دیدگاه
مونیخ و پهلویسم؛ تمنای آیندهای ناممکن؟
مهرداد درویشپور - ترویج مجازات اعدام در ملاءعام، آن هم در قالبی نو و از تریبونی با عنوان فریبنده «نجات ایران»، نه تنها بازتولید ادبیات خشونتبار جمهوری اسلامی است، بلکه جلوهای دیگر از همان سیاستهایی است که به نام «عدالت»، از قصاص و اعدامهای خیابانی دفاع میکنند. نمیتوان در عین اعتراض به خشونت سیستماتیک و بیرحمانه جمهوری اسلامی، خود به تجویز همان الگوها با زبانی متفاوت پرداخت.


سیاست نمایشی در «میهمانی اشباح»: بازگشت گذشته با جامهای نو
اصطلاح «میهمانی اشباح»، همانطور که دریدا نیز به آن اشاره دارد، به وضعیتی اشاره میکند که گذشتهای حلنشده، همچون فانتزیای بیشکل یا وهمآلود، در صحنه سیاست ظاهر میشود؛ نه کاملاً زنده و نه کاملاً مرده. گردهمایی اخیر رضا پهلوی و حامیانش در مونیخ را میتوان «میهمانی اشباح» نامید که نشاندهنده بازگشت گذشتهای است که تصور میشد به تاریخ پیوسته است. در این گردهمایی، طرفداران سلطنت با لباسهای جدید و حتی برخی با ادعای جمهوریت، بازگشتهاند. اما آنها نه به عنوان بازیگرانی که تاریخ را نقد میکنند، بلکه به عنوان فانتزیهایی بازسازیشده برای آینده ظاهر شدهاند. این بازگشت سلطنتی با پوششی مدرن و زبانی گاه خشن و گاه در لفافه ستایش و اسطورهسازی از رضا پهلوی همراه است. این نشست، بیش از آنکه نشانهای از بلوغ سیاسی یا پروژهای دموکراتیک باشد، بازتابدهنده سیاستی مبتنی بر نمادسازی فردی، بیعتطلبی و بازسازی خاطرهای غیرانتقادی از تاریخ است که به سمت تدارک «چلبیسم» ایرانی گام برمیدارد.
این پدیده تنها به جریان پهلوی محدود نمیشود. در میان اپوزیسیون ایران، گروههایی وجود دارند که هرگز به طور جدی با تمامیتخواهی، خشونت و رهبرپرستی درونی خود تسویه حساب نکردهاند. با این حال، جریان پهلویسم، با تکیه بر سرمایه نمادین نام خانوادگی و در بستر عصر «پساحقیقت»، تلاش میکند ادعای «اجماع ملی» حول رهبری رضا پهلوی را القا کند. حضور چند چهره «مستقل» در این مراسم، نه تنها خللی در این نمایش ایجاد نمیکند، بلکه به جذابیت آن میافزاید.
تجدید چرخه خشونت و استبداد؟
در تظاهرات پیش از همایش و همچنین در سخنرانیهای رسمی آن، دولت اسرائیل «متحد» خوانده شد، دیگر مخالفان جمهوری اسلامی هدف حمله و شعار قرار گرفتند، و چند هزار امضاکننده یک بیانیه، تنها به دلیل دفاع از مفاهیمی مانند «رفراندوم» یا «مجلس مؤسسان» در بیانیه موسوی، به رژیم نسبت داده شدند. علاوه بر این، کیش شخصیت و اقتدارطلبی فردی به حدی پیش رفت که رضا پهلوی، حتی صدور اجازه برگزاری انتخابات آزاد را پس از گذراندن دوران «گذار» (که خود باید زمان آن را اعلام کند)، به آیندهای نامعلوم موکول کرد. همه اینها نشانههای آشکار بیگانگی این جریان با مبانی دموکراسی است.
اما آنچه بیش از همه هشداردهنده بود، گفتههای یکی از سخنرانان همایش بود که به صراحت از «به دار آویختن علی خامنهای با جرثقیل» سخن گفت، اجرای آن را به خانوادههای دادخواه سپرد و این اقدام را بخشی از «خشونتی عقلانی و کنترلشده» قلمداد کرد. این سخنان نه تنها با کمترین واکنش اعتراضی از سوی حاضران مواجه نشد، بلکه متأسفانه با تشویق و کفزدن جمعی همراه شد. هرچند رضا پهلوی در سخنان پایانی خود از «محاکمه منصفانه بر پایه استانداردهای بینالمللی» سخن گفت، اما از محکومیت صریح اعدام پرهیز کرد.

ترویج مجازات اعدام در ملاءعام، آن هم در قالبی نو و از تریبونی با عنوان فریبنده «نجات ایران»، نه تنها بازتولید ادبیات خشونتبار جمهوری اسلامی است، بلکه جلوهای دیگر از همان سیاستهایی است که به نام «عدالت»، از قصاص و اعدامهای خیابانی دفاع میکنند. نمیتوان در عین اعتراض به خشونت سیستماتیک و بیرحمانه جمهوری اسلامی، خود به تجویز همان الگوها با زبانی متفاوت پرداخت. نمیتوان حامی تجاوز نظامی به ایران بود، دولت متجاوز را متحد اصلی قلمداد کرد و همزمان از دموکراسی و تأمین امنیت و رفاه مردم سخن گفت.
نه تنها فضای حاکم بر این همایش و سخنرانیهای مطرحشده در آن، همراه با نمایشهای خیابانی این جریان که آمیخته با تبلیغ خشونت و تهدید دگراندیشان بود، بلکه مواضع صریح برخی مشاوران ارشد رضا پهلوی در نشریاتی چون فریدون، که آشکارا تحقق «بازی انتخابات» را به آیندهای نامعلوم و مشروط به فروپاشی کامل نظام کنونی موکول کردهاند، همگی حکایت از آن دارد که این جریان، نه بدیلی دموکراتیک، بلکه بازتولید همان چرخه تکرارشونده استبداد و خشونت در سیمایی نو است.
بیتردید همه سخنرانان و پیامها یکدست و همجنس نبودند، اما آنچه فضای غالب همایش را شکل داد، نه تولید مشروعیت و اقتدار برای بدیلی مردمسالار، بلکه ایجاد موجی از نگرانی، انتقاد و حتی تمسخر این همایش از سوی بخشی از مخالفان جمهوری اسلامی بود؛ آنان که با جنگطلبی، اقتدار موروثی و تکرار گذشتهای ناکام سر سازگاری ندارند.
«پدر ملت» یا بازتولید اقتدار فرهمند؟
در این مراسم – یا دقیقتر، این مناسک – رضا پهلوی در سه قامت ظاهر شد: «شاهزاده»، «رهبر دوران گذار» و به گفته خود «پدر ملت». این ترکیب یادآور گفتمانهایی است که بهجای دموکراسی، آشکارا رنگوبوی اقتدارگرایی دارند. «پدر ملت» مفهومی است که عمدتاً در زمینههای ناسیونالیستی، فاشیستی یا نظامهای اقتدارگرا بهکار رفته؛ جایی که ملت به مثابه فرزندانی فرمانبردار تصور میشود و رهبر، در قامت ناجی بزرگ ظاهر میگردد.
او در پی بازگشت به شاهزادگی بهعنوان وارث سلطنت پهلوی، و گاه با ادعای جمهوریت و بیش از همه در نقش «پدر ملت» ظاهر شد؛ عنوانی که نه تنها نسبتی با دموکراسی ندارد، بلکه یادآور اقتدار کلاسیک پدرسالارانه است. رهبری که اطاعت در برابر عطوفت میطلبد و مردم را نه شهروندانی آگاه، بلکه کودکانی نیازمند هدایت میبیند.
در این چارچوب، پرسش از نماد اقتدار فرهمندی بیمعناست و باید سپاسگزار «پدر نجاتبخش» بود. مدلی که در پی آن است «ولایت امت اسلامی» را به «پدر ملت» از نوع سکولار آن بدل سازد. در این میهمانی اشباح، مونیخ صحنه آزمون این گذار است؛ از اقتدار موروثی به اقتدار کاریزماتیک. به ویژه در شرایطی که جامعه نشان داده است نه اقتدار موروثی و نه دینی را برنمیتابد. سجده یکی از حاضران به رضا پهلوی، که او را نه امام یا خدا بلکه کعبه خود نامید، عریانترین نمود این خیز و خیالپردازی است.
این در حالی است که رضا پهلوی نه پایگاه حزبی دارد، نه ساختار سازمانیافته در داخل، و نه سابقه جدی در کنشگری سیاسی. علاوه بر آن، حمایت آشکار و تلویحی او و یارانش از حمله نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران، حتی اعتراض نه تنها بخش مهمی از افکار عمومی، بلکه برخی از یاران «مشروطهخواه» پیشین او را نیز برانگیخت. از همین رو او نیازمند تجدید بیعت با خود، برای جبران شکستهای پیشین و القای حس وفاداری و بخت پیروزی است. او اما بیشتر بازماندهای نوستالژیک از گذشتهای سلطنتی است که بدون عبور از نقد تاریخ خاندان خود، داعیهدار آیندهای متفاوت شده است. در اینجا نیز با اشباحی مواجهایم: خاطرات مسخشده از «دوران طلایی پهلوی» و فانتزی یک «گذار آرام» به دموکراسی تحت قیمومت یک شاهزاده. نمایشی که با سلام نظامی، بیعت، اشک و شادی و سجده برخی هواداران تزئین شده بود.
صنعت بیعتگیری؛ از جمهوری اسلامی تا اپوزیسیون
مفهوم «صنعت بیعتگیری» در توصیف روابط عاطفی و اقتدارگرایانه کاربرد دارد؛ جایی که پیروی از رهبر نه بر مبنای عقلانیت، بلکه بر پایه تسلیم و امید شکل میگیرد. این واژه را نخستینبار برای تحلیل روابط فرقهای و برخی «انتخابات» در جمهوری اسلامی به کار بردم، اما کارکرد آن محدود به جمهوری اسلامی نیست.
مدل وفاداری در اینجا ترکیبی است از خودصغیرپنداری، اطاعتطلبی و تمنای نجات. خطرناکتر آنکه این الگو به بخشی از اپوزیسیون مدعی مدرنیسم و سکولاریسم نیز سرایت کرده است. جریانی که به نام دموکراسی، ساختارهای ذهنی اقتدارگرا را بازتولید میکند.
رشد چنین پدیدهای بهویژه در میان سلطنتطلبانی که رضا پهلوی را نماد وحدت ملی یا رهبر دوران گذار میدانند، آن هم در عصر پساایدئولوژیها و زمانهای که درنگندگی، تفکر انتقادی و تردید ریشه دوانده است، نگرانکنندهتر است. پیشتر در مقالهای (سایت زمانه، ۵ بهمن ۱۴۰۱) درباره «کمپین خودصغیرپنداری و صنعت بیعتگیری» نسبت به این پروژه هشدار داده بودم که نمایش اخیر در مونیخ، تنها نقطهعطفی در تداوم آن است.
این پروژه بر پایه مؤلفههایی چون شخصیسازی تاریخ، تصویرسازی طلایی از عصر پهلوی، کمپینهای بیعتمحور (مانند «ما وکالت میدهیم»)، تبلیغات رسانهای هدفمند برای برجسته کردن او، حمایت محافل راست افراطی در اسرائیل و غرب، تخریب و حذف رقبا و پرهیز هدفمند از شفافیت درباره نظام سیاسی آینده بنا شده است.
همایش مونیخ، همچون نقطه عطف این پروژه، بیش از آنکه صحنه گفتوگو و تصمیمگیری باشد، شبیه مناسک بیعت و نمایش عبودیت بود. از سلام نظامی و سرود شاهنشاهی و شعارهای وفاداری تا سجده در برابر «رهبر»، آنچه دیدیم چیزی جز بازگشت مناسک شبهمذهبی در قالبی سکولار و مردمپسند و پر زرق و برق نبود. سیاستی که در آن، استقلال، تنوع نظر و پرسشگری جای خود را به پیروی، تمجید و بیعت داده است. این نوع بسیج و سخنان مطرحشده در آن، بیشتر یادآور منطق حزب رستاخیز است: «یا با ما، یا علیه ما!»
پهلویسم؛ فانتزی یا بدیل؟
رضا پهلوی، با وجود کارنامهای پر از شکست در پروژههایی مانند شورای ملی ایرانیان، ققنوس، پیمان نوین و کمپین وکالت، و رسوایی حمایت از حمله نظامی اسرائیل به ایران، همچنان در میان بخش بزرگی از هوادارانش محبوبیت دارد. اما این محبوبیت، بیشتر بازتاب خلأ سیاسی و نومیدی عمومی است، نه عملکرد موفق او. او بهجای آنکه نماد شفافیت، گفتمان یا برنامهای روشن باشد، بدل به فانتزیای نوستالژیک شده است: گذشتهای نقدنشده و آیندهای نامعلوم. نوستالژیای برخاسته از انزجار از اکنون و نگرانی از بیافقی فردا. حس و حالی مشابه آنچه که حتی در غرب دموکراتیک نیز به راست افراطی میدان جولان داده است.
با وجود ظاهری پرطمطراق، آنچه در مونیخ رخ داد، فاقد پشتوانه اجتماعی درخور است. رضا پهلوی نه تنها ساختاری متشکل و سابقه مبارزاتی مؤثری ندارد و به جای روشنگری درباره گفتمانهای خود، بیشتر به تبلیغات پوپولیستی متکی است، بلکه محبوبیت او نیز، بیش از آنکه حاصل توانمندی او باشد، نتیجه بیاعتمادی به بدیلهای دیگر و نوستالژی گذشتهای بهتر از حال است.
نسخه ایرانی چلبیسم؟
هنوز روشن نیست همایش مونیخ را تا چه حد باید تلاشی برای تقویت روحیه آسیبدیده طرفداران پهلوی پس از ناکامی آنها از سرنگونی جمهوری اسلامی در پی حمله نظامی اسرائیل و آمریکا تلقی کرد، یا تلاشی به سوی تدارک چلبیسم از نوع ایرانی آن. نزدیکی این جریان به محافل راست افراطی غرب و حمایت تلویحی یا آشکار از دخالت نظامی اسرائیل و آمریکا، تصویری نگرانکننده از آینده مدنظر این جریان ارائه میدهد: آیندهای نه برآمده از مشارکت دموکراتیک، بلکه ساخته از دخالت بیرونی و اسطورهسازی. اشاره یکی از سخنرانان همایش مونیخ به اسرائیل بهعنوان «متحد اصلی»، و استقبال حاضران و خود رضا پهلوی در پی این سخنان، گواهی دیگر بر امید این جریان به تغییر قدرت از مسیر دخالت خارجی است.
به نظر میرسد این جریان همزمان با خطر حمله دوباره اسرائیل به ایران، تلاشی تازه برای پیادهسازی نسخهای ایرانی از چلبیسم برداشته است. الگویی که طی آن، قدرت نه از دل جامعه، بلکه از تبعید و حمایت خارجی میجوشد. سخنان رضا پهلوی در مونیخ، درباره تشکیل «تیم موقت اجرایی» و «نهاد خیزش ملی» که وظیفه قانونگذاری موقت را برعهده دارد، تلاشی برای اطمینانبخشی به غرب در صورت فروپاشی جمهوری اسلامی است. این نشانی از تلاش برای مشروعیتسازی خارجی، نه قدرتیابی درونزا است.
هرچند حمایت این جریان از حمله نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران پایگاه اجتماعی این جریان را تضعیف کرده است، اما امید اصلی آن همچنان به همان سناریوی خارجی و تکرار حمله است. اما من از دیرباز بر این باورم که «ایران چلبی بردار نیست!»
خروج از میهمانی اشباح؛ گامی بهسوی سیاستی دموکراتیک
در این میدان، بیعت و عبودیت باید جای خود را به مشارکت، شفافیت و نقد ساختارها بدهد. «میهمانی اشباح» را باید ترک کرد، نه بدان پیوست. مشارکت در آن، تنها تعویض جامه استبداد است، نه گذار از آن. باور به رقابت آزاد گفتمانها، ما را از برخورد تخریبی یا تقدیسی بازمیدارد. اما هشدار به سیاستی که از دل این نمایش سیاسی سر برمیآورد، وظیفهای اخلاقی، سیاسی و جامعهشناختی است. سیاستی مبتنی بر فرافکنی تاریخی، وابستگی خارجی و عبودیت عاطفی، نه مشروع است، نه کارآمد، نه پایدار.
اگر قرار باشد سیاستی نو در ایران شکل بگیرد، باید بر شانه نقد، پاسخگویی و پیوند با جامعهای زنده، متکثر و چندصدایی در داخل و خارج استوار شود؛ نه بر شانه ارواحی که از تاریخ عبور نکردهاند. اگر قرار است گذار از جمهوری اسلامی به دموکراسی در ایران ممکن شود، باید از اسطورهسازی، اقتدار موروثی و تمایل به دخالت خارجی عبور کرد. راه رهایی، در دل صدای سومی است که بر جمهوریت، سکولاریسم، کثرتگرایی و نقد رادیکال باور دارد!
*نسخه دیگری از این مقاله در اخبار روز به تاریخ ۷ مرداد ۱۴۰۴ منتشر شده است. متن پیش رو نسخه به روز شده آن مقاله است.



نظرها
جوادی
آقای دکتر درویش پور در بخشی از یادداشت می گویند: محبوبیت او نیز بیش از آنکه حاصل توانمندی او باشد، نتیجه بی اعتمادی به بدیل های دیگر و نوستالژی گذشته ای بهتر از حال است. اما در پایان میگویند : راه رهایی در دل صدای سومی است که بر جمهوریت، سکولاریسم، کثرت گرایی و نقد رادیکال باور دارد. اگر بی اعتمادی به بدیل های دیگر یکی از عوامل محبوبیت پهلوی است، راه حل آن ارائه یک بدیل دیگر نیست زیرا بی اعتمادی شامل حال این بدیل نیز خواهد شد یا به این بدیل نیز سرایت خواهد کرد. بنابراین تحت این شرایط راه رهایی نه در طرح یک بدیل دیگر ، بلکه در بررسی ژرف مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر و تلاش برای رفع آن است. کاری که در این یادداشت هیچ اشاره ای به آن نشد. امیدوارم مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر بوسیله دکتر درویش پور مورد بررسی قرار گیرد و برای آن راه حل مناسبی پیدا شود.
جوادی
آقای دکتر درویش پور شما در یادداشتی تحت عنوان مونیخ و پهلویسم، تمنای آینده ای ناممکن؟ عوامل محبوبیت پهلوی را بی اعتمادی به بدیل های دیگر و نوستالژی گذشته ای بهتر از حال معرفی کردید اما راه حلی برای مساله مهم بی اعتمادی به بدیل های دیگر طرح نکردید و از کنار آن به سادگی گذشتید. در پایان هم بدیل دیگری پیشنهاد دادید که عالی به نظر می آید اما مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر شامل این بدیل نیز خواهد شد. برای اینکه راه حل مناسبی برای یک مساله پیدا کرد نخست باید مساله رو خوب شناخت. روشن است مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر غیر از پهلوی ، به مناسب نبودن این بدیل ها بر نمی گردد. به عنوان مثال یک نظام پارلمانی بدیل مناسب تری در مقایسه با استبداد پهلوی است. بنابراین ریشه بی اعتمادی را باید در جای دیگر جست نه در مناسب بودن یا نبودن بدیل ها. به نظرم بی اعتمادی به بدیل های دیگر به بی اعتمادی به مخالفان پهلوی بر می گردد. مخالفان پهلوی در سال ۵۷ در پیاده کردن بدیلی بهتر به جای پهلوی شکست خوردند و این شکست نتایج فاجعه باری در پی داشته است. بخش بزرگی از مردم، مخالفان پهلوی را در ایجاد وضعیت فاجعه بار کنونی مقصر می دانند و همه این ناراضیان لزوما طرفدار پهلوی نیستند. اما مخالفان پهلوی این بخش از مردم را پیوسته نادیده گرفته و هیچ انگاشته اند و یا آنها را تحت عنوان شاه پرست یا سلطنت طلب تحقیر کرده اند. من جمهوریخواه هستم اما به احتمال زیاد تنها کسی هستم که در برابر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ از منطق نه این نه آن پیروی کرده است. نقد پهلوی بدون نقد انقلاب ۵۷ یکی از عوامل بی اعتمادی بخش بزرگی از مردم به مخالفان پهلوی و در نتیجه بی اعتمادی به بدیل های معرفی شده از سوی آنهاست. بنابراین راه حل مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر ، انتقاد توام از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ هست. آقای دکتر درویش پور عزیز قبلا یادداشتی تحت عنوان چرا نباید از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ نوشتم ، اینبار همون یادداشت را تحت عنوان نقد توام در اینجا بازنویسی می کنم و از شما خواهش می کنم در انتشار آن بکوشید.
جوادی
نقد توام( عنوان یادداشت) چرا باید از سلطنت پهلوی و انقلاب ۵۷ تواما انتقاد کرد؟ فکر می کنم این پرسش از دیدگاه استراتژیک مهم باشد و نیز عقیده دارم که به مذاق متعصبان و اکثر روشنفکران خوش نخواهد آمد ولی به احتمال زیاد آنها را وادار به تامل خواهد کرد. اعتقاد راسخ دارم که روشنفکران و نخبگان هر جامعه ای در سیر تحولات آن جامعه نقش اساسی دارند. به همین دلیل اعتقاد دارم که روشنفکران نسل سوم یعنی روشنفکران دوره پهلوی دوم اعم از طرفداران سلطنت و مخالفان سلطنت هم در ایحاد وضع موجود و هم در دوام آن نقش اساسی داشته و دارند. البته اکثر روشنفکران نسل سوم چنین مسولیتی را منکر شده و ترجیح می دهند عواملی چوناستبداد شاه، دخالت بیگانگان و دزدیده شدن انقلاب را به عنوان عوامل بدبختی کنونی ایران معرفی کنند. آیا نباید با این مسولیت گریزی روشنفکران نسل سوم مقابله کرد؟ بیش از چهار دهه از انقلاب ۵۷ می گذرد و وضعیت جامعه مثل یک بیماری پیش رونده هر روز بدتر شده است اما اکثر روشنفکران رویکرد بسته ی ایدئولوژیکی را رها نکرده و رویکرد اقتضایی در پیش نگرفته اند. شاید ندانند که رویکرد اقتضایی بهترین رویکرد در مدیریت است. در طول این چهار دهه، بخشی از روشنفکران به طور خستگی ناپذیر از حکومت پهلوی دفاع و از انقلاب ۵۷ انتقاد کرده اند و در مفابل بخشی دیگر از روشنفکران با انتقاد مداوم از پهلوی و دفاع سرسختانه از انقلاب ۵۷ تلاش کردند تا از احیای پهلوی جلوگیری کنند. اما نکته استراتژیکی مهمی که هر دو دسته از ِآن بی خبرند این است که با این رویکرد تعصب آمیزشان به ادامه وضع موجود یاری می رسانند. خیلی صریح می گویم یک چپ گرای مدافع دوآتشه انقلاب ۵۷ با دفاع سلبی از آن به همان اندازه به ادامه وضع موجود کمک می کند که یک پهلوی گرای متعصب با دفاع از سلطنت پهلوی چنین کاری می کند. لازم می دانم کمی درباره دفاع سلبی یا دفاع منفی از انقلاب ۵۷ توضیح دهم. روشن است از یک انقلاب از جمله انقلاب ۵۷ می توان به دو روش دفاع کرد که البته این دو روش به یک انداره معتبر نیستند. دفاع مثبت از انقلاب این است که ادعا شود انقلاب اوضاع را بهتر کرده است. انقلاب ۵۷ از همان آغاز در جهتی پیش رفت که چهره انقلابی مشهوری مثل بازرگان نمی توانست به نحو مثبت از آن دفاع کند و از سر ناامیدی به دفاع سلبی روی آورده و تقصیر را متوجه شاه نموده و می گوید ؛ شاه یکی از دو رهیر سلبی انقلاب بوده است. روشن است اگر انقلاب در همان روزهای آغازین به نتایج مثبت می انجامید نیازی نبود که چهره های مشهور انقلاب که نخست وزیر دولت موقت نیز بوده با سرخوردگی به دفاع سلبی از انقلاب بپردازد. وقتی نتوان از یک انقلابی به نحو مثبت دفاع کرد و چون نفس انقلاب از دید بسیاری به ویژه چپ ها یک رویداد مثبت ارزیابی می شود بنابراین باید به نحو منفی از آن دفاع کرد یعنی دفاع صرفا بر اساس بد بودن اوضاع پیشین و انداختن تمام تقصیر بر گردن حکومت پیشین. در این شیوه دفاعی نمی گویند ما انقلاب کردیم بلکه تاکید می کنند انقلاب می شود و همزمان تقصیر انقلاب را گردن حاکم پیشین می اندازند و حتی متوجه نیستند که با این تحلیل عاملیت را از خود سلب و به حاکم پیشین نسبت می دهند. در پاسخ به این دسته باید گفت که اگر تحلیل شان درست باشد پس واژه انقلابیون به چه معنی است؟ اگر عنصر عاملیت از انقلابیون سلب شود پس نقش انقلابیون در بازی انقلاب باید نقش سیاه لشگر باشد. اما این نمی تواند درست باشد زیرا ما در برابر یک حکومت استبدادی یا حکومتی که نمی پسندیم چندین گزینه داریم. مثلا می توانیم بی تفاوت باشیم یا رویکرد اصلاح طلبانه رو برگزینیم و گزینه سوم انتخاب رویکرد انقلابی است . همین انتخاب رویکرد انقلابی به معنی عاملیت انقلابیون است. می توان این پرسش را طرح کرد که آیا دفاع سلبی از یک انقلاب سودمند و عقلانی است؟ با در نظر گرفتن انقلاب به مثابه جراحی می توان به این پرسش پاسخ داد. روشن است جراحی یک روش درمان است و هدف از آن بهبودی است که بهبودی می تواند رفع بیماری یا کنترل بیماری و کاستن از برخی علایم آزاردهنده باشد. اگر به هر دلیلی بعد از انجام جراحی وضعیت بینار بدتر شود می توان ادعا کرد که جراحی ناموفق بوده یا شکست خورده است. شکست موردی جراحی هیچ تضادی با جراحی به عنوان یک شیوه درمانی ندارد. به نحو مشابه اگر یک انقلاب به بهبودی اوضاع جامعه منجر نشود می توان گفت آن انقلاب شکست خورده است. این فقط بدان مهنی است که اوضاع پیش از انقلاب بهتر بوده و به معنی مطلوب بودن اوضاع پیشین نیست. نفس وقوع انقلاب به معنی وجود مشکلات اساسی و نظامی غیر قابل اصلاح از دید انقلابیون بوده است. فقط در روند انقلاب یا در آستانه آن نیست که مردم با دوگانه انقلاب_ نظام مستقر روبرو می شوند و ناچار به موضع گیری در برابر آن هستند ، بلکه بعد از وقوع انقلاب و تا دهه ها بعد از روی کار آمدن حکومت انقلابی نیز مردم همچنان با دوگانه انقلاب _ نظام پیشین روبرو هستند. اکثر مردم بر اساس منطق یا این یا آن در برابر دوگانه ها موضع می گیرند و این کار معقول نیز به نظر می آید. در برابر دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ نیز عده ای از پهلوی طرفداری می کنند و عده ای از انقلاب ۵۷. از دیدگاه استراتژیک جدال بر سر دوگانه پهلوی _ انقلاب ۵۷ به بقای وضع موجود کمک می کند و در واقع یک بازی باخت_ باخت است. روشن است که نمی توان از دو طرف یک دوگانه دفاع کرد اما بعضی مواقع بدون آنکه دچار تناقض شویم می توانیم هر دو طرف یک دوگانه را نقد و با حتی نفی کنیم. دوگانه پهلوی_ انقلاب ۵۷ چنین دوگانه ای است. ما می توانیم بدون آنکه دچار تناقض شویم هم پهلوی را نقد کنیم و هم انقلاب ۵۷ را . روشن است که دفاع از انقلاب ۵۷ عملی محافظه کارانه است به این معنی که به نفع وضع موجود عمل می کند. آن دسته از مخالفان پهلوی که مخالف وضع موجود هستند فکر می کنند با این کار جلوی احیای سلطنت رو می گیرند ولی به این موضوع نمی اندیشند که با این کار به نفع وضع موجود عمل می کنند. مگر غیر از این است که طرفداران جمهوری اسلامی نیز سرسختانه از انقلاب ۵۷ دفاع می کنند اگر به نفع شان نبود آیا از انقلاب ۵۷ دفاع می کردند؟ بنابراین نقد توام پهلوی و انقلاب ۵۷ برای کسانی که هم مخالف پهلوی اند و هممخالف وضع موجود یک استرتژی برای برون رفت از وضع موجود و همزمان نه به بازگشت به گذشته است. نقد توام در اینجا هم انتقاد از وضع پیشین است و هم خودانتقادی است و با خود انتقادی است که می توان اعتماد از دست رفته را تا حدی بازگرداند.
مهرداد درویش پور
آقای جوادی گرامی. به نکات مهم و درستی انگشت گذاشتید. من به نوبه خود به نقد انقلاب ایران و نقش چپ در آن بارها و بارها پرداخت ام. در آسیب شناسی جمهوری خواهان و چپ نیز بسیار نوشته ام. همچنان بر این پندارم گیرکردکی سیاست بغرنجی است که راه حل ساده ای برای عبور از آن وجود ندارد. اما باید تلاش ها در این راستا را ارج نهاد.
ایراندوست
رضا پهلوی نه فقط برای شکست سیاستهای جمهوری اسلامی یا نارضایتی مردم کوچه و بازار یا نبود یک اپوزیسیون قوی دمکرات یا فرهنگ ولایی- شاهی در بخشی از لایههای مردم ایران یا..... مطرح و دیده و شنیده میشود بلکه یکی از جایگزینهای مطلوب در آب نمک سیاسی خوابانده همراه با حمایت مالی و تبلیغاتی کانونهای عزراییلی و عرب زرسالار در سپهر سلطه جهانی است که میخواهد هر ... را سوار بر مردم رنج کشیده ایران کند
جوادی
دکتر درویش پور گرامی از دیدگاه استراتژیک یادداشت تان را خوندم به همین خاطر روی مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر لنگر انداختم، در حالیکه در نگاه عادی این مساله ممکن است به چشم نیاید. درک مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر نشانه واقع بینی شما و بیان این مساله نشانه صداقت روشنفکرانه شماست. ادعا می کنم که مساله بی اعتمادی به بدیل های دیگر همان مساله بی اعتمادی به مخالفان پهلوی به ویژه جمهوریخواهان است. تا زمانی که مساله بی اعتمادی وجود دارد طرح و تبلیغ بدیل های جمهوریخواهانه چندان فایده نخواهد داشت. به نظر می رسد اکثر جمهوریخواهان متوجه مساله بی اعتمادی و اهمیت آن نیستند . مساله بی اعتمادی به جمهوریخواهان با طرح بدیل های مناسب حل نمی شود بلکه با خود انتقادی تا حدی قابل حل است. به همین خاطر نقد توام را طرح کردم که منظور از آن در معنی کلی نقد همزمان خود و دیگری است و در معنایی که اینجا مد نظر است، نقد همزمان پهلوی و انقلاب ۵۷ است. ما معمولا به نقد دیگری می پردازیم و خیلی کم از خود انتقاد می کنیم و اینجوری ثبات خود را حفظ می کنیم. ما به اشتباه فکر می کنیم که با نقد دیگران می توانیم دنیا را تغییر دهیم درحالیکه اول باید خودمان را تغییر دهیم. جمهوریخواهان در مجموع به اون اندازه که پهلوی رو مورد نقد قرار دادند، انقلاب ۵۷ را مورد نقد قرار ندادند زیرا برای بسیاری از آنها انتقاد از انقلاب ۵۷ انتقاد از خود است و این کار سختی است. تمرکز از نقد پهلوی باید به نقد توام پهلوی و انقلاب ۵۷ تغییر کند و این تغییر از لحاظ استراتژیک ثمربخش است. فکر می کنم نقد توام پهلوی و انقلاب ۵۷ از نقد جداگانه هر دو برای مخاطب جالب تر باشد. بهتر است تواما به هر دو نه گفت تا اینکه جداگانه به هر دو نه گفت زیرا انتقاد از پهلوی طرفداری از انقلاب ۵۷ را تداعی می کند و این مساله به اضافه مساله بی اعتمادی از تاثیر انتقاد می کاهد.
جوادی
هنگام مطالعه با سخنی از سنکا برخورد کردم که می تواند مثالی زیبا برای نقد توام باشد. سنکا می گوید: ما انسان های بدی هستیم که در میان انسان های بد زندگی می کنیم و فقط یه چیز آراممون می کند ، باید با دیگران مدارا کنیم.
جوادی
پیشنهاد من به جمهوریخواهان این است که نقد توام پهلوی و انقلاب ۵۷ از نقد پهلوی به تنهایی، موثرتر است. اگر جمهوریخواهان نقد توام را وارد ادبیات سیاسی کنند آنگاه یکی از نتایج احتمالی آن می تواند ترغیب پادشاهی خواهان به نقد پهلوی باشد. نکته مهم دیگری را که باید به جمهوریخواهان گوشزد کرد این است که برای عبور از وضع موجود ، نقد انقلاب ۵۷ از نقد جمهوری اسلامی مهم تر است. خود جمهوری اسلامی ترجیح می دهد که خودش مورد نقد قرار گیرد تا اینکه انقلاب ۵۷ که بنیادش بر آن استوار است مورد نقد قرار گیرد.
رسا
خیلی عجیب استکه آقای درویش پور وجوادی ازبازرگان بعنوان چهره انقلابی وازخمینی بازیچه غرب بعنوان رهبرانقلاب قائم بذات و از آش دست پخت خارجیان به نام انقلاب یاد میکنند غافل از آنکه مثلث" شاه انقلابیون و خمینی" چون "شاخ "در ماتحت ایرانیان فرو رفت چپ ایران شناخت درستی از خمینی و مردم ایران نداشت و این شد که در همان دو سال اول به اصطلاح انقلاب پرونده نیروهای انقلابی به فجیعترین وضعی پیچیده شد چپ نمیدید که سکان سیاسی حکومت جدید الخلقه بی تجربه را لیبرالها و سکان سرکوب آن را ساواک به رهبری ثابتی کارکشته! با تمام کادرهای زیردستش اداره میکردند و حقوقهای شاید بالاتر از قبل از آخوندها میگرفتند ثابتی جانی که بعد از ۴۵ سال هنوز در کشور های بیگانه ستوندار خیمه جمهوری اسلامی در مبارزه با جنبشهای انقلابی مردم ایران میباشد آخر ۴۵ سال گذشت زمان برای چپ کافی نبود که ببیند از کجا خورده است و چه بلایی به سر مردم ایران درآورده آن روز چپ اگر به جای شنیدن صدای وابستگانی همچون بهازین به فریاد اسماعیل خویی توجه میکرد که" دوستان این راه که شما میروید به نابودی ایران و ایرانی میانجامد" اولاً این چنین ضربه مهلکی از حکومت تازه تاسیس آخوندها نمیخورد ثانیادر پیش مردم ایران سرش بالا بود که ما گفتیم و شما نشنیدید ثالثاً حالا نقشه راه بهتری برای آینده داشت
رسا
نمیدانم چرا پس از46 سال که از توطئه گوادلپ بر علیه مردم ایران گذشته هنوز آقای جوادی و درویش پور ازآن به عنوان انقلاب ۵۷ یاد میکنند و دنباله روی چپ و لیبرالها را به عنوان ادامه انقلاب ؛اتحاد" شاه و انقلابیون و خمینی" شاخ"ی شد در ماتحت مردم ایران البته لیبرالها امید به داشتن سهمی از ازان داشتند که تا حدودی به آن رسیدند ولی افسوس چپ علی رغم فریادهای رفیق اسماعیل خویی که میگفت رفقا دنباله روی از خمینی به نابودی ایران و ایرانی میانجامد ولی چپ را فریب بهاازین که میگفت دوستان "یا هیچ یا همه چیز درست نیست" بیشتر خوش آمد بله خمینی که تا آن زمان بویی از سیاست نبرده بود از لیبرالها به عنوان پلی برای عبور از این دوره گذار استفاده کرد و چون تیغ انقلابیون را در بیخ گلویش احساس میکرد به ساواکی کارکشته! ثابتی مزدور و کادر زیر دستش متوسل شد آنها تا سالها بعد از خمینی حقوق میگرفتند و حتی ثابتی هم اکنون در آمریکا به مزدوریش برای جمهوری اسلامی ادامه میدهد افسوس نیروهای چپ که سالها در اروپا و آمریکا و کشورهای آمریکای لاتین به آموزش های چریکی تئوریهای مارکسیستی مشغول بودند کافی بود فقط رساله آقایان را میخواندند تا ببینند کشور را به دست چه کسانی میسپارند بله جنبش چپ اگر به دنبال موجی که بیگانگان برای خمینی به راه انداخته بودند نمیافتاد آن ضربات مهلک مرگبار را نمیخورد ثانیاً حالا پیش مردم طلبکارسرش بلند بود که ما گفتیم و شما نشنیدید ثالثاً حالا برای ادامه راه برنامهریزی بهتری داشتند
جوادی
فرض کنیم سنکا می گفت ما در میان انسانهای بدی زندگی می کنیم و فقط یه چیز آراممون می کمه و آن مدارا با دیگران است. این سخن فرضی را با سخن واقعی سنکا که گفته "ما انسانهای بدی هستیم که در میان انسانهای بد زندگی می کنیم و فقط یه چیز آراممون می کند و آن مدارا با دیگران است" مقایسه کنید ، کدام نافذتر است و راحت تر پذیرفته می شود؟. آیا نقد توام از نقد معمولی نافذتر نیست؟