است. موضوع رهبری از دیگر موضوع‌های جنبش و کلاً سیاست، تنها به لحاظ تحلیلی تفکیک‌پذیر است. هر مسئله‌‌‌ی جنبش را می‌توان برگرداند به موضوع رهبری و هر مسئله‌ی رهبری را برگرداند به این یا آن موضوع جنبش. مثلاً وقتی یک موضوع جنبش مقابله با اعدام مبارزان دستگیر شده باشد، اگر تلاش در این جهت همچون تلاشی برای لغو اصولی مجازات اعدام باشد، این نوعی تصمیم درباره‌ی رهبری است: با این تلاش اعلام کنیم آن رهبری‌ای شایسته‌ی این جنبش است که بگوید می‌خواهد این نوع کیفردهی در نظام قضایی ایران وجود نداشته باشد.

نوع نگاه ما به موضوع‌های اساسی آزادی، رفع تبعیض و عدالت تصمیم‌گیری درباره‌ی رهبری است. گفتن اینکه کشور پیشرفته‌ای خواهیم ساخت که همه در آن خوشبخت باشند، گریز از بحث مشخص درباره‌ی این موضوع‌هاست. نوع نگاه ما به گذشته هم، تصمیم‌گیری درباره‌ی رهبری در آینده است. وقتی کسی درباره‌ی اختناق و بی‌عدالتی دوره‌ی پهلوی سکوت کند، و حتا منکر آن شود، به ستایش از ساواک بپردازد و انتقادش به شاه این باشد که چرا آن سان سرکوب نکرد که انقلاب منتفی شود، تصمیم خود را برای نوع مدیریت آینده‌ی کشور اعلام می‌کند. با نظر به این موضوع، اعلام اینکه متحد شویم و تصمیم‌گیری درباره‌ی اختلاف‌ها را به همه‌پرسی تعیین نوع نظام موکول کنیم، حقه‌بازی‌ای است که پیشتر در نمونه‌ی وعده‌های خمینی با آن آشنا شده‌ایم.

موضوع خطر سوریه‌ای شدن و جنگ داخلی هم در پیوند با موضوع رهبری است. یک سناریوی محتمل می‌تواند این باشد: راست‌گرایان، ترکیبی از عوامل خارج و داخل، با کمک پشتیبانان جهانی‌شان قدرت را به دست می‌گیرند. مثلا می‌خواهند نظام سلطنتی را احیا کنند؛ پس امر می‌کنند که همه بروند زیر چتر هویت یگانه و یکدست باستانی-آریایی. طبعا آزادی‌خواهان نمی‌پذیرند. بخواهند به زور اسلحه خطشان را پیش ببرند، با مقاومت مسلحانه در کردستان و بلوچستان و خوزستان و آذربایجان و جاهای دیگر مواجه خواهند شد. معلوم نیست پیامد درگیری‌ها چه شود. شروع آن اما مشخص است: قدرت‌گیری سلطنت‌طلبان یا هر جریان دیگری که بخواهد آزادی‌خواهی کثرت‌گرایانه‌ی جنبش را مهار کند، به درگیری‌هایی با پیامد نامعلوم منجر می‌شود. کثرت‌گرایی، در رابطه‌ با تقسیمات کشوری، تجزیه‌طلبی نیست. تجزیه‌طلبی پاسخ مرکزگرایی اقتدارمحور به خواست زیستن در سامان کشوریِ آزادی است که در آن ملیت‌ها بتوانند آزاد بزیند و میان آنها ارج‌شناسی متقابل امکان تحقق یابد.

چه می‌توان کرد؟

اگر این فرض درست باشد که شکل قالبِ رهبری در موقعیت کنونی موضوعی−موضعی است، کاری که برای حل مشکل رهبری برای رسیدن به یک رهبری متمرکز می‌توان کرد، شفاف‌سازی موضوع‌ها و تشکل‌یابی در موضِع‌هاست.

■ موضوع‌ها: کار شایسته پیشبرد بحث‌های برنامه‌ای است. هم اکنون توان فکری جنبش از توان کنش‌گری آن بسی عقب‌افتاده‌تر است. مجموعه‌ای از پرسش‌ها وجود دارند گرد محورهای تبعیض، استثمار، خشونت، محیط زیست − و آزادی که مرتبط با همه‌ی اینهاست − که تک‌تک پاسخ می‌طلبند. سزاوار است که هر کس از موضع خود به موضوع‌های عمومی و موضوع ویژه‌ی آن موضع بپردازد.

■ موضع‌ها: کار اساسی در هر پهنه‌‌ای تشکل‌یابی و شبکه‌سازی است. هر چه تشکل‌ها مستحکم‌تر و ارتباط‌های شبکه‌ای گسترده‌تر باشند، توان جنبش برای حفظ کارمایه‌ی خود بیشتر می‌شود؛ و همچنین جنبش این امکان را می‌یابد که پیشامدها را زیر کنترل خود درآورد. سازمان‌یابی تنها برای مقاومت و پیشبرد جنبش نیست؛ سامان آینده نیز با تشکل‌یابی امروزین پی ریخته می‌شود.

بر پایه‌ی لزوم تشکل‌یابی و کار برنامه‌ای به آنانی که به ویژه در خارج در پی تشکیل شورای انقلاب، شورای مدیریت گذار، شورای تصمیم‌گیری، دولت در تبعید و همانند‌های اینها هستند شایسته است این توصیه را کرد: حزب تشکیل دهید، برنامه‌ی خودتان را روشن کنید؛ ائتلاف‌ها باید بر اساس برنامه و متکی بر تشکل باشد. پیشرفته بودن به لحاظ فکری و درس‌گیری از تجربه‌های تاریخی را با تبیین روشن برنامه می‌توان نشان داد و همچنین با حزبی که ترکیب و ساختار آن جلوه‌‌ای از آن برنامه باشد.

در وضعیت کنونی، کنش‌ها، و گفت‌وگو درباره آنچه پیش آمده و آنچه لازم است پیش آید، متکی بر روند عمومی جنبش است. می‌توان و باید در جهت ارتقای گفتمانی روند به عنوان یک امر همرسانشی کوشید. پیش کشیدن بحث‌های برنامه‌ای برای روشن شدن هدف‌های جنبش، به تعیین گرانیگاه‌های فعالیت تشکیلاتی و شیوه‌های کنش نیز کمکی اساسی می‌کند.

در این مرحله، وظیفه‌ای پراهمیت، تعیین موضوع‌ها و پرسش‌هاست. نوشتنِ دقیق و مستدل درباره‌ی آنها، تشکیل محفل بحث در داخل و انتقال نتیجه‌ها به شکلی مناسب به همگان، و تشکیل جلسه‌های باکیفیت بحث و گفت‌وگو در خارج، همه کمک می‌کنند تا پرسش‌های اساسی خود را مشخص کنیم، و به جدیتی برسیم که شر ابتذال و عامی‌گری را پس زند و از وعده‌های چند خطی درباره‌ی برقراری دموکراسی سکولار عبور کند.

با تبلور پاسخ به پرسش‌های اساسی در منشورها، بیانیه‌ها و برنامه‌ها، افق انتخاب روشن‌تر می‌شود. نیروهای دموکراتیک شاید در این حال بتوانند گرد یک برنامه جمع شوند. بازتاب این همگرایی فکرشده، در موضع‌های گوناگون در قاعده‌ی جنبش، ارتباط‌های پرمضمون‌تر و مستحکم‌تر از نظر هدف‌گذاری خواهد بود.

پیشبرد چنین اموری، خود به جریان انداختن روندی است که در تمایز با روند عمومی جنبش به طور مشخص‌تری معطوف به تشکیل رهبری به عنوان کانونی مشخص است.

ادامه دارد

––––––––––––––––––––––––––

پانویس‌ها

[۱] در ایده‌هایی که سلطنت‌طلبان برای تشکیل ستاد رهبری پیش گذاشته‌اند، این کس رضا پهلوی است. او به پندار آنان جایگاهی متعالی دارد، یعنی تک است، عضو هیچ جمعی نیست، و بالاتر از ستاد رهبری می‌نشیند.

[۲] در این باره نگاه کنید به  مقدمه‌ی این کتاب که خود حاوی فهرست مفصلی از منابع دیگر است:

Christian Harrison, Leadership Theory and Research. A Critical Approach to New and Existing Paradigms. Palgrave 2018.

[۳] منبع پیشین، ص. ۲.

[۴] در باره‌ی انقلاب مشروطیت رجوع کنید به این دو مصاحبه:

درباره شروع روند انقلاب ضدسلطنتی، پیش از آنکه نام خمینی به میان آید، به نسبت با بررسی‌‌های متمرکز بر رهبری مقدر "ولی امر مسلمین" کار اندکی شده است. برای یک روایت کلی رجوع کنید به فصل ۱۳ («طوفان نزدیک می‌شود») کتاب زیر:

غلامرضا نجاتی، تاریخ بیست و پنج ساله‌ٴ ایران، از کودتا تا انقلاب. تهران: نشر رسا، ۱۳۹۸ (چاپ دهم).

[۵] این مقاله تا حدی به این موضوع می‌پردازد:

Michael DeCesare, "Toward an Interpretive approach to social movement leadership", in: International Review of Modern Sociology, Autumn 2013, Vol. 39, No. 2, pp. 239-257.

[۶] تبار تفکیک "رهایی−از" و "رهایی-برای" از یکدیگر به کانت، هگل و به تعبیری به روسو می‌رسد. آیزیا برلین و اریش فروم آن را رواج داده‌اند. از این تفکیک تفسیرهای مختلفی شده است. نمونه‌ی وضعیت ما نشان می‌دهد  انگیزه‌های تلاش به منظورِ "رهایی-از" مضمون "رهایی-برای" را مشخص می‌کند و برعکس. وقتی دقیق بیان کنیم چرا و با چه معیارهایی با نظام موجود مخالف هستیم، تا حد زیادی روشن می‌شود به دنبال چه بدیلی هستیم. هر چه این بیان روشن‌تر ‌شود و دقیق‌تر معلوم کنیم چرا با نظام مخالفیم، جبهه‌سازی‌های صوری بی‌معناتر می‌شوند. اما در اینجا تأکید بر "رهایی-برای" به منظور تأکید بر برنامه‌ی آینده است. روشن شدن هدفی که برای آن می‌رزمیم، انگیزه‌های مخالفتمان را با نظام مستقر روشن می‌کنند.

[۷] در این باره بنگرید به بخش ششم این یادداشت‌ها: ایران آینده و پرسش دموکراسی. در آینده به این موضوع اساسی برمی‌گردیم.

[۸] در رابطه با این بحث، این مقاله خواندنی است:

Uwe Schimank: "Spezifische Interessenkonsense trotz generellem Orientierungsdissens: Ein Integrationsmechanismus polyzentrischer Gesellschaften". In: Uwe Schimank: Differenzierungen und Integration der modernen Gesellschaft. Wiesbaden 2005. S. 199ff.

بخش‌های پیشین

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • جوادی

    ستاد رهبری یک جنبش انقلابی دارای چه نوع قدرتی است؟ آمیتای اتزیونی تفاوت بین قدرت مقام و قدرت شخصی را مورد بحث قرار داده است. تمایزی که وی میان این دو قائل است از مفهوم قدرت به عنوان توانایی تاثیرگذاری بر رفتار ناشی می شود. به زعم وی قدرت از یک مقام سازمانی، نفوذ شخصی یا هر دو سرچشمه می گیرند.‌ روشن است یکی از ویژگی های رهبری اعمال قدرت است. در واقع رهبری بدون دارای بودن قدرت بی معنی است. روشن است ستاد رهبری یک جنبش انقلابی یک سازمان رسمی نیست و قدرت این ستاد از جنس قدرت مقام نیست. پس قدرت اش از نوع نفوذ شخصی است. از این مقدمات می توان نتیجه گرفت که ستاد رهبری یک جنبش انقلابی باید متشکل از افراد بانفوذ باشد زیرا در غیر اینصورت فاقد مقبولیت و بنابراین فاقد قدرت است. درست شبیه کالاها که باید مطلوبیت داشته باشند تا مردم آنها را خریداری کنند. روشن است مجموعه ای از افراد با نفوذ با نفوذ بوده و میزان این نفوذ از نفوذ تک تک آنها بیشتر است.‌ من اعتقاد دارم که انقلاب بیشتر یک فرآیند ارادی است تا ضروری که تحقق آن بدون عمل گرایی و اراده افراد ناممکن است. این چند خط را در تکمیل یادداشتی تحت عنوان مهمترین مساله جنبش زن، زندگی،آزادی نوشتم. از دید من مهمترین مساله هر جنبش انقلابی مساله رهبری آن است.

  • جوادی

    در پیوست یادداشت قبل اصل کار را باید به کاردان سپرد را می توان در زمینه تاسیس حزب و رهبری احزاب هم به کار برد. اگر نگاهی به تاریخ احزاب در ایران و جهان بیاندازیم، پی خواهیم برد که اکثر موسسان و رهبران احزاب، کاردان به معنی متخصص در علوم سیاسی نبودند. به نظرم مفهوم شم سیاسی داشتن هرچند شهودی و تا حدی مبهم است، در فن سیاست اهمیت بیشتری از تخصص داشته است. دوئم در فلسفه علم از مفهوم مشابه شم علمی استفاده می کند. بنابراین توسل به اصل کار را باید به کاردان سپرد، یک تیغ دولبه است و علیه موسسان و رهبران حزبی نیز می تواند به کار رود. امیدوارم این یادداشت به گوش روشنفکرانی که از این اصل به عنوان حربه ای علیه نخبگان رقیب استفاده می کنند، برسد و آنها را مجاب کند که در این مورد بر خلاف دموکراسی و حقیقت عمل می کنند.

  • جوادی

    کار را باید به کاردان سپرد در حیطه ی سیاست به چه معنی است؟ احتمالا افلاطون نخستین فیلسوفی است که اصل کار را باید به کاردان سپرد را در حیطه ی سیاست به کار برد و براین اساس نظریه فیلسوف_ شاه را طرح کرد‌ بر طبق این نظریه فیلسوفان باید حاکم باشند و حاکمان باید فیلسوف باشند. چون تا قرن نوزدهم علوم سیاسی از فلسفه جدا نبود، بنابراین فیلسوفان عالمان سیاسی نیز به شمار می آمدند و بنابراین فیلسوف در نظریه فیلسوف_ شاه افلاطون در حیطه سیاست نیز صاحب نظر یا کاردان به شمار می آید.‌ اما فن سیاست در طول تاریخ تقریبا راهی بر خلاف نظریه فیلسوف شاهی افلاطون پیموده است. تحقیقات امروزی نیز نشان می دهند که این رویه که متخصصان علوم سیاسی، سیاستمدار نمی شوند و یا به ندرت بر مسند قدرت تکیه می زنند، در همه جای دنیا جاری و ساری است و خاص کشورهای جهان سوم یا در حال توسعه نیست. در ایالات متحده نیز تحقیقی که درباره نخبگان سیاسی و حکومت کنندگان صورت گرفت و نتیجه آن در کتاب چه کسی بر امریکا حکومت می کند، مندرج شده است، نشان می دهد که اکثریت سرامدان سیاسی و تصمیم گیران جامعه را بازرگانان، مدیران صنایع، حقوق دانان، نظامیان، زمینداران بزرگ و پزشکان تشکیل می دهند و تنها کسری از این مجموعه را متفکران و دانشمندان سیاسی در بر می گیرد.‌ خلاصه ی تحقیق مبین آن است که بین مطالعه علوم سیاسی و سیاستمدار شدن ارتباط مستقیمی وجود ندارد. متاسفانه برخی از روشنفکران از این رویه تاریخی که عالمان سیاسی به ندرت سیاستمدار می شوند، آگاهی ندارند یا خودشان را به نا آگاهی می زنند و با توسل به عقیده مشهور کار را باید به کاردان سپرد، فوتبالیست ، هنرمند ،پزشک و غیره را به باد انتقاد گرفته و آنها را شایسته ی سیاستمدار شدن نمی دانند. ناگفته نماند که برخی از این روشنفکران خودشان تخصصی در علوم سیاسی ندارند و جامعه شناسی خوانده اند.‌ از طرفی امثال زیبا کلام متخصص و به اصطلاح استاد در علوم سیاسی هستند، آیا این نوع افراد شایستگی حکومت کردن دارند؟ متخصصی که نمی تواند تشخیص دهد ولایت مطلقه فقیه حکومتی استبدادی و کلمه مطلقه نام دیگری برای استبداد است ویا خودش را به نفهمی می زند،آیا صلاحیت سیاستمدار شدن دارند؟ بنابراین علاوه بر کاردانی یا صلاحیت فنی ،صلاحیت اخلاقی نیز اهمیت پیدا می کند. در مورد حکومت روحانیون می توان گفت اینها نه صلاحیت فنی دارند و نه صلاحیت اخلاقی‌ . البته وقتی حزب توده شعار سر میداد که برقرار باد جبهه متحد خلق به رهبری امام خمینی، برای روحانیون در زمینه حکومت کردن هم صلاحیت اخلاقی قائل بودند و هم صلاحیت فنی و این اشتباه اگر ناشی از نادانی نیست، پس عوام فریبی است . برخی از روشنفکران تاکید می کنند که رهبری جنبش انقلابی را باید به کاردان یعنی به حزب باید سپرد. خوب فرض کنیم رهبری انقلاب ۵۷ به حزب توده سپرده می شد، یعنی همان حزبی که شعار یاد شده را سرلوحه شعارهای خود قرار داد، آیا به دموکراسی می رسیدیم؟ آیا حزبی که در یکی از بزنگاههای مهم تاریخی حتی نمی تواند تشخیص دهد که روحانیون دست کم فاقد صلاحیت فنی برای حکمرانی هستند، کاردان است؟ استبدادی که بعد از انقلاب ۵۷ مستقر بود ناشی از رهبری آقای خمینی نبود، بلکه خود این انقلاب بر خلاف ادعایش، انقلاب ضد استبداد نبود، بلکه انقلابی تمامیت خواهانه بود زیرا هر دو گفتمان اصلی انقلاب ۵۷، یعنی اسلام و مارکسیسم تمامیت خواهانه بودند. بنابراین ملاحظه می شود که اگر در سال ۵۷، رهبری انقلاب به دست احزابی چون توده سپرده می شد، پیامدش باز هم استبداد اما از نوع دیگر می شد.

  • جوادی

    تاملی کوتاه درباره فضای روشنفکری ایران پرویز دستمالچی که نقدهایی بر آثار روشنفکران دینی همچون شریعتی نوشته است، در برنامه ای در تلویزیون ایران فردا گفته بود که حتی خواندن این آثار با انگیزه نوشتن نقد، سخت بوده است. یعنی از بس که حرفهای غیر منطقی و بی پایه در این آثار وجود دارند، برای منتقد جالب نیستند.‌ خودم شبیه این احساس را وقتی داشتم که تقریبا در آغاز مسیر روشنفکری تصمیم گرفتم ، یکی از آثار بازگان و شریعتی را بخوانم تا این معما را پاسخ دهم که چرا این دو روشنفکر برای عده ای بت شده بودند. ِ وقتی یکی از کتابهای بازرگان را باز کردم، یکی دو صفحه بیشتر نخواندم که کتاب را بستم و به جلد آن خیره شدم. گفتم شاید اشتباه کردم و مولف این کتاب مهندس بازرگان معروف نیست. در اون لحظه احساس کردم که مولف کتاب باید یک روحانی باشد. با خواندن دو صفحه از این کتاب، انگیزه خواندن در من فروکش کرد و کتاب را به کتابخانه تحویل دادم.‌ همین تجربه درباره خواندن بکی از آثار شریعتی تکرار شد.‌ این روزها در وضعیت مشابه ای قرار گرفتم. برای اینکه بر روشنفکران تاثیر بگذارم، نخست باید با نظرات شان آشنا شوم و آنها را مورد تایید و یا انتقاد قرار دهم. برای این منظور لازم است به تلویزیون هایی که برخی از روشنفکران از طریق آنها نظرات خود را منتشر می کنند، نگاه کنم.‌ اما این کار برام جالب نیست زیرا به نظرم روشنفکری ایرانی در این مقطع بیش از هر زمان دیگر، دچار تحلیل گری و گزارشگری پیش پا افتاده( ژورنالیسم مبتذل) شده است . اکثر روشنفکران فاقد طرز فکر استراتژیک هستند و حتی اهمیت آن را در شرایط اسفناک کنونی درک نمی کنند. گرچه اکثر روشنفکران این مشکلات مهم را به روی مبارک نمی آورند و اغلب ضد آن را القاء می کنند. شکی نیست که در جامعه ی شدیدا نابرابر و گرفتار اشکال گوناگون تبعیض زندگی می کنیم، اما کمتر کسی به تبعیض در قشر روشنفکران توجه نموده است. این تبعیض را روشنفکران با نفوذ علیه روشنفکران حاشیه ای اعمال می کنند. روشنفکرانی که قدرت رسانه ای دارند ، ارزشی برای نظرات روشنفکران حاشیه ای قائل نشده و این نظرات معمولا گرفتار گرداب سکوت می شوند. آقای دکتر نیکفر و سایت زمانه را مستثنی می کنم. این سایت نه در شعار بلکه در عمل تریبون بی صداها بوده است و به کثرت گرایی پایبند بوده است.‌ به عنوان یک روشنفکر حاشیه ای انتظارم این نیست که باید روشنفکران با نفوذ کنار روند و میدان را برای نسل جدید ی از روشنفکران خالی کنند، بلکه خواسته ام این است که باید نظرات روشنفکران حاشیه ای را هم مورد توجه قرار داد و از موضع بالغ _ بالغ با آنها گفتگو کرد. متاسفانه دهه هاست که تک گویی در فضای روشنفکری ایران حاکم است و گفتگو به ویژه گفتگوی انتقادی ثمربخش تقریبا غایب است. اکثر انتقادات روشنفکران به همدیگر آلوده به بغض و بی انصافی است و برعکس اگر هم انتقاد درستی از نظرات یک روشنفکر صورت گیرد، ممکن است مورد بی اعتنایی و یا اتهام بی انصافی و بی پایه بودن قرار گیرد.‌ بارها گفتم و باز هم می گویم که روشنفکری ایران دهه ها گرفتار انجماد و ایتذال شده است و این بیماری به بقای وضع موجود یاری می رساند.‌ میانه روها باید به سلطه ی افراطی های چپ و راست بر فضای روشنفکری ایران پایان دهند. اینکار باید با انتقاد رادیکال اما منصفانه صورت گیرد. میانه گرایی هنوز جایگاه مناسب و قوی در فضای روشنفکری ایران پیدا نکرده است و این بر عهده میانه روهاست که برای کسب جایگاه مناسب هم در فضای روشنفکری و هم نزد مردم تلاش کنند.‌

  • جوادی

    یک فوتبالیست و یا یک هنرمند به همان اندازه حق فعالیت سیاسی ، حق اظهار نظر در مسایل عمومی و استحقاق رهبری را دارد که یک فعال سیاسی و حزبی. می گویند کار را باید به کاردان سپرد و کار سیاسی بویژه رهبری یک جنبش را باید به حزب سپرد. اگر منظور از چنین حزبی، یک حزب پیشگام لنینی باشد ، اولا چنین حزبی را در جامعه ایران چه در داخل و چه در خارج سراغ نداریم و دوم اینکه اگر هم چنین حزبی موجود بود و رهبری جنبش انقلابی را به دست می گرفت، نتیجه ی آن همانطور که در انقلاب اکتبر روسیه رخ داد، اقتدار گرایی خواهد بود و نه دموکراسی. البته کسانی که دموکراسی غربی را دموکراسی طبقاتی می نامند، حکومت اقتدار گرا نظیر شوروی را ترجبح خواهند داد اما همه به یاد داریم که مارکسیستی چون سیاوش کسرائی نتوانست زندگی در شوروی را تاب بیاورد. احتمالا برخی از روشنفکران این مسایل را فراموش کرده اند. سوم اینکه درباره رهبری جنبش، چه کسی باید کار را به کاردان بسپارد؟ آیا مردم باید کار رهبری جنبش را به کاردان بسپارند یا نخبگان؟ روشن است معترضان می توانند با فریاد زدن نام یک حزب یا یک شخص در کف خیابان به عنوان رهبر، اینکار را انجام دهند اما این اتفاق تا کنون نیافتاده است. چرایی اش را باید آنهایی مشخص کنند که معتقد اند مردم باید کار را به کاردان بسپارند. شاید مردم خاطره خوشی از احزاب ندارند. البته این حکم استثناء هم دارد و آن کردستان است که احزاب کردی در آنجا نفوذ دارند. حزب توده زمانی در ایران نفوذ داشت ولی شعار اصلی همین حزب بعد از انقلاب اسلامی این بود: برقرار باد جبهه ی متحد خلق به رهبری امام خمینی.‌ مارکس حتی در خیال هم نمی دید که روزی یک حزب مارکسیستی، یک روحانی را به عنوان رهبر متحد جبهه خلق معرفی می کند.‌ با توجه به این داده ها آیا می توان پذیرفت که انقلاب ۵۷ در مسیر درست پیش می رفت که ناگهان بیگانگان رهبری آقای خمینی را تحمیل کردند؟ اریک فروم در کتاب گریز از آزادی و در بحثی تحت عنوان روانشناسی نازیسم تاکید می کند که مردمی که از ایدئولوژی هیتلر پشتیبانی می کردند ، کم و بیش همان خوی قدرتگرای هیتلر را دارا بودند. آیا این موضوع درباره کسانی که فریفته آقای خمینی شدند و عکس او را در کره ماه دیدند، صادق نیست؟ آیا اشتباهات مرگ باری که احزاب در طول حیات خود و به ویژهدر سال ۵۷ و متعاقب آن نجام دادند، مردم را نسبت به تحزب بدبین نکرده اند؟ همین الان هم اکثر احزاب ایرانی نمی توانند حتی با هم گفتگو کنند، چرا؟ زیرا تقریبا تمام این احزاب طرفدار نظام تک حزبی هستند و در مرامنامه شام گرچه به دموکراسی اشاره می شود ولی نه به عنوان نظام چند حزبی.‌

  • جوادی

    راه نجات ما از دیکتاتوری تحزب است. این شعار را کسی می دهد که مقاله ی چشم پوشی موقت از دموکراسی برای نجات ایران را می نویسد و در این مقاله از ایده رهبری فردی و دیکتاتوری صالح دفاع می کند.‌ چشم پوشی موقت از دموکراسی معنایی غیر از دیکتاتوری موقت ندارد. این روشنفکر این مقاله را اگر اشتباه نکنم تقریبا حدودیک و نیم سال پیش نوشته است و در آن مقاله اپوزیسیون و دموکراسی را به سخره گرفته است. ایشان سخت در انتظار انقلاب اسید معده( شورش گرسنگان) بود ولی بر خلاف انتظار امثال ایشان، جنبشی زنانه و دموکراتیک شکل گرفت. فقط یک انسان فرصت طلب می تواند اینگونه نظرات متاخر خود را که با روح جنبش کنونی در تضاد است را نادیده بگیرد و اکنون خودش را به طور انحصاری مستحق رهبری جنبش بداند. ایشان در نود روز آغازین جنبش سخت تلاش کرد که نشان دهد جنبش به دانش مبارزاتی نیاز دارد و این خدمت فقط از عهده ایشان و حزب متبوع شان ساخته است. بارها ادعا کرده است که هرکس که سازماندهی کند رهبری نیز می کند. در حالیکه سازماندهی بخشی از کار مدیریت و رهبری است و در کنار آن ها قرار نمی گیرد. فرآیند مدیریت از چهار عمل تشکیل شده است که عبارتند از: برنامه ریزی، سازماندهی ، ایجاد انگیزش و کنترل یا نظارت. سازماندهی در علم مدیریت دارای تعریف مشخصی است و نمی توان هر جور دلمان خواست آن را تعریف کنیم. سازماندهی به معنی عبارت بی معنی هم افزایی نیروها نیست . سازماندهی یعنی ترکیب و یگانه سازی منابع( افراد، سرمایه و تجهیزات) است. حتی یک بار هم ندیدم که در یکی از تلویزیون های فارسی زبان خارج از کشور که برخی شان مدعی آموزش سیاسی به طور عام و خدمت منحصر به فرد به جنبش انقلابی جاری هستند، به تمایز بین رهبری و مدیریت اشاره کنند. رهبری اصولا مفهومی وسیع تر از مدیریت است. به بیان دیگر مدیریت به عنوان یک نوع خاص از رهبری تلقی می شود که در آن تحقق هدفهای سازمانی اهمیت دارد ولی در رهبری، هدفها لزوما سازمانی نیستند. ( نقل از کتاب مدیریت رفتار سازمانی از پال هرسی و کنت بلانچارد). در همین کتاب آمده است: یکی از ویژگی های رهبری اعمال قدرت است. آمیتای اتزیونی تفاوت بین قدرت مقام و قدرت ( نفوذ)شخصی را مورد بحث قرار داده است. تمایزی که وی میان این دو قائل است از مفهوم قدرت به عنوان توانایی تاثیرگذاری بر رفتار ناشی می شود‌‌. فردی که در سایه مقام سازمانی خود قادر است فرد دیگری را به انجام کار معینی ترغیب کند گفته می شود قدرت مقام دارد و اگر این ترغیب بوسیله نفوذ شخصی انجام گیرد گفته می شود که قدرت شخصی دارد.‌ روشن است جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی دارای سازمان رهبری نیست. اما آیا افراد با نفوذ بر این جنبش تاثیر گذار بوده اند؟ از لحاظ تئوری جواب این پرسش مثبت است ولی در عمل برای تایید این موضوع به شواهد محکمی نیاز هست. به نظرم افراد با نفوذ یکی از شرایط وضعیت انقلابی که تحریک نارضایتی مردم است را می توانند فراهم کنند و تا کنون نیز اینکار را به صورت انفرادی انجام دادند ولی اگر اینکار را به صورت مشترک انجام دهند مثل اقدام مشترک روشنفکران فرانسه در واکنش به محاکمه زولا در قضیه دریفوس( یک افسر یهودی که به خیانت متهم شد)، موثرتر خواهد بود. هم ائتلاف گسترده و نه لزوما همه احزاب می تواند در پیشبرد و پیروزی جنبش نقش اساسی بازی کند و هم اقدام مشترک افراد با نفوذ. نقش هیچ کدام را نباید کم رنگ کرد . این پرسش ممکن است پیش بیاید که چگونه باید این ائتلاف یا ستاد متشکل از چهره ها را تشکیل داد. روشن است هر یک از این پروژه ها را مردم عادی نمی توانند مدیریت کنند، پس این وظیفه بر عهده خود احزاب و اشخاص با نفوذ هست و کسانی در میان آنها باید پیش قدم شوند و این پروژه ی دشوار را اما ضروری را به سرانجام برسانند. در این راه بی شک احزاب یا اشخاص با نفوذی سنگ اندازی خواهند کرد و به بهانه های بنی اسرائیلی متوسل خواهند شد.‌ باید برای این موانع از پیش آمادگی داشت و تسلیم نشد. بخش خاکستری جامعه زمانی بر تردید خود غلبه می کند و با جنبش عملا همراهی می کند که تا حدی اطمینان حاصل کند که جنبش پیروز می شود و تشکیل یک سازمان رهبری موقت چه از طرف احزاب و چه از طرف اشخاص با نفوذ، می تواند این اطمینان را تا حدی برای بخش خاکستری ایجاد کند. به خاطر روحیه انحصارطلبی و تنگ نظری شدید احزاب ایرانی ، احتمال تصمیم آنها برای ائتلاف کمتر از تشکیل یک سازمان رهبری متشکل از چهره ها است. در فرهنگ سیاسی جامعه ایران مردم ارزش بیشتری برای افراد با نفوذ قائل هستند تا برای احزاب . من اراده جدی در رهبران احزاب برای تشکیل ائتلاف نمی بینم، اما برای تشکیل یک سازمان رهبری از چهره ها که البته می تواند شامل شخصیت های حزبی نیز باشد، تکاپوی بیشتری در جریان است.

  • جوادی

    جمهوری اسلامی اعتراضات را اغتشاشات نامیده و مثل سابق ادعا می کند که اغتشاشات را جمع کرده است، اما خودش می داند که اینبار قضیه به کلی فرق دارد و پای یک ایده ی فراگیر انقلابی در میان است. آیا ایده زن، زندگی، آزادی را می تواند جمع کند؟ جمهوری اسلامی گرچه برایش دردناک است اما آگاه است که این ایده ی باشکوه او را به زباله دان تاریخ می فرستد اما می خواهد این مساله را کمی به تاخیر بیاندازد،پس وظیفه چهره ها و احزاب باید این باشد که هر چه توان دارند را به کار گیرند تا روند انقلاب را تسریع کنند.‌

  • جوادی

    ما از من قوی تر است. پس بهتراست اینقدر من من نکنیم و به همبستگی بها دهیم. جمهوری اسلامی از تک تک ما قوی تر است ولی از اتحاد ما ضعیف تر است. شعار ما از من قوی تر است را باید به عنوان دلیل همکاری بپذیریم.‌ سالهاست که اکثریت مردم از تک روی و اقدامات غیر هماهنگ چهره ها و احزاب خسته و ناامید شده اند. تا کی روشنفکران می خواهند نسبت به این مساله ی حیاتی بی اعتنا باشند؟ به چه شیوه ای بگوییم ما در اینجا زندگی نمی کنیم بلکه برای زنده ماندن تقلا می کنیم. کسی که به مدت طولانی در سلول انفرادی به سر می برد، آرزوی ورود به بند عمومی جای آرزوی رهایی از زندان را می گیرد. اکثر مردم ایران نیز آرزوی زندگی معمولی را دارند و دنبال زندگی ایده آل که عده ای وعده می دهند نیستند. زندگی طولانی در شرایط اسفناک ،سطح آرزوها را به شدت کاهش می دهد و این به لحاظ روانی یک نوع انطباق پذیری است. با چه زبانی این حقایق تلخ را به روشنفکران خارج از کشور تفهیم کنیم؟ آیا چهل و سه سال تک روی و تعصب بس نیست؟ اگر خودتان بیرون از ایران بودید و زن و بچه تان در داخل زندگی می کردند و یا در زندان تحت شکنجه بودند باز هم بر خودمحوری و انحصارطلبی اصرار می کردید و ضرورت همکاری را درک نمی کردید؟ هر روز که می گذرد زندگی در ایران سخت تر می شود بنابراین حتی یک روز تاخیر در چشم پوشی از اختلافات و همکاری برای برون رفت از این سیه روزی، جبران ناپذیر است. راهی غیر از اقدام مشترک وجود ندارد.‌

  • جوادی

    فرض کنیم چهره ها و به ویزه رضا پهلوی خودشان را از این جنبش کنار بکشند و حتی از حق دموکراتیک اظهار نظر کردن درباره جنبش نیز صرف نظر کنند آیا مساله رهبری جنبش حل خواهد شد و جنبش قوی تر از سابق به پیش خواهد رفت؟ آیا احزاب انحصار طلب با هم ائتلاف خواهند کرد؟ رهبر یکی از این احزاب بر خلاف گذشته این بار ضمن تایید از گل شیفته نقل می کند که ما احزاب نیستیم که با هم ائتلاف کنیم، این احراب هستند که با هم ائتلاف می کنند( نقل به مضمون).درست است که احزاب با هم ائتلاف می کنند ولی آیا افراد نمی توانند دست به همکاری و اقدام مشترک بزنند؟ صدور بیانیه سبصد تن از روشنفکران فرانسه در اعتراض به محاکمه امیل زولا که به بیانیه روشنفکران معروف است ،آیا اقدام مشترک نبوده است؟ مساله مهم این نیست که ائتلاف کار احزاب است یا افراد با نفوذ، بلکه مساله مهم این است که چرا احزاب یا افراد با نفوذ با هم همکاری نمی کنند؟ آیا اقدام مشترک از تک روی واقدامات منفرد تاثیر بیشتری ندارد؟ معمولا احزاب و بیشتر روشنفکران با نفوذ از بررسی این مساله مهم استراتژیکی طفره می روند زیرا انحصارطلبی و جزم اندیشی شان در این بررسی فاش خواهد شد. دم زدن از دموکراسی وقتی عرضه نداریم دور یک میز بنشینیم و گفتگو کنیم، یا خودفریبی است و یا عوام فریبی .‌ ویژگی مشترک احزاب معروفی چون توده، رستاخیز و جمهوری اسلامی چه بوده است؟ این احزاب از لحاظ ایدئولوژیکی دشمن همدیگر بودند اما هر سه انحصار طلب بوده اند. همین الان هم یک حزب قدرتمند طرفدار نظام چند حزبی نداریم.‌ انحصارطلبی ویژگی مشترک و برجسته تقریبا تمام احزاب ایرانی بوده و هست. همه این احراب نسبت به فرم حکومت تعصب دارند و حاضر نیستند گرایش مخالف خودشان را به رسمیت بشناسند.‌ در سال ۱۹۴۶ در ایتالیا همه پرسی تعیین نوع حکومت برگزاز شد که در آن تمام احزاب از چپ تا راست شرکت داشته اند و جمهوریخواهان با اندکی اختلاف از پادشاهی خواهان، برنده شدند و نظام ایتالیا به جمهوری تغییر یافت. برگزاری همه پرسی مشابه احتمالا آرزوی اکثریت مردم ایران است. آیا احزاب ایرانی به این خواسته ی احتمالی اکثریت مردم توجه کرده اند؟ آیا تا کنون کمترین تلاشی در این جهت نموده اند؟ هر یک از این احزاب فقط خودش را مستحق به دست گرفتن رهبری جنبش و سپس رهبری حکومت آینده می داند. البته همین سیاست را سیاست ی دموکراتیک تبایغ می کنند و نه انحصارطلبی و تمامیت خواهی. به عنوان یک روشنفکر از این بابت احساس تاسف می کنم و از اینکه کاری از دستم جز نوشتن این یادداشت ها بر نمی آید، سخت ناراحتم.

  • جوادی

    در آستانه سال جدید میلادی ،چند شخص با نفوذ یک پیامی را به صورت مشترک منتشر کردند. هیاهو و کشمکشی سر این موضوع ایجاد شد. هیاهو به این معنی که عده ای این اقدام مشترک ساده را به اتحاد یا نشانه نزدیکی ائتلاف اپوزیسیون تعبیر کردند و برخی دیگر از نخبگان این هیاهو و این اقدام مشترک ساده را مورد نقد قرار دادند. روشن است که این ماجرا کشمکش بین نخبگان را نشان می دهد . این کشمکش چه چیزی را ثابت می کند؟ هر زمان این نوع کشمکش ها را می بینم یاد نظریه ی رئالیسم سیاسی امثال پاره تو می افتم. رئالیست های سیاسی معتقدند که کشمکش اصلی در جامعه نه بین توده ها و نخبگان، بلکه میان نخبگان رقیب صورت می گیرد.‌ توده ها اساسا بی تفاوت و بره صفت و نیازمند رهبری هستند، ولی در جریان انقلاب تحریک و بسیج می شوند و هیزم کش آتش انقلاب هستند. البته من تردید دارم که کشمکش اصلی در جامعه را بتوان به کشمکش بین نخبگان رقیب منحصر کرد.‌ ممکن است بین توده ها و نخبگان نیز کشمکش عمیقی وجود داشته باشد. نمی توان یکی از این کشمکش ها را اصلی و دیگری را فرعی تلقی کرد. اما کشمکش یا رقابت بین نخبگان غیر قابل تردید است.

  • جوادی

    کتاب ایدئولوژی ایرانی که در پاسخ به نظریه امتناع تفکر درفرهنگ دینی آرامش دوستدار نگاشته شد نخست مرا به سوی خود کشید ، سپس مرا با نظریه امتناع تفکر آشنا کرد و از این راه مرا تکان داد و زندگی روشنفکرانه مرا دگرگون کرد یعنی از روشنفکری انفعالی و انزواجویانه خارج کرد. مقاله ی جنبش و رهبری ِآن از آقای دکتر نیکفر تاثیر مشابهی بر من نهاد و بارها مرا به تامل واداشت. این مقاله یک مقاله فلسفی و در عین حال استراتژیک است زیرا مساله رهبری بی شک یک مساله استراتژیکی جنبش انقلابی است.‌ گرچه نسبت به این مقاله دید انتقادی تندی داشتم ولی همین تامل در همین مقاله در نهایت مرا به خلق نظرات جدید درباره مساله رهبری جنبش هدایت کرد. درباره جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی می توان از جنبه های گوناگون بحث کرد اما هیچ بحثی اهمیت اش به اندازه بحث استراتژیکی درباره این جنبش نیست. حرف زدن از تداوم جنبش یعنی حرف زدن درباره رهبری جنبش که شامل استراتژی پیشبرد و پیروزی جنبش نیز می شود

  • جوادی

    ستاد رهبری اول و ستاد رهبری دوم باز هم تاکید می کنم من لنینیست نیستم ولی این بدان معنی نیست که با تمام نظرات لنین مخالفم. این نوع موضع گیری را فقط در مواجهه با لنینیسم ندارم، بلکه نسبت به هر ایسم و نظریه ای چنین موضعی دارم و آن را واقع گرایانه می دانم. من با تعدیلی از این قضیه ی لنین موافقم که هیچ جنبش انقلابی نمی تواند بدون سازمان پایداری از رهبران که حافظ تداوم جنبش باشد، پایدار بماند.‌ ملاحظه می شود که مساله ی حیاتی تداوم جنبش به مساله ی رهبری جنبش گره خورده است و بدون سازمان رهبری ، تداوم جنبش با علامت سوال بزرگ روبروست. بسیاری از روشنفکران با نفوذ خارج از کشور، بارها تاکید کرده اند که رهبری جنبش باید در داخل شکل گیرد و نه در خارج.‌ این تز عقلانی و منصفانه است ولی برای تحقق با دشواری روبروست.‌ رهبران بالقوه جنبش یعنی کسانی که پتانسیل رهبری جنبش را دارند ، بوسیله حکومت از همان آغاز شناسایی و دستگیر شده اند و پیوند شان با جنبش تقریبا قطع است. در این وضعیت چه باید کرد؟ آیا باید تا زمان نامعلوم منتظر بود که حکومت در زندانها را باز کند و رهبران بالقوه آزاد شوند و رهبری جنبش را به دست گیرند. روشن است چنین انتظاری واهی است و حکومت زمانی این سیاست را اجرا می کند که تا حد زیادی مطمئن باشد که جنبش فروکش کرده و خطر آفرین نیست. در این شرایط دو راه بیشتر پیش روی جنبش وجود ندارد یا باید طبق نظر عده ای ، رهبری جنبش را به دست مفهوم مبهم روند و تصادف سپرد و یا اینکه در خارج یک ستاد یا سازمان رهبری موقت تشکیل داد که تنها کارش ایجاد هماهنگی و سازماندهی ( ترکیب منابع) برای پیشبرد و پیروزی جنبش در گذار از جمهوری اسلامی است. وقتی این گذار انجام شد و در زندانها باز شدند و رهبران بالقوه جنبش آزاد شدند، ماموریت این ستاد رهبری پایان می یابد و باید ستاد رهبری جدیدی، مرکب از رهبران بالقوه و احتمالا رهبران قبلی تشکیل شود. ماموریت ستاد جدید اداره کشور در دوره انتقالی و تشکیل مجلس موسسان و برگزاری همه پرسی تعیین حکومت و انتخابات نمایندگان مجلس است. ماموریت این ستاد نیز در اینجا پایان می یابد و پس از مشخص شدن نمایندگان مردم، قدرت اجرایی باید بدست حزب اکثریت یا ائتلافی از احزاب که بیشترین کرسی ها را دارند سپرده شود. بنابراین اصلاحی که من در نظریه لنین درباره رهبری جنبش انقلابی ایجاد کردم این است که من با سازمان رهبری موقت موافقم و نه با یک سازمان رهبری دائمی که بنا به تجربه به اقتدار گرایی و استبداد منجر می شود. بنابراین کسانی که جنبش انقلابی را رهبری خواهند کرد، نمی توانند پس از پیروزی جنبش، زمام امور در کشور را به طور انحصاری در دست گیرند. آقای دکتر نیکفر عزیز خواهش می کنم در انتشار تز مطرح شده در این یادداشت، تلاش کنید.‌ ما روشنفکران نباید فقط تماشاگر و تحلیل گر باشیم.

  • جوادی

    من تلاش می کنم با منطق دو قطبی یا منطق صفر و یک به نظریه ها نگاه نکنم‌. یعنی هر نظریه ای را کاملا درست یا کاملا نادرست تصور نمی کنم.، بلکه هر نظریه ای را تا اندازه ای درست می دانم.‌ این کار دشوار است زیرا ذهن ما به ساده سازی گرایش دارد و منطق صفر و یک برای این کار ابزار مناسبی است. منطق صفر و یک همانطور که از نامش پیداست منطقی است که در آن دو حالت یا دو وضعیت یا دو ارزش بیشتر وجود ندارند.‌ اگر عالم سخن یعنی مجموعه مورد بحث گزاره ها باشند ، بنا به منطق صفر و یک ، هر گزاره ای یا کاملا درست است یا کاملا نادرست و شق سوم یا شق وسط وجود ندارد( اصل طرد شق سوم). اگر رنگ ها مورد بحث باشند، هر رنگی یا سیاه است یا سفید. می دانیم که طبقه بندی (یا دسته بندی )عبارت است از قراردادن اشیایی که شباهت هایی به هم دارند در یک طبقه( یا دسته) .‌ معمولا طبقه بندی را بر اساس منطق صفر و یک انجام می دهیم و روشن است که ساده ترین نوع طبقه بندی است. به عنوان مثال انسانها را به خوب و بد یا زشت و زیبا ، دارا و ندار، تقسیم می کنیم و حالتهای میانی را نادیده می گیریم. روشن است که منطق صفر و یک نمی تواند تفاوت در بعد افقی یعنی تفاوت بین افراد یک طبقه را ببیند، در حالیکه تفاوت های فردی همواره وجود دارند و معمولا مهم هستند.‌

  • جوادی

    تا پیروزی جنبش انقلابی زن ،زندگی،آزادی هیچ مقاله ای از روشنفکران ایرانی را که درباره ی این جنبش نباشد ، نمی خوانم. صدها نفر در راه این جنبش، جان باخته و یا زخمی شدند ، دهها دانشجو اخراج و تهدید شدند ، هزاران نفر دستگیر و تحت شکنجه اند ، دو معترض اعدام شدند و عده ای در معرض اعدام یا مجازات سنگین قرار دارند. آیا انصاف هست که در چنین وضعیت اسفناکی در حای امن و راحت نشست و به تماشای آنها که اینگونه رنج می کشند و یا جان می سپارند پرداخت؟ خیلی مسخره و در عین حال خودفریبی است با اونکه ما روشنفکران دم از دموکراسی می زنیم ولی حتی نمی توانیم دور یک میز بنشینیم و گفتگو کنیم.‌ آیا مردم متوجه تناقض حرف و عمل روشنفکران نمی شوند؟ شاید اکثر روشنفکران ایرانی به این مساله فکر نکردند و یا نخواهند فکر کنند ولی حقیقت این است که بسیاری از مردم متوجه بی صداقتی روشنفکران می شوند و شکاف بین روشنفکران و مردم معمولا به همین موضوع بر می گردد. مردم ایران به نسل جدیدی از روشنفکران نیاز دارند که آنها را صغیر تصور نکنند .‌ باید یادآور شوم که این فقط روحانیون حاکم نیستند که مردم را صغیر و نیازمند ولایت می دانند ،بلکه اکثر روشنفکران نیز نظر مشابه ای راجع به مردم دارند. کدام روشنفکر ایرانی از موضع بالغ_ بالغ یا موضع افقی مردم را خطاب قرار داده است؟ کدام روشنفکر ایرانی به خود زحمت داده که عبارت های برای حسرت زندگی معمولی و برای بهشت اجباری در ترانه برای را توضیح دهد؟ اکثر روشنفکران ایرانی هنوز آرمانشهرگرایی انقلاب ۵۷ را ترک نکرده اند و بنابراین فکر می کنند که انقلاب زن،زندگی،آزادی نیز یک انقلاب آرمانشهرگرا است و به همین خاطر ترانه ی برای شروین که واقع گرایی این انقلاب را بیان می کند مورد توجه این روشنفکران قرار نمی گیرد. آیا حق نداریم بپرسیم منظور از بهشت اجباری چیست و چه مکاتبی آن را پیش فروش می کنند؟ روشنفکران پیش از انقلاب برایشان فوق العاده دشوار است قبول کنند که نسلهای بعد از انقلاب مدتهاست که مانند اونها فکر نمی کنند و سطح آرزوها یشان نیز تنزل یافته است. جوانان امروز بهشت اجباری از نوع اسلامی یا مارکسیستی را نمی خواهند. این را به چه زبانی باید بیان کنند؟ لیبرالیسم هر عیبی داشته باشد ، وعده ی بهشت را پیش فروش نمی کند. آرمانشهرگرایی روی کاغذ و یا در تئوری خیلی جذاب است اما وقتی تبدیل به سیاست انقلابی می شود، جامعه را به دژستان ( دیستوپیا) تبدیل می کند و تاریخ بارها شاهد چنین ماجرایی بوده است. اجازه نمی دهیم که آرمانشهرگرایان شکست خورده ی انقلاب ۵۷، یک بار دیگر به بهانه آرمانشهرگرایی ما را گرفتار دژستان ( دیستوپیا) کنند. اجازه نمی دهیم که خصلت واقع گرای جنبش زن، زندگی،آزادی که در حسرت زندگی معمولی و حداکثر دنبال میکرو اتوپیا است ، کم رنگ نموده و آن را آرمانشهرگرا جلوه دهند.‌ روشنفکران پیش از انقلاب ۵۷ اعم از مخالفان پهلوی یا طرفداران پهلوی حق ندارند جنبش با شکوه نسلهای جدید را مصادره کنند. پیشنهاد من این است که این روشنفکران باید شکاف بین خودشان و نسلهای جدید را ببینند و به نظرات شان به دیده احترام بنگرند و گرنه نسلهای جدید همانطور که از جزمیات جمهوری اسلامی عبور کردند، از جزمیات این روشنفکران نیز عیور خواهند کرد. ‌

  • جوادی

    پل هرسی و کنت بلانچارد در کتاب مدیریت سازمانی می گویند: بزرگترین درماندگی انسان، ناتوانی در دستیابی به همکاری و تفاهم است. ملاحظه می شود همکاری و تفاهم در بین انسانها از چنان اهمیتی برخوردار است که از ناتوانی در دستیابی به آن، به عنوان بزرگترین درماندگی انسان یاد شده است. بنابراین آیا حق ندارم این همه بر لزوم همکاری روشنفکران و ائتلاف احزاب تاکید کنم؟ آیا بزرگترین مشکل اپوزیسبون، ناتوانی در دستیابی به همکاری و تفاهم نیست؟ آیا این ناتوانی ناشی از خودمحوری و انحصارطلبی نیست؟ جانباختگان و مبارزان جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی خود محور نبوده اند، آنها فقط برای آزادی خودشان دل به دریا نزدند، بلکه برای آزادی همگان فداکاری کردند، بنابراین ما که در خارج از گود نشسته ایم و به اندازه آنها شجاعت و شرافت نداشتیم، به آنها بدهکاریم و باید از خودمحوری و انحصارطلبی دست بکشیم تا فداکاری ِآنها هدر نرود.‌

  • جوادی

    چرا یک شخص با نفوذ نمی تواند رهبری جنبش زن، زندگی آزادی را به دست گیرد؟ از آغاز به راه افتادن جنبش زن، زندگی،آزادی عده ای در خارج تلاش کردند که فقط خودشان را مستحق رهبری جنبش دانسته و برای رهبری جنبش تقلا کنند.‌ اما به روشنی دیدیم که جنبش به تبعیت از هیچ شخص با نفوذ یا حزبی تن نداده است. آیا این مساله مهم نیست و نباید در فهم چرایی آن بود؟ قبلا در برخی از یادداشت ها درباره ماهیت جنبش زن، زندگی، آزادی تاکید کردم که این جنبش انقلابی، یک جنبش کاریزمایی نیست، بلکه یک جنبش عقلانی (بر اساس تعبیر ماکس وبر) است. به این معنی که آنچه اقتدار جمهوری اسلامی را که اقتدار سنتی است، به چالش کشیده، نیروی کاریزما نیست،بلکه نیروی عقلانیت است. متاسفانه این موضوع مهم تا کنون مورد توجه احزاب و روشنفکران قرار نگرفته است .‌وقتی جنبشی اساسا عقلانی و غیر کاریزمایی است، چگونه می توان انتظار داشت به تبعیت از یک شخص با نفوذ و یکتا یا همان رهبر کاریزما تن دهد؟ منابع قدرت رهبر دو تا هستند : رسمی و شخصی. به بیان دیگر از نظر منبع قدرت را می توان به دو نوع تقسیم کرد: قدرت مقام و قدرت شخصی.‌ آمیتای اتزیونی تفاوت میان این دو نوع قدرت را مورد بحث قرار داده است. تمایزی که وی میان این دو قائل است از مفهوم قدرت به عنوان توانایی در تاثیرگذاری بر رفتار ناشی می شود.‌ به زعم وی، قدرت از یک مقام یازمانی( قدرت رسمی) و نفوذ شخصی یا هر دو سرچشمه می گیرد. فردی که در سایه مقام سازمانی خود قادر است فرد دیگری را به انجام کار معینی وا دارد گفته می شود قدرت مقام دارد، در حالیکه فردی که قدرت اش را از زیردستان می گیرد، قدرت شخصی دارد.‌ به نظرم قدرت شخصی را می توان ناشی از جایگاه اجتماعی شخص دانست. شخص کاریزما را می توان بر اساس مفهوم قدرت شخصی و خاص بودن تعریف کرد. کاریزما کسی است که دارای نفوذ یا قدرت شخصی خاص یا بی همتایی است. به بیان دیگر اشخاص زیادی می توانند در یک جامعه دارای قدرت شخصی باشند اما کاریزما نیستند. واقعیت این است که در جامعه ی امروز ایران، افراد با نفوذ زیاد داریم اما یک شخص با نفوذ بی همتا یا همان کاریزما سراغ نداریم. برخی از روشنفکران نگران هستند که ممکن است رسانه های وابسته به بیگانه، چهره ای را باد کرده و به کاریزما تبدیل کنند. من این نگرانی را بیهوده می دانم زیرا زمینه ی این طرح که آمادگی توده هاباشد وجود ندارد. توده های مردم امروز ایران مثل سال ۵۷ خام و نا آگاه نیستند که به سادگی یک شخص با نفوذ را به عنوان شخصیت کاریزما بپذیرند. مردم ایران تجربه بسیار تلخی از جنبش کاریزمایی و رهبر کاریزمایی دارند که آثار فاجعه بار آن را هر روزه در زندگی خود احساس می کنند، بنابراین طبق نظریه شرطی سازی پائولوفی، می توان گفت که اکثریت مردم ایران به رهبری کاریزمایی حساسیت دارند. اگر فردی می کوشد بر رفتار فرد دیگر تاثیر بگذارد یا آن را هدایت کند، می توان آن را کوشش رهبری نامید. پاسخ به این کوشش رهبری می تواند موفق یا ناموفق باشد. در جنبش زن، زندگی،آزادی بارها دیدیم که عده ای از افراد با نفوذ برای رهبری آن کوشش می کردند. البته ممکن است از عنوان های دیگر مثل خدمت به جنبش استفاده کرده باشند. ولی هر کوشش برای تحت تاثیر قرار دادن رفتار جنبش را می توان کوشش رهبری نامید. روشن است در اینجا اعمال قدرت یا نفوذ شخصی مطرح است و نه قدرت مقام ( قدرت سازمانی). جنبش زن، زندگی،آزادی تا کنون پاسخ روشن و موافقی به کوشش های رهبری اشخاص با نفوذ نشان نداده است و بدون رهبر تا اینجا پیش رفته است. ا اشخاص با نفوذی که سودای رهبری کاریزمایی جنبش زن، زندگی،آزادی را دارند لازم است بدانند که علاوه بر حساسیت توده ها و نخبگان به رهبری کاریزماتیک به خاطر تجربه این نوع رهبری در انقلاب ۵۷، با یک جنبش عقلانی و غیر کاریزمایی روبرو هستند و بنابراین دنبال کردن ایده رهبری کاریزماتیک جنبش، با ماهیت جنبش همخوانی نداشته و جنبش آن را پس می زند. اما نامناسب بودن ایده رهبری فردی یا همان رهبری کاریزمایی، نباید اصل ضرورت رهبری یک جنبش انقلابی را زیر سئوال برد. رهبری یک جنبش عقلانی باید عقلانی و غیر کاریزمایی باشد. رهبری کاریزمایی با عواطف مردم سر و کار دارد ولی در رهبری عقلانی همانطور که از نامش پیدا ست به جای عواطف ، باید بشتز افکار مردم را تحت تاثیر قرار داد یعنی آنها را به نحو عقلانی ترغیب کرد. باز هم تاکید می کنم جنبش زن،زندگی، آزادی یک جنبش تقریبا خودانگیخته ی عقلانی و ضد پدرسالاری( دموکراتیک) است و نه یک جنبش کاریزمایی یا جنبش پدر سالار.بنابراین رهبری آن هم باید متناسب با ماهیت عقلانی و دموکراتیک آن یک رهبری عقلانی و دموکراتیک باشد. متاسفانه احزاب انحصار طلب و خود محور ایرانی متوجه این حقایق نیستند و نمی توانند ماهیت کثرت گرا و دموکراتیک جنبش را درک کنند و خود را با آن تطبیق دهند. برعکس انتظار دارند که این جنبش است که باید خودش را با اصول آنها تطبیق دهد و درست به همین خاطر است که نمی توانند یک پیوند ارگانیک و موثر با جنبش برقرار کنند و همگی در حاشیه جنبش قرار گرفته و شکوه می کنند.

  • جوادی

    آقای دکتر نیکفر عزیز، من به خاطر حاشیه ای بودن نتوانستم فضای روشنفکری ایران را که به زعم من سالها گرفتار انجماد و ابتذال است ، دگرگون کنم، اما روشنفکران با نفوذ اگر اراده کنند ، می توانند این کار را انجام دهند.‌ انزوا و تک گویی را انتخاب نکردم بلکه به من تحمیل شده است. آیا کسی که بیش از بیست سال در انزوا زیسته، بقیه عمرش نمی تواند آن را تحمل کند؟ جستجوی حقیقت لزوما عملی انزواجویانه نیست، بلکه در گفتگو نیز می توان دنبال حقیقت بود.‌ اما روشنفکران ایرانی در فرهنگی پرورش یافته اند که تک گویی در آن غالب بوده و برای گفتگو ارزش چندانی قائل نیست. نفس آگاهی از این مساله ، نخستین و در عین حال مهمترین گام در حل آن است.‌ روشنفکران شاید بنا به سرشت کار روشنفکری متمایل به خود محوری باشند، اما آگاهی از این گرایش منفی، تا حد زیادی این گرایش را ضعیف می کند.‌ روشنفکران ایرانی برای برون رفت از اوضاع اسفناک کنونی، چاره ای جز گفتگو و همکاری ندارند. به صورت فردی فکر کردن و مبارزه کردن ره به جایی نمی برد، زمان زمان همکاری است. است. بسیاری از کارهای بزرگ بدون همکاری قابل انجام نیستند.‌ نجات ایران مستلزم همکاری است و همکاری مستلزم تحمل اختلاف نظرها و تمرکز بر اشتراکات است. نباید این اصل را فراموش کرد که اگر همه یکسان بیاندیشند، مثل این است که کسی نمی اندیشد.

  • جوادی

    مهم ترین مساله ی جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی ما می بینیم که چندین حزب مخالف جمهوری اسلامی وجود دارند و تجربه نشان داده است که هیچ یک از این احزاب اون اندازه توان ندارد که بتواند جمهوری اسلامی را سرنگون کند.‌ خوب در این وضعیت چاره چیست؟ این وضعیت شبیه وضعیتی است که در یک نظام چند حزبی چندین حزب در یک انتخابات شرکت می کنند و هیچ یک اکثریت لازم را به دست نمی آورد. در این وضعیت، راه حل یا برگزاری دوباره انتخابات است و یا اینکه حزب پیشتاز با یک یا چند حزب که برنامه های آنها را تا حدی نزدیک به برنامه های خود می داند، برای تشکیل دولت ائتلافی مذاکره کند. این مذاکره گاهی ممکن است بسیار دشوار باشد . آیا احزاب مخالف جمهوری اسلامی دهه ها در وضعیت مشابه گیر نکرده اند؟ آیا برای برون رفت از این بن بست راهی غیر از ائتلاف وجود دارد؟ خوب این ائتلاف تا کنون رخ نداده است، بنابراین باید در پی فهم چرایی این مساله مهم بود. مانع عمده ای که در راه گفتگو و همکاری احزاب ایرانی وجود دارد، انحصار طلبی و خودمحوری آنهاست. کافی است نگاهی به تاریخ احزاب ایرانی بیاندازیم، متوجه خواهیم شد که تقریبا همگی آنها انحصار طلب بوده اند، به این معنی که کسب تمام قدرت را فقط حق خود دانسته و احزاب رقیب خود را به رسمیت نشناختند و روشن است گفتگو و همکاری نخست مستلزم به رسمیت شناختن همدیگر است. بنابراین مشکل بر خلاف تصور عده ای این نیست که برخی از چهره ها باید حزب تشکیل دهند و در چارچوب حزب فعالیت کنند. گیریم این چهره ها حزب درست کردند، اونوقت چه گشایشی در فضای سیاسی ایران رخ خواهد داد؟ مشکل فرهنگ سیاسی ایران، کمبود احزاب نیست، بلکه کمبود انگیزه ی گفتگو و همکاری است. برخی از رهبران حزبی سالها به مردم آموزش دادند که ای مردم منتظر اپوزیسیون بمانید ول معطل اید و خودتان باید دست به قیام بزنید. اندکی قبل از خیزش انقلابی زن، زندگی،آزادی در خواست مشابه ای را رضا پهلوی از مردم داشت. ایشان خطاب به مردم گفت که مردم اپوزیسیون واقعی شما هستید و خودتان باید اقدام کنید. ( نقل به مضمون) این سخن مثل همیشه با استقبال طرفدارانش و مورد انتقاد تند مخالفان اش قرار گرفت. حالا که خیزش انقلابی زن،زندگی، آزادی تقریبا به نحو خودانگیخته یعنی بدون دخالت احزاب شکل گرفت و طی صد روز هم به احزاب و هم به چهره ها تقریبا بی اعتنا بوده است، صدای برخی از رهبران حزبی بلند شده که ای بابا، باید به جنبش تفهیم کنیم که احزاب مهم هستند و کار را باید به کاردان سپرد.‌ اینها خیلی راحت فراموش کردند که به مردم می گفتند که نباید منتظر اپوزیسیون بمانند و خودشان باید خود سازماندهی کرده و قیام کنند.‌ شاید این چهره های سیاسی از تناقضات خود آگاهی نشوند ،اما معترضان به خوبی می دانند که احزاب مهم هستند و فعالیت انقلابی باید سازمان یافته و بوسیله احزاب انجام گیرد. هم معترضان خاموش و هم معترضان کف خیابان از این حقیقت آگاهی دارند ولی دهه ها انتظار همکاری احزاب و پاسخ منفی همه احزاب به این خواسته ی معقول و استراتژیک ، آنها را از احزاب خودمحور سرخورده و ناامید کرده است. احزاب مخالف جمهوری اسلامی فقط شکاف بین نظام حاکم و مردم را می بینند و از دیدن شکاف بین خودشان و مردم ناتوان بوده و هنوز هم ناتوان هستند. آیا جنبش خودانگیخته ی زن، زندگی،آزادی این شکاف را به خوبی نمایان نکرده است؟ این جنبش تا کنون به تبعیت کور از هیچ حزب یا شخص با نفوذی تن نداده است. البته خیلی ها تلاش کردند تا افسار این جنبش را بدست گیرند اما ناکام مانده اند.‌ در این شرایط احزاب به جای اینکه شکاف بین خود و معترضان را تصدیق کنند، ادعا می کنند که معترضان اهمیت احزاب را درک نمی کنند و می خواهتد جنبش را به صورت آزمایش و خطا به جلو ببرند.‌ در پاسخ به این دلیل تراشی باید گفت که تقریبا تمام معترضان خواهان همکاری احزاب مخالف جمهوری اسلامی اند، آیا احزاب، این خواسته ی معقول معترضان را شایسته ی توجه و بررسی دانسته اند یا همواره به شکلی از پرداختن به آن طفره رفته اند؟ هر حزب انحصار طلبی فکر می کند نماینده کل مردم یا اکثریت مردم است ، در حالیکه این فکر ممکن است نادرست باشد. تا زمانی که یک نظر سنجی معتبر یا یک انتخابات آزاد برگزار نشده، هیچ حزبی حق ندارد ادعا کند که کل یا اکثریت مردم را نمایندگی می کند، زیرا مردم همگن نیستند و گرایش های گوناگونی را می توان در درون مردم یا جامعه یافت. بخش کوچکی از مردم ناراضی هر چند گاهی به نحو خودانگیخته و در واکنش به یک سیاست جدید ضد مردمی یا جنایت وحشتناک حکومت، به خیابان می آیند و دست به اعتراض می زنند و به علت نداشتن سازمان ، به نحو وحشتناکی سرکوب می شوند.‌ جنبش زن، زندگی،آزادی نیز اگر همچنان بدون سازمان رهبری بماند، به احتمال زیاد به سرنوشت جنبش های قبلی دچار خواهد شد. رهبری یک جنبش انقلابی آنچنان مساله مهم و حیاتی است که نمی توان آن را دست قضا و قدر و یا تصادف سپرد.‌ همانطور که روند مبارزات علیه جمهوری اسلامی در طول چهل و سه سال نتوانست مخالفان را گرد هم جمع کند و یک مرکز همکاری را ایجاد کند، به همان دلیل نمی تواند رهبری جنبش را تعیینکند. رهبری معمولا نتیجه توافق و ائتلاف است و نه محصول خودبه خودی روند جنبش . منظور از روند در اینجا سیر تکاملی جنبش انقلابی است. اگر جنبش زن، زندگی،آزادی برای تحقق آرمانهای خود به دنبال تاسیس نظام چند حزبی است، پس لازم است رهبری آن هم چند حزبی باشد و اگر دنبال تاسیس نظام تک حزبی است باید رهبری آن توسط یک حزب لنینیستی صورت گیرد. لازم به ذکر است که لنینیسم یک نظریه ی سازمانی است که قواعد حاکم بر حزب کمونیست را بیان می کند و به نظرم اکثراحزاب ایرانی از آن جهت که انحصار طلب هستند و شاید هم از لحاظ ساختار، یک حزب لنینیستی هستند گرچه خودشان به این موضوع معترف نباشند یا حتی از آن آگاه نباشند.‌ حال اگر احزاب انحصار طلب و خودمحور از انحصار طلبی و تنگ نظری دست نکشند و حاضر به گفتگو و تشکیل ائتلاف برای رهبری و پیشبرد جنبش نشوند چه باید کرد؟ در این صورت آیا باید منتظر روند و یا پیشامدهای تصادفی بود تا جنبش را به پیش برند؟ اگر واقع گرا باشیم باید بگوییم که چنین انتظاری گرچه ظاهرا جالب است ولی واهی است، یعنی غیر قابل تحقق است. از آنجا که نمی توان تا زمان نامعلوم در انتظار تشکیل ائتلاف احزاب یا خودانگیختگی و روند جنبش نشست که رهبری جنبش را تعیین کنند، بنابراین باید سراغ تشکیل ستاد هماهنگی ( رهبری) متشکل از چهره ها( افراد با نفوذ) به عنوان راه حل بدیل رفت. اگر این ستاد بتواند یک چشم انداز واقع گرایانه از فردای سرنگونی ارائه دهد و مهم تر از آن به سازماندهی و تحریک نارضایتی مردم بپردازد، می تواند جنبش را در برهم زدن نظم موجود به پیروزی برساند. اینکه بعد از سرنگونی چه خواهد کرد، بحث مهمی است و نمی توان مانند انقلاب ۵۷ آن را نادیده گرفت.‌ من بارها درباره مقاله ی جنبش و مساله رهبری از دکتر نیکفر، تامل کردم و متوجه شدم که نگرانی امثال ایشان در مساله رهبری این است که ستاد رهبری متشکل از چهره ها تغییری اساسی به دنبال نمی آورد.‌ ایشان در مقاله ی یاد شده در این باره می گویند: در جامعه ی طبقاتی و مبتنی بر تبعیض کسانی هستند که رئیس به دنیا می آیند، کسانی که پول، رسانه ، حمایت خارجی ، فراموش کاری تاریخی و جهالت فرهنگی پشتیبان شان هست، از امتیازهای بالایی برای رهبرشدن برخوردار هستند، آنان تغییری اساسی به دنبال نمی آورند.تنها نظم تبعیض آمیز موجود را تعمیر می کنند.‌ اما جنبش انقلابی به پا می شود برای بر هم زدن نظم. روشن است چون ایشان در چند سطر قبل از نظم طبقاتی و نیز نظم تبعیض آمیز حرف می زنند، پس منظور ایشان از برهم زدن نظم، برهم زدن نظم طبقاتی و یا نظم تبعیض آمیز است. البته ایشان مشخص نمی کنند آیا نظم طبقاتی و نظم تبعیض آمیز این همان هستند یا نه.‌ روشن است هر جنبش انقلابی برای برهم زدن نظم موجود شکل می گیرد، آنچه مبهم و در عین حال مساله ای بنیادی است، بر هم زدن نظم موجود نیست، بلکه برپا کردن نظمی بهتر به جای نظم پیشین است. البته تاریخ انقلاب ها و از جمله تاریخ انقلاب ۵۷ نشان داده که نظم برآمده از انقلاب نه تنها اتوپیایی نبوده ،بلکه در خیلی موارد حتی از نظم پیشین بدتر بوده است.‌ آقای دکتر نیکفر در ادامه مطالب یاد شده می گویند: اما جنبش انقلابی به پا می شود برای برهم زدن نظم. فرصتی فراهم می شود تا هیچ بودگان چیزی گردند.‌ چنانکه بارها و بارها در طول تاریخ دیده ایم، ممکن است این فرصت از دست برود و تلاش و فداکاری آنان تنها منجر به تغییر ترکیب اربابان شود( تغییر ترکیب نخبگان حاکم،تاکید از من است). به نظر می رسد در اینجا آقای دکتر نیکفر به نظریه تناوب نخبگان اشاره دارد و مانند بسیاری از مارکسیست ها نگران آن است که جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی نیز به سرنوشتی که نظریه تناوب نخبگان پیش بینی می کند، گرفتار شود.‌ مسلما هر انقلابی، مطابق کاربرد معمول این اصطلاح، مستلزم تغییری در گروه نخبگان حاکم است.‌ اگر زنجیره ای از تغییر نخبگان در نظر بگیریم، در یک سر ِن تغییر اشخاص و در انتهای دیگرش تغییر ریشه ای نخبگان قرار خواهند گرفت که متضمن تغییر خاستگاه طبقاتی نخبگان است. جمهوری اسلامی سالها با بازی دو جناحی و تغییر ساده اشخاص، جلوی تغییر معنی دار و ژرف را سد کرده بود. یکی از پژوهش گران انقلاب به نام لاسول تعریفی از انقلاب بر اساس بعد تغییر نخبگان ارائه می دهد.‌ تعریف وی ما را به نحوی از این اندیشه که انقلاب تنها وابسته به تغییر ساده شخصیت ها است فراتر می برد. لاسول انقلاب را به صورت دگرگون ترکیب طبقاتی نخبگان تعریف می کند.‌ او معتقد است که برای تعیین میزان تغییری که در بعد نخبگان حاکم حاصل شده است، مساله ی اساسی بررسی پیشینه طبقاتی آنان نیست( مساله ای که احتمالا برای آقای دکتر نیکفر مهم است) بلکه مساله ی اساسی آن است که تغییر مزبور نمایانگر چه تغییری در مناسبات اجتماعی است.‌ ناگفته نماند که در ترانه ی برای شروین که می توان آن را بیانیه جنبش زن،زندگی،آزادی در نظر گرفت به مساله مهم تغییر نخبگان تحت عبارت زیبای برای تغییر مغزها که پوسیدند، اشاره شده است.

  • جوادی

    چهل و سه سال از عمر جمهوری اسلامی و بنابراین چهل و سه سال از عمر گروههای مخالف جمهوری اسلامی و مبارزه با آن می گذرد. بنابراین مبارزه با جمهوری اسلامی از تاریخ چهل و سه ساله برخورد است و می توان از روند مبارزه حرف زد. چهل و سه سال روند فرصت داشت تا گروههای مخالف جمهوری اسلامی را به سمت تشکیل ائتلاف سوق دهد اما چنین چیزی رخ نداد، چرا؟ چون تشکیل ائتلاف یک واقعیت مکانیکی مستقل از اراده اعضای ائتلاف نیست،بلکه واقعیت مبتنی بر اراده است. نمی توان تا زمان نامعلوم منتظر دست نامرئی و روند بود تا مبارزه ای را که خود باید پیش بیریم و به سرانجام برسانیم، برای ما به پیش ببزد و به سرانجام برساند. پناه بردن به روند، فرار از مسولیت و واقعیت مبتنی بر اراده است.‌ الیته من اعتقاد ندارم که هر واقعیتی مبتنی بر اراده است اما اطمینان دارم که مبارزه سیاسی و مسایل مرتبط با آن واقعیت های مبتنی برآگاهی و اراده اند.‌ کاش اون اندازه اطلاعات داشتم که یتوانم درباره این موضوعات به تفصیل صحبت کنم.‌

  • جوادی

    کسانی که معتقدند این روند است که رهبری را تعیین می کند، باید مثالی در تایید نظر شان ارائه دهند.‌ من از این افراد می پرسم که روند انقلاب ۵۷ از کی شروع شد؟ آیا روند انقلاب ۵۷ ،رهبری آقای خمینی را تعیین کرد؟ اگر پاسخ منفی باشد، باید به چرایی آن پاسخ داد. مالکوم گلدوم نویسنده کتاب نقطه عطف می گوید برای اینکه یک ایده ای فراگیر شود کافی است عده ی کمی آن را قبول کنند. اما این عده باید افراد مشهور و با نفوذی باشند. حقیقت آن است که عده ای از نخبگان بودند که ایده رهبری آقای خمینی را طرح و به توده ها اعلام کردند. چه خوشمان بیاید و چه نیاید، عده قابل توجهی از نخبگان سرانجام ناچار خواهند شد، درباره رهبری این جنبش به مباحثه پرداخته و تصمیم گیری کنند و به مردم اعلام کنند. البته این رهبری به خاطر تجربه تلخ ۵۷، دارای اختیارات نامحدود ( پدرسالارانه) نخواهد بود و روشن است رهبری پدرسالارانه به استبداد ره می برد. متاسفانه عده ای رهبری را با ولایت یکی می پندارند در حالیکه رهبری دموکراتیک هم وجود دارد که ضوابط آن می تواند به نحو روشن در قالب یک منشور بیان شود. همانطور که رهبری فردی خطر اتوکراسی را در پی دارد، رهبری تک حزبی، خطر نظام تک حزبی را در پی خواهد داشت. باز هم تاکید می کنم، روند یا سیر تکاملی جنبش رهبر را تعیین نخواهدکرد. هم جنبش زنان و هم جنبش دموکراتیک در ایران دارای تاریخ اند و یک روند طولانی را طی کرده اند تا به این نقطه رسیدند، اگر روند قادر به تعیین رهبر بود، الان جنبش زنانه_ دموکراتیک زن، زندگی ،آزادی بی رهبر نبود.‌

  • جوادی

    آقای دکتر نیکفر عزیز، از بسیاری از نوشته های شما چنین بر می آید که از هر نوع تبعیض بیزارید.‌ اولین بار عبارت تبعیض مرکز_ حاشیه را در یکی از مقالات شما دیدم و برایم جالب بود.‌ همین امروز که به خودم به عنوان یک روشنفکر حاشیه ای نگاه کردم و متقابلا به شما به عنوان یک روشنفکر با نفوذ نگاه کردم تا از شما خواهش کنم که درباره مساله در حاشیه قرار گرفته ی انحصار طلبی احزاب ایرانی مقاله ای بنویسید، فکری به ذهنم خطور کرد. اگر از معنای جغرافیایی واژه های مرکز و حاشیه فراتر رویم، می توانیم هر نوع تبعیض را تبعیض مرکز_ حاشیه در نظر بگیریم. به عنوان مثال در تبعیض جنسیتی، مردان جایگاه مرکزی را اشغال کردند و زنان در موقعیت حاشیه ای هستند. هیچ بودگان را می توان کسانی تعریف کرد که به هر علت در حاشیه قرار گرفته اند و مهم و یا حتی کسی به حساب نمی آیند. تبعیض علیه روشنفکران نیز چنین است. واژه روشنفکرحاشیه ای را من ابداع نکردم اما سالها مفهوم آن را زیسته ام.‌ تبعیض علیه روشنفکران، هم توسط قدرت سیاسی و روشنفکران وابسته اعمال می شود و هم توسط روشنفکران مستقل با نفوذ ( مرکزی). دهه هاست که عده ای از روشنفکران دینی و چپ بر فضای روشنفکری ایران مسلط اند و به روشنفکران دیگر مجال عرض اندام یا ابراز وجود نمی دهند. اگر این وضعیت نوعی از تبعیض نیست، پس چه اسمی روی آن می توان نهاد؟ من معمولا تلاش کردم رک گو باشم.‌ یک روشنفکر حاشیه ای مثل من اگر بخواهد به جامعه اش خدمت کند، نخست باید نظر مساعد یک روشنفکر با نفوذ را جلب کند تا صدای او را به محافل روشنفکری برساند و گرنه روشنفکر حاشیه ای نمی تواند در حیات روشنفکری و سیاسی جامعه خود مشارکت کند.‌ آقای دکتر نیکفر ، پایینی ها در هر قشری ، از جمله قشر روشنفکران ، هیچ یودگان هستند. درست است به من این امکان را دادید که در این سایت آزادانه نظراتم را بنویسم ولی این نظرات را اگر شما اراده نکنید ، هیچ به شمار خواهند آمد. به همین دلیل است که شکست خود را در دگرگون کردن فضای روشنفکری ایران پذیرفتم. البته این هدف را از این جهت انتخاب نکردم که از وضعیت روشنفکر حاشیه ای خارج شوم، بلکه به عنوان وظیفه روشنگری یعنی نشر معرفت و برای بهبود وضعیت جامعه انجام دادم.‌ بارها گفتم اگر یک روشنفکر با نفوذ در خارج از کشور نظراتی مشابه نظرات من ارائه میداد ، وجدان من تا حدی آسوده بود و فشار اخلاقی کمتری را احساس می کردم. از همان اول تلاش کردم در دام دوگانه های جدلی نیافتم. مثلا در دام دوگانه کودتای ۲۸ مرداد یا قیام ۲۸ مرداد. در دام مساله جمهوری یا سلطنت و نیز چپ گرایی یا راست گرایی. بزرگترین مشکل روشنفکری ایران این است که در دام دوگانه های جدلی گرفتار است و از این جهت روشنفکران بیشتر مشغول جدل با هم هستند تا در فکر حل مسایل اجتماعی و سیاسی. درباره مساله در دام دوگانه ها، احتمالا باز هم می نویسم.

  • منوچهر حقیقی راد

    من هم فکر می کنم که رهبری در یک روند شکل می گیرد. رهبری را نه می توان انتخاب کرد و نه اعلام. امروز هر که خود را به عنوان رهبر اعلام کند از همان ابتدا قافیه را باخته است. از بحث های نظری در این باب که بگذریم، اما، می توان از ضرورت (و امکان؟) سازمان دهی فعالیت های اپوزیسیون دمکراتیک در خارج از کشور سخن گفت. البته سازمان (دهی) هایی هم اکنون هستند و در پیش برد جنبش نقش بازی کرده اند، از جمله احزاب کرد که فراخوان ها و بیانیه های شان نقش موثری در جرقه زدن آتش مبارزه ایفا کرده است؛ سازمان دادخواهان کشته های سرنگونی هواپیمای اوکراینی به ویژه فعالیت های حامد اسماعیلیون نیز بسیار تاثیرگذار بوده است؛ گروه های مختلف دفاع از حقوق بشر؛ و نیز افراد شناخته شده یا گمنامی که در سراسر جهان با رساندن اخبار جنبش به جهانیان از راه برگزاری تظاهرات و تحصن در صدها شهر ، ملاقات با مقام ها و غیره، شعله ی مبارزه را زنده داشته اند. با این حال ضرورت نوعی تشکیلات برای همکاری و سازمان دهی این فعالیت ها به وضوح مشاهده و از سوی بسیاری از فعالان ابراز شده است. به عنوان نمونه می توان از ضرورت ایجاد تشکیلاتی برای سازمان دهی در حوزه های زیر سخن گفت: • ایجاد مرکزی برای مستند سازی جنایت های رژیم و جمع آوری و ثبت اطلاعات در باره ی قربانیان این جنایت ها. به عنوان نمونه، بارها دیده ام که نماینده ای که کفالت یک زندانی را به عهده می گیرد در توییتر خواستار کسب اطلاعات در باره ی فرد مورد حمایت اش می شود. طبیعتا در صورت وجود یک مرکز معتبر مرجع کسب اطلاعات مشخص می شود. • ایجاد قطبی برای مبارزه با فعالیت ها و تاثیر گذاری لابی ها و ماله کشان رژیم در خارج و معرفی آن قطب به عنوان مرجع معتبر مراجعه برای کسب مشاوره به کمیسیون تحقیق و غیره (لازم به یادآوری است که الهه هیکس هم اینک در حال معرفی و جاانداختن خودش و گروهی از ماله کشان حرفه ای به عنوان مشاور به گزارشگر ویژه مدافعان حقوق‌بشر سازمان ملل است.) • هماهنگ سازی تظاهرات، دیدارها، کنفرانس ها و غیره در کشورهای مختلف. • ... ایجاد یک تشکیلات دمکراتیک برای سازمان دهی (یا همان مدیریت) مبارزه در خارج کشور نه به معنای ادعای رهبری جنبش در ایران است و نه ایده ای جدید وعجیب و غریب. زمانی کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی با ده ها هزار عضو این وظیفه را به دوش می کشید.

  • جوادی

    قضاوت و انتقاد متفاوت اند ولی از واژه ترازو برای بیان تمثیلی هر دو استفاده می شود. در هر دو مبحث با سنجش و سبک و سنگین کردن ادعا ها، دلایل و استدلال ها سرو کار داریم. من برای چلوگیری از سوتفاهم ها معمولا تلاش می کنم از زبان ساده و روزمره برای بیان نظراتم استفاده کنم . چپ گرایی را به طور ساده و مختصر می توان مخالفت با سرمایه داری تعریف کرد. روشن است این مخالفت می تواند به شکلها و درجات گوناگون نمایان شود. یکی از انتقادهای من به آقای دکتر نیکفر این است که مثل اکثر روشنفکران ایرانی با نگاه دو قطبی به مقوله های راست گرایی و چپ گرایی برخورد می کند. به بیان دیگر همه راست ها را با یک چوپ می راند در حالیکه راست گرایی و چپ گرایی یک طیف را تشکیل می دهند و جناح های مختلفی ردون هر یک قرار می گیرند. به عنوان مثال لیبرال ها، محافظه کاران و فاشیست ها هر سه راست گرا به شمار می آیند و یک چپ گرا با هر سه ی اینها مخالف است، اما ندیدن تفاوت بین آنها ، محصول نگاه سیاه و سفید و به روشنی بر خلاف واقع گرایی است. مثلا اگر با نگاه دو قطبی انسانها را بر حسب قد دسته بندی کنیم، همه را یا الدنگ می بینیم یا کوتوله ،یعنی دو سر طیف را خواهیم دید ، در حالیکه اکثر آدم ها بین این رو حد افراطی قرار دارند. بارها گفتم من طرفدار جمهوری پارلمانی هستم ولی تعصبی نسبت به فرم حکومت ندارم و در این باره چندین یادداشت هم نوشتم. چند روز قبل از قتل مهسا امینی یادداشت کوتاهی تحت عنوان ائتلاف حول یک شخص یا ائتلاف حول چند اصل دموکراتیک و حقوق بشری، از ائتلاف حول یک شخص انتقاد کردم. هرائتلافی که بخواهد شکل بگیرد بهتر است که بر چند اصل مشترک تاکید کند تا اینکه شخص محور باشد، حالا این شخص هر که باشد فرقی ندارد. تقریبا هیچ یک از روشنفکران ایرانی حتی یک کتاب درباره کثرت گرایی نخوانده اند و این این مفهوم را خوب نمی شناسند. نمی خواهم همین حکم را تعمیم بدهم و بگویم مثلا درباره سایر موضوعات مهم مانند دموکراسی، آزادی و برایری هم همین اندازه کوتاهی و ناآگاهی وجود دارد.‌ ما در فرهنگ یگانه انگار( مونیست) پرورش یافته ایم و با آنکه کثرت را همه جا می بینیم ولی به رسمیت شناختن آن یعنی قبول کثرت گرایی یکی از سخت ترین کارها است. یگانه انگار در روش کسی است که فکر می کند فقط یک راه و روش برای کشف یا دریافت حقیقت وجود دارد و بقیه راهها نادرست اند و یاید حذف شوند. همانطور که کثرت گرایی سیاسی به طور ساده یعنی احترام به گرایش های گوناگون سیاسی، یگانه انگار در سیاست، کسی است که فقط یک گرایش یا فلسفه سیاسی را قبول دارد و علاوه بر ِآن خواهان حذف بقیه گرایش ها است. روشن است یگانه انگاری سیاسی به انحصار طلبی و حتی تمامیت خواهی ره می برد. هنوز جمهوری خواهان و پادشاهی خواهان ایرانی یاد نگرفته اند که همدیگر را به رسمیت بشناسند. به رسمیت شناختن در اینجا یعنی احترام به گرایش مخالف، یعنی حق حیات و حق فعالیت قائل شدن برای گرایش مخالف. احترام به گرایش های گوناگون، به معنی ممنوعیت انتقاد از آن گرایش ها نیست. احترام به گرایش های گوناگون یعنی اینکه خواهان حذف آنها چه به نحو قانونی و چه فیزیکی نباشیم ولی همزمان حق داریم هر گرایشی را مورد نقد قرار دهیم. انتقاد از دیگران یکی از ساده ترین کارها هست ، آنچه دشوار و در عین حال گرانبها، خود انتقادی است. این فقط پادشاهی خواهان نیستند که موظف به خودانتقادی هستند، بلکه جمهوری خواهان هم باید خودانتقادی را بیاموزند و در عمل نشان دهند.‌ خودانتقادی معمولا نتیجه افزایش توام آگاهی از خود و آگاهی از دنیای بیرون است.‌ اینکه عکس این قضیه درست است یا نه، نمی دانم.‌

  • شهروند

    جوادی گرامی: انتقاد با قضاوت تفاوت دارد. اینکه صندوقی بسازیم و بر چسب چپ بر روی آن بزنیم و بعدبه این مفهومی که تعریف مشخصی از آن ارائه نداده ایم را با مشخصات خاصی ارائه دهیم انتقاد نیست قضاوت است. من با نظر نیکفر در مورد جریان سلطنت طلب موافقم. چند روز پیش رضا پهلوی در ویدئوئی از همه دعوت کرد،شاید بهتر است بگویم فرمان داد که با هر عقیده ای که دارند امروز متحد شوند و بقیه امور را به روز بعد از پیروزی موکول کرد. من علنا این نوع برخورد را شارلاتانیزم سیاسی می نامم. در این مورد هیچ تفاوتی بین رضا پهلوی و خمینی نیست. اگر این اقا بر این باور است که میتواند محور اتحاد مخالفین ج.ا باشد و اگر به آزادی معتقد است بهتر است امروز و در زمان حال از همه مخالفین دعوت به عمل بیاورد تا دور هم جمع شویم و در مورد آینده و حال به گفتگو بنشینیم. اگر کاسه ای زیر نیم کاسه نیست بهتر است در عمل نشان دهد که به وجود احزاب مختلف باور دارد. گروهی از سلطنت طلبان هساند که به آنها لقب شاه اللهی داده اند و من هنوز نشنیده ام از رضا پهلوی که این گروه بد دهن بی فرهنگ را محکوم کند. خمینی هم همین کار را می کرد وقتی حزب اللهی هت در خیابان به راهپیمائی ها حمله می کردند و شعار می دادند حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله خمینی هیچ وقت کار آنها را مورد تقبیح قرار نداد. شعار همه با هم خمینی را رضا پهلوی با کراوات تکرار می کند و آن را در زر ورق می پیچد. من به عنوان شهر وند خواهان شفافیت هستم. رضا پهلوی تا کنون با هیچ رسانه مخالف سلطنت مصاحبه نکر ده است. عجیب نیست؟ در مورد چپ این بر چسب طیف بزرگی را در بر می گیرد که نمی توان آنها در یک کاسه ریخت. برای من چپ یعنی: آزادی بیان،آزادی احزاب، ازادی رسانه ها، آزادی تشکل در اتحادیه ها، ازادی ایمان،جدائی دین از سیاست،برابری زن و مرد، حکومت قانون، انتخابات آزاد، سپردن قدرت به مجلس منتخب مردم و... نان مسکن ازادی دیگر شعار من نیست.

  • جوادی

    آیا نظریه ستاد رهبری متشکل از چهره ها کارا است؟ هر نظام برنامه ریزی استراتژیک باید به چهار پرسش اساسی پاسخ دهد: الف) به کجا می رویم؟( چشم انداز یا رسالت) ب) چگونه می خواهیم به مقصد برسیم؟( استراتژی ها) ج) امکانات ما برای اقدام چیست؟ ( بودجه و امکانات) د) چگونه آگاه می شویم که در مسیر درست حرکت می کنیم؟( کنترل ) آیا جنبش های اجتماعی خواه ناخواه درگیر چهار پرسش بالا نیستند؟ بنا به تجربه های مکرر تاریخی، هر جنبش اجتماعی و به ویژه هر جنبش انقلابی برای پیروزی به سازماندهی و به تبع به سازمان رهبری یا هماهنگی نیاز دارد. درباره این مساله که این سازمان نقش آمرانه ایفا می کند یا نقشی رهنمودی و یا ترکیبی از این دو می توان بحث کرد.‌ امثال آقای دکتر نیکفر وقتی پای اقتصاد بازار آزاد به میان باشد، ایده دست نامرئی آدام اسمیت که به معنی هماهنگی خودبه خودی و درونی بازار است را رد می کنند ولی وقتی بحث یک جنبش انقلابی مطرح است از ایده ای مشابه دفاع می کنند.‌ به نظر می رسد پناه بردن به مفهوم مبهم روند در بحث رهبری جنبش های انقلابی، چیزی شبیه مفهوم دست نامرئی در بحث اقتصاد بازار آزاد است .‌ جنبش زن، زندگی ،آزادی هنوز فاقد سازمان رهبری است ،بنابراین تا کنون نتوانسته است از سطح تبیین چشم انداز یا رسالت ،یعنی از سطح پرسش به کجا می رویم؟ فراتر رود. تازه در همین سطح هم با ابهام روبرو است که آقای دکتر نیکفر به درستی آن را با تمایز بین رهایی از و رهایی برای (آزادی منفی و آزادی مثبت) مورد بحث قرار داده است.‌ حتی گفته شود مقصد دموکراسی و سکولاریزم است، مشکل سرجای خود باقی است زیرا برداشت های گوناگون از دموکراسی وجود دارند و باید تا حد زیادی روشن شود که منظور از دموکراسی چیست. روشن است که در زمینه تعریف دموکراسی نباید انتظار توافق داشت ولی این عدم توافق نباید مانع پیشروری جنبش شود. آقای دکتر نیکفر مقصد جنبش زن، زندگی، ِآزادی را بر نهش کرامت انسانی می دانند. کرامت انسانی یک مفهوم اخلاقی است و روشن است در بحث برنامه ریزی استراتژیک پاسخ فنی و دقیق به پرسش اساسی به کجا می رویم؟ مد نظر است و نه پاسخ کلی اخلاقی. حتی ترانه برای شروین حاجی پور که بیانیه ی غیر رسمی جنبش زن، زندگی، آزادی است گرچه موضوع مهم رهایی برای را تا حدی روشن می کند ولی اینکار را به زبان ساده محاوره انجام می دهد و نه به زبان فنی ( زبان سیاسی و حقوقی). بنابراین برای چنبش زن، زندگی،آزادی لازم است که به پرسش به کجا می رویم پاسخ دقیق فنی داده شود تا بتوان سراغ مساله استراتژی ها یعنی سراغ این پرسش رفت که چگونه می خواهیم به مقصد برسیم. آیا کسی تردید دارد که تعیین استراتژی ها یک کار سازمانی است و نه کار دست نامرئی و یا روند. مفهوم روند شبیه مفهوم خودانگیختگی نیز هست. مثلا بعضی از مارکسبست ها اعتقاد دارند که حزب نقشی در قیام کارگران ایفا نمی کند و کارگران به واسطه رشد خود نهایتا قیام می کنند و رژیم موجود را از بین می برند. آقای دکتر نیکفر معتقد است که روند یا سیر تکاملی جنبش، نهایتا رهبری جنبش را شکل خواهد داد و بنابراین باید منتظر بود.‌ البته ایشان در بخش پایانی مقاله به چهره ها پیشنهاد می دهد که حزب تشکیل دهند. پرسش من و شاید میلیونها ایرانی که در خفقان وحشتناک زندگی می کنیم، این است که مگر در شرایط کنونی ما کمبود حزب داریم؟ دهها حزب کوچک و بزرگ، شناخته شده و کمتر شناخته شده هم اکنون وجود دارند. مشکل کمبود احزاب نیست، بلکه مشکل اساسی انحصارطلبی تقریبا همه احزاب ایرانی از گذشته تا کنون است که مانع همکاری و ائتلاف احزاب می شود و بنابراین به بقای استبداد یاری می رساند. مشکل مشترک احزاب معروف مثل توده، رستاخیز، حزب جمهوری اسلامی مگر غیر از انحصارطلبی بوده است؟ یکی از معروفترین تعبیرهای دموکراسی، نظام چند حزبی است که متاسفانه اکثر روشنفکران و احزاب ایرانی این تعبیر را به لحاظ نظری یا در عمل قبول ندارند. اگر احزاب ایرانی که همگی در موقعیت مشترک اپوزیسیون هستند، نتوانند با هم همکاری کنند، آیا زمانی که به هر نحوی رژیم کنونی سرنگون شد (که البته بدون همکاری احزاب اپوزیسبون تقریبا غیر ممکن است) در دوره انتقالی و خلاء قدرت می توانند با هم همکاری کرده و همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند؟ آیا پیش شرط همکاری نبود اختلاف نظر ها است؟ اگر همه یکسان بیاندیشند آیا وضعیت ایده آل است؟ البته روشن است که اختلاف نظر در تمام موضوعات، همکاری را از موضوعیت می اندازد ، بنابراین تا اندازه ای اشتراک نظر سر موضوعات اساسی باید وجود داشته باشد تا همکاری معنی پیدا کند.‌ در سال ۵۷ همکاری احزاب مخالف شاه فقط بر اساس این نظر مشترک که پهلوی باید برود ،شکل گرفت و بحثی درباره اوضاع پس از سرنگونی شاه وجود نداشت زیرا تصور می شد که تا شاه کفن نشود ، وطن وطن نشود ولی دیدیم که این تصور اشتباه بزرگ و خانمانسوزی بوده است.‌ مساله بازتولید استبداد در هر انقلابی اگر جدی مورد بحث و کاوش قرار نگیرد، باز می تواند گریبان جامعه را بگیرد و حتی اوضاع را بدتر کند.‌ تئوری هایی که در تاریخ اندیشه سیاسی درباره انقلاب عرضه شده اند بر حسب اینکه بیشتر به علتها یا به فرآیند( روند) یا به پیامدهای آن توجه کرده باشند، می توان به سه دسته تقسیم کرد.‌ تئوری های مربوط به علت های انقلاب، قدیمی تر هستند و حتی ارسطو نیز درباره این مساله اندیشیده است. تئوری های مربوط به روند انقلاب ، نخست در دهه های اول قرن بیستم، تحت عنوان تاریخ طبیعی انقلاب عرضه شده اند و به تحلیل مراحل عمده انقلابات بزرگ پرداخته اند.‌ روند انقلاب بیشتر از نظر بسیج و سازماندهی و رابطه بازیگران قدرت مورد تحلیل قرار گرفته است. قبلا گفتم که برای همه تئوری های انقلاب ارزش قائلم ولی برای تئوری های سیاسی یا رئالیستی انقلاب اهمیت بیشتری قائلم.‌ همچنین به خوبی آگاهی دارم که اکثر روشنفکران ایرانی به خاطر نفوذ اندیشه های مارکسیستی در دوره پهلوی، طرفدار تئوری های جامعه شناختی و ساختاری اند. به نظرم خود لنین علی رغم اعتقاد به تئوری مارکسیستی، برای پیروزی انقلاب اکتبر به تئوری رئالیستی انقلاب نیز توجه داشته است. یکی از مهمترین مسایل در بررسی روندهای انقلابی، مساله پیدایش وضعیت انقلابی است.‌ از دیدگاه پاره تو ( یکی از معروفترین نظریه پردازان رئالیسم سباسی) وضعیت انقلابی در دو صورت پدید می آید: یکی اینکه دستگاه سرکوب، به هر دلیل دچار ضعف و ناتوانی شده باشد و دیگر اینکه گروههای مخالف سازمان یافته و دارای نوعی ایدئولوژی یا به گفته موسکا فرمول سیاسی باشند و دست به تحریک نارضایتی مردم بزنند. به روشنی هر دوی این شرط ها در انقلاب ۵۷ وجود داشته اند، یعنی هم دستگاه سرکوب به هر دلیل که در اینجا بحث از آن مهم نیست، دچار ضعف و ناتوانی شده بود و گروههای مخالف نیز سازمان یافته و دارای نوعی ایدئولوژی بودند و در مقیاس وسیع دست به تحریک نارضایتی مردم زدند. من مهمترین عامل پیروزی انقلاب ۵۷ را در تشکیل ستاد رهبری در پاریس می دانم. من معتقد نیستم که رژیم پهلوی مدتها قبل دچار فروپاشی شد و رخداد ۲۲ بهمن ۵۷ محصول نهایی و اجتناب ناپذیر آن روند بوده است. اگر کارها به دست روند سپرده می شدند، انقلاب در ۵۷ به پیروزی نمی رسید و شاید اساسا رخ نمی داد.‌ خیلی ساده بگویم من به انقلاب بیشتر به عنوان یک پروژه نگاه می کنم که در شرایط مناسب به دست نخبگان و با کمک توده ها انجام می شود.‌ البته مصدقی ها دوست دارند روند انقلاب را تا ۲۸ مرداد ۳۲ عقب ببرند و اسلام گرایان ریشه های انقلاب اسلامی را دهه ها یا قرنها عقب تر می برند و من با هر دو دیدگاه مخالفم. جنبش انقلابی زن، زندگی،آزادی زمانی شکل گرفت که سازمان سرکوب دچار ضعف نبوده است و گروههای مخالف سازمان یافته نیز نقش اولیه در آن نداشته اند . اما تحریک نارضایتی مردم قطعا صورت گرفته است. این کار خیلی کم توسط گروههای سازمان یافته انجام شده و بیشتر توسط چهره های سرشناس انجام شده است. آیا می توان نقش چهره ها یا همان افراد بانفوذ را در برانگیختن این جنبش انکار کرد؟ آقای دکتر نیکفر بحث مشروعیت ستاد رهبری متشکل از چهره ها را با موضوع کارایی و ضرورت استراتژیک آن قاطی می کند. از طرفی حتی درباره مشروعیت این ستاد نیز تحلیل اشتباهی عرضه می کند.‌ ایشان می گوید که ستاد رهبری از چهره ها مردم را نمایندگی نمی کند زیرا مردم به آن نمایندگی ندادند. این دیدگاه نادرست است زیرا تبعیت یک جنبش انقلابی با بخش بزرگی از جنبش، از یک ستاد رهبری خود به معنی مقبولیت و اعطای غیر مستقیم نمایندگی است. فقط در صورتی می توانیم ارزش این مقبولیت را نادیده بگیریم که مشروعیت و نمایندگی را بر اساس مقبولیت تعریف نکنیم. وقتی شخص با نفوذی مثل حامد اسماعیلیون فراخوان راهپیمایی می دهد و دهها هزاز نفر از آن استقبال می کنند، آیا همین مقبولیت را نمی توان نشانه نمایندگی دانست؟ مگر می شود به حرف یک شخص با نفوذ عمل کرد و همزمان ادعا کرد او رهبر یا نماینده من نیست؟ در شرایط کنونی کسانی که با نفوذ هستند، نماینده بخشی از گرایشهای موجود در جامعه نیز هستند و با نفوذ بودن خود دال بر نمایندگی است .‌ آیا کسی تردید دارد که هر حزبی بخشی از جامعه را نمایندگی می کند. خوب آیا در اینجا مردم به احزابی که در بیرون از دایره قدرت اند، نمایندگی داده اند؟ آیا کارگران به سوسیال دموکرات ها و کمونیست ها نمایندگی داده اند؟ پس به چه دلیل احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات خودشان را نماینده طبقه کارگر می دانند؟ من به دور از حب و بغض و به نحو مستدل نظراتم را بیان کردم.‌ امیدوارم تعصب مانع پذیرش نظراتم نشود. امید وارم اندیشمندان ایرانی از فرگه منطق دان بزرگ آلمانی بیاموزند که چگونه با فروتنی و گرمی از نامه راسل که در آن تناقضی را در نظریه اش نشان داد، استقبال کرد. من خودم را شاگرد همیشگی منطق دانانی چون فرگه و راسل می دانم.

  • جوادی

    این مقاله از دیدگاه استراتژیک با موضوعات مهم رهبری و ائتلاف برخورد نمی کند و این موضوع برای من تعجب انگیز نیست زیرا تقریبا تمام روشنفکران ایرانی از دیدگاه سیاه و سفید ایدئولوژیک به دنیا و به تبع به موضوعات سیاسی نگاه می کنند و فاقد نگاه استراتژیک هستند. آقای دکتر نیکفر مثل تقریبا تمام روشنفکران ایرانی با نگاه دوقطبی به مقوله های راست گرایی و چپ گرایی برخورد می کند. از دید ایشان راست گرایی شر یا سرچشمه آن است و چپ گرایی خیراعلی است. این نحو نگاه را به روشنی در اکثر نوشته های ایشان و از جمله همین مقاله می توان ردیابی کرد. به عنوان مثال ایشان در این مقاله می گوید: موضوع خطر سوریه ای شدن و جنگ داخلی هم در پیوند با موضوع رهبری است. یک سناریوی محتمل می تواند این باشد: راست گرایان، ترکیبی از عوامل خارج و داخل، با کمک پشتیبانان جهانی شان قدرت را به دست می گیرند. مثلا می خواهند نظام سلطنتی را احیاء کنند، پس امر می کنند که همه بروند زیر چتر هویت یگانه و یکدست باستانی_ آریایی، طبعا آزادیخواهان نمی پذیرند.‌ با کمی دقت می توان نگاه منفی به راست گرایان را در همین قطعه دید. باید روشن باشد که منظور از آزادیخواهان در عبارت طبعا آزادی خواهان نمی پذیرند، چپ گرایان هستند.‌ وقتی درباره مفاهیم مبهمی چون آزادی، دموکراسی، عدالت، کثرت گرایی و .. حرف می زنیم لازم است نخست مشخص کنیم منظور از این واژه ها چیست.‌کثرت گرایی به طور ساده یعنی احترام به کثرت و تنوع نه اینکه خواهان حذف راست گرایی باشیم، بلکه می توانیم مخالفت خود را با یک گرایش ابراز کنیم.‌ به عنوان مثال احترام به ادیان ( کثرت گرایی دینی)به معنی پذیرش همه ادیان نیست، بلکه به معنی آن است که با تعصب ورزی نسبت به یک دین خواهان حذف بقیه ادیان نباشبم. کثرت گرایی سیاسی نیز به معنی احترام به تنوع گرایش های سیاسی است. آقای دکتر نیکفر می گوید: کثرت گرایی، در رابطه با تقسیمات کشوری، تجزیه طلبی نیست. این عبارت به نظرم خوش ساخت نیست. با توجه به زمینه می توان گفت منظور آقای دکتر نیکفر این است که مخالفت با مرکز گرایی تجزیه طلبی نیست. البته اگر کثرت گرای سیاسی هستیم باید هم به مرکز گرایی احترام بگذاریم و هم به نظریه های مخالف آن از جمله فدرالیسم و تجزیه طلبی، گرچه حق داریم از هر نظریه ای انتقاد کنیم. ایران یک کشور چند قومیتی است و مانند هر کشور مشابه حتی کشورهای دموکراتیک با مساله بغرنج قوم گرایی کم و بیش درگیر است و باید برای حل آن آمادگی کسب کند.

  • جوادی

    آیا چپ های ایران قادر به تمییز جنبش زن، زندگی، آزادی از جنبش فرضی نان، کار،آزادی هستند؟ راجع به مقاله ی جنبش و مساله ی رهبری نظرم را بیان می کنم ولی وقتی در حال تعمق در مقاله ی یاد شده بودم ، پرسش بالا به ذهنم خطور کرد. فرض کنیم به جای جنبش زن، زندگی،آزادی در جامعه ایران، با جنبش نان، کار، آزادی رو برو بودیم، در این صورت چپ ها چه موضعی راجع به جنبش اخیر داشتند؟ آیا موضع آنها در قبال جنبش فرضی نان، کار،آزادی اساسا متفاوت با موضع ِآنها راجع به جنبش جاری زن، زندگی،آزادی می بود؟ تردیدی نیست که ایده آل اکثر چپ های ایرانی جنبش نان، کار،آزادی است و نه جنبش زن،زندگی،آزادی.‌ حتی عده ای از چپ ها تلاش کردند شعار نان،کار،آزادی را به عنوان یک شعار مکمل به جنبش زن، زندگی،آزادی تزریق کنند که موفقیتی بدست نیاوردند. علی رغم این مسایل، فکر می کنم که از دید اکثر چپ ها ،اهداف جنبش زن، زندگی،آزادی همان اهداف جنبش نان، کار،آزادی هستند و یا باید چنین باشند. همانطور که یک آدم گرسنه ممکن است کتاب فروشی را کباب فروشی تصور کند ،یک چپ گرا هم ممکن است در اثرغلبه تفکر آرزومندانه جنبش زن، زندگی،آزادی را جنبش نان، کار،آزادی بپندارد و متاسفانه باید بگویم که اکثر چپ ها گرفتار چنین توهمی شده اند.‌

  • فرهاد - فرهادیان

    در این بخش با نظرات شما موافقم اما به جز یک مورد که ساختار معینی برای پیروزی جنبش تعریف شده است که پس از استقرار هر گروه اجتماعی مطالبات معین خود را در مجمع عمومی تصمیم گیری می کند و هر شورا این اراده ی جمعی را به اجرا می گذارد قانون همین تصمیم شوراها و مجامع عمومی هر صنف دسته و گروه است پس رهبر یا شورای رهبری فقط رئوس کلی را می تواند بیان کند که عبارت است از مثلا بهداشت و درمان رایگان تحصیل رایگان تحویل بنگاههای دولتی به خود کارگران مدرنیزاسیون صنایع دولت زوال یابنده و .... یعنی وقتی گفته می شود اداره ی جامعه یعنی اعمال اراده ی مستقیم توده ها یعنی قانون اساسی نوشته شده است این انقلاب چون تمام تئوریهایش نوین و ناشی از نوزائی است دائما با گذشته مقایسه می شود وقتی از رهبری حرف می زنید همان ساختار هرمی ماقبل تاریخ را به میان می کشند وقتی از قانون حرف بزنیم دوباره همان ساختار فشل دولتها را به میان می کشند که باید مبتنی بر یک قانون اساسی دارای خط و مرز باشد ما اعدام را لغو کرده ایم بقیه ی قوانین هم وابسته است به اعمال اراده ی مستقیم مردم حالا رهبر دیگر چه باید بگوید دولت زوال یابنده است یعنی هر روز باید کوچکتر از دیروز باشد کمونیستی قرن بیستمی نیست که دولت را قوی تر می کند و سرمایه داری دولتی را بجای سوسیالیسم قالب می کند سرمایه داری پارلمانتاریستی نیست که دیکتاتور های فردی را قدرتمند کرده و دولت مافوق مردم ایجاد کند بلکه دولت زوال یابنده است که دائم هزینه هایش را باید کاهش داد . اینها برای مردم ایران کاملا شفاف است به همین دلیل است که شما می بینید این شجاعت دفاع از این انقلاب تا سرحد مرگ را و بعد از این قتلهای دولتی هم مشاهده می کنید که شعار همه آزادی یا مرگ است شما فقط در این مبارزه علیه حکومت ببینید که حداقل 100 نوع تاکتیک ابتکاری بکار برده شده است که همه توسط خود رهبران عملی ابداء شده است کدام رهبری جرئت می کند که خودش را مافوق ین انقلابیون بگذارد انقلابیونی که در 30 ثانیه قبل از مرگ تمام برنامنه های انقلاب را برای دنیا بازگو می کنند نه برایم نماز بخوانید نه قرآن بخوانید فقط شادی کنید اینها حرفهای مجیدرضا رهنورد است که تن مدعیان رهبری این انقلاب را به لرزه در می آورد آنها با مرگشان هم سرود می خوانند انقلاب برنامه هایش کاملا مشخص است رفع هر گونه تبعیض و نابرابری رفاه اجتماعی مدرنیزاسیون اعمال اراده ی جمعی آزادی های بدون قید و شرط دموکراسی حداکثر با دولت زوال . کدام بخش آن ناخواناست اگر باز هم سئوال هست یک لیست از پرسشهایتان را ارائه ئهید تا پاسخ داده شود . در این مقاله فقط در مورد لغو اعدام سئوال کردید چرا لغو اعدام ؟ چون حق حیات را کسی نداده که کسی بگیرد و این انقلاب هدفش انسان است نه خاک و مرز ما هیچ مرزی را به رسمیت نمی شناسیم هدف ما انسان است و جایگاه واقعی انسان . پس حق ماست که از مدرنترین زندگی صنعت و تکنولوژی بهره ببریم و تمام خرافات را به دور بریزیم دین . مذهب از دولت جداست و امر خصوصی افراد تلقی می شود که نباید در سیاست از این جایگاه وارد شود داشتن و نداشتن عقیده آزاد است بیان و نقد هر عقیده ای نیز بر مبنای آزادی بدون قید و شرط آزاد است هر قوم هر ملت هر گروه اجتماعی حق دارد آنگونه که خود و اعضایش تصمیم می گیرند اراده ی جمعی خودشان را اعمال کنند تصمیمات جمعی هم با دو روش شوراها یا انجمنهای محل زندگی که اداره ی محله ها و مناطق و شهرها را به عهده دارند و شوراهای محل کار که تخصصی ست دولت را اداره می کند بر اساس تخصص در هر وزارتخانه . اینها تماما انتخابی از پائیین ترین شوراها تا بالاترین شوراها مستقیم توسط مجمع های خودشان قابل عزل هستند حداکثر دوران مدیریت رهبری و داشتن مسئولیت رسمی بر اساس دوره های اقتصادی 8 ساله حداکثر در دو دوره ی 4 ساله است هیچ مقامی حق ابقای بیش از 8 سال در هر پست و مقامی را ندارد زیرا خلاف تکامل ترقی و مدرنیزاسیون صنعت و تکنولوژی و اقتصاد و سیاست است . این دو دوره ی 4 ساله ربطی به پیر و جوان بودن افراد ندارد زیرا ممکن است فرد در 70 سالگی هم دارای ابتکاراتی باشد که جوانان آن دوره نداشته باشند اما هر فرد تمام ایده هائی که پرورش داده قابلیت اجرائی اش از لحاظ دوره های کند اقتصادی 12 سال و با سرعت 8 سال است که ما هم مانند کشورهای دموکراتیک حداکثر 8 سال را در نظر داریم و ... این انقلاب در جزئی ترین مسائلش راه حل های تماما علمی و قابل بحث اما با نوزائی ارائه می دهد که با سیاستمدارهای سنتی و بخصوص راستگرای کودن فاصله ی زیادی دارد .