دیدگاه
بازداشتهای اخیر؛ بررسی ستیز با «چپ»
ف.دشتی ـ حملهای دیگر به روشنفکران و فعالان چپ آغاز شده است. این حمله زمینه دارد و به دستگیری افرادی خاص محدود نمیشود.

نمایی از زندان قزلحصار؛ عکس از شبکه های اجتماعی

زمینه
در چند سال گذشته، شاهد بازسازی نوعی گفتمان «ضدچپ» در سطح رسمی و نیمهرسمی در ایران بودهایم. این گفتمان با ترکیبی از ابزارهای رسانهای، فرهنگی، و آموزشی تولید شده است. نخست بهطور اجمالی ببینیم چنین روندی چه کارکردهایی داشته است:
روشنفکران چپ اغلب کانونهای مولد نقد ساختاری از نابرابری، فساد، و مناسبات قدرت هستند. برچسب «چپ» در فضای ایدئولوژیک امروز، بهمعنای «غیرواقعبین»، «خطرناک» یا حتی «وابسته» جا زده میشود تا نیازی به شنیدن نقدشان باقی نماند.
درضمن، در بحران مشروعیت، رژیمهای اقتدارگرا از نوع جمهوری اسلامی گاهی با ساختن «دشمن فرهنگی» تلاش میکنند جامعه را حول یک ترس مشترک بازآرایی کنند، وخود بیرون گود بمانند.
و دست آخر، امیدشان به انفعال عمومی است: وقتی روشنفکران حذف یا بیاعتبار میشوند، مردم حس میکنند آلترناتیو فکری وجود ندارد و حاکمیت امیدوار میشود که انرژی اعتراض جمعی فروکش کند.
هدف رژیم از چپستیزی
چپستیزی در ایران امروز، برخلاف دورهای پیشتر که بیشتر ایدئولوژیک بود، اکنون کارکردی مدیریتی و کنترلی دارد: اعتراضهای چپ عمدتاً روی تضاد طبقاتی و مطالبات اقتصادی و نابرابری تأکید میکنند. در شرایط تورم، بیکاری، و نابرابری فزاینده، چنین گفتمانی بالقوه از چشم رژیم، خطرناک است. رژیم دریافته که مقاومت سیاسی امروز بیش از آنکه از کوچه و خیابان برخیزد، در حوزهی فرهنگ، دانشگاه، اندیشه و فضای مجازی رشد میکند. یکی از اهداف بازداشت روشنفکران چپ کنترل نهادهای معناساز جامعه است. وقتی حاکمیت در زمینههای اقتصادی و سیاسی ناتوان است، قدرتنمایی نمادین (یورش، بازداشت، سرکوب) بهنوعی، نمایش تسلط و احاطهی امور است؛ ولو موقتی.
از نگاه جامعهشناسیِ بحران، چنین روندی دو مسیر اصلی میتواند داشته باشد. یکی انجماد سیاسی است: جامعه در وضعیتی از ترس، ناامیدی و بیاعتمادی فرو میرود. در این حالت، کنش جمعی به سطح فردی و زیرزمینی تقلیل مییابد. و دیگری، انباشت نارضایتی پنهان: سرکوب موقتی ممکن است ظاهراً ثبات بیاورد، اما نارضایتی انباشته، در بلندمدت به شکلهای پیشبینیناپذیر (خیزشهای ناگهانی، انفجارهای اجتماعی، یا مهاجرت گسترده) بروز میکند.
تحلیل پدیدهی «چپستیزی ساختاری» در ایران با تکیه بر نظریهی پییِر بوردیو میتواند بسیاری از ابعاد پنهان آن را آشکار کند، زیرا بوردیو تمرکز خود را بر سازوکارهای بازتولید سلطه از طریق خشونت نمادین و میدانهای قدرت گذاشته است.
در میدان فرهنگی ایران، رژیم در موقعیت «مرکز قدرت» قرار دارد و میکوشد میدان را از رقیبان مستقل خالی کند. در این چارچوب: روشنفکران چپ حامل سرمایهی فرهنگی و نمادین هستند (دانش، استقلال فکری، مشروعیت اخلاقی). اما رژیم تنها کولبارش سرمایهی سیاسی-اقتصادی (اقتدار، رسانه، منابع مالی) و سرکوب است. میان این دو نوع سرمایه تنشی ساختاری وجود دارد. در واقع، هر بار که میدان فرهنگی نشانههایی از خودآیینی نشان میدهد — مثلاً روشنفکری منتقد پیدا میشود — قدرت سیاسی میکوشد با خشونت نمادین آن را مهار کند: از طریق برچسبزنی («ضدملی»، «وابسته»، «دشمن امنیت»)، تحریف رسانهای، یا حذف فیزیکی. از دید بوردیو، چپستیزی فقط سرکوب فیزیکی نیست، بلکه یک طرح پردامنه برای تولید کذب است. بهاینترتیب که اقتدار میکوشد در ذهن جامعه چنین تبلیغ کند که: «چپ بودن» یعنی «افراطی بودن»؛ «عدالتخواهی» یعنی «بیثباتسازی»؛ «روشنفکر مستقل» یعنی«وابسته به خارج یا جاسوس».
جامعهای که این معادلات را میپذیرد، خشونت نمادین در آن کامل میشود؛ زیرا سلطه بدون اجبار فیزیکی تداوم مییابد، ومردم خود به بازتولید روایت حاکم کمک میکنند.
بوردیو در اثر معروفش «بازتولید در آموزش و پرورش» (Reproduction in Education، همراه با ژان کلود پاسرون) نشان میدهد که چگونه نظام آموزشی و رسانهای ابزار بازتولید طبقات مسلط است. در ایران امروز نیز میتوان دید که نظام آموزشی با حذف تاریخ تفکر چپ، نسل جوان را از سنت انتقادی جدا میکند. رسانههای رسمی و غیررسمی از خلال هزارو یک ترفند از جمله ساختن سریالهای سراسر تحریف تاریخی، با جعل معنا، حافظهی تاریخی را تخریب میکنند. این سازوکارها به تدریج در معنایی بوردیویی هابیتوس محافظهکارانه در جامعه ایجاد میکند تا مردم از عدالت سخنگفتن بترسند یا آن را بیفایده بدانند.
بر اساس تحلیل بوردیویی، بازداشت روشنفکران چپ بخشی از فرآیند انسداد میدان فرهنگی است: قدرت سیاسی میکوشد تنها صداهایی را باقی بگذارد که هابیتوس آنها با نظام مسلط همساز است. در این حالت، روشنفکر مستقل به «بیخانمان نمادین» بدل میشود — نه امکان انتشار دارد، نه مخاطب امن، نه مشروعیت عمومی.
صداهای آزادگذاشتهشده
رژیم نه بر اساس نوع شعارها یا شدت مخالفت، بلکه بر اساس کارکرد عینی هر صدا در حفظ یا تهدید ساختار سلطه تصمیم میگیرد که چه کسی را تحمل کند و چه کسی را حذف.
رژیم صداهایی را آزاد میگذارد که از نظر میدانی در عرصهی واقعی سیاست، سازمان، یا بسیج اجتماعی ظرفیتی ندارند. مطالباتشان از نظر ساختاری غیرقابل تحقق یا وابسته به نیروهای بیرونی است، و بنابراین در چشم مردم «ناممکن» جلوه میکند. حضورشان در میدان حتی مفید است، زیرا باعث میشود صدای انتقادهای ریشهدار و سازمانیافتهتر گم شود. از دید بوردیو، اینها حامل نوعی سرمایهی نمادین منفی هستند: صداهایی باریبههرجهت وجود دارد، اما هیچ «کنش مؤثر» تولید نمیکند. چون مخاطب این صداها نه جامعه که نیروهای استعمارند.
در واقع رژیم از آنان بهعنوان ابزار کنترل میدان معنایی استفاده میکند: وجودشان موجب میشود «نقد رادیکال» با «خیالپردازی سیاسی» یکی انگاشته شود. در مقابل، روشنفکران و فعالانی که: نقدشان میدانی است (یعنی بر ساختارهای عینی قدرت، اقتصاد، فساد، نابرابری و تصمیمات جاری متمرکزند)، و زبانشان از جنس امر ممکن است، نه شعارهای فراتاریخی یا تخیلی، و توانایی آن را دارند که سرمایهی فرهنگی را به سرمایهی اجتماعی و سیاسی تبدیل کنند (یعنی بر ذهن و شبکهی مردم اثر بگذارند)، برای رژیم خطرناک مینمایند.
در زبان بوردیو، این افراد در حال بازتعریف قواعد میدان هستند؛ یعنی میکوشند نشان دهند که سرمایهی فرهنگی و مشروعیت اخلاقی نیز میتواند علیه سرمایهی سیاسی به کار رود. به همین دلیل قدرت سیاسی به حذف فیزیکی یا نمادینشان روی میآورد تا میدان را دوباره بسته نگه دارد.
نتیجه آنکه جامعه بهجای پلورالیسم واقعی دچار نوعی شبهتکثر میشود — صداهای فراوان ولی بیاثر.
در چنین وضعیتی، مردم در انبوه صداها سردرگماند اما هیچکدام از آن صداها راهی به کنش جمعی نمیگشاید. اقتدار از این سردرگمی سود میبرد، چون میدان نقد را از معنا تهی کرده است.
چپ کاذب
در این میان، آن چپِ بهاصطلاح ضدامپریالیستیای که با قدرت حاکم همصدا میشود، بیآنکه سعی کند به ماهیت طبقاتی، اقتصادی و سیاسی آن نگاه کند، مستلزم تحلیلی از جنسی دیگر است.
برای پرداختن به این موضوع، میشود بحث را در سه گام نظری باز کرد:
۱- تمایز میان «ضدامپریالیسم صوری» و «ضدامپریالیسم مادی»
در مارکسیسم کلاسیک، مبارزه با امپریالیسم بهمعنای مبارزه با ساختار جهانی سرمایهداری است، نه صرفاً مخالفت با یک دولت یا یک قدرت خارجی. اما در بسیاری از کشورهای تحت ستم از جمله ایران، این مفهوم به سطح شعار سیاسی فروکاسته شده است: رژیم با اعلام موضعی ضدامریکایی یا ضدغربی، خود را ظاهرا در جایگاه «ضدامپریالیسم» قرار میدهد، در حالیکه بهراحتی میتوان نشان داد که در عمل منافع طبقاتیاش با همان منطق جهانی سرمایه همراستاست: خصوصیسازی، رانت و فساد، وابستگی به صادرات مواد خام، و سرکوب نیروی کار هیچکدام نیازمند ادلّهی مستندی نیست. در نتیجه، چپی که تنها با «دشمن خارجی» میجنگد اما از نقد ساختار قدرت داخلی میپرهیزد، در واقع در دام همان ضدامپریالیسم صوری گرفتار است.
۲- ضرورت بازتعریف «امپریالیسم» از درون مناسبات داخلی
از دیدگاه مارکسیستی، امپریالیسم فقط منحصر به سیاست خارجی نیست، بلکه صورت داخلی شدهی سلطهی طبقاتیِ جهانی است.
اگر این را بپذیریم، آنگاه مبارزه با امپریالیسم باید از درون کشور و در برابر طبقهی مسلط داخلی آغاز شود، چون همین طبقه: منافعش به سرمایهی جهانی گره خورده است؛ از سازوکارهای وابستگی (اقتصادی، فناورانه، مالی) سود میبرد؛ و با سرکوب کارگران و روشنفکران، مانع شکلگیری هرگونه مقاومت واقعی میشود.
به این معنا، مبارزه با رژیم، خود بخشی از مبارزه با امپریالیسم است، چون رژیم همان حلقهی محلیِ زنجیرهی سلطهی جهانی است.
۳. بهسوی نظریهای مارکسیستیِ مستقل در جهان پیرامون
چپ معاصر نیاز دارد به جای تکرار شعارهای رسمیِ «ضدغربی»، نظریهای بنا کند که: دولتهای اقتدارگرا و با سیاست اقتصادی مشخص نئولبیرالی را بهمثابهی سرمایهداران دولتی ببیند، نه نیروهای مقاومت. نظریهای که وابستگی ساختاری اقتصاد ملی به نظم سرمایهداری جهانی را تحلیل کند، نه صرفاً روابط دیپلماتیک را. نظریهای که بر رهایی طبقهی کارگر و زحمتکشان متمرکز بماند، نه بر بازیهای ژئوپلیتیکی قدرتها، یعنی جایی که دستش از دخالت مستقیم کوتاه است.
به بیان دیگر، همانگونه که لنین در «امپریالیسم: بالاترین مرحلهی سرمایهداری» نشان میدهد، باید فهمید که سرمایه در هر جا که انباشت میشود، امپریالیسم نیز همان جا حضور دارد— چه در نیویورک، چه در تهران.
میشود این را صرفاً از دید جامعهشناسی قدرت چنین صورتبندی کرد: رژیمها ممکن است از گفتمان «ضدامریکایی» برای مصرف داخلی و مشروعیتسازی استفاده کنند، اما همزمان در ساختارهای اقتصادی، سیاستهای مالی، یا حتی در مبارزه با جریانهای چپ و عدالتخواه، همان مسیر را بروند که قدرتهای سرمایهداری جهانی ترجیح میدهند: کنترل نیروی کار، جلوگیری از سازمانیابی طبقاتی، و حفظ ثبات برای سرمایه. در چنین چارچوبی، برخورد با روشنفکران چپ و عدالتخواه نوعی «سیگنال ثبات» است: نشان میدهد که نظم موجود، صرفنظر از شعارهای سیاسی، در برابر گسترش گفتمانهای برابریخواه و ضدسرمایهداری قاطع است. بهعبارتی، دشمن مشترک نه در سطح ژئوپلیتیک، بلکه در سطح اجتماعی و طبقاتی تعریف میشود. از بالا، منافع طبقات مسلط جهانی همسوست با منافع اقتدار محلّی در حفظ وضعیت انباشت؛ از پایین، جنبشهای کارگری، عدالتخواه، و فکری همان جریانی هستند که هر دو سوی قدرت از آن هراس دارند. سرکوب چپ را میتوان بهمثابهی کوششی دید برای نشان دادن «همخوانی با نظم جهانی»، ولو در لفافهی ضدغربی. یعنی نوعی همپوشانی منافع میان دولتهای اقتدارگرا و سرمایهداری جهانی در مهار اندیشهها و کنشهای رهاییبخش.
چنین تحلیلی میتواند بخشی از همان بررسیِ چارچوب «مارکسیسم ضدامپریالیستیِ مستقل» باشد که پیشتر از آن سخن بهمیان آمد: ضدیت واقعی با امپریالیسم یعنی مقاومت در برابر کل نظام سلطهی طبقاتی جهانی، چه در شکل غربیاش، چه در شکل محلی و ایدئولوژیکاش.
نتیجه نمیگیریم؛ تاریخ ادامه دارد
در منطق مارکسیستی و جامعهشناختی، «امید» یک هیجان نیست؛ یک پراتیک اجتماعی است. امید یعنی باور به امکان تغییر تنها از طریق عمل جمعی.
وقتی ساختار قدرت میکوشد هر صدا و ارتباطی را ببُرد، هر تلاش برای گفتوگو، آموزش، همیاری و سازمانیابی خودْ نوعی مقاومت است. حتی در وضعیت انسداد، جامعه کاملاً منجمد نمیشود؛ زیر لایههای ترس، همیشه شبکههایی از اعتماد، همدلی، و کنش کوچک وجود دارد. چپ امروز میتواند و باید بر این ریزشبکهها سرمایهگذاری کند: بر انجمنهای کوچک صنفی، زیستمحیطی، محلی، و آموزشی که هنوز مجال نفس دارند؛ و یا کنشهای مدنی خُرد مثل همیاری اجتماعی، سوادآموزی، جمعهای مطالعه، یا پشتیبانی از خانوادههای فرودست؛ فضاهای فرهنگی نیمهآزاد (کتابفروشیها، کافهها، دانشگاهها، فضای مجازی) که میشود در آنها بحث عدالت و رهایی را زنده نگه داشت. هر کدام از این فضاها، دانهای است از سازمانیابی آینده.
قدرت چپ امروز نه در «بیانیههای بزرگ»، بلکه در تولید زبان مشترک رنج و عدالت است. باید بتوانیم میان دغدغههای روزمره (گرانی، بیکاری، ناامنی شغلی، آموزش، زن، محیط زیست) و ساختارهای کلان پیوند برقرار کنیم — بیآنکه به زبان انتزاعی و شعارزده بلغزیم. یک آگاهی طبقاتی زنده وقتی شکل میگیرد که مردم در تجربهی خودشان ببینند ریشهی درد مشترکشان نه دشمن بیرونی، بلکه نظم نابرابری درون کشور است.
در شرایطی که سیاست رسمی قفل شده است، فرهنگ خود سیاست میشود: نوشتن، آموزش، روایت تجربههای زیسته، هنر متعهد، و حتی شوخطبعی انتقادی کارهای کارستان هستند. هر متن، هر نمایش، هر پادکست یا کلاس کوچکی که آگاهی انتقادی بسازد، مؤثر واقع میشود.
چپ میتواند به پلی بدل شود میان جنبشهای پراکنده: جنبش زنان، کارگران، معلمان، محیط زیست، اقوام، دانشجویان. اگر این جنبشها زبان مشترک عدالت، برابری و رهایی را بیابند، آنگاه قدرتی اجتماعی شکل میگیرد که هیچ دستگاهی قادر به حذفش نیست.
رژیمها میگذرند، اما شبکههای آگاهی، دوستی، و تجربهی مبارزه باقی میمانند. هر کار کوچک، هر گفتوگوی صادقانه، هر لبخند بخشی از تاریخ مقاومت فرهنگی است. چپ اگر بتواند حافظهی تاریخی و امید جمعی را زنده نگه دارد، حتی در تیرهترین لحظهها شکست نخورده است.



نظرها
نظری وجود ندارد.