«جنگ کثیف» در ایران
رضا جاسکی - برخی از صاحبنظران به کار گرفتن شکنجههای وحشتناک در جمهوری اسلامی و یا دوران پهلوی را نتیجهی مستقیم سابقه طولانی استبداد در ایران میدانند. در «جامعه کلنگی» جان و مال مردم اعتباری ندارد و استبداد ایرانی، مضمون ویژهاى به پدیدهی وحشیانه شکنجه در ایران میدهد. در این صورت، چرا فیلمی مانند «گاراژ اولیمپو» یادآور بسیاری از صحنههای وحشتناک زندانهای ایران است؟ همان تکنیکها و همان ابزارها؟…

یک
ظاهراً همچون صاعقه در آسمانی آبی، خبر غیرمنتظره بود. دستگیری پرویز صداقت، شیرین کریمی و مهسا اسدالهنژاد و احضار محمد مالجو و پس از آن هیمن رحیمی حداقل از نظر زمانی تعجب بسیاری، از جمله این قلم ، را برانگیخت. اطلاعات بسیار اندک بوده و هست، اما، این نیز حرکتی حسابشده از سوی نیروهای امنیتی بود. خوشبختانه نه فقط نیروها و فعالین سیاسی چپگرا، بلکه بسیاری از روشنفکران، دانشگاهیان، همکاران …با علایق سیاسی متفاوت یکصدا در مقابل این دستگیریها واکنش نشان داده و پس از تقریباً ده روز افراد یادشده به قید وثیقه آزاد شدند. نه در مورد «جرائم» این افراد و نه ارگان دستگیرکننده توضیحی داده شد. ما از این که این دوستان آزاد شدند و به دامان خانواده و دوستان خود بازگشتند، از این که همبستگى گستردهای بر علیه اعمال نیروهای امنیتی دولتی ایجاد شد بسیار مسرور بوده و هستیم، اما در مورد پیامدهای عملی این دستگیریها، از جمله سکوت نقد اقتصاد سیاسی، پس از یک دوره طولانی و موفقیتآمیز آن چیزی گفته نشده است، امری که باید به آن طور جداگانه پرداخت.
در چند هفته اخیر در رابطه با دستگیریهای اخیر تحلیلهای متفاوتی با تکیه بر استنباطهای متفاوت از نحوه عملکرد زندان و شکنجه مطرح شد. از این رو شاید لازم باشد، در مورد نحوه عملکرد نیروهای دولتی و نهادهای امنیتی و به طور مشخص نقش انواع شکنجه در دوران معاصر ایران کمی بیشتر تامل نمود. مقالهی حاضر بررسی کوتاهی بر نقش شکنجه به طور عام و شکلگیری این پدیده در تاریخ معاصر ایران است.
دو
فیلم «گاراژ اولیمپو» (Garage Olimpo) اثر کارگردان ایتالیایی مارکو بکیس (Marco Bechis) در سال ۱۹۹۹ توانست جوایز زیادی را در رقابتهای گوناگون سینمایی جهان به خود اختصاص دهد. در ایران اخیرا فیلمهای عالی و متعددی در باره سرکوب و زندان ساخته شده که معروفترین آنها آثار متأخر محمد رسولاف و جعفر پناهی میباشند که با دقت و زیبایی جنبهها و تاثیرات گوناگون سرکوب و خشونت دولتی را به تصویر میکشند. اما «گاراژ اولیمپو» از زاویهی ویژهای به موضوع شکنجه و «جنگ کثیف» در آرژانتین میپردازد. بکیس خود زاده شیلی از پدری ایتالیایی و مادری شیلیایی است و در سال ۱۹۷۷ در بوئنوسآیرس توسط لباس شخصیهای نیروهای امنیتی آرژانتین ربوده شد و دو هفته در «کلوب آتلتیکو» زندانی گشت. او از جمله افراد خوششانسی بود که به خاطر داشتن ملیت ایتالیایی، از آرژانتین اخراج و به ایتالیا فرستاده شد.
نام «گاراژ اولیمپو» اگر چه نامی خیالی است اما با واقعیت نیز پیوند دارد. «ال الیمپو» که یکی از محلهای شکنجه در دوران دیکتاتوری نظامی بود، پس از سقوط نظامیان به تعمیرگاه وسایل نقلیه بدل شد. گاراژ بیانگر محلی کثیف و تاریک در دل یک شهر بزرگ و روشن است. در بوئنوسآیرس مکانهای فراوانی برای شکنجه و کشتار، درست در مراکز پر رفت و آمد شهر وجود داشت که بسیاری، از وجود آنها آگاه بودند اما به زندگی روزمره خود ادامه میدادند. اولین نکتهای که بکیس به آن اشاره میکند این که تیپی به نام «شکنجهگر» در معنای فردی روانی ، خونآشام و وحشی که مردمآزاری جزیی از وجود اصلی آن باشد، وجود ندارد. ماریا قهرمان فیلم، دختر هجده ساله زیبایی است که به عنوان یک معلم داوطلب در محلههای فقیرنشین به افراد بیسواد بزرگسال درس میدهد تا آنها بتوانند با کسب سواد به بخشی از آرزوهای خود برسند. یک معلم ساده که قسمتی از وقت خود را بدون جیره و مواجب، وقف خدمت به افراد فقیر مینماید. مادرش برای کسب درآمد بیشتر، چند اتاق از خانه خود را به عدهای، از جمله مرد جوان زیبا اما درونگرایی به نام فلیکس اجاره داده است. فلیکس از ماریا خوشش میآید اما جرئت ابراز عشق ندارد. روزی عدهای لباس شخصی به خانه ماریا حمله میکنند و در مقابل چشمان مادرش او را برای مواخذه به جایی که هیچکس نمیداند میبرند، «گاراژ اولیمپو». مادرِ مستاصلِِ ماریا، دایان، تمام وقت، دارایی و زندگی خود را صرف یافتن دخترش میکند. با همسران، مادران و پدران همدرد خود که برای یافتن نشانی از عزیزان خود به هر دری میزنند، آشنا و همسنگر میشود، اما هیچگاه موفق به دیدن دخترش نمیگردد. فلیکس عاشق خجالتی ماریا، یکی از شکنجهگران مورد اعتماد روسای خود است و برحسب اتفاق، ماریا را در یکی از سلولهای زندان مییابد. با این حال، او هرگز به مادر ماریا ، یک کلمه در مورد وضعیت دخترش سخنی نمیگوید. فلیکس به ماریا میفهماند که وی تنها فرد حامی او در آن زندان مخوف است و ماریا برای رفع نیازهای اولیه خود مانند غذا، رهایی از خشونت جسمی و جنسی دیگر زندانبانان و امنیت خود به فلیکس وابسته میشود…اما حتی یک شکنجهگر مورد اعتماد، اما عاشق نیز نمیتواند مانع فرو رفتن ماریا در گرداب مرگ شود.
بکیس برخلاف فیلمهای رایج در مورد زندان و شکنجه از نمایش صحنههای خونین و فیزیکی کاملا حذر میکند. زندانیان در بخش بزرگی از دوران بازداشت خود مجبور به زدن چشمبند بودند و تنها از طریق صدا میتوانستند وحشت زندان را دریابند. از این رو، طراح لباس فیلم، فقط یک هفته را صرف تهیه چشمبند بر اساس دستورالعملهای زندانیان سابق نمود. کارگردان درست به همین شیوه، بیننده را در موقعیت زندانیان قرار میدهد. صحنههای بصری شکنجه حذف میشوند و بیننده فقط از طریق صدا باید صحنههای وحشتناک شکنجه را زیر پوست خود احساس کند.(تابانلی، ۲۰۱۲) زندانیان در تاریکی که هیچ کورسوی نوری وجود ندارد، بسر میبرند. آنها مرتبا از خود میپرسند چرا دیگران مردند اما آنها همچنان زنده هستند؟ در مقابل، اگرچه بین شکنجهگران تفاوتهای معینی وجود دارد اما آنان ظاهری کاملا عادی دارند و مانند کارمند معمولی به سر کار میروند. کارت ورود و خروج میزنند، وقتی مشغول دادن شوک الکتریکی نیستند، مشغول بازی پینگپنگ میشوند و شب به خانه نزد همسر و فرزندان خویش بازمیگردند. بسیاری از آنان انسانهای معمولی هستند که به بخشی از یک ماشین کشتار بدل شدهاند. کارگردان متاثر از میشل فوکو معتقد است، «شکنجه یک تکنیک است، نه بیان افراطی خشم بیقانون».
بکیس تصویری عام از سرنوشت وحشتناک و نامعلوم زندانیان به دست میدهد. در این تصویر شباهتهای فراوانی بین «کارخانه» زندان در ایران (در زمان پهلوی و جمهوریاسلامی)، شیلی، برزیل، آرژانتین…به چشم میخورد، بدون آن که ویژگیهای «جنگ کثیف» نادیده گرفته شود. «پروازهای مرگ» یکی از ویژگیهای منحصربفرد تاریخ آرژانتین است. همچنین، کلیسا در آرژانتین برخلاف دیگر کشورهای آمریکای لاتین نقش مهمی در حمایت از کشتار داشت، چنانچه نهاد روحانیت در دوران جمهوری اسلامی چنین نقشی را به عهده گرفت. فیلم به ما قصه بازماندگانی را میگوید که دربدر به دنبال یافتن نشانی از عزیزانشان هستند. داستان یک دختر جوان عدالتجویی را میگوید که برای بهروزی انسانهای تهیدست بدون هیچ چشمداشتی تلاش میکند. قصه یک دستگاه عریض دولتی را بیان میکند که حاکمانِ وقت برای گسترش و یا حفظ قدرت خویش، بدون توجه به هزینه سنگین جانی نگهداری چنین قدرتی، دست به هر کاری با منطق ویژه خود میزنند.
سه
در فیلم جعفر پناهی «یک تصادف ساده» نیز چشمبند یکی از موضوعات محوری فیلم است. [۲] وحید، زندانی پیشین به خاطر فعالیتهای کارگری، از روی صدای پای اقبال، شکنجهگر بدنام جمهوری اسلامی او را شناخت و فیلم نیز با صدای پای اقبال که دیگر برای بیننده نیز کاملا آشناست، پایان مییابد. بقیه زندانیان سابق در فیلم نیز، اقبال را ندیده بودند و مجبور میشوند از طریق دیگر حسهای خود او را شناسایی کنند. شیوا از طریق «بوی گند» عرق اقبال، و در نهایت حمید از طریق لمس زخمهای پای اقبال وی را شناسایی مینماید. در فیلم چشمبند نیز یکی از سلاحهای اصلی زندانیان پیشین است و اقبال در قسمت اعظم فیلم، یا در یک تابوت است و یا چشمبند بر چشم دارد. اگرچه احتمالا پناهی با تکیه بر شناسایی اقبال از طریق حسهای غیربینایی و نیز عدم قطعیت آنها (البته به جز حمید) در شناسایی اقبال بر نکته دیگری انگشت میگذارد. در فیلم، همه چیز به طور اتفاقی و بدون یک نقشه قبلی و یا منطق خاصی پیش میرود. همه در لحظه دچار احساسات شدید شده و به قبول شیوا، وحید اول عمل میکند و بعد فکر. با این حال، همه از گلی تا حمید از روی خشم و نه منطق خواهان انتقامجویی هستند.
فیلمهای پناهی و بکیس دلهرهآور هستند اما هم به خاطر سبک پناهی که در همه فیلمهایش صحنههای کمدی (و البته به صورت کاملا طبیعی) گنجانده میشوند، و هم به خاطر سرنوشت قهرمانان فیلم کاملا متفاوت هستند. در «گاراژ المپیو» موضوع فیلم یعنی کشتار هزاران نفر و نیز مرگ همه قهرمانان عدالتجو ، بیننده از ابتدا تا انتها در اضطراب به سر میبرد و شکنجه را احساس میکند. پایان تراژیک و غیرمنتظره فیلم نیز اوج داستان، بسیار سریع و ساده، اما در عین حال باور نکردنی است. در «یک تصادف ساده» محور اصلی فیلم، انتقام از شکنجهگر است، تنفر از شکنجهگر همه زندانیان متفاوت را در کنار هم قرار میدهد اگر چه در نهایت، به دلایل متفاوت از جمله نحوهی برخورد با شکنجهگر، این اتحاد به پایان میرسد. پناهی، به درستی اما به طور ضمنی بر این نکته تاکید دارد که انتقام چیزی جز ارضای حس خشم نسبت به فرد دیگر، گروه یا جامعه نیست. این خشم میتواند نتیجهی آسیبهای شخصی و یا پایمال شدن حق فردی باشد. در فیلم، زندانیان سابق از آسیبهای جسمی و روانی که اقبال به آنان زده است، یاد میکنند. پناهی به موضوع مجازات، و رابطهی آن با خشم نمیپردازد و در محدوده انتقام و خشونت باقی میماند. [۳]
نکتهی اصلی که باید بر آن، در رابطه با این نوشته مکث نمود، نحوه برخورد این دو کارگردان با پدیدهی شکنجهگر است. مسلماً هدف پناهی یافتن راهی است برای خروج از چرخهی خشونت و تاکید بر این نکته که انتقامجویی و تکیه بر احساسات آنی چارهساز نیست. اما در پسزمینهی فیلم حضور شکنجهگر منحصربهفرد بسیار قوی است. شکنجهگر داستان، اقبال، تنها کسی است که در دفاع از خویش عنوان میکند که خود او نیز قربانی «ساختار»، و برای کسب «یک لقمهی نان» مجبور به اطاعت از اوامر دیگران است اما از نظر بقیه راویان داستان، اقبال «مظهر شر» است، و نه آنطور که هانا آرنت در مورد آیشمن قضاوت کرد، یعنی با نظریهی «ابتذال شر». در مقابل، شکنجهگر بکیس، فردی عادی است که اگرچه در زندان «بهترین متخصص شکنجه» محسوب میشود، اما در خارج از آن محیط، پسر همسایهی جذابی است که عاشق دختر همسایه میشود و به خاطر وی حاضر است موقعیت خود را به خطر اندازد. این به معنی آن نیست که پناهی مسئولیت تمام جنایات زندان را بر عهدهی شکنجهگران قرار میدهد یا اینکه بکیس نقش افراد را نادیده میگیرد، چنانچه فلکیس به طور دائم با یکی دیگر از شکنجهگران که از انسانیت هیچ بویی نبرده در فیلم در تقابل دائم قرار دارد. هر دو کارگردان خواهان اجرای عدالت و مجازات شکنجهگران به خاطر اعمالشان هستند با این حال، نقطهی آغاز برخورد آنها با شکنجه و شکنجهگر متفاوت است. این نکتهای که باید کمی در مورد آن مکث نمود.
چهار
برخی از صاحبنظران به کار گرفتن شکنجههای وحشتناک در جمهوری اسلامی و یا دوران پهلوی را نتیجهی مستقیم سابقه طولانی استبداد در ایران میدانند. در «جامعه کلنگی» جان و مال مردم اعتباری ندارد و استبداد ایرانی، مضمون ویژهاى به پدیدهی وحشیانه شکنجه در ایران میدهد. در این صورت، چرا فیلمی مانند «گاراژ اولیمپو» یادآور بسیاری از صحنههای وحشتناک زندانهای ایران است؟ همان تکنیکها و همان ابزارها؟
بعد از استقرار جمهوری اسلامی و استفاده از برخی از روشهای ارتجاعی و منسوخ گذشته برای مجازات، (مانند شلاق زدن در ملاءعام) این ایده مطرح شد که شکنجه پدیدهای مربوط به دوران پیشامدرن است و یا اینکه شکنجه و دموکراسی نمیتوانند همزیستی داشته باشند. علت اصلی چنین استنتاجی آن بود که در کشورهای پیشرفته شکنجه وجود ندارد. همچنین استدلال میشد که ابزارها و شیوههای مورد استفاده در حکومتهایی چون جمهوری اسلامی و یا حتی پهلوی، میراثی از رژیمهای فاشیستی قرن گذشته و یا دوران حکومت استالین بودند. نتیجه آن که، آنچه امروز روشهای غیرانسانی تلقی میشود، یا «متعلق به دوران پیشامدرن» است و یا ارثی از «حکومتهای استبدادی»، «ایدئولوژیک»، و یا «توتالیتر» -در هر شکل و زمانی. اما تاریخ تکوین ابزارهای کشتار و یا شکنجه بسیار پیچیدهتر از چنین تصوراتی است.
انقلاب فرانسه به عنوان فرزند ایدههای روشنگری و دنیای مدرن معمولا برچسب «دوران وحشت» را نیز دارد. مهمترین ابزار «وحشت» در انقلاب فرانسه با وسیلهی مخوف اعدام آن زمان، یعنی گیوتین تداعی میشود. اما آنچه کمتر به یاد آورده میشود آن که دکتر ژوزف ایگناس گیوتین وسیلهی اعدام خود را مطابق برخی از اصول روشنگری تهیه نمود. پیش از انقلاب فرانسه، مجازات اعدام نابرابر، وحشیانه و طبقاتی بود. اشرافزادگان به مرگی سریع و «شرافتمندانه » یعنی زدن گردن با شمشیر و تبر محکوم میشدند. مردم عادی معمولا به دار آویخته میشدند. اما جنایتکاران و خائنین به شیوههای بسیار هولناکی مانند تکهتکه شدن از طریق کشیده شدن با اسب و یا «چرخ شکنجه» محکوم به مرگ میشدند. دکتر گیوتین ابزار خود را با تکیه بر دو اصل بنا نهاد: اول، مجازات مرگ برای همه طبقات اجتماعی باید یکسان باشد. دوم، به مرگی بدون درد و سریع ختم گردد. به عبارت دیگر، آنچه امروز مظهر قساوت تلقی میشود، در آن زمان به عنوان وسیلهای برای حذف شکنجه از فرآیند مرگ محسوب میشد. اعدامهای فراوان بر پایه اتهاماتی سست باعث شد که گیوتین به نماد خشونت و وحشت بدل شود.
اگر به دوران «جنگ کثیف» در آرژانتین نگاه شود میتوان رد بسیاری از شیوههای شکنجه و یا مرگ را میتوان در روشهای مرسوم در فرانسه یافت. «پروازهای مرگ» در آرژانتین ویژگیهای معینی داشت اما در جنگ الجزایر نیروهای فرانسوی تحت فرماندهی ژنرال مارسل بیژار از تکنیک انداختن قربانیان به دریا استفاده میکردند. چنانچه نیروهای فرانسوی با تمسخر از اصطلاح «میگوهای بیژار» برای قربانیان استفاده میکردند. در هندوچین نیز همین تکنیک، از طریق پرتاب قربانیان از هلیکوپتر، قبلا مورد استفاده قرار گرفته بود. (کولارد، ۲۰۱۴:۳۳). فیلم «نبرد الجزایر» (ساخته جیلو پونتهکوروو) که یکی از شاهکارهای سینما در محکومیت خشونت است، در آرژانتین به عنوان بخشی از آموزش افسران آرژانتینی برای آشنایی با تاکتیکهای فرانسویها به کار گرفته میشد.(کولارد، ۲۰۱۴:۶۱) اما پرواز مرگ در آرژانتین شکل کاملا سیستماتیک به خود گرفت. قربانیان ابتدا بیهوش و سپس به دریا انداخته میشدند. ماریا قهرمان فیلم بکیس نیز به چنین سرنوشتی دچار گشت.
اما در مورد شکنجه الکتریکی چه میتوان گفت؟ آیا آلمانیهای نازی مخترع آن بودند؟ داریوش رجالی از معروفترین نظریهپردازان شکنجه در کتاب «شکنجه و دموکراسی» به دقت نشان میدهد که آلمانیها در این رابطه واردکننده تکنیک بودند. پلیس آمریکا از ابزارهای شوکدهنده برای گرفتن اعتراف از متهمان در بازجوهایی خشنی که معروف به «درجه سه» بودند، استفاده میکرد. فرانسویها در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در هندوچین/ویتنام از تلفنهای صحرایی یا مگنیتو (ژنراتور تلفن صحرایی) و نیز ژاپنیها در کره با استفاده از همین سیستم برای شکنجه افراد بهره میبردند. «محتملترین فرضیه این است که شکنجه مگنیتو از طریق سیستم استعماری فرانسه از هندوچین به فرانسه، در طول جنگ جهانی دوم منتقل شد و سپس به گشتاپوی آلمان و احتمالاً مجارستانیها رسید» (رجالی، ۲۰۰۷:۱۵۷) در نتیجه، این طرز شکنجه ابتدا در مستعمرات فرانسه ابداع و سپس به فرانسه (اولین گزارش در این رابطه مربوط به تولوز است) و در نهایت آلمان نازی رسید. پس از آن این روش به کشورهای مختلف جهان صادر شد.
شکنجه آبی و پیش زمینه آنچه که امروز از طریق استفاده از شکنجه در گوانتانامو تحت عنوان واتربوردینگ مطرح شد، ابتدا در فرانسه با عنوان تکنیک «وان حمام» معروف بود. در این روش سر قربانی را تا مرز خفگی زیر آب نگه میداشتند. کریستین ماسوی (نام اصلی: ژرژ دلفان) که بلژیکی بود این روش را تکمیل کرد. او با توجه به ترس و وحشت قربانی به این نتیجه رسید که این روش نسبت به کشیدن ناخن «انسانیتر» است و قربانی از ترس مرگ زودتر اعتراف میکند. (رجالی، ۲۰۰۷:۱۰۸). این روش چنان نازیها را تحتتاثیر قرار داد که مجوز استفاده از آن در چکسلواکی و نروژ را در انتهای جنگ دوم جهانی صادر کردند. اما پیشزمینه واتربوردینگ تکنیک دیگری است که به «تکنیک پارچه هلندی» معروف است و در این روش با قرار دادن پارچه روی صورت قربانی و ریختن آب روی آن، احساس خفگی را ایجاد میکنند. (رجالی، ۲۰۰۷:۱۷۱) در نتیجه تاکید بر این استدلال که شکنجه، فرآوردهی استبداد و یا دوران پیشامدرن است با بسیاری از واقعیتها در تضاد قرار میگیرد.
پنج
بسیاری از کسانی که هم در رژیم سلطنتی و هم جمهوری اسلامی دربند بودهاند، شهادت میدهند که شکنجه در جمهوری اسلامی بسیار وحشتناکتر از دوران پهلوی است و برخی از آنان چنین نتیجه میگیرند که در واقع، عصر جمهوری اسلامی، دوران بازگشت به دوران قرون وسطی است، عقبگردی از دنیای مدرن به پیشامدرن. این قلم هیچگونه تردیدی در مورد بازگشت برخی از روشهای مجازات سنتی، بویژه در اوج قدرت جمهوری اسلامی و سالهای اول انقلاب که اکثریت مردم پشتیبان حکومت بودند، نداشته و ندارد، اما مخالف نتایجی است که گاه از این واقعیت گرفته میشود.
رجالی در کتاب «شکنجه و مدرنیته» – با تکیه بر آراء میشل فوکو، به ویژه نظرات او در کتاب «مراقبت و تنبیه: تولد زندان» – تلاش میکند که تغییرات نظامهای کیفری در ایران و ارتباط این تغییرات با تحولات اجتماعی در کشور را نشان دهد. به این منظور او از نظر تاریخی، شکنجه را به دو نوع «شکنجه کلاسیک» و «شکنجه مدرن» تقسیم میکند.
«شکنجه کلاسیک» که در پایان دوران صفوی شکل گرفت، دارای چند ویژگی مهم بود: مجازات در ملاءعام و میادین شهر برای نشان دادن «قدرت شاه» و بازگرداندن نظم الهی به جامعه. بنابراین «نمایش عمومی» از اولین ویژگیهای «شکنجه کلاسیک» بود. ویژگی بعدی تمرکز بر بدن بود: بدن مجرم به مثابه صفحهای در نظر گرفته میشد که جرم بر آن حک میگشت و ایجاد درد بر جسم مجرم هدف اصلی محسوب میشد. اعضا بدن مثله و بریده میشدند. سومین ویژگی مهم، مشارکت جمعی در اجرای مجازات بود. مثلا در کشتار بابیها در سال ۱۸۵۲ کشتن بسیاری به برخی از اصناف مانند قصابان، نانوایان و غیره گذاشته شد تا از طریق مجازات بابیان با شاه بیعت کنند (رجالی، ۱۹۹۴:۲۶) در ایران منع شکنجه بنا به گفته آدمیت از زمان امیرکبیر آغاز شد (آدمیت، ۱۳۶۲:۳۱۴) [۴] با این حال باز بنا به گفتهی آدمیت در یکسال و نیم اول صدارت امیرکیبر، شکنجه به همان شیوه سابق اجرا میگشت و خلافکاران در ملاء عام به چوب بسته میشدند. در این زمان از مجرمان نیز انتظار میرفت، به هنگام مجازات متناسب با موقعیت اجتماعی خود رفتار کنند. از این رو، مجازات جنبه آیینی و اخلاقی نیز داشت. مجازات فرصتی بود که خاطی شجاعت خود را نشان دهد و یا این که پشیمان از اعمال خود، توبه نماید.
رجالی بین ترور نافرجام ناصرالدین شاه در سال ۱۸۵۲ (۸ شوال ۱۲۶۸ قمری) و مرگ او در چند دهه بعد و اعدام میرزا رضاخان کرمانی (قاتل ناصرالدینشاه) در سال ۱۸۹۶ ، تفاوتهای زیادی مییابد.
در دوران قاجار این عقیده وجود داشت که «قدرت واقعی» یعنی سلطه بر مرگ و زندگی. اگر خدا از طریق مرگ و زندگی افراد قدرت خود را اعمال میکرد، نمایندهی او در زمین نیز باید از قدرت مشابهی برخوردار باشد. از این رو، حکم نهایی مربوط به شاه بود و نه دادگاهها. زیرا، دادگاهها به مثابه نهادهای بوروکراتیک دائمی هستند و وجودشان ربطی به قدرت این شاه و آن شاه ندارد. فتحعلیشاه در گفتگو با سفیر انگلیس بر این نکته تاکید دارد که «قدرت واقعی» شاه یعنی آن که شاه «قدرت» مرگ و زندگی همه مردم کشور خود را در دست دارد. این شاه است که تصمیم میگیرد هرکس را که بخواهد بکشد. (رجالی، ۱۹۹۴:۳۱) این در واقع در خیالات خام شاه وجود داشت، و قدرتهای بزرگی در هیئت حاکمه میتوانستند مانع اجرای احکام مهم شوند. خود او بخوبی میدانست که شاه میتوانست و لازم بود تا در مراسم اعدام راهزنان شرکت کند و از این جهت شاهان پس از تاجگذاری با کمال میل در چنین مراسمی شرکت میکردند. (همانجا، ۳۲). فتحعلیشاه، محمد شاه، ناصرالدینشاه صدراعظمهای مقتدر خود را کشتند ولی این فقط به خاطر میل شاهان نبود. مسلماً همه این شاهان خواهان قدرت مطلقه بودند، اما برای مثال، ناصرالدینشاه بر خلاف میل واقعی خود و در اثر فشار دربار و مادرش، دستور قتل امیرکبیر را صادر نمود. (آدمیت، ۱۳۶۲:۶۵۱). با وجود آنکه در زمان قاجار بین عرف و شرع در مورد حق قضاوت اختلافاتی وجود داشت، ولی هر دو بر سر این نکته توافق نظر داشتند که حکومت باید مجازات را بر اساس قوانین شرعی اعمال کند. بر سر این موضوع نیز متفقالقول بودند که مجازات جنبه آیینی و نمایشی داشت و نه بوروکراتیک.
در زمان ترور نافرجام ناصرالدینشاه توسط چند بابی، دستور قتلعام بابیان صادر شد. قربانیان بین گروههای مختلف با مشارکت علماء، دولتیان، شاهزادگان قاجار، دیوانسالاران، تاجران، …. تقسیم و در یک کشتار وحشیانه دستهجمعی به طرز فجیعی به قتل رسیدند. بعضی شمعآجین شدند، برخی را به توپ بستند، عدهای را قطعهقطعه ساختند، بعضی را در قیر داغ انداختند، پوست عدهای کنده شد….به عبارت دیگر کشتار و «آلوده کردن دست به خون» به منظور ایجاد همبستگی و بیعت مجدد با شاه از طریق مشارکت در یک سیستم وحشتناک شکنجه برای عبرت دیگران و نشان دادن قدرت حاکمان وقت بود. شکنجه یک عمل بوروکراتیک نبود و یک آیین قبیلهای برای ترمیم نظم جامعه محسوب میشد. در این میان هدف شکنجه فقط نابودی «فرد خاطی» نبود بلکه از بدن قربانیان به مثابه ابزاری برای نمایش استفاده میکردند. مثلا از سرهای بریده در ساختن مناره (کلهمنار) استفاده میشد که بنا به گفته رجالی از بدن انسان به عنوان مصالح ساختمانی برای معماری قدرت شاه استفاده میشد. بستن برخی از رهبران بابی به دهانه توپ، نشانی از «نابودی کامل دشمنان شاه» و قدرت مطلق شاه بود.
اما تفاوت زیادی بین ترور نافرجام ناصرالدینشاه و ترور موفق او وجود داشت. میرزا رضاخان کرمانی در میدان توپخانه به دار آویخته شد. او مثله نگشت، زجرکش نگردید و به دست مردم برای انتقامگیری داده نشد. او در یک مراسم «تمیز و منظم» (در مقابل خشونت وحشیانه کشتار بابیان) محکوم به اعدام شد. این یک نقطهی عطف در تاریخ معاصر مجازات و شکنجه در ایران است. هدف دیگر «نمایش درد» نبود بلکه «اجرای قانون» و نمایش اقتدار منظم دولت بود. در گذشته، مجرم «فرد نجسی» بود که باید جسد او نیز تکهتکه میگشت. عقلانیت مدرن وارد سیستم قضایی کشور شده بود. بازجوییهای طولانی میرزا رضاخان نشان از چنین تغییری داشت. هدف قبل از هر چیز «اصلاح و منضبط کردن» فرد خاطی، حتی اگر به اعدام او ختم میشد، بود. بنابراین هم هدف و هم نحوهی اجرای مجازات و شکنجه تغییر نمود.
شش
جامعهی ایران در بین دو دوره ترور ناصرالدینشاه تغییرات بزرگی را از سر گذرانده بود. با تاسیس درالفنون مدارس جدیدی شکل گرفتند، با نوسازی ارتش و تاسیس بریگاد قزاق نیروهای نظامی شکل منظمی یافتند. اولین بیمارستان، «مریضخانه دولتی» که بعدها نام سینا را گرفت در اواسط حکومت ناصرالدینشاه ساخته شد. مدارس، پادگانها و بیمارستانها ابزارهایی برای تولید شهروندان «منظم»، «سالم» و «مفید» بودند. این فقط هدف دولتمردان نبود بلکه برخی از اصلاحطلبان و انقلابیون نیز چنین خواستههایی را مطرح میکردند. ملکم خان بر این باور بود که بدون انضباط امکان پیشرفت وجود ندارد. در جامعه انضباطی جدید شکل دیگری از شکنجه ایجاد شد که رجالی آن را «شکنجهی مدرن» مینامد. «شکنجهی مدرن» نیز همزمان با تشکیل دولت مدرن متمرکز در دوران پهلوی ایجاد شد. هدف مجازات دیگر نه نابودی بدن، مانند به توپ بستن، یا مثله کردن، بلکه «اصلاح رفتار» و کنترل حرکات افراد بود. وظیفهی نهادهای انضباطی در این جهت بود. با چنین اهداف کلانی «شکنجهی مدرن» ویژگیهای منحصربفردی به خود گرفت.
اول، ماهیت پنهانی شکنجه. برخلاف شکنجه کلاسیک که در ملاء عام صورت میگرفت، «شکنجهی مدرن» در خفا و در زیرزمینهای زندانها و بازداشتگاهها – مانند زندان قصر، و بعدها در اوین.. – رخ میدهد. دوم، استفاده از علم پزشکی یکی از پایههای اساسی «شکنجهی مدرن» است. هدف ایجاد درد و رنج، بدون به جا گذاشتن ردپا و یا کشتن قربانی است. مثلا استفاده از شوک الکتریکی و یا آپولو [۵] نشانه ورود این عقلانیت ابزاری در «شکنجهی مدرن» بود. سوم، حفظ حیات برای تداوم درد. حضور پزشکان در اتاقهای شکنجه و کنترل دائم قربانیان به منظور جلوگیری از مرگ زندانی است. مرگ زندانی در حین شکنجه یک «شکست فنی» محسوب میشود. چهارم، معمولا، هدف اصلی شکنجه اعترافگیری نیست، بلکه ایجاد موجودی مطیع از طریق شکستن هویت زندانی است. توبه ابزاری در جهت انکار باورهای قبلی فرد قربانی است. هنگامی که رضاشاه به قدرت رسید «رکن دوم» در ارتش و پس از چندی اداره سیاسی زیر نظر محمدحسین آیرم در شهربانی ایجاد شد. وظیفهى سازمان مخفی شهربانی کنترل رفتار و کردار دولتمردان و نیروهای اپوزیسیون بود. در سالی که تیمورتاش و سردار اسعد به قتل رسیدند، آیرم به درجهی سرلشکری رسید و به یکی از نزدیکترین افراد رضاشاه بدل شد [۶] در این دوران، مخالفان سیاسی (و گاه فقط مشکوک به مخالف سیاسی) به طرز مشکوکی به قتل رسیدند. ستاره شکنجهگران پزشک احمد احمدی بود. او در واقع پرستاری بود که به شکل تجربی پزشکی را آموخت و در دوران آیرم به شهربانی راه یافت و پزشک زندان قصر شد. با استفاده از آمپول هوا، استریکنین … برخی از مهمترین مخالفان سیاسی را به قتل رساند. او پس از سقوط رضاشاه، در دادگاه خود از سوی دادستان متهم شد که «شریفترین شغل» یعنی پزشکی را به «آلت جنایت» بدل کرده بود . [۷] در این دوران است که شکنجه و مرگ به زندانهایی چون زندان قصر منتقل شدند. پنهانکاری، «کتمان و فریبکاری» (دلانوا، ۱۳۷۱:۱۶) به مولفههای مهمی در سرکوب، شکنجه و مرگ بدل گشتند. همه خود را «بیگناه» اعلام میکنند و مرگهای مشکوک جای «جشن نمایش مرگ» را میگیرد. علم پزشکی، روانشناسی، مهندسی… به خدمت گرفته میشوند. این به معنی آن نبود که زندانیان کشته نمیشدند، گاه بر طبق برنامه قبلی، گاه اتفاقی.
زندان قصر دارای سه قسمت نمادی بود. اول، «غار وزرا»، جایی که وزرای مغضوب نگهداری میشدند. «اتاق قباله» محل ویژه مالکانی که از «تقدیم» اراضی خود به شاه خودداری کرده بودند. و در نهایت «در علیمالدوله» که اشاره به دری بود که افرادی که به طرز مشکوکی و یا در زیر شکنجه کشته میشدند از این در بیرون میرفتند. (دلانوآ،۱۳۷۶:۱۹) در همین دوران بود که بسیاری از چپگرایان، مانند گروه ۵۳ نفر دستگیر شدند. دوران جشن نمایش مرگ به پایان رسیده بود. همه چیز در هالهی ابهام قرار میگرفت. آیا ارانی به قتل رسید؟ آیا آزادیخواهی چون فرخی یزدی با آمپول کشته شد؟
هفت
انقلاب ۵۷ با وعدهی نقطهی پایان گذاشتن بر محکومیتهای سیاسی و شکنجه، امیدهای فراوانی در دل آزادیخواهان برانگیخت، اما امید آنها به زودی به یاس تبدیل شد. بسیاری از زندانیان سابق اعتقاد داشتند کسی که در رژیم پهلوی گرفتار شکنجه شده و زجرکش شده نمیتواند در شرایط آزاد ( و نه در اثر فشار مثلا ماموران امنیتی) خود مایهی زجر دیگران شود. تزی که بلافاصله پس از انقلاب نقش برآب شد.
اسدالله لاجوردی ابتدا در سال ۱۳۴۳ در رابطه با ترور حسنعلی منصور و بار دیگر در سال ۱۳۴۷ در رابطه با حمله به دفتر هواپیمایی الآل در تهران بازداشت و «به شدت شکنجه» میشود. (دیروزی در مهاجر، ۱۳۷۷:۶۷) اما در ابتدای انقلاب به گفتهی ع. دیروزی، که سالها با او همبند بود «شکنجهشدهی دیروز» به بدنامترین شکنجهگر جمهوریاسلامی بدل شد. پدیدهی لاجوردی به خوبی نشان داد که زجر گذشته، واکسن مطمئنی برای جلوگیری از ظلم آینده نیست. مسلماً لاجوردی ویژگیهای معینی به عنوان یک فرد قشری و ضدکمونیست ـ که آنها را «نجس» میدانست – داشت. او، نه تنها به راحتی توانست در «جایگاه» شکنجهگر مورد نیاز جمهوری اسلامی بنشیند بلکه با شیوههای خشن خود، بسیار فراتر از رویاهای شوم برخی از رهبران جمهوری اسلامی رفت. وی فقط یک «مهره» در یک دستگاه و سیستم نبود بلکه کسی بود که نقش مهمی در شکلگیری برخی از ویژگیهای زندانهای جمهوری اسلامی داشت. با این حال نباید فراموش کرد که او این «جا» را توانست تا سال ۱۳۶۳ نگه دارد و پس از آن برخلاف میل خودش و برخی از رهبران جمهوری اسلامی مجبور به ترک مقام خود شد. در واقع، لاجوردی در سال ۱۳۶۳ از مقامش اخراج شد، (ناطق نوری، ۱۳۹۷) با این حال بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی چهار سال پس از استعفای وی، در سال ۱۳۶۷ و در غیاب او صورت گرفت.
موضوع مصاحبهی فاطمه صادقی با اندیشه پویا، که در آن بدون توافق قبلی صادقی به عنوان دختر اولین حاکم شرع در جمهوری اسلامی مجبور شد در مورد نقش صادق خلخالی در اعدامهای ابتدای انقلاب اظهارنظرکند، باعث بحث دامنهداری در میان چپگرایان ایران در رابطه با نقش ساختار (آنچه که نیکفر «جا» مینامید) و عاملیت (تاکید نیکفر بر «مسئولیت فردی») گشت. در بحث میان محمد مالجو و محمدرضانیکفر بر سر ساختار و عاملیت، هر دو بر نقش و رابطهی «جا» و «مسئولیت» از جهت نظری تاکید داشتند اما در مورد نقش خلخالی در حوادث ابتدای انقلاب توافقی وجود نداشت. (مالجو، ۱۳۹۶) این موضوع نشان میدهد که هنوز در میان چپگرایان در مورد نقش مجازات، قاضی، شکنجه و شکنجهگر حداقل در موارد مشخص توافق چندانی وجود ندارد.
شاید لازم باشد تمرکز را بیشتر بر این نکته گذاشت: چرا شکنجه و زندان پس از انقلاب ۵۷ ادامه یافت؟ شکنجه دچار چه تغییراتی نسبت به دوران پهلوی شد؟ آیا شکنجه در دولتهای مدرن یک قاعده و یا استثناء است؟ آیا بازگشت به برخی از قوانین صدر اسلام باعث ترویج اشکال خشنتر شکنجه در مقایسه با دوران پهلوی شد؟ مهمتر، آیا انقلاب باعث گسست از آنچه رجالی با تکیه بر آراء فوکو «شکنجهی مدرن» میخواند، شد و بازگشت به دوران «شکنجهی کلاسیک» را فراهم ساخت؟ آیا شلاق زدن در خیابانها و برپا کردن چوبههای دار، نشانهی بازگشت به دوران پیشامدرن نبود؟ پاسخ رجالی به پرسش آخری نه است.
مسلماً در ابتدای انقلاب و پس از سرنگونی رژیم شاه، نهادهای امنیتی مستحکمی وجود نداشتند، این یکی از نتایج مستقیم شرایط انقلابی در آن زمان بود. از سوی دیگر حکومت تازه به قدرت رسیده طرفداری اکثریت مردم، گروههای فشار که دستشان در سرکوب آزاد بود و کمیتههای اسلامی را داشت. نام کمیته هادی غفاری در بدن بسیاری از چپگرایان که گذرشان به آن افتاده بود، رعشه میانداخت. حکومت نه امکان ایجاد نهادهای امنیتی را داشت و نیاز مبرمی به آنها در آن لحظه احساس میکرد. هادی غفاری برای مجازات افراد، احتیاجی به رای دادگاه نداشت. به گفتهی بسیاری، به جز خودش، او به راحتی هویدا را قبل از اعلام حکم، به قتل رساند. در بسیاری از شهرها در سطحی پایینتر، عدهی زیادی که وابسته به رژیم سابق بودند به اشکال فجیعی به قتل رسیدند. نیروهای آتش به اختیار مذهبی اختیار تام در سرکوب نیروهای سکولار داشتند. اما به زودی حکومت توانست نهادهای قانونی خود را تثبیت کنند. افرادی مانند خلخالی، لاجوردی، غفاری…در این دوران اول انقلاب کاربرد داشتند.
در ابتدای انقلاب نیروهای بسیجی مسئولیت تفتیش بدنی، بازجویی، بازداشت و گاه مجازات را بر عهده داشتند. مجازاتها سریع و بدون حبس طولانی بودند. درست در این دوران است که مجازات سنتی جایگزین مجازات مدرن دوران شاه میشود. نیازی به پروندهسازی و حتی گرفتن اعتراف نبود. طبعاً خیال خام بازگشت به دوران پیامبر اسلام توسط عدهای، و پذیرش نمایشهای دلخراش اعدام، سنگسار، قطع اعضای بدن ….در جامعه و بخش بزرگی از مردمی که طرفدار حکومت بودند، برخی را به این نتیجه رساند که در «نبرد سنت و مدرنیته»، سنت به پیروزی رسیده و بازگشت به دوران پیشامدرن را اعلام کردند. سقوط کسانی چون لاجوردی به معنای پایان دوران «بیقانونی» بود. هنگامی که لاجوردی به حکم پایان خدمت خود اعتراض کرد، خمینی او را به تبعیت از «قانون» دعوت کرد. این به معنای آن نبوده و نیست که حکومت دیگر خواهان اجرای قوانین اسلامی نبود، که قطعا بود، اما این حکومت بود که میزان ترکیب قوانین مدرن و سنتی اسلامی را با تفسیر خاص خود تعیین میکرد.
تقریبا همه بر سر این موضوع توافق دارند که جمهوری اسلامی زندانهای متمرکز بزرگی ایجاد کرده است، پلیس مخفی بوروکراتیک گستردهای دارد، از تمام ابزارهای مدرن کنترل و شنود استفاده میبرد، سیستم بازجویی و قضایی آن بر پایه پروندهسازی و اعتراف است…به عبارت دیگر جمهوری اسلامی نه فقط نهادهای شکنجه و سرکوب دوران پهلوی را حفظ کرد بلکه آنها را گستردهتر، بوروکراتیکتر، کارآمدتر و مخفیانهتر نمود. اما این صفات ویژگیهای دوران مدرن را توصیف میکنند و نه پیشامدرن. جمهوری اسلامی نهادهای مدرن در این عرصه را تداوم و گسترش داد. این به معنی انکار نهادهای سنتی در ایران امروز نیست. جمهوری اسلامی هیچگاه حضور زائدههای سنتی در نهادهای خود را از بین نبرد. میشل فوکو تفسیر دقیقی از تبارشناسی زندان، شکنجه، تنبیه و انضباط و گذار از دوران پیشامدرن به دوران مدرن ارائه داد اما او این گسست را قطعی میدانست. جمهوری اسلامی به خوبی نشان میدهد که چگونه نهادهای مدرن با الصاقی از سنتهای گذشته میتوانند همزیستی داشته باشد.
هشت
پیمان وهابزاده در تفسیر نظرات داریوش رجالی مینویسد: «آماج شکنجه مدرن آن است که فرد را از ابتداییترین توانایی خویش، یعنی توانایی داشتن کنترل بر جسم خود، محروم کند و بدن محکوم را مبدل به صحنهی اعمال قدرتی بیگانه (خارج از بدن خود) سازد.» (وهابزاده، ۱۳۷۴:۲۵۹). تعریف ساده رجالی از شکنجه در کتاب دوم خود در مورد شکنجه این است: «اعمال سیستماتیک عذاب فیزیکی بر افراد در بازداشت، توسط مقامات دولتی و برای اهداف پلیسی (شامل گرفتن اعتراف، کسب اطلاعات یا ارعاب)» (رجالی، ۲۰۰۷:۳۵) او همچنین فعالیت برخی از گروههای غیردولتی را تحت شرایط خاصی شکنجه میداند. مثلا، فعالیت گروههای غیردولتی در ابتدای انقلاب به منظور ارعاب نیز میتواند در این مقوله قرار گیرد. اما نباید هر نوع تحقیری شکنجه تلقی شود. این واژه باید برای دولت به عنوان یک نهاد ویژه رزرو گردد. قساوت شخصی را نباید با شکنجه در معنای ویژهاى که در این نوشته به کار میرود، اشتباه. گرفت. زیرا شکنجه، سوءاستفاده دولت از اعتماد عمومی برای اعمال درد است. اگر سادیسم به معنی لذت بردن از درد دیگران باشد، این نوع آزار شکنجه نیست زیرا فرد در روابط فردی و با انگیزه شخصی دگرآزاری میکند. بنابراین باید به شکنجه به عنوان یک ابزار اداری و بوروکراتیک برای رسیدن به اهداف مشخصی نگاه کرد. یک شکنجهگر میتواند فردی روانی باشد اما همه شکنجهگران چنین نیستند و مانند افراد معمولی، زندگی میکنند.
رجالی به درستی بین شکنجه جسمی و روانی تفاوتی قائل نمیشود. مثلا محرومیت از خواب، ایستادن اجباری، ایجاد سروصدا و روشهای مشابه نیز فیزیولوژی بدن را مورد حمله قرار میدهند تا مقاومت ذهن را درهم شکنند. از این رو تمایز این دو میتواند تا حدی گمراهکننده باشد.
بنابراین اگر چنین تعریف محدود و دقیقی از شکنجه به عنوان یک ابزار دولتی داده شود، باید به این نتیجه رسید که تلاش جمهوری اسلامی برای نفوذ در همه زوایای زندگی مردم و استفاده گسترده از شکنجه برای اهداف پلیسی و اطلاعاتی-چه اعتراف، ارعاب، کسب اطلاعات- حاکی از تلاش آن به مثابه یک دولت مدرن برای کنترل رفتار شهروندان خود است. مسلماً رفتار این دولت قابل قیاس با دول مدرن در کشورهای پیشرفته سرمایهداری نیست اما خویشاوندی مستحکمتری با دول این کشورها دارد تا دول قاجار. طبعا نیازی نیست که تذکری در مورد خویشاوندی نزدیک جمهوری اسلامی با دیکتاتوریهای منطقه داده شود.
نُه
آیا هیچ تفاوتی بین نگرش جمهوری اسلامی و رژیم شاه در مورد استفاده از شکنجه وجود ندارد؟ قطعاً وجود دارد. در رژیم شاه هدف منضبط کردن همه شهروندان بود. جامعه انضباطی خود را در عرصههای مختلف نشان میداد. نمونه مشهود آن خواندن سرود شاهنشاهی در مدارس بود. در آن زمان از شکنجه برای گرفتن اعتراف، اطلاعات و ارعاب استفاده میشد. ساواک هم از ندامت و هم مصاحبه با مخالفان سیاسی استفاده میکرد. یکی از معروفترین این مصاحبهها مربوط به پرویز قلیچخانی و مهدی لواسانی بود که قلیچخانی و لواسانی در مصاحبه مدعی میشوند کار سیاسی علیه رژیم انجام ندادهاند و از شاه تقاضای عفو میکنند. در این نوع سناریو، انکار عقاید خود برای حکومت کافی بود. این که انکار آنها در ملاءعام حقیقت دارد یا نه اهمیت کمتری داشت. با اظهار ندامت رهبران، برخی از آنان منزوی میشدند، همچنین برخی از مخاطبان و هواداران احتمالی شور و اشتیاق خود را برای فعالیت از دست میدادند. گاه همکاری با ساواک به معنی اظهار ندامت از عقاید خود نبود و اگر فرد خاطی مثلا با حمله به بخشی از اپوزیسیون موجب انشقاق در جبههی مخالفان میشد برای آنها بسنده میکرد. پیام اصلی این بود که «شاه قدرتمند و مخالفانش یا نادان و یا خائن هستند.» استفاده از شکنجه برای گرفتن اعتراف به جرائم مختلف و سوءاستفاده از اعترافات در مواقع مورد نیاز، امری عادی بود. ساواک میتوانست زندانیان را پس از پایان دوران محکومیت نگه دارد ( به قول زندانیان ملیکِشی میکردند). در مواردی اعدامهای غیرقانونی مجاز شمرده میشد مانند اعدام نه تن از رهبران فدائیان و مجاهدین در تپههای اوین…
همه موارد بالا در جمهوری اسلامی نه تنها کاهش نیافت بلکه گسترش نیز یافت. با این حال، «تواب» شدن در جمهوری اسلامی چیزی بیشتر از اظهار ندامت در رژیم انضباطی شاه بود. هدف جمهوری اسلامی به ویژه در ابتدای آن، «تولید دوباره انسان اسلامی» بود. کافی نبود که متهم تعهد دهد که دیگر فعالیت سیاسی نخواهد کرد. اطاعت ظاهری کافی نبود. منافق یا کافر میبایست دوباره متولد میشد. این یک بازسازی درونی و نه بیرونی بود. «روح آلوده» این افراد باید «پاکسازی» میگشت. در ماجرای اخراج لاجوردی، نوشین نفیسی از مرکزیت سازمان پیکار از جرائم مرتکبنشده خود اظهار ندامت کرده بود. حسین اخوت مقدم، همسر نوشین نفیسی اعدام شده بود. خانم نفیسی حامله و دختر خود را در زندان به دنیا آورد. از خانواده اخوت مقدم و نفیسی برخی اعدام، برخی زندان و برخی به گروگان گرفته شده بودند. (بهکیش، ۱۳۹۷) ابوتراب نفیسی پدر نوشین پزشکی معروف در ایران بود. او پزشک منتظری بود و از این طریق توانست حکم اعدام وی را ابتدا لغو و سپس با وثیقه آزاد کند. لاجوردی معتقد بود «توبه [نوشین نفیسی] سطحی است…فریب نخورید» (ناطق نوری، ۱۳۹۷) بنابراین او با آزادی نفیسی مخالفت کرد. مسلما در پشت پرده اختلافات سیاسی فراوانی وجود داشت، اما نگرش لاجوردی یک نگرش عمومی بود. «تواب واقعی» کسی بود که خود به بخشی از دستگاه سرکوب بدل میشد، در بازجویی دوستان سابقش شرکت میکرد، شلاق به دست میگرفت و گاه لازم بود تیر خلاص بزند. این موارد حتی پس از اخراج لاجوردی تا مدتهای طولانی بخشی از فلسفه شکنجه و زندان جمهوری اسلامی بود.
بنابراین، در ابتدای جمهوری اسلامی، شکنجه و زندان فقط برای منضبط کردن نبود. در ابتدا در کنار این اهداف، بحث و مجادله و تبلیغات بخشی از ابزار «تربیت دوباره» زندانیان بود، اما در نهایت با گسترش تضادهای سیاسی و اجتماعی ، زندانی میبایست بین مرگ و همکاری یکی را انتخاب کند. مسئله دیگر اعتراف سیاسی نبود بلکه توبه در تمام وجوه آن بود. توابسازی تا زمانی ممکن بود که حکومت در جامعه طرفداران زیادی داشت و هزینهی سیاسی فراوانی برای آنها ایجاد نمیکرد. بنابراین همچنان که در جامعه مردم عادی «صغیر» بودند و «نیاز» به ولی فقیه و سرپرست داشتند، شکنجه نیز به عنوان وسیلهای برای «تادیب» و «نجات روح» تجویزمیشد. دولت نه فقط اطاعت و انضباط را میطلبید بلکه خواهان کنترل «روح» مردم نیز بود. دیری نپایید که زمانه شکست این نگرش را به بسیاری از صاحبان قدرت در ایران نشان داد، هر چند که هنوز برخی به آن باور دارند.
اما در مورد شوهای تلویزیونی باید گفت که جمهوری اسلامی فقط در سطح بسیار گستردهتری نسبت به رژیم گذشته از آن استفاده میکند. هدف اعترافات امروز شکست روحیه فرد متهم و مخالفان دیگر است. همچنین جمهوری اسلامی از اعترافهای اجباری به عنوان دستاویزی «قانونی» برای حمله به اهداف دیگر خود استفاده میکند. مثلا قطبزاده در اعترافاتش، از همکاری آیتالله شریعتمداری با او یاد کرد. این وسیلهای برای حمله به طرفداران شریعتمداری بود. اعترافات حزب توده در تلویزیون به جز هدفهای اولیه، دستاویزی برای سرکوب کل تشکیلات حزب توده و فداییان اکثریت بود. جمهوری اسلامی تا زمانی که احساس کند پخش اعترافات در تلویزیون به اهداف امنیتی آنها کمک میکند این راه را ادامه خواهد داد.
دَه
آیا گسترش دموکراسی در جامعه، میتواند معضل شکنجه را در جامعه حل کند؟ مسلماً گسترش دموکراسی موجب حل بسیاری از مشکلات کنونی جامعه ایران میشود اما این به تنهایی کافی نیست. مبارزه با شکنجه یک مبارزه دائمی است. این به معنای آن نیست که باید ایدهی گسترش دموکراسی را کنار گذاشت، بالعکس باید از آن استقبال کرد. اما این خیال خامی بیش نیست که گسترش دموکراسی موجب حل بنیادین شکنجه میشود. نظارت بیشتر میتواند ماهیت شکنجه را تغییر دهد. این نتیجهی شاید ناامیدکننده تاریخ شکنجه در دنیای مدرن است.
قطعاً یکی از نقاط مثبت دموکراسی، فراهم آوردن امکانات نظارت عمومی است. اما همانطور که در ابتدای نوشته خاطرنشان شد بسیاری از شیوههای «تمیز» یا «بدون رد» (رجالی:۲۰۰۷) شکنجه استفاده از ابزارها و روشهای مدرن برای ایجاد درد، بدون گذاشتن ردی بر بدن قربانی، درست به خاطر نظارت عمومی است. شوک الکتریکی، غرق کردن مصنوعی، محرومیت از خواب، استفاده از دارو و شکنجههای صوتی، وضعیتهای بدنی دردناک، اعدامهای ساختگی، سلولهای انفرادی تمیز،…همه و همه در خدمت شکنجه قربانی بدون گذاشتن ردی بر بدن قربانی، برای فرار شکنجهگران از محکوم شدن به شکنجه در دادگاه است. بنابراین نظارت عمومی موجب شده است تا بسیاری از شکنجهگران به جای توقف کار خود، به سمت تکنیکهای «بدون رد» بروند تا از رسوایی و پیگرد قانونی در امان باشند. درست به همین دلیل است که بسیاری از ابزارها و روشهای جدید شکنجه ابتدا در کشورهای دموکراتیک ابداع شده که خود بطور گسترده در مستعمرات استفاده کردند، مانند فرانسه که از شوک الکتریکی در ویتنام و الجزایر استفاده نمود. صدور این روشها و ابزارها باعث شد که آنها در سطح بسیار وسیعی، خیلی فراتر از آنچه که مبتکران ابتدایی این روشها در تخیلات خود پرورانده بودند، در کشوهای غیردموکراتیک که امکان نظارت عمومی کمتر است، به کار گرفته شوند. درنتیجه، نظارت عمومی خود به یک پارادوکس بدل میشود. از یک سو، حوزهی عمل پلیس را به شدت کاهش میدهد، از یک طرف موجب ایجاد روشهای پیچیدهتر شکنجه میشود.
بنابر گفته رجالی، در خود کشورهای دموکراتیک نیز میتوان سه انگیزه برای گسترش شکنجه یافت، اول، امنیت ملی. در زمان جنگ و «مبارزه با تروریسم» و «شرایط اضطراری»، نیروهای امنیتی خواهان آزادی بیشتری میشوند و برای کسب اطلاعات بیشتر، استفاده از شکنجه به شکل «تمیز» و «محدود» آن عادیتر میشود. کافیست به روشهای مختلف شکنجه، یا برونسپاری شکنجه به کشورهای غیردموکراتیک برای «کسب اطلاعات بیشتر » در دوران «مبارزه با تروریسم»، پس از حوادث یازده سپتامبر، توجه کرد. دوم، سیستم قضایی ارزش زیادی برای «اعتراف» فرد متهم قائل است. بنابراین پلیس برای نشاندادن قابلیت و کارآمدی خود، همیشه تحت فشار برای گرفتن اعتراف به هر قیمتی قرار دارد. از این رو، گاه برای پلیس استفاده از انواع مختلف فشار، تا جایی که موجب اعتراضهای قابل توجه نشود، سادهترین راه نشان دادن لیاقت خود در یافتن سریع مجرمین محسوب میشود. سوم، در شرایط خاصی، جامعه استفاده از شکنجه را برای کنترل اقشار حاشیهای جامعه (از اعضای گروههای جنایتکار که مرتکب جرائم سنگین شده گرفته تا فقرا، مهاجرین، اقلیتهای ملی و مذهبی که بسیاری از آنان مرتکب هیچ خطایی نشده بلکه قرابتهایی با این یا آن خاطی دارند-مثلا داشتن ملیت و یا مذهب مشترک-) را لازم تشخیص میدهد. در چنین شرایطی بخش بزرگی از جامعه ترجیح میدهند برای ایجاد «خیابانهای امن» و یا «منضبط کردن خطاکاران»، ابزاری مانند شکنجه را به طور ضمنی و یا آشکار تاییدکنند.
همهی موارد بالا ممکن است در دموکراسیها نیز به وقوع بپیوندد. در اینجا باید بر این نکته تاکید کرد: اگرچه نظارت بیشتر خود ممکن است موجب ابداع شکنجههای «تمیزتر» شود، اما این تنها سلاحی است که امروز در اختیار مخالفین شکنجه قرار دارد. از نکات بالا نباید چنین استنتاج شود، از آنجا که نظارت بیشتر میتواند موجب ابداع شکنجههای جدیدتری شود بنابراین نباید برای نظارت بیشتر تلاش کرد. در اینجا تاکید فقط بر این نکته قرار دارد که مبارزه با انواع شکنجه یک مبارزه پایانناپذیر است و نمیتوان آن را فقط به کشورهای کمتر دموکراتیک و یا استبدادی خلاصه کرده و فرض را بر این قرار داد که با استقرار دموکراسی، شکنجه نیست و نابود میشود. استقرار دموکراسی امکان کنترل شکنجه را بیشتر میکند اما آن را از بین نمیبرد. خطر استفاده از آن بر علیه طبقات و گروههای محرومتر، جایی که صدای اعتراض کمتر برمیخیزد، همیشه وجود دارد. اعتقاد به تئوری «تکامل خطی»، یعنی گذار از استبداد به دموکراسی به معنی گذار از وحشیگری فیزیکی و شکنجه به عدم شکنجه کاملا خطاست. بدون حضور و مبارزه موثر نیروهای مخالف شکنجه در تقبیح بدون قید وشرط هر نوع شکنجهای در هر شرایطی، نمیتوان انتظار گذار به دنیای بدون شکنجه را داشت.
یازده
ممکن است گفته شود که تحت شرایط خاصی ، مانند شرایط ترور، شکنجه باید جایز شمرده شود. فرضیهی «بمب ساعتی» بر این اصل قرار دارد که برای نجات جان عده زیادی میتوان به یک نفر از طریق شکنجه آسیب رساند. برای رد شکنجه، میتوان از نظر حقوقی به کنوانسیونهای ضدشکنجه سازمان ملل استناد کرد که تحت هیچ شرایطی، از جمله جنگ، امنیت ملی، و یا دستور مقامات بالاتر، شکنجه ممنوع است. میتوان از نظر فلسفی با الهام از نظرات ایمانوئل کانت، صرفنظر از پیامدهای بعدی شکنجه را ذاتاً غلط اعلام کرد. اما قصد این نوشته، مکث بر موارد حقوقی و فلسفی برای نادرستی شکنجه نبوده، بلکه تاکید بر نادرستی آن در عمل است.
مشکل اساسی «بمب ساعتی» بر این فرض نادرست قرار دارد که فرد مظنون دقیقا همان کسی است که دارای اطلاعات لازمه مورد نیاز است. برای آن که همه استدلالهای فایدهگرایان طرفدار شکنجه «تحت شرایط ویژه» درست از آب درآید، باید چند پیش شرط اساسی وجود داشته باشد که به آنها کمتر توجه میشود. اول، هویت مظنون. شکنجهگران مطمئن باشند متهم دقیقا همان کسی است که در جریان بمبگذاری فرضی دخیل بوده است. دوم، او دارای اطلاعات کافی در مورد نوع و محل بمب است. سوم، اطلاعات کافی در مورد زمان انفجار وجود دارد. در حالی که در اکثر موارد، حتی اطلاعات دقیقی در مورد هویت فرد مظنون وجود ندارد ، با این حال، افراد بیگناهی که اطلاعات خاصی در مورد موضوع ندارند، تحت شکنجه قرار میگیرند. مسئلهى عملی مهمتر آن که، کسانی که مورد شکنجههای سخت قرار میگیرند حاضرند زیر سند مرگ خود را نیز امضا کنند. این موضوعی است که خود شکنجهگران بهتر از هر کس دیگری به آن واقف هستند. مسلماً طرفداران شکنجه ممکن است به یک مورد خاص از میان هزاران مورد، استناد کنند که فرد مظنون واقعاً متهم اصلی و دارای اطلاعات دقیق بوده، ضمن آن که اطلاعات درستی را در اختیار پلیس قرار داده است. اما واقعیت این است که تعداد چنین مواردی بسیار اندک است.
مشکل بزرگتر آن است که شکنجه نه فقط به قربانی آسیب میرساند بلکه موجب فساد نهادهای دموکراتیک میشوند، زیرا ارزشهای بنیادین جامعه از این طریق زیر پا گذاشته میشوند. اگر کسی امروز شکنجه را برای کشف و خنثی کردن «بمب ساعتی» تجویز کند، فردا با استدلالهای مشابه آن را برای جرائم کمتر نیز تجویز خواهد کرد و دستگاه قضایی در یک سراشیبی خطرناک قرار میگیرد.
بهترین راه کسب اطلاعات همیشه رجوع به مردم است. اما این نیز محدودیتهای ویژه خود را دارد. در ابتدای انقلاب، سران جمهوری اسلامی به جای استفاده صحیح از اعتماد مردم برای کسب اطلاعات در موارد نادر و حیاتی شبیه «بمب ساعتی»، مردم را تشویق به جاسوسی از همسایه، فامیل و آشنا …به خاطر دگراندیشی نمودند. روشی که منجر به فاجعههای انسانی و اجتماعی فراوانی شد و جامعه را تکهتکه کرد. در یک حکومت دموکراتیک، همیشه امکان رجوع به مردم برای کسب اطلاعات بیشتر وجود دارد، چیزی که در اکثر موارد بهتر از هر روش دیگری به یافتن سرنخهای مناسب برای حل مشکلات استثنایی کمک میکند. پلیس در چنین شرایطی به جای سرمایهگذاری در شیوههای مختلف شکنجه در موارد استثنایی، باید نیروی خود را برای کسب اطلاعات بیشتر از مردم و غربال کردن آن به گونهای که افراد بیگناه آسیب نبینند و نیز افراد خاطی از حقوق اساسی شهروندی خود محروم نشوند ، صرف کند. متاسفانه، امروز بسیاری از سیاستمداران، راه چاره را در شنود گسترده و دائمی، و پایمال کردن برخی از حقوق اولیه شهروندان تشخیص دادهاند.
لازم است بر این نکته تاکید شود که پشتیبانی مردم از حکومت و اعتماد آنان به حکومت و همکاری آنان با حکومت برای اطلاعرسانی لزوماً از روی ترس نیست. چنانچه در ابتدای انقلاب ۵۷ چنین نبود. رابطهی حکومت با مردم در آن زمان نیز، نه به عنوان سوژههایی که باید در تامین امنیت کشور نقش مهمی داشته باشند بلکه به مثابه ابزارهایی برای رسیدن به یک هدف معین، یعنی سرکوب همه مخالفان فکری بود. برای خمینی مردم ابزاری در راه تثبیت حکومت اسلامی محسوب میشد. امروز اوضاع کاملا دگرگون شده است و مردم به مخالفانی تبدیل شدهاند که باید از طریق دستگاه امنیتی متفرق و ساکت نگه داشته شوند.
دوازده
در بخشهای پیشین مقاله به اختلافنظر در مورد رابطهی ساختار ، شکنجهگر ، «جا» و «مسئولیت فردی» اشاره شد. هانا آرنت در بحث خود در مورد «ابتذال شر»، از جمله بر این نکته تاکید میکند در یک جامعه دموکراتیک تنشی بین دموکراسی و بوروکراسی وجود دارد. از یک سو نیروهای دموکرات برای اجرای بیطرفانه قانون به دیوانسالاران نیاز دارند اما از سوی دیگر، بوروکراتها از دخالت سیاستمداران در کار خود راضی نیستند. از نظر آرنت در یک حکومت «توتالیتر»، مانند آلمان نازی، وقتی که بوروکراسی کاملا غلبه میکند، مردم دیگر به عنوان سوژههای برابر برای خیر عمومی در امور جامعه مشارکت نکرده بلکه به شکل چرخدندههای یک دستگاه بزرگ عمل میکنند. آنها نه بر اساس کرامت انسانی بلکه تبعیت از قوانین بوروکراتیک عمل میکنند. او در نهایت نتیجه گرفت که فردی مانند آیشمن، هیولای سادیست نبوده بلکه فرد بیفکری بود که در یک دستگاه بزرگ بوروکراسی، دستورات را اجرا میکرد. بنابراین در عصر مدرن، خشونت دیگر لزوماً نه توسط ستمگران شرور و بیرحم ، بلکه توسط بوروکراتهای بیحوصله اما وظیفهشناس، اعمال میشود. به عبارت دیگر، در دوران مدرن، شر امری پیشپا افتاده است. مشکل این طرز فکر این است که به جای توضیح ترور، فقط آن را محکوم میکند. (رجالی، ۱۹۹۴:۱۶۲)
هانا آرنت در کتاب «در باره خشونت» به این نتیجه میرسد که خشونت و قدرت در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند. نتیجه آن که، قدرت ناشی از توافق و اراده جمعی است، در حالی که خشونت ابزاری است که وقتی قدرت تضعیف میشود، حاکمان به آن متوسل میشوند. این درک متداولی در بین اپوزیسیون ایران- چه چپ و چه راست- است. تجربهی ایران از ابتدای انقلاب تا مرگ خمینی، خط بطلانی بر چنین درکی میکشد. در ابتدای انقلاب، جمهوری اسلامی قدرت فوقالعادهای در میان مردم و نیز در بسیج مردم داشت، در عین آن که دستهایش آلوده به قتل هزاران انسان بیگناه شد. به عبارت دیگر، هم قدرت و هم خشونت کاملا در هم عجین شده بودند. این دو یکدیگر را نه تضعیف، بلکه تقویت مینمودند. در ایران کشتار و شکنجه وسیلهای برای ایجاد و تثبیت نظمی نوین، یک دولت اسلامی بود.
از نظر آرنت، هدف حکومتهای توتالیتر در سرکوب و به کار گرفتن خشونت، نابود کردن فردیت و اتمیزه کردن جامعه از طریق ایجاد وحشت است. در ابتدای حکومت جمهوری اسلامی، هدف آن از خشونت «اصلاح» و «بازسازی» افراد به عنوان قیم جامعه بود. زندان از نظر آنان دارالتادیب، مدرسه و دانشگاه قلمداد میشد و شکنجهگران معلم و استاد. هدف «هدایت گناهکاران به راه راست» بود. در این میان خونهای زیادی ریخته شد، وحشت زیادی در میان دگراندیشان ایجاد شد، اما حکومت از قدرت و اعتماد خود در میان مردم برای کسب اطلاعات و سرکوب استفاده کرد. خمینی مانند رهبر اپوزیسیون، مردم را بسیج و به خیابانها میکشید.
از نظر آرنت، آیشمن یک بوروکرات بیفکر بود که فقط دستورات را اجرا میکرد، اما در این مورد نیز او دچار خطا بود. تحقیقات متعددی نشان میدهند که آیشمن در آرژانتین، زمانی که دیگر کسی به او دستور نمیداد، نیز یک یهودستیز و نازی متعهد بود. او بر خلاف نظر آرنت فردی بیفکر نبود بلکه برای کشتن یهودیان «نبوغ» خاصی داشت. همچنان که باربارا تاچمن نوشت «او با ابتکار و اشتیاقی که اغلب از دستوراتش فراتر میرفت، کار خود را دنبال میکرد. شور و شوق او به حدی بود که زبان عبری و ییدیش را برای برخورد بهتر با قربانیان آموخت…آیشمن مردی خارقالعاده بود، نه یک مرد معمولی…» (تاچمن، ۱۹۸۲:۱۴۴)
همین موضوع در مورد افرادی چون احمد احمدی، پرویز ثابتی، اسدالله لاجوردی، صادق خلخالی، هادی غفاری…صادق است. آنها افراد «بیفکری» نبودند که فقط مجری دستورات مقامات بالاتر باشند. آنها دستگاه خشونت در دوران رضاشاه، محمدرضاشاه و جمهوری اسلامی را بسیار فراتر از دستورات و ایدههای روسای خود به پیش بردند. از همین جهت، یکی از نقدهای رجالی به آرنت، تاکید بر این نکته است که شکنجه مدرن یک «مهارت» و تخصص است و نه صرفا یک عمل خشک اداری. شکنجهگران چه در ایران و چه در کشورهای دیگر، متخصصانی هستند که تکنولوژی، روانشناسی و همه ابزارهای مدرن را به کار میگیرند تا موثرترین راه را برای درد بیشتر و طولانیتر رنج قربانی به شیوهای «تمیز» انجام دهند.
اما آرنت در یک مورد نظر درستی داشت. شکنجهگران معمولا هیولاهای سادیستی نیستند که تشنه آشامیدن خون دیگران باشند.
سیزده
فوکو یکی از نظریهپردازانی است که در رابطه با تبارشناسی شکنجه، تئوریهای مهمی ارائه داده و تاثیر مهمی در نگاه به مراقبت و تنبیه در میان جامعهشناسان به طور اعم در جهان و به طور اخص در ایران داشته است. با وجود نظرات ارزشمند فوکو در این زمینه، از نظر رجالی میتوان انتقادهای معینی به نظرات او داشت.
اول، از نظر فوکو، «شکنجه در ملاءعام » پیش از مدرنیته نمادی برای قدرت پادشاه بود. در دوران مدرن، «تکنولوژیهای انضباطی» مانند زندان سراسربین (panopticon)، جایگزین شکنجه شد. وظیفهى زندان اصلاح روح مجرم بود.
اما در ایران، نهادهای مدرن مانند مدارس، زندانهای مدرن که وظیفهی تربیت و منضبط کردن افراد را به عهده گرفتند مانع شکنجه نشدند. شکنجه تغییر شکل داد. در جمهوری اسلامی حتی ترکیب منحصربهفردی از این دو پدیده شکل گرفت. به عبارت دیگر، تکامل از «شکنجهی بدنی» به «شکنجهی روحی» نیز به شکل خطی در ایران پیش نرفت و نو و کهنه در کنار یکدیگر به همزیستی خود ادامه دادند و این روند، متفاوت از روند طیشده در اروپا بود.
دوم، از نظریات فوکو میتوان چنین برداشت کرد که در مدرنیته نمایش قدرت حذف میشود و پنهانکاری جایگزین نمایش میشود. در ایران، در ابتدای انقلاب نمایش در میدانها ادامه یافت. این شیوه با توجه به قدرت حکومت اسلامی ارزانترین و موثرترین راه منضبط کردن مردم، در شرایط ملتهب اوایل انقلاب تلقی شد. در کنار آن، مصاحبههای تلویزیونی که از دوران شاه آغاز شده بود، برای جمهوری اسلامی اهمیت ویژهای یافت. اعتراف به گناه در تلویزیون، نوع مدرنی از «نمایش» بود که در کنار پنهانکاری در شکنجه، به مکمل مهمی برای اهدافی چون سرکوب، ترس و ایجاد ترس بدل شد. پیام اصلی آن بود که جمهوری اسلامی بر همه چیز کنترل دارد و مخالفان آن نیز یا «نادان و یا خائن هستند».
سوم، آیا شکنجه نشانه توسعهنیافتگی است؟ اگر ابزارها و روشهای شکنجهگران متکی بر تکنولوژیهای نو و علم مدرن هستند، چگونه میتوان کشورهایی که از این ابزارها و روشها استفاده میکنند را پیشامدرن تلقی کرد؟ اگر آپولو یادآور آخرین دستاوردهای ناسا در آن زمان بود، میتوان شکنجهگرانی که از این دستگاه برای شکنجه قربانیان خود استفاده میکردند، را «وحشی» و «عقبمانده» دانست؟ آیا حضور ملموس شکنجه در جامعهای مانند ایران نشانهی سیستم قضایی قدیمی و غیرمدرن ، یا به عبارت دیگر، آن را غیرعقلانی، و لحظهای قلمداد کرد؟ یا اینکه زندان و شکنجه یک رویهی حسابشده «اداری» با منطق ویژهی خود است که از نظر ما غیرعقلانی و غیرمنطقی، اما از جانب صاحبان قدرت در ایران کاملا منطقی و عقلانی است؟
در دوران قاجار، شاه قدرت خود را با مجازات در ملاء عام نشان میداد، در ایران مدرن، بنا به نظرات فوکو، جامعه میبایستی از «قدرت نمایشی» به «قدرت انضباطی» گذار میکرد. این گذار دقیقاً بر پایه نظرات فوکو پیش نرفت.
در دوران قاجار ، حکومت در مقایسه با حکومت مدرن پراکنده و متکی بر نهادهای سنتی بود، در دوران پهلوی و پس از آن، ایران به یک «دولت مدرن انضباطی» بدل شد. دولتی متمرکز و فراگیر. فرآیند مدرن سازی دولت از جمله بر پایه ارتش مدرن، مدارس مدرن و همگانی،…و نیز زندانهای مدرن بود. هدف زندان مدرن نیز «اصلاح» و بازسازی شخصیت فرد بر اساس معیارهای دولت بود. از این جهت دولت با برنامهریزی و به طور مستمر، از طریق پنهانکاری، خدعه، شکنجه، آمپول هوا ….ماشین کشتار خود را بر علیه شهروندان معمولی و روشنفکران و سیاستمدارانی که با او نه در میدان جنگ بلکه در میدان جلب نظر افکار عمومی مبارزه میکردند به کار انداخت. دولت در این میان، «ارزانترین، «آسانترین»، و «موثرترین» راهها را برای «خنثی کردن» مخالفین خود به کار گرفت. دولت مدرن رضاشاه فقط جاده و کارخانه نساخت بلکه نهادهای انضباطی را بنیان نهاد که کمی متفاوت از نهادهای انضباطی در غرب بودند. با این حال، گسترش و توسعه این نهادهای انضباطی بخشی از فرآیند دولتسازی در ایران بود. جمهوری اسلامی نیز همان راه سلطنت پهلوی، البته با تکیه بر ایدئولوژی اسلامی خود، را پیمود. دولت اسلامی بوروکراسی اسلامی خود را دایر کرد اما به همان شیوه گذشته، بازجو، پرونده، شکنجه، کارکنان پزشکی، استفاده از شیوههای وحشیانه ارزان اما دیوانهکننده مانند کمد و تابوت…برای پنهان کردن شکنجه، شوهای تلویزیونی، عفو ملوکانه یا رهبر….وجود دارند. این سیستم در مجموع، نه آنی و لحظهای بلکه از نظر اهداف غیرانسانی آن، کاملاً «عقلانی» است. برای شاه تبعیت و انضباط کافی بود، خمینی اصلاح روح افراد، و شور و اشتیاق آنان را نیز طلب کرد. برخلاف دوران شاه، فرد منفعل نیز خود خطری جدی محسوب میشد. اما دوره «انسانسازی اسلامی» و «تواب فعال» پس از مدتی به پایان رسید.
چهارم، فوکو زمانی که قدرت «انضباطی » صحبت میکند، به نوعی تکیه بر این نکته دارد که در دوران مدرن، کنترل روح و روان اهمیت دارد و نه نابودی جسم. در گذشته بدن هدف اصلی بود و از این جهت حتی پس از مرگ فرد نیز آیین قطعهقطعه کردن بدن ادامه مییافت. در دوران مدرن، از بدن و شکنجه آن برای کنترل روح و روان استفاده میشد. در جمهوری اسلامی و سلطه اسلامگرایان قشری در زندان، که کمونیستها را «نجس» تلقی میکردند و یک قاشق کمونیست در زندان، دیگ آش را «نجس» میکرد، سلطه بر روح کافی نبود، بلکه بدن و طرز پوشاندن بدن نیز اهمیت فراوانی داشته و دارد. این «قیمومیت» از آخرین ابزارها و روشهای مدرن برای تسلط بر روح و بدن انسانها، برای «اصلاح» و «بازسازی» آنها استفاده میکند. اگرچه، با گذر زمان و از دست دادن اعتماد مردم، بخشهایی از هیئت حاکمه مجبور به تجدیدنظر در برخی از اعتقادات خود شدهاند.
چهارده
در گذشته، در زمان شاه، برای بسیاری از چپگرایان، کاملا بدیهی بود که شکنجه در ایران نتیجه سیاستهای امپریالیستی کشورهای غربی، و در راس آن ایالات متحده بود. امپریالیستها رژیمهای دستنشانده را با آخرین ابزارها و روشهای امنیتی مسلح میکردند، شکنجهگران را آموزش میدادند تا از این طریق فضای مناسبی برای سرمایهگذاری و چپاول ثروت کشورهای پیرامونی ایجاد شود. چنین تفکری در بسیاری از موارد به این نتیجه ختم میشد که نیروهای امنیتی و شکنجهگران ایرانی فقط ابزاری در دست سازمانهای جاسوسی چون سیا بودند. البته این طرز تفکر نه یک دیدگاه ایرانی بلکه نظری رایج در میان اکثر چپگرایان در سطح جهان بود. استفاده از شکنجه قبل از هر چیز هدفی اقتصادی ( و گاه سیاسی) داشت و برای تامین منافع امپریالیستها میبایستی به ناچار از شکنجه استفاده نمود، زیرا لازمه ایجاد فضای مناسب و آرام برای سرمایهگذاری خارجی، تکیه بر شکنجه و زندان بود.
انتقاد از این طرز تفکر به معنی نفی این نیست که شکنجه و زندان ابزارهایی برای حفظ وضع و نظم موجود، یا به عبارت دیگر حفظ نظم سرمایهداری، پشتیبانی از مالکیت خصوصی و دفاع از طبقات حاکم است. برای درک این موضوع کافیست به بحثها و رفتار بسیاری از احزاب و نخبگان در کشورهای غربی برای توجیه مجازاتهای سخت و طولانی، حتی برای نوجوانان توجه کرد.[۸] کدام احزاب موافق زندانهای طولانیمدت و زیرپاگذاشتن تمام وعدههای دراز مدت لیبرالیسم بورژوایی در مورد برابری افراد، و عقبگرد از برخی از رفرمهای قضایی گذشته، هستند؟ مسلماً طبقات بورژوایی در پی حفظ سلطه سرمایه در جامعه به هر قیمتی، گاه با فرمولبندیهای زیبا و گاه بسیار رک و پوستکنده هستند. اما در برخی موارد، درک بسیار ساده شدهی برخی از نیروهای چپ در گذشته (و نیز امروز)، نمیتوانست تحلیل درستی از پدیده شکنجه دهد.
ظهور جمهوری اسلامی نشان داد که تبعیت و یا ضدیت با آمریکا، برای تحلیل شکنجه کافی نیست. رژیم شاه و جمهوری اسلامی، یکی «وابسته» و دیگری «غیروابسته» به آمریکا، زندان و شکنجه را در آغوش کشیدند. بسیاری از سرمایهگذاران خارجی از ایران فرار کردند. امروز، جمهوری اسلامی در این رابطه از آخرین تکنولوژیها و روشها اعم از شرقی و غربی استفاده میکند. در دوران پهلوی نیز تمامی روشهای شکنجه غربی در کنار شیوههای بومی وجود داشت. نیازهای داخلی و روند مدرنیزاسیون در ایران برای دفاع از نظم موجود و حفظ و گسترش قدرت طبقات حاکمه، استثمار شدیدتر، انضباط محکمی را میطلبید. ابزارها خارجی بودند اما نهادهایی که از این ابزارها استفاده میکردند ، ایرانی.
امروز، بسیاری از چپگرایان کمونیست و سوسیالیست دیروز به این نتیجه رسیدهاند که دموکراسی حلال همه مشکلات است. مسلما تلاش برای گسترش دموکراسی با تکیه بر نهادهای دموکراتیک اعم از مدنی و دولتی در صدر خواستههای ما قرار دارد، اما این خواسته نباید چشمان ما را بر این حقیقت نامطبوع ببندد که بسیاری از ابزارها و روشهای شکنجه محصولاتی هستند که در کشورهای دموکراتیک غربی تولید شدهاند. اگر به ایران آمریکاییها کمک کردند، در دوران دیکتاتوری آرژانتین، در دوران «جنگ کثیف»، این فرانسویها بودند که سرمشق قرارگرفتند. در گذشته، بسیاری از روشهای شکنجه در مستعمرات به کار گرفته شدند، اما جنگ دوم جهانی نشان داد که چگونه میتوان از همان روشها در کشورهای غربی نیز استفاده کرد. «جنگ با تروریسم » در دوران اخیر نیز نشان میدهد که چگونه در دوران ناآرامی- در زمانی که جامعه مدنی تضعیف شده و یا در خدمت حاکمان قرار گرفته، نهادهای دموکراتیک از درون تهیگشته، و رسانهها خواهان اعلان جنگ برای حفظ آرامش هستند – میتوان هر میوهی زهرآلودی را نیز حتی در دموکراسیهای پیش رفته با کمکی «نبوغ» به اکثریت جامعه فروخت. این امر متاسفانه در دوران کنونی ما بسیار راحتتر از نیم قرن گذشته میسر است.
پانزده
صادق خلخالی در اوایل انقلاب، به همراه نیروهای سپاه و کمیته و با وجود مخالفت برخی از سران حکومت، پس از چند هفته موفق به تخریب مقبره رضاشاه شد. برخی این عمل را نشانه دیوانگی و توحش او میدانند. او در دوران جوانی، زمانی که قرار بود جنازه رضاشاه وارد قم شود همراه با برخی از فدائیان اسلام قصد داشتند تابوت رضاشاه را آتش زنند. اما به خاطر تدابیر امنیتی شدید موفق به چنین کاری نشدند. او سی سال بعد در سال ۱۳۵۹ به آرزوی دیرینه خود رسید. وی دستور داده بود که حتی استخوانهای رضاشاه را بیابند، اما همکاران او موفق به چنین کاری نشدند. (خلخالی،۱۳۷۹:۳۵۰) بنا به گفته خلخالی، خمینی از طریق پسرش احمد خمینی از تخریب مقبره دفاع کرد. اما آیا تخریب مقبره یک فرد مسلمان- یعنی رضا شاه – در اسلام تقبیح نشده است؟ برای اکثریت رهبران جمهوری اسلامی نقطهی «پایان قطعی» گذاشتن به سلطنت یک تصمیم سیاسی و «عقلانی» بود. مصلحت نظام ارجح بر قوانین اسلامی بود. از این رو تخریب مقبره، بازگشت به دوران پیشامدرن نبود.
خلخالی سیسال در مورد جنازه رضاشاه فکر کرده بود. آن یک تصمیم لحظهای و آنی نبود. در هر دو مورد- چه قصد آتش زدن تابوت و چه تخریب مقبره- برنامهریزی صورت گرفته بود. او بیست روز مشغول تخریب بود و استدلالهای فراوانی – فارغ از صحت آنها -در مقابله با افرادی چون بنیصدر مطرح ساخت. از این جهت، نظرات او با نظرات فتحعلیشاه در گفتگو با سفیر انگلیس بسیار متفاوت است. فتحعلیشاه به سفیر گفت، اگر من الان هوس بکنم میتوانم وزیرم را بکشم. فتحعلیشاه برخلاف خلخالی، نیازی به استدلال، جمعکردن مردم در شاهعبدالعظیم ، ایراد یک سخنرانی «پرشور» برای ترغیب مردم به تخریب مقبره، نداشت. از این رو باید گفت، رابطه مستقیمی بین نادرست بودن و عقلانی بودن وجود ندارد.
در انقلاب فرانسه، انقلابیون دست به تخریب مقبرههای شاهان زدند. هدف آنان پاک کردن حافظه و تاکید بر این نکته بود که «تاریخ از نو شروع شده است». آنها در این راه مجموعهای از اقدامات رادیکالی انجام دادند. از جمله، تغییر تقویم جمهوری، سیستم متریک، ساعت دهدهی. هم تقویم و هم سیستم دهدهی شکست خورد، اما در اکثر کشورهای دنیا، امروز از سیستم متریک استفاده میکنند. بنابراین انقلابیون رادیکال در فرانسه خواهان تغییرات فراوانی در زندگی عادی بودند. یکی از دلایل انها برای تخریب قبر شاهان وفاداری به شعار برابری بود. تاکید بر این نکته که شاه و گدا باید یکسان دفن شوند و آرامگاه ابدی آنها باید یکشکل باشد.
برای جمهوری اسلامی نیز هدف اصلی، نقطهی پایان گذاشتن بر سلطنت، و «آغاز یک تاریخ جدید» بود. در موارد دیگر، شباهتی بین این دو وجود نداشت. انقلاب ایران منشاء هیچ تغییر مثبتی برای دنبالهروی، اقداماتی که در سایر کشورها مورد تقلید قرار گیرند، نبود (مانند سیستم متریک فرانسه که بسیاری از مشکلات عملی مردم در آن زمان را حل میکرد). خلخالی نیز سعی کرد به شعار برابری بین همه و نداشتن مقبرههای گرانقیمت تکیه کند، اما چنین ادعایی کاملا پوچ و توخالی بود. حضور هزاران مقبره پر زرق و برق مذهبی، از جمله شاه عبدالعظیم محل تخریب مقبره رضاشاه، نشانه بارز آن بود. با این حال میتوان گفت، نابودی نمادین گذشته و تحقیر گذشتگان، پاک کردن حافظهی تاریخی و تلاش برای «ایجاد انسانی نوین» بین هر دو انقلاب مشترک بود. نتیجه آن که حتی چنین عمل زشتی منطق خاص خود را داشت و غیرعقلایی و سنتی نبود.
آیا خلخالی فقط یک «جا» را در سیستم جمهوری اسلامی پر کرد؟ مسلماً جمهوری اسلامی برای بقای خود نیاز به یک فرد قاطع در شرایط انقلابی داشت. اما تفاوت بزرگی بین خلخالی، لاجوردی …با جانشینان بعدی آنها وجود دارد. برخلاف گفتهی برخی از دوستان گرامی، خلخالی فقط یک «جا» را اشغال نکرد. این نوشته قصد ورود به بحث «مسئولیت فردی» را ندارد. خلخالی «قوانین بازی را عوض کرد». او قربانی «مکر عقل» در عرصهی خود نشد.
شانزده
اگرچه تشبیه صادق خلخالی با ژولیوس سزار بسیار سادهلوحانه و سطحی به نظر میرسد، با این حال این قلم ریسک مهر «احمق» خوردن را میخرد. سزار فقط یک سردار رومی نبود بلکه یک لقب و پدیده سیاسی بود. از نظر هگل در شرایطی که جمهوری روم فاسد و توخالی شده بود روح تاریخ نیاز داشت که روم به یک امپراتوری واحد بر پایه قوانین عام بدل شود. سزار برای جاهطلبی و امنیت خود، و غلبه بر دشمنانش جنگید و نه رضای خدا و یا روح تاریخ هگل. هگل ضمن ارائه چنین تفسیری، اضافه میکند که «مکر عقل» از شهوات و جاهطلبیهای سزار برای پیشبرد هدف والای تاریخ، یعنی تاسیس امپراتوری استفاده کرد. از نظر هگل، سزار «قهرمانی» بود که ناخودآگاه اراده تاریخ را اجرا کرد. نام او به یک نماد برای گذر از جمهوری توخالی به نظم امپراتوری بدل شد. سزار ابتدا نام و سپس به یک لقب تبدیل گشت.
بر همین سیاق، انجیلیهای مسیحی معتقدند که ترامپ برای ارضای جاهطلبیهای شخصی، از سوی خدا در خدمت مسیحیان قرار داده شده است. از این رو آنها بسیاری از گفتهها و کردار «ضد مسیحی» ترامپ را میبینند، اما معتقدند، وی به طور ناخودآگاه در خدمت خدا قرار دارد. حال، در مقیاسی بسیار کوچکتر، آیا صادق خلخالی، به خاطر برخی از ایدههای خود، با «مکر خمینی» یا «مکر انقلاب» در خدمت جمهوری اسلامی قرار گرفت؟
اسلاوی ژیژک، متفاوت از هگل، به سزار نه به مثابه «ابزار تاریخ» بلکه بر «کنش» او تمرکز میکند. برای ژیژک «کنش»، عملی نیست که در چارچوب قوانین موجود انجام شود، بلکه عملی است که «خود قوانین بازی» را عوض کند. درست به همین خاطر عبور سزار از رودخانه روبیکون، به معنی نقطهی پایان گذاشتن بر جمهوری بود. او قوانین مقدس جمهوری را زیر پا گذاشت. [۹] از نظر ژیژک سزار در شرایطی که امکان پیروزی نداشت، دست به ریسک بزرگی زد و نه فقط جمهوری بلکه سزار جمهوریخواه را نیز کشت. پس از چندی بروتوس و تنی دیگر، تصمیم گرفتند شخص سزار را حذف کنند و او را به قتل رساندند، اما سزار تبدیل به یک «جایگاه» در نظم جدید شده بود. وقتی سزار کشته شد، آنها ناخواسته فرد را حذف، اما جایگاه او را حفظ کردند.
در ایران خلخالی، قوانین بازی در قضاوت را عوض کرد. او به اعمالی دست زد که بسیاری از روحانیون حاکم، جرئت این کار را نداشتند. اعمال دیوانهوار وی از سویی مورد شک و تردید، اما از سوی دیگر برای بقای جمهوری اسلامی لازم شمرده میشد. از این رو، او نقش حاکم شرع را به گونهای که میخواست شکل داد. این نقش، پس از وی توسط دیگر حاکمان شرع و قاضیان ادامه یافت، هر چند که حتی بردن نام او، در برخی از دستاندرکاران جمهوری اسلامی نیز واکنشهای منفی ایجاد میکند. خلخالی فقط یک مهره نبود، نه فقط برای این که امکان انتخاب داشت، بلکه هیچ فرد دیگری نمیتوانست نقش حاکم شرع که تا آن زمان، در ایران مدرن وجود نداشت، را به گونهای که او فرم داد، را به وجود آورد. خلخالی فقط اولین حاکم شرع جمهوری اسلامی نبود، بلکه کسی بود که همهی قوانین موجود در مورد رعایت آیین دادرسی کیفری، داشتن وکیل، هیئت منصفه….به کنار انداخت و همه چیز را بر پایه تشخیص فردی حاکم شرع، البته مبتنی بر موازین شرعی، قرار داد. او بینانگذار یک پست بشدت مذموم و بدنام در جمهوری اسلامی است. این به معنای آن است که جمهوری اسلامی، درست در این دوران شکل گرفت و بازیگران مهمی، از جمله خلخالی، شیوه دولتمداری را شکل دادند.
هفده
از آنچه گفته شد، شاید بتوان بر چند نکته تاکید کرد:
شکنجه پدیدهای مربوط به دوران گذشته و پیشامدرن نیست. شکل شکنجه در دنیای مدرن و پیشامدرن متفاوت است. تغییر از نابودی بدن به منضبط کردن، تبعیت از نظم مورد نظر و کنترل بیشتر است. ویژگی اصلی آن، با ماهیت عمومی و دولتی شکنجه تبیین میشود. بنابراین تیپ خاصی به نام شکنجهگر، به معنی افرادی که سادیسم دارند وجود ندارد، هرچند که ممکن است شکنجهگرانی وجود داشته باشند که از چنین بیماری رنج میبرند. اگر تمرکز و تاکید از دولت به شکنجهگر منتقل شود، آنگاه میتوان به این نتیجهی نادرست رسید که شکنجه پدیدهای است مربوط به انسانهای بیمار. اگر افراد سالم جایگزین افراد نامناسب شوند، همه مشکلات حل خواهد شد. مسلماً همه شکنجهگران نقش یکسانی در سیستم سرکوب ندارند. شکنجه مدرن یک مهارت است و برخی، تلاش فراوانی برای ارتقای این فن به خرج میدهند.
هدف شکنجه بسیار متنوع است. کسب اطلاعات، ایجاد رعب و ترس، ساکت کردن مخالفان سیاسی، فلج کردن جامعه مدنی، حذف رهبران گروههای مخالف، حذف و یا سکوت روشنفکرانی که در جامعه صاحب نفوذ هستند، از کار انداختن تشکیلات مخالفین، ایجاد شک و تردید در میان هواداران، ترسیم دولت به مثابه قدرت مطلقهای که ناظر بر هر چیزی در جامعه است… و دلایل مشابه دیگر میباشد. «شکنجه مدرن» در رژیمهایی مانند ایران، آرژانتین (در دوران «جنگ کثیف»)، کامبوج(در دوران پلپوت)…به شبکهی سازمانی بزرگی از بازداشتگاهها با رویهی پیچیدهای برای پروندهسازی نیاز دارد. در جامعه و بازداشتگاهها ، تبلیغ دیدگاههای خاص و انسانزدایی از قربانیان، ایجاد یک دستگاه اداری بزرگ با انواع کارمندان، نگهبانان، پزشکان، بازجویان … و روسا، باعث میشود روتین خاصی برای شکنجهگران ایجاد شود تا این که خود را بیشتر به شکل کارمندانی ببیند که گاهی برای نجات جامعه مجبور به استفاده از خشونت بر علیه «خرابکاران»، «منحرفین جامعه» یا «دفاع از ارزشهای جامعه» میشوند. این امر به دوگانگی شخصیت، که در خانه و محله یک جور و در محل کار به شکل دیگری برخورد کنند، منجر میشود. با این وجود، باید بر این نکتهی ساده تاکید کرد، همه شکنجهگران از خرد تا کلان، دارای مسئولیت فردی برای آسیبهایی که به دیگران و جامعه زدهاند، هستند.
شکنجه مخالفان سیاسی و فعالین جامعه مدنی ، در پیوند با «تجارت تسلیحات »، «فساد دولتی»، «سرکوب طبقات فرودست»، «سرکوب اقلیتهای قومی و مذهبی» قرار دارد و از این جهت در دفاع از ساختار سرمایهداری و بوروکراسی موجود است. اما باید در نظر داشت که در برخی موارد این پیوندها کاملا آشکار نیست، مثلا هنگامی که پلیس و نیروهای امنیتی برای گرفتن بودجه بیشتر و یا نشان دادن کارایی خود، فشار بیشتری را بر زندانی برای گرفتن اعتراف،اعمال میکنند.
دموکراسی لزوما به معنی محو شکنجه نیست و با گفتن شکنجه ممنوع و بدون ایجاد مکانیزمهای نظارتی دقیق، و تکیه بر فشار عمومی نمیتوان مانع شکنجه شد. تحلیل دلایل شکلگیری و پایداری شکنجه در جامعه مدرن فقط از طریق یک بررسی تاریخی میسر است. این تحلیل نیاز دارد که از اتاق شکنجه بیرون رود و به آن به عنوان یک پدیده ملی با پیوندهای بینالمللی نگاه شود. چنین نگاهی به معنی نادیده گرفتن مسئولیت فردی شکنجهگران نیست، که باید به آن در یک پروسهی قضایی نگاه کرد، بلکه تلاشی است برای یافتن راههایی که بتوانند ما را به هدف شکنجه ممنوع نزدیکتر نمایند.
توضیحات
[۱]- «جنگ کثیف» به خشونتهای دولتی در آرژانتین بین سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ اطلاق میشود. اگرچه در رابطه با تاریخ دقیق آغاز این خشونتها بر علیه مخالفان حکومتی که عمدتا چپگرا بودند اختلافنظر وجود دارد اما بسیاری نقطهی عطف را عزل ایزابل پرون در سال ۱۹۷۶ تلقی کرده و آن را آغاز قطعی جنگ کثیف (به اسپانیایی Guerra Sucia) میدانند. در طی این سالها ائتلاف ضدکمونیست آرژانتین، بین پانزده تا سیهزار نفر از سوسیالیستها، و چپگرایان پرونیست را ربوده، تحت شکنجههای وحشیانه قرار داده و در نهایت در دریا غرق نمودند. دیکتاتوری نظامی پس از شکست در جنگ فالکند فروپاشید. اصطلاح «جنگ کثیف» خود نیز مورد مناقشه است. این واژه از سوی خود نظامیان وقت به منظور تاکید بر «خشونت پارتیزانها» و توجیه خشونت نیروهای دولتی به کار گرفته شد. در حالی که اول، هیچ جنگی در کار نبود و رقابتی از سوی نیروهای چپگرا برای کنترل قلمرو وجود نداشت و قدرت اصلی و نیروی اصلی خشونت، نیروهای دولتی بودند. نیروهای چپگرا از نظر نظامی هیچگاه تهدیدی محسوب نمیشدند و نیروهای نظامی بسیار کمی هم که وجود داشتند ، به سرعت سرکوب و درهم شکسته شدند دوم، اکثر کسانی که قربانی خشونت دولتی شدند افرادی بودند که هیچ رابطهای با نیروهای چریکی نداشتند. با این حال این واژه نادرست چنان رواج پیدا کرده است که امروز از آن گریزی نیست و از نظر این قلم استفاده از آن در گیومه با این توضیحات، بهتر از استفاده از واژه «تروریسم دولتی» است که در زیر انبوهی از استفادههای نادرست قرار دارد. ضمن آن که اصطلاح «جنگ کثیف» میتواند استنادی به «جنگ کثیف» زبانی دولتی باشد. دولت وقت آرژانتین فقط به خشونت جسمانی بسنده نمیکرد و از طریق بلندگوهای طرفدار خود «جنگ کثیف زبانی» را نیز برای توجیه اعمال شنیع خود به کار میگرفت. شباهت استدلالهای خاندان پهلوی و جمهوری اسلامی برای توجیه سرکوب بسیار گسترده مخالفان سیاسی خود با شگردهای یادشده بسیار آشکار است. خشونت ساواک در سرکوب گسترده مخالفان تحت عنوان «مبارزه با تروریسم»، خشونت جمهوریاسلامی در ابتدای انقلاب و سپس انتقام از زندانیان سیاسی با توجیه عملیات نظامی مجاهدین در سال ۱۳۶۷ نمونههایی از این دست هستند. از این رو، «جنگ کثیف» در این نوشته، به معنای جنگ یکطرفه و کثیفی است که خاندان پهلوی و جمهوری اسلامی بر علیه مخالفان سیاسی خود در طی یک قرن به راه انداخته است.
[۲] – این قلم نه منتقد فیلم است و نه قصد دارد در این نوشته به نقد فیلم «یک تصادف ساده» بپردازد، اگرچه برخی ممکن است با نیشخندی به تبعیت از پناهی بگویند، «این نقد نیست». هدف نویسنده در این نوشته فقط بررسی پدیده شکنجه و شکنجهگر است. پناهی، فیلمساز شجاعی است که با وجود محدودیتهای فراوان، تهدید و زندان همچنان به سینما و دوستداران سینما وفادار مانده و آثار برجستهای به ویژه برای دوستداران سینمای اجتماعی تاکنون از خود به جا گذاشته است.
[۳] – در مورد مجازات که از سوی جامعه اجرا میشود، از دوران باستان دو رویکرد متفاوت وجود داشته است. افلاطون در کتاب یازدهم قوانین میگوید: «مجازات، ناظر به خطای گذشته نیست، زیرا آنچه اکنون واقع میشود، تنها نسبت به آینده است که هرگز رشتهاش پنبه نخواهد شد، تا مجرم و کسانی که شاهد مجازاتند، از ارتکاب جرم دوری کنند.»، به عبارتی افلاطون رویکردی آیندهنگر به مجازات برای اصلاح جامعه دارد. در مقابل، رویکرد ارسطو قرار دارد که هدف اعمال مجازاتهای قضایی، را جبران خطاهای گذشته میداند و تاکید بر استحقاق مجازات و تناسب مجازات با جرم دارد. از این رو، میتوان از دو رویکرد آیندهنگر و گذشتهنگر نام برد. (کاتنیگهام، ۱۳۷۶). مسلماً در یک فیلم سینمایی نمیتوان همه زوایای مختلف موضوعات پیچیده را باز کرد. پناهی وارد رابطهی انتقام و مجازات نمیشود و نگران چرخهی خشونت از سوی زندانیان سابق است، اگر چه میتوان حدس زد که او طرفدار رویکرد آیندهنگر در برخورد با مجازات است.
[۴] – گفته میشود طرح «منع شکنجه» از زمان محمدشاه قاجار و به دستور میرزا آغاسی آغاز شد اما این دستور اجرایی نشد.
[۵] – آپولو یکی از ابزارهای شکنجه پس از واقعهی سیاهکل بود. ساواک بازجویان خود را بعد از سیاهکل برای آموزش آخرین ابداعات شکنجه به خارج از کشور فرستاد. نام دستگاه از کپسول فضایی ناسا گرفته شده بود. دستگاه مرکب از یک «کلاهخود» و یک تخت یا صندلی بود. پاهای متهم به بالا کشیده میشد. جریان برقی ضعیف سیستم عصبی قربانی را به هم میریخت و بدن را به لرزه در میآورد. انعکاس صداهای قربانی در کلاهخود باعث تشدید شکنجه میشد. شکنجهگران به طور دائم قربانیان را کنترل میکردند که دچار سکته و یا مرگ ناگهانی نشوند.
[۶]- پس از چندی محمدحسین آیرم مغضوب رضاشاه گشت. او برای فرار از دست رضاشاه خود را به لالی زد و «برای معالجه» به آلمان فرار کرد. اما در آلمان آیرم دوباره زبان باز کرد. آیرم در نهایت، پانزده سال پس از مرگ تیمورتاش، توسط گماشتهی دختر تیمورتاش، ایران تیمورتاش، ترور شد و پس از چندی جان سپرد.
[۷] – بنا به گفتهی غلامحسین بقیعی، احمدی در پای چوبهی دار در دفاع از خود گفت که او بیگناه است. «یگانه گناهم اینه که دستور مافوقم را اجرا کردهام» (فرهادنیا، ۱۳۹۱)
[۸] – برای نمونه میتوان به بحث تشدید مجازات در کشور سوئد توجه کرد. در سوئد احزاب بورژوایی خواهان کاهش سن زندان از ۱۵ سال به ۱۳ سال هستند. امروز نوجوانان زیر ۱۵ سال مسئولیت کیفری ندارند. افراد بین ۱۵ تا ۱۷ سال مسئولیت کیفری دارند اما در صورت محکوم شدن به زندان، در موسسات ویژهای نگهداری میشوند. اکنون احزاب بورژوایی برای حفظ «آرامش جامعه» خواهان کاهش سن محکومیت کیفری نوجوانان از ۱۵ سال به ۱۳ سال هستند. از نظر این احزاب، «حفظ آرامش» از طریق زندانهای سنگین و طولانی مدت میسر است، حتی اگر خطاکاران نوجوانانی باشند که در یک فضای احساسی بدون درک پیامدهای خطاهای خود دست به یک اقدام بزنند.
[۹] – سزار به مدت ده سال در فرانسه امروز در حال جنگ بود و سنای روم تحت رهبری پومپه از میزان قدرت او دچار وحشت شده بودند. از این رو به او دستور دادند ارتش خود را منحل کند و به روم بازگردد. سزار میدانست که اگر بدون ارتش وارد روم شود یا تبعید و یا کشته خواهد شد. در آن زمان ، قانون مقدسی در جمهوری وجود داشت، مبنی بر این که هیچ ژنرالی حق نداشت با ارتش وارد خاک ایتالیا شود. در مرز ایتالیا رودخانه کوچکی به نام روبیکون قرار داشت و سزار با یک ارتش کوچک به هنگام ورود به ایتالیا به همراهانش توضیح میدهد که اگر از رودخانه رد شوند، باید با جان خود، از همه موانع بگذرند. هنگامی که سزار از رودخانه رد میشد، گفت «تاس انداخته شد» (Alea iacta est). به این معنی که دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. سزار با وجود ارتش کوچک خود، به خاطر سرعت عمل، پومپه و سناتورها را غافلگیر کرد، زیرا آنها باور نداشتند که او جرات کند این قانون جمهوری را بشکند. سزار توانست بدون خونریزی وارد رم شود.
منابع
- کریستین دلانوآ، ۱۳۷۱، ساواک، طرح نو
- فریدون آدمیت، ۱۳۶۲،ذامیرکبیر و ایران، انتشارات خوارزمی
- ناهید فرهادنیا، ۱۳۹۱، پزشک احمدی، پیام بهارستان شماره ۱۸
- ناصر مهاجر، ۱۳۷۷، کتاب زندان، جلد اول، نشر نقطه
- ناطق نوری، ۱۳۹۷، لاجوردی جزوه سری از ۸ شهریور داشت، انتخاب
- محمد مالجو، ۱۳۹۶، مکثی در نوشتهی محمدرضا نیکفر خطاب به فاطمه صادقی، رادیو زمانه
- پیمان وهابزاده، ۱۳۷۴، شکنجه و مدرنیته، ایراننامه شماره ۱-۲ زمستان ۱۳۷۳، بهار ۱۳۷۴
- منصوره بهکیش، ۱۳۹۷، مادری دیگر از مادران عاشق خاوران، از میان ما رفت!، عصر نو
- صادق خلخالی، ۱۳۷۹،ذخاطرات آیتالله خلخالی، نشر سایه
- جان کاتینگهام، ۱۳۷۶، فلسفه مجازات، نقد و نظر شماره ۴ سال ۱۳۷۶
. Constanza Dalla Porta and Pablo Pryluka, 2020, Argentina’s dictatorship was not a “dirty war”. It was state terrorism, jacobin.com
. Roberta Tabanelli, 2012, The violence of history in Marco Bechis’s Argentina, New cinemas journal of contemporary film, November 2012
. Melanie Anne Collard, 2014, From Algeria to Argentina, Doctoral thesis, Kings collage London
. Darius M. Rejali, 2007, Torture and democracy, Princeton University press
. Darius M. Rejali, 1994, Torture & modernity, Westview press
. Barbara W. Tuchman, 1982, Practicing History,?







نظرها
نظری وجود ندارد.