شیوا ارسطویی و بیرون جهیدن از دره تاریک زن بودن
شیوا ارسطویی، به روایت شاهرخ تندروصالح، نویسندهای بود که با نگاهی جستوجوگر به تاریکیهای زن بودن در جامعهای پر از خرافه و نابخردی پرداخت، اما خود بودنش در این اقلیم، مصیبتی عظیم بود. او در آثارش تلاش کرد زوایای پنهان هویت انسانی و زنانگی را در برابر سیطره تعصبات و قضاوتهای بیرحمانه آشکار کند، اما این خود بودن، در فرهنگی که متفاوت بودن را برنمیتابد، او را به حاشیه راند و در دره تاریک زن بودن تنها گذاشت. ارسطویی، همچون بسیاری از زنان روشنفکر، در سایه هیولای تعصبات گم شد و فهمیده نشد، و این نافهمی، تراژدی زندگی و مرگ او را رقم زد.

شیوا ارسطویی، نویسنده، شاعر و مترجم
شیوا ارسطویی هم دقمرگ شد. نویسندهای که با منش زنان نیکاندیش و جستجوگر، تلاش در معرفی زوایای تاریک انسان بودن و زن بودن و متفاوت بودن در اقلیم نابخردیها و سیطره کریه خرافه، یاوه و نفهمی و یکدندگیها را داشت.
البته که نویسنده، نه سخنران و نه ناطق است، نه اهل سیاست و دغل و دغلبازی است و نه عمله استعمار. بدبختی نسل من این است که هر قدمی که بر میداری با صدها متر و معیار بیبنیاد مظنه زده میشود و رانده میشوی به جانبی که نه اصالت دارد، نه مایه میخواهد و نه آخر و عاقبتی. نویسنده عصر آبسورد.
در اینجا، یعنی ایران عزیز منقلب شده در هیاهو و ذائقهها، هیچ چیز هولناکتر از خود بودن نیست. تو حق خود بودن نداری. به محض سر بلند کردن، هر تفالهای، هر لجارهای، هر گاوگندچال دهانی، برایت میزند و تو را، از نفس، از ریخت، از جرأت، از میل به بودن میاندازد.
تراژدی خود بودن ماجرای روزانه ماست. تکرار شدن؛ در دود در رفه در بیداری در خواب در کتاب و افاضه فضل و فروختن و فروختن و فروختن فضل و افاده و بدبخت و بینوا، او که از این نقش و ترفند، نه چیزی میداند و نه تمایلی به ایفای این طیف نقشها دارد. دربدر شدن حاصل افتادن در گره این دست از فاضلابهاست: بله! فاضلاب.
خود بودن نه یعنی اینکه خودخواه، خودپسند و خودبین و خودمحور و خودهمهپندار و.... باشی یا خودت را فریاد کنی. نه! نه! کافی است منطبق با دیگران، با توقعات، با متر و معیار دیگران نباشی. آنوقت با کریهترین شیوه، سخیفترین رفتار، پلیدترین روش به گوشهای رانده میشوی. نمیگذارند سربلند کنی. تو را میرانند به حواشی دود و دم و تنقلات! رانده میشوی تا ته تاریکی!
داشتن "خود" در اینجا، حق نیست؛ التفات است. نمونههایش را در دکهها و حجرههای ادببازی و هنربازی و دهها گونهباز میتوانید حستجو کنید.
حرف سر خود بودن و امکان مراقبت از خود است که نیست.
خود بودن نه یعنی اینکه خودخواه، خودپسند و خودبین و خودمحور و خودهمهپندار و.... باشی یا خودت را فریاد کنی. نه! نه! کافی است منطبق با دیگران، با توقعات، با متر و معیار دیگران نباشی. آنوقت با کریهترین شیوه، سخیفترین رفتار، پلیدترین روش به گوشهای رانده میشوی. نمیگذارند سربلند کنی. تو را میرانند به حواشی دود و دم و تنقلات! رانده میشوی تا ته تاریکی!
خود بودن مصیبت است. مصیبت عظما!
شیوا ارسطویی را نخستین بار در منزل "عموسپان "دیدم. برای گفتگوی با سپانلو به خانهاش رفته بودم. سال ۱۳۷۵. دیدارهای بعد، به توالی باز هم برای گفتگو، شعر خوانی، شنیدن شعر و داستان و تامل بر ضرورتهای زمانه. پرسشهایی پیرامون ادبیات پس از ۵۷. یکی از پرسشها این بود که: چرا نویسندگان گرفتار سکوت شدهاند و چه میشود که دچار سکوت میمانند؟ آن جلسه در همین پرسش گذشت.
عموسپان شاعر، پژوهشگر و آموزگار شریفی بود. نان قرض نمیداد. هم ایشان پیشنهاد داد که گفتگویی هم با شیوا ارسطویی داشته باشم. پذیرفتم و با شیوا، که آنجا حضور داشت گپی شتابآلود زدیم و قرار برای دیداری دیگر در دفتر خودش گذاشتیم.
رفتم. دفتری جمع و جور، غریبانه، معصومانه، آرایهها؛ کتاب و نقاشی و سفال و سادگی و معصومیت یک نویسنده ناشناخته مانده: سیمای زنی مغموم در خطوط درهم برهم خشم و نرینهگی و بدفهمی منتشر.
شیوا ارسطویی زندگی غریب و معصومانهای در سایههای کشیده هیولاهای نرینهگی داشت. دردا که درک نشد. درکشدنی نیست. نه! درک نمیشود این تاریکی. تاریکی منتشر.
حالا چرا غریب؟
چرا معصومانه؟
عرض میکنم.
زن بودن در قلمرو فرهنگ حاضر و ناظر ما، در یک کلام، مصیبت محض است. مصیبتی که در هر قدم، باید با دهها هیولای باجگیر، باجستان و باجخواه و گردنهبند، باج بدهی. شرمآور است در این عصر، گفتن از انواع باجگیران و باجستانان و باجخواهان!
اصل مصیبت اینجاست.
مصیبت یعنی عزا. یعنی درهای تاریک که تنها و تنها، التیام، خیال التیام، ذرهای روشنایی بر آن میپاشد. تنها التیام است که میتواند ذرهای از هجوم تاریکی دره را در خود ببلعد. و این دره تاریک....
دره تاریک زن بودن، اینجا، پر شدنی نیست. هیچ عنصری، هیچ جوهری، این دره را به سطح نمیرساند. حتی عشق، حتی همزیستی و همسری، حتی همراهی و همآهی!
در ته این دره تاریک، تنهایی، چون نوزادی ناخواسته، انداخته، پیچیده به هول و هراس، در لفافه ذی مچاله از هدایای دورریز، از خاطرهای گذرا، از گول، از معاملهای ناتمام، در گوشهای، افتاده، بیرمق، بینجوا، بیصدا. مچاله در حوله و قنداقهای ناگزیر، رها به امان، به خود: خودی که نداری که اگر داشتی، تف نمیشدی در ارابه زبالهها، در گوشهای، کوچهای، خیابانی، جایی در تاریکی!
دره تاریک، مویههای نوزادان ناگهان و ناخواسته را در خود میبلعد. در این دره، تاریکی است که حرف اول را میزند. وای به حال و روزگار درماندهای که تاریکی، چرتکهانداز بود و نبود اوست.
زنان بزرگی در جغرافیای تاریک ما زیستهاند که هر کدام به گونهای، در زیر سایه هیولاها، برآمدگان خوشپوش و خوشخوراک و خوشبرخورد، گم ماندهاند و اگر هم کمی، رو به خرج دادهاند، خط خوردهاند و... و البته که این خوردن، بسته به جنس و جنسیت نیست: وقتی قرار باشد خط بخوری، خط میخوری...
برای درک این فاجعه، درک ابن تاریکی، درک این هیولا و رنجهایی که بر دامانت میگذارد، باید و باید زن باشی؛ جنس دوم!
زن نیستیم که بدانیم چه رنجی بر جان نیمه تاریک هستی، رانده شده و رانده میشود.
البته که این تازه خط دیوار اول است، دیوار ایدئولوژی و آمیختگیاش با خرافههای کهن و مدرن. این تاریکی، انواع شیک و واکس خورده و برق انداخته هم دارد. راسته سلبریتی شدهها فت و فراوان است "ژلوزی" این هیولا.
فروغ گفته بود:
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله بهم میرسیم
و خورشید
بر تباهی اجساد ما، قضاوت خواهد کرد....
آیا این تباهی، همانی نیست که فروغ گفت و امان هستی زن را بریده است؟!
از یکجا به بعد است که کم میآوری! از یکجا به بعد، حسود و فقیر و ذلیل و خفیف و خبیث و روزمزد و پروژه بگیر و آکادمی دیده و راهدار و رهشناس کریدورها و راهروهای تبانی و گاوبندی بر سر تصاحب و به لجن کشیدن و زمین زدن و بر روی سینه مغلوب، فاتحانه، ناظر و منظور را خیره خیره نگاه کردن... از یکجا به بعد این است! کاری به سر آن "خود" میآورند که به گربه بگوید خانم دوسی! این حال را حال بیکسی میگویند: با صد هزار مردم تنها، بی صد هزار مردم تنها!
غزاله علیزاده، مولود خانلری و.... صدها نام بلند دیگر، پیش از شیوا ارسطویی، حی و حاضر بودند تا تجربه زن بودن و در میانه ماجرا، ریگ از کفش پاره تکاندن و رجی بر برج زنان روشنان گذاشتن را بگذرانند اما کسی، آنچنان نمیداند، هیچ نمیداند که چه بر سر زن میآید تا تنها، سر از روزن بر آرد و تنها، به تو، به همه بگوید: من هستم! منهم هستم!
از زن نوشتن کار من نیست. و از زنان نویسنده. چرا که هزار نکته باریکتر از مو، در میان است و ما، این میان، از درک ذرات آن، آن ذرات روشن، یا غافلیم یا ناتوان. اما از آنچه فهم کرده و به فهم من میآید، از آن، چند کلمه مینویسم، با وحشت، با ترس از بدفهمی دیگری!
شیوا ارسطویی هم در چنین حال و روزی، کالبد به مرگ سپرد.
او زنی از زنان روشن این دیار بود که فهمیده نشد. همین! و هزار راه نرفته، پیش پایش بود و نرفت و در این دره تاریک... دره زن بودن.... دره تاریک زن بودن...
تاریکی عزا سالیان سال است که خیمه بر این پهنه خاموش افراشته و... درهها، درههای تاریک... تاریکی...
نظرها
نظری وجود ندارد.