پرستو فروهر: ۲۷ سال ایستادگی در قتلگاهی که به خانهی دادخواهی بدل شد
پرستو فروهر در سالگرد قتل پدر و مادرش، مراسم دیگری برای دادخواهی در خانه پدرش برگزار کرد. پرستو فروهر یادآور شد که دادخواهی زنده است؛ سنتی که هم گذشته را روایت میکند و هم چراغی است برای آیندهای که هنوز باید ساخته شود. خانه فروهرها، در گذر سالها معنایی تازه یافته. اکنون مکانی است برای پافشاری جمعی بر دادخواهی، برای ایستادن بر حق دگراندیشی، برای اعتراض به خشونت سازمانیافتهی حکومتی و برای تجربه کردن همبستگی.

پرستو فروهر
بیست و هفت سال پس از شبی که خانه فروهرها به قتلگاه بدل شد، پرستو فروهر همچنان در همان مکان زخمی، سنت دادخواهی را زنده نگه میدارد. امسال نیز، در یکم آذر ۱۴۰۴ مراسم بیستوهفتمین سالگرد قتل داریوش فروهر و پروانه اسکندری با حضور پرستو فروهر، جمعی از فعالان مدنی و دوستداران این زوج در خانه آنها برگزار شد. در ویدیوهای منتشرشده از این مراسم، حاضران سرود «ای ایران» را همخوانی کردند و شعار «زن، زندگی، آزادی» سر دادند؛ نشانی از پیوند دادخواهی امروز با ریشههای مبارزه نسلی که فروهرها بخشی از آن بودند. داریوش فروهر و پروانه اسکندری اول آذر ۱۳۷۷ در جریان قتلهای زنجیرهای، بهدست عوامل وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کشته شدند.
پرستو فروهر در این مراسم بار دیگر چهرهی عریان خشونت حکومتی و تداوم کینهورزی علیه قربانیان را یادآور شد. او گفت:
بیست و هفتمین سال پس از قتل او، جماعتی دریده سر برآورده که برای انتقامگیری از پنجاهوهفتیها، وعده نبش قبر میدهد تا استخوانهایش را بسوزاند.

او افزود:
کینهتوزی و دریدگی و جهل آدم را در بهت فرو میبرد و من امسال تا عمق جان شرمسار او هستم؛ که پس از عمری جاننثاری برای آزادی و آبادی ایران، پس از مرگی چنان فجیع و دردناک، جسدش هم نمیتواند در خاک میهنش آرام بگیرد.
پرستو فروهر در نوشتهای که همزمان منتشر کرد نیز نوشت:
بر ماست که دادخواهی ناتمام این جنایتهای حکومتی را یادآوری و پیگیری کنیم؛ همچنان و بیشتر تلاش کنیم تا در مغاک فاجعهی این دوران، به مدد پایداری و جسارت خویش «زندگی» بسازیم.
در چنین فضایی، خانه فروهرها به دوگانهای تبدیل شده است: خانهای که روزی پناهگاه امید و مبارزه بود و سپس با هجوم مأموران امنیتی به قتلگاه بدل شد؛ مکانی که بیست و هفت سال است حامل دو حافظه متضاد اما درهمتنیده است. پرستو فروهر یادآور شد که این مکان نه فقط یادآور گذشته، بلکه مکانی برای «پافشاری جمعی بر دادخواهی» است؛ سنتی که با حضور سالانه مردم، مقاومت در برابر فراموشی و ایستادگی در برابر تحریف معنا پیدا میکند.
او تأکید کرد: دادخواهی، ابزار قدرت نیست؛ انتقام هم نیست. دادخواهی تلاشی است برای تبدیل درد به کنش و روایت به مقاومت؛ برای پاسداری از کرامت انسان، حقیقت و آیندهای که بر آزادی بنا شود.
متن سخنرانی پرستو فروهر در بیست و هفتمین سالگرد قتل پروانه و داریوش فروهر
دوستان و همراهان گرامی خوش آمدید.
بیست و هفت سال پیش در این ایام، طرح مخوف قتلهای سیاسی حکومتی، که از سالها پیش در درون و بیرون ایران، حضور و تکاپوی اجتماعی دگراندیشان، امنیت و در نهایت کینهتوزی جان آنان را هدف گرفته بود، اوجی هولناک یافت. بر پاییز سال ۱۳۷۷ سایهی قتل افتاده است.
در ابتدای کلام نام کشتهشدگان آن پاییز را همراه هم بگوییم: کارون و حمید حاجیزاده، پیروز دوانی، پروانه و داریوش فروهر، مجید شریف، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده. یادشان گرامی و ماندگار و نیروبخش ما در طلب حقیقت و عدالت.
امروز بیست و هفت سال از قتل سیاسی حکومتی پروانه و داریوش فروهر گذشته است و حضور شما در این روز و اینجا دلگرمکننده، امیدآفرین و قدمتان گرمابخش زمین این خانه است.
خانهای که در چنین روزی در سال ۱۳۷۷ با تجاوز ماموران حکومتی حریماش شکست، با هجوم وحشیانه آنان به تن و جان صاحبان خانه، به قتلگاه بدل شد. و از آن تاریخ این دو مفهوم متضاد خانه و قتلگاه، دو مفهومی که در ذاتشان نفی یکدیگرند، در این مکان حضوری همزمان یافتهاند، هممکان شدهاند.
این مکان یادآوری، زندگی پر تلاش و مبارزهای را که سال ها زیر فشار سرکوب در آن جریان داشته، فراموش نکرده است، یادهای آن دو مبارز جسور و پیگیر را واننهاده است. بر دیوارها، تصویرها و سندهایی از آن دو زیست پربار و پر شور آویخته است. یک به یک این یادگارها رد زندگی را پاس میدارند، فراز و نشیب یک مسیر مبارزاتی طولانی را به یاد میآورند و بازنمای یکی از شریانهای تاریخ مردم این سرزمین هستند، در تکاپو برای ساختن ایرانی آزاد و آباد.
و همزمان این مکان، جنایتی را که رشتهی زندگی صاحبان آن را بریده است، به فراموشی نمیسپارد. در گذر روزمرهی سالها از بهت آن نمیکاهد، عادیاش نمیکند. قتلگاه یادآور قتل مانده است، حتی اگر رد خون به مرور زمان محو شده باشد. آن صندلی که در اتاق کار این خانه رو به قبله مانده است، یادآور قتل داریوش است که قاتلانش به گاه کشتن، او را رو به قبلهشان کردند. آن تکه زمین که قاب عکس پروانه بر آن خوابیده، یادآور پیکر پاره پاره او ست که پخش همان تکه زمین شده بود. انگار هنوز در سکوت سنگین آن اتاق، زیر دستهای آن چند مرد مامور، تقلا میکند، که یا زهرا گفتند و دشنهاش زدند و خفهاش کردند. آنچه از واقعیت شب قتل افشا و روایت شده است، در حافظه کسانی که در گذر زمان پای این خانه ایستادهاند، مانده است. هر بار که میآیند به یاد میآورند، به زبان میآورند تا پژواک یابد، تا زبان به زبان، دوباره و دوباره روایت شود. این خانه سنگینی قتل را بر دوش میکشد.
و این خانه و قتلگاه در این بیست و هفت سال که از آن شب جنایت گذشته است، با همت و همراهی جمعی وجه دیگری از بودن نیز یافته است؛ مکانی شده است برای پافشاری جمعی بر دادخواهی، برای ایستادگی جمعی بر حق دگراندیشی، برای اعتراض جمعی به سرکوب و خشونت سازمانیافتهی حکومتی، مکانی شده است برای تجربهی همبستگی.
در طی سالها در این مکان تداومی دلگرمکننده ساخته شده است که مدیون تمام کسانی ست که از راه دور و نزدیک برای ساختن و حفظ این سنت دادخواهانه تلاش کردهاند. به یاد آوریم که اگر امروز ما اینجا کنار هم ایستادهایم، قدم جای پای کسانی گذاشتهایم که سالها آمدند و با سد ماموران حکومتی روبرو شدند، مورد تعرض و خشونت قرار گرفتند، تهدید و بازداشت شدند و کتک خوردند. اما از پافشاری بر حق بزرگداشت کشتهشدگان و حق دادخواهی پا پس نکشیدند، برای حفظ و پیشبرد این تداوم ایستادگی کردند.
اما حفظ تداوم تنها در تکرار این کنش میسر نشده است و نمیشود. که هر بار در این روند، از نو و به اقتضای زمان به این مناسبت نگاه کردهایم. آن را به امروز فراخواندهایم تا ارتباطش را با موقعیت حاضر دریابیم و تبیین کنیم؛ مسئولیتی را که در زمان حاضر بر دوش ما مینهد دریابیم و بار گران آن را بکشیم. تا بتوانیم این شریان کوچک دادخواهی را در بستر پویش جامعه برای احقاق حقوق خویش در برابر ساختار قدرت متجاوز به این حقوق، بازخوانی کنیم، ضرورتهایش را دریابیم و به پیشاش ببریم. با شناسایی و تبیین این پیوند است که میتوان تداوم را پویایی بخشید و به آیندهی آن امید بست.
پس امروز و اینجا، اگر از دادخواهی میگوییم و بر آن پافشاری میکنیم باید معنا و ضرورتهای آن را در شرایط کنونی تبیین کنیم و کجفهمیها، تحریفها و مغلطههایی را که گرد این واژه ساخته و پرداخته میشوند، شناسایی و نقد کنیم. پافشاری بر دادخواهی را با گفتوگویی نقادانه دربارهی چشماندازها، راهکارها و زبانی که برای طلب آن به کار میبندیم، همراه کنیم.
دادخواهی در واکنش حقطلبانه و اعتراضی به حقکشی نطفه میبندد؛ از قدرت حاکم پاسخ میطلبد، در برابر دروغ و دغلشان میایستد، در برابر تهدید و تطمیع کوتاه نمیآید. در بستر چنین تلاشیست که فرهنگ حقخواهی در میان مردم توانمند میشود و حرکت و نیروی اجتماعیایی میسازد که عدالت طلب میکند. و عدالت همواره متعهد به کشف و ثبت حقیقت است، درصدد پاسخگو کردن مجرم در پیشگاه افکار عمومی و تاریخ است. متعهد است به ساز و کارهای حقوقی، که پایبند به کرامت انسان و حقوق بشر باشند. پس عدالت را با انتقام یکی نگیریم.
دادخواهی ما را از قربانی بودن میرهاند، برای ما عاملیت میسازد؛ اما این عاملیت اگر متعهد به حقوق دیگری نماند، این دیگری هر کسی که باشد، ما را به بازتولید چرخهی بیعدالتی و خشونت سوق میدهد.
دادخواهی از تعلقِ فردی بازمانده به عزیز جانباختهاش، از داغ و درد او، تعهدی میسازد برای یادآوری سرگذشتی که استبداد و سرکوب شریان حیاتش را قطع کرده است؛ درد مرگ در پیکر جانباخته را نه تنها به خشم که به کنشگری حقطلبانه بدل میکند. دادخواهی اگر تنها در خشم خلاصه بماند، اگر کینه و نفرت را به انگیزهی محوری و موتور محرکهی خویش بدل کند، به دام خشونتورزی گرفتار میشود. به جای شکستن چرخهی تباه خشونت، به آرزوی تکرار آن سقوط میکند.
دادخواهی را در سوگواری، روایت فاجعه و بازنمایی رنج خلاصه نکنیم. دادخواهی داغ سنگین ما را به اعتراض بدل میکند و اینگونه در امتدادِ کنشگری سرکوبشده جانباختگان، شریانی از حقخواهی و استقامت میسازد. و اگر دادخواهی، قد علم کردن در برابر نابودی و مرگی ست که پیآمد استبداد بوده است؛ پس باید به زندگی و آزادی پایبند بماند، برای ساختن آیندهای تلاش کند که حرمت جان و کرامت انسان را پاس دارد. پس فروکاستن دادخواهی به خونخواهی، آن را از جانمایهی رهاییبخشاش تهی میکند.
دادخواهی نه با چشمپوشی و مماشات کنار میآید و نه تن به مصادره از سوی نیروهای سیاسی، از هر طیف و با هر باور که باشند، میدهد. استقلال خود را از همه نهادهای قدرت حفظ میکند. دادخواهی متعهد به حقیقت و عدالت است، پس نباید بگذاریم که دادخواهی ما در عرصهی جدال قدرت به ابزار طنابکشی نیروهای متخاصم یا رقیب فروکاسته شود.
و ایستادن سر این معیارها در روزگار مهیب و غریبی که ما از سر میگذرانیم کار دشواری ست. اما اگر بر سر این معیارها نایستیم، حرکتهایی که سالها برای رشد و تعمیقشان از جان مایه گذاشتیم، به کجراهههای هولناک میافتند. زیرا که امروز از یک سو همچنان با ساختار قدرتی روبرو هستیم که برای تحکیم خویش از هیچ ظلم و دغلی فرونمیگذارد و از سوی دیگر با موج فزایندهای از تخطئه و تخریب و تندخویی از سوی بخشهایی از نیروهای مخالف با این ساختار قدرت. و هر دوی این جبههها در آزادیستیزی، انحصارطلبی و نفی تکثر، تحریف و سادهسازی واقعیت و تاریخ، بیحرمتی به هر باور و هویت و تاریخی که مخالف خود تعریف میکنند، در مصادرهی به مطلوب مفاهیم و نمادها شبیه هم هستند. یکی قدرت دارد و سال هاست کشته و نابود کرده و هزاران هزار چوبهی دار به پا کرده و میکند، دیگری در سودای پس گرفتن قدرت، به صداهایی میدان میدهد که نویدشان برپایی چوبههای دار است.
راستش باور نداشتم که به چنین ورطهای فروغلتیم.
رد این ناباوری و بهت را که گرفتم، دستنوشتهای از پدرم را به یاد آوردم که متن دفاعیات اوست در دادگاه نظامی در سال ۱۳۴۴. وقتی که تلاشهای شماری از احزاب و وابستگان به جریان ملی برای تشکیل جبهه ملی سوم با یورش دستگاه حاکمه و بازداشتهای گسترده سرکوب شد. در ابتدای دفاعیه نوشته است: سالها پیش آن روز که با دلی آکنده از مهر ایران در برابر کتاب آسمانی و درفش ملی بر زمین زانو زده و پیمان سپردم در راه آزادی و آبادی میهنم تا پای جان بکوشم هرگز گمان نمیبردم روزی فرارسد که به این کوششها رنگ بزه زنند و به دادگاهم کشانند.
این بهت از دشمنانگاری و سرکوب را که در کلام او مانده است، مدخلی گرفتم برای روایت موقعیتهایی در مبارزه سیاسی او، که جابهجا چنان مورد تخاصم قرار گرفته ،که بهت میآفریند. و جابهجا این تن اوست که هدف کینهتوزی شده است.
تن انسان، نمود چگونگی حضور او و محمل کنش او ست. جانش به این تن بند است. سرکوب نیز اغلب بر تن اعمال میشود، رد خشونت اش بر تن میافتد، تنی که حبس میشود، زخم میخورد، درد میکشد.
صبح روز کودتای ۲۸ مرداد، او میخواسته از سکویی در میدان بهارستان بالا برود تا مردم را جمع کند و به مقاومت بخواند. همانجا گروهی از کودتاچیان به سرش میریزند. به قصد کشت او را میزنند. تقلا میکند، کسانی به کمکش میآیند و نجاتش میدهند. در بیمارستان نجمیه از هوش می رود، سرش را که از چند جا شکافته بوده، بخیه میزنند، زخمهایش را تیمار میکنند و عصر آن روز کودتا او را روی برانکاردی از درپشتی بیمارستان که جسدها را از آن بیرون می بردند، در می برند تا در مخفیگاهی بهبود یابد. او ۲۴ ساله بوده است، با تنی جوان و رشید. بعد از آن بارها حبسش میکنند. سال ۱۳۳۷ او را برای دست کشیدن از کار سیاسی و ترک ایران زیر فشار میگذارند. ۳۰ ساله بوده است. اول افسر بلندپایهای در زندان به ملاقاتش میرود و در نهایت احترام به او پیشنهاد می دهد که ایران را ترک کند. و او آنقدر میهناش را دوست داشت، که نمیتوانست از آن دل بکند و برود. گفته بود زندان را به رفتن ترجیح میدهد. سلول او را به اتاقکی منتقل کردند با سقف فلزی، که روی سقف آشپزخانهی زندان دژبان بنا شده بود. میگفت تناش پر از تاول شده بود و روزها از شدت گرما غش میکرده است. و آن افسر هر از گاه غروبها میآمده و از او احوالپرسی میکرده و میپرسیده که آیا تقاضایی دارد؟ و او هر بار تشکر میکرده و می گفته چیزی نمیخواهد.
پس از آن زندان بود که او دل به پروانه اسکندری باخت. میگفتند در بهار سال ۱۳۴۰ در فراغتی میان حبسها ازدواج کردهاند. و من سالها در زندانها به ملاقات پدر رفتم. او حبس میکشید و هر بار چهرهاش از دیدنم میشکفت. تن با صلابتاش به آغوشی نرم گشوده میشد.
در آذر ماه سال ۱۳۵۶ در باغی در کاروانسراسنگی کوشندگان جبهه ملی که چند ماهی بود دوباره تشکیل شده بود، گردهمایی داشتند. آن جمع، مورد هجوم جماعتی چماقدار قرار گرفت. او دوباره سرش شکست و تناش آسیب دید. با همان سر خونآلود بود که به پاسگاه مجاور رفته بود تا شکایت کند.
و در آن سالهای انقلاب تا بهار سال ۶۰ که به مرور همهی امیدهای او به آن انقلاب به باد رفت، چه در آن دوران که درون دولت بود و چه پس از استعفا و فاصلهگیری از حاکمیت، هر آنچه در توان تن و جاناش بود در طبق اخلاص گذاشت تا شاید بر روندهایی که زندگی ملی را میساختند، تاثیر بهینه بگذارد. و من کوفتگی آن تن عزیز را به یاد دارم که آخرشبها به خانه بازمی گشت. مادرم درباره آن دوران در یک جمله گفته است که ما همهی تلاشمان را کردیم که چیز بهتری بسازیم که نشد و ما خود را مسئول میدانیم پس همچنان همهی تلاشمان را میکنیم.
سال ۱۳۶۱ بود که پدرم پس از دورهای زندگی مخفی و تلاش برای ساماندهی مقاومت دوباره بازداشت شد. تا آستانه مرگ رفت و بازگشت. او را در سلولی حبس کرده بودند که چنان کوچک بود که او نمیتوانست قد راست کند. از آن زندان که آمد لاغر و رنگپریده بود با انبوهی از ریش و دردهایی در تن عزیزش، که با او ماند، با صدای تیرهای آن اعدامهای فوج فوج، که در گوشش ماند. ۵۳ ساله بود. رد آن اعدام که از آن جست، نزد ما که دوستش داشتیم، به دلهرهای بدل شد در نگاهمان به تن او. انگار لب مرز مرگ راه میرفت. و او و همراهان سیاسیاش بار دیگر قدم به قدم راهی ساختند برای مبارزه با استبداد و خشکاندیشی و تباهی حاکم. در این راه او پله پله چنان تند و جسور شد که گاه وحشت میکردیم که چه بیمهابا تن به صف آن جماعت دریده و بیرحم میزند.
تهدیدهایشان را به هیچ میگرفت، به تهمتها و دشنامهایی که در روزنامههایشان چاپ میکردند بیاعتنایی میکرد ، کنترل دائمی زندگی، از شنود و مامور و خبرچین که مثل مور و ملخ دور و برش ریخته بودند را به سخره میگرفت.
سال ۱۳۷۴ در آیین بزرگداشت شادروان سنجابی در خانقاه صفیعلیشاه در همین نزدیکی به روال آن سالهای سخت، جماعتی عربدهکش و چماقدار به خانقاه هجوم آوردند. او به رسم صاحب مجلس در آستانهی در ایستاده بود که سرکردهی آن جماعت به سویش یورش برد. برادرم خود را حايل تن پدر کرد و زخمی شد.
برادرم میگفت آن شب تا صبح نخوابیده است که مبادا آن جماعت، که آن روز برای نخستین بار در این شهر با مقاومت جانانهی مردم روبرو شدند، شبانه به خانه هجوم بیاورند.
هجوم ۳ سال بعد، با برنامهریزی و حکم حکومتی برای قتل رخ داد. او ۷۰ ساله بود که کشته شد.
تن او را در پزشک قانونی تهران دیدم. جمجمهاش را شکافته بودند و با نخهای سیاهی دوخته بودند. سینهاش را دریده بود. آن تن رشید، جان داده بود. برای بار آخر تناش را وقتی برادرم او را در گور میخواباند، لمس کردم به نوازش وداع. لبهایش به نرمی باز مانده بود و تن اش در پرچم ایران پیچیده بود. رویش خاک ریختند و او پنهان شد.
و حالا بیست و هفت سال پس از قتل او، جماعتی دریده سربرآورده که برای انتقامگیری از ۵۷یها برای جسدش خط و نشان میکشد، وعدهی نبش قبر میدهد تا استخوانهایش را بسوزاند، جماعتی که از هیچ توهین و ناسزا به او ابا ندارد.
جسد یک انسان همچنان تن او ست. قبر نیز که محفظهایی ست برای جسد در امتداد انسان جای می گیرد. از همین روست که همان کشمکش که بر سر انقیاد تن انسان حاکم است اینجا هم امتداد مییابد. سرکوبگر و کینه توز با قبر همان رفتاری را میکند که با جسد میکند، همان که با تن انسان می کند.
کینهتوزی و دریدگی و جهل آدم را در بهت فرو میبرد، شرم میآورد. و من امسال تا عمق جان، شرمسار اویم که پس از عمری جاننثاری برای آزادی و آبادی ایران، پس از مرگی چنان فجیع و دردناک، جسدش نیز نمیتواند آرام بگیرد، در خاک میهناش که عاشق آن بود با حرمت بخوابد. اما من از او آموختهام که پا پس نکشم، از او بیاموزیم که پا پس نکشیم، که بهت خویش در برابر فرومایگان از هر قوم و تبار که باشند فروخوریم، اما از آزادی و ایران دست نکشیم.




نظرها
نظری وجود ندارد.