دیدگاه
شور خیابان، سکوت تالار؛ مرگ هنرمند در آینه فرهنگ
کاوه طالبم - آیا ما با این آیینهای پرشور، هویت خود را تازه میکنیم، یا تنها زخمی را لحظهای مرهم میگذاریم و بعد به همان فراموشی همیشگی بازمیگردیم؟

عکس: نیما نجفزاده - تسنیم - تشیع محمدرضا شجریان

در ایران، مرگ یک هنرمند فقط پایان یک زندگی نیست؛ آغاز یک آیین است. یاد سال ۱۳۹۹ و شجریان بیفتید: خیابانها پر از صدا و تصویر، شبکههای اجتماعی لبریز از شعر و خاطره، حتی کسانی که موسیقی سنتی گوش نمیدادند، در این فقدان سهمی برای خود قائل بودند. ما نه فقط برای او گریستیم، که برای خودمان، برای بخشی از «ما» که با او رفت.
در اروپا، صحنه فرق میکند. سال ۲۰۲۱، ژان-پل بلموندو، اسطوره ی موج نوی سینمای فرانسه، درگذشت. رئیسجمهور سخنرانی کرد، مراسم باشکوهی در «انوالید» پاریس برگزار شد، اما خیابانها همان خیابانها ماندند. مردم احترام گذاشتند، اما زندگی روزمره بیوقفه ادامه یافت. فقدان، شخصیتر بود تا جمعی؛ مرگ، پایان یک فصل بود، نه لرزشی در ستونهای هویت.
این دو تصویر، از دو منطق فرهنگی متفاوت برمیخیزند. در فرهنگهای جمعگرا مانند ایران، رابطهی میان فرد و ملت رابطهای نمادین و احساسی است. افتخار یک فرد، افتخار یک ملت است؛ و شکست یا مرگش، ضربهای بر روح جمع. یک نگارگر یا موسیقیدان بزرگ، به نماد توانایی و ارزشهای ما بدل میشود. مرگش، مرگ بخشی از ماست؛ بخشی که دیگر بازنمیگردد.
در فرهنگهای فردگرا، موفقیت بیشتر به تلاش شخصی نسبت داده میشود. احترام هست، قدردانی هست، اما فاصله هم هست. هنرمند، هرچند محبوب و الهامبخش، «نمایندهی جمع» به معنای عاطفی کلمه نیست. مرگ او فقدان فرهنگی است، اما نه زخمی بر هویت فرهنگی ملی.
این تفاوت، فقط مسألهی «گرمی یا سردی» واکنش نیست؛ ریشههای تاریخی دارد. اروپا، پس از رنسانس و بهویژه قرن بیستم، گذار مهمی را از قهرمانپرستی به نهادگرایی تجربه کرد. جنگها و رژیمهای توتالیتر، غربیها را نسبت به اسطورهسازی از افراد محتاط کرد. میراث فرهنگی و پیشرفت اجتماعی بر دوش ساختارها و نهادها قرار گرفت، نه بر شانههای قهرمانان. هنرمندان بزرگ، بیش از آنکه پرچمدار ملت باشند، حلقهای از زنجیره سنت هنری یا مدرسهی فکری شدند.
از منظر روانکاوی فرهنگی، این تفاوت به نیاز متفاوت جوامع به «اسطوره» بازمیگردد. جوامعی که درگیر بحران هویت یا فشار بیرونیاند، گرایش بیشتری دارند که چهرههای برجسته را به قلههای معنوی و تاریخی خود بدل کنند. بزرگداشت آنها فرصتی برای بازآفرینی تصویر خود است؛ فرصتی برای گفتن اینکه «ما هنوز هستیم». در جوامع باثباتتر، این نیاز کمتر احساس میشود و افتخار فرهنگی از مسیر دستاوردهای جاری و ساختارهای پایدار تأمین میشود.
با این حال، شور جمعی ما همیشه فضیلت نیست. گاهی این سوگواریها بیشتر به فوران هیجان شباهت دارد تا به حافظهی پایدار. نامها در خیابان فریاد میشوند، اما چند ماه بعد، آرام آرام از دیوار ذهنها پاک میشوند. در سوی دیگر، سکوت اروپایی شاید نشانهی فاصله باشد، اما به هنرمند اجازه میدهد که در حافظهی فرهنگی بماند، نه فقط در هیاهوی لحظه.
پرسش نهایی همچنان بیپاسخ میماند: آیا ما با این آیینهای پرشور، هویت خود را تازه میکنیم، یا تنها زخمی را لحظهای مرهم میگذاریم و بعد به همان فراموشی همیشگی بازمیگردیم؟ آیا آنها با این سکوت، قهرمانانشان را به حاشیه میرانند، یا برعکس، با سپردنشان به حافظه مکتوب و نهادینه، آنها را برای نسلهای بعد نگه میدارند؟
شاید بخشی از پاسخ را باید در تفاوت جوامع نهادگرا و فردگرا جست. در جوامع نهادگرا، افتخار ملی بیشتر بر ستونهای ساختاری و دستاوردهای ماندگار بنا میشود تا بر چهرههای فردی. اعتماد به نفس جمعی در این جوامع چنان بالاست که نیاز ندارند هر بار با مرگ یک هنرمند یا دانشمند، آیینهای پرشور برپا کنند تا ارزش خود را یادآوری کنند. غرور ملی، از پیش تثبیت شده و در آرامش و ثباتی که در حافظه ی فرهنگیشان جریان دارد، ریشه دوانده است.
شاید هیاهوی ما، گرچه کوتاهعمر، لحظهای همبستگی بیافریند که در سکوت ممکن نیست و چه بسا سکوت آنها، گرچه سرد به نظر میرسد، دوام یاد را تضمین کند. پرسش این نیست که کدام بهتر است، بلکه این است که هر کدام چه بهایی دارد: شور بیدوام ما، یا آرامش ماندگار آنها؟ و آیا میتوان راهی یافت که هم گرمای میدان را داشته باشد و هم پایداری تالار را؛ جایی که هم جمع، خود را در آینهی هنرمند ببیند و هم تاریخ، او را در قاب خود حفظ کند؟
نظرها
نظری وجود ندارد.