دیدگاه
وقتی نویسندهای خاموش میشود!
صدرا عبدالهی - مگر میشود نپرسید؟ مگر میتوان مرگ یک نویسنده را، وقتی چنان زمانبندی شده، چنان خاموش و ناگهانی، فقط یک واقعه شخصی دید؟ مرگ شیوا ارسطویی، با همهی سکوت و ابهامش، خود تبدیل به یک جملهی ناتمام شد.

شیوا ارسطویی
شیوا ارسطویی مرد.
بیسروصدا.
درست در روز تولدش.
و پسرش تنها جملهای نوشت: «لطفاً کسی سوال نکند.»

اما مگر میشود نپرسید؟ مگر میتوان مرگ یک نویسنده را، وقتی چنان زمانبندی شده، چنان خاموش و ناگهانی، فقط یک واقعه شخصی دید؟ مرگ شیوا ارسطویی، با همهی سکوت و ابهامش، خود تبدیل به یک جملهی ناتمام شد. یک جمله از همانها که در پایان داستانهایش رها میکرد ــ نه با پایانبندیهای قاطع، که با گرههایی بیکلام.
شیوا ارسطویی را کسانی که از نزدیک میشناختند، میدانستند که اهل مبارزه سیاسی یا اجتماعی نبود. نه در صفوف اپوزیسیون بود، نه صدای پرشورش در بیانیهها یا تجمعها شنیده میشد. اما او، در خلوت خودش، شکل دیگری از عصیان را زندگی میکرد: عصیانی پراکنده، ناهنجار، گاه ویرانگر و گاه خلاق؛ نوعی رهایی فردی که بیشتر از رهایی، رنگِ گریز داشت.
او از آن دست نویسندگانی بود که هرگز تمامقد در برابر جهان نمیایستند، اما جهان را با نوشتن از درون میفرسایند. گاهی با صداقت، گاهی با خشم، گاهی با طنز و بیپرواییای زنانه که کمپیش میآمد در زنان نویسنده همنسلش دیده شود.
در بسیاری از آثار او رد پایی از یک تناقض دائمی وجود دارد: زنانی که همزمان میخواهند بگریزند و بمانند، دیده شوند و پنهان بمانند، فریاد بزنند و ساکت بمانند. این نوسان، در فرم و زبان داستانهایش هم هست. روایتهایی با ایجاز و درونیگرایی شدید، آدمهایی با حس تعلق گمشده، و زنانی که همیشه در لبهی یک تصمیم، یک بیقراری، یک مرز نامرئی ایستادهاند.
اما این ها کافی نیست تا مرگش را بفهمیم. چون خودکشی نویسندگان و شاعران، چه مشهور و چه گمنام، پدیدهایست که صرفاً با روانشناسی فردی یا زیباییشناسی ادبی قابل تحلیل نیست.
نویسندگانی چون ویرجینیا وولف، یوکیو میشیما، دیوید فاستر والاس، یا در ایران صادق هدایت، غزاله علیزاده، کوروش اسدی و حتی نسلی از شاعران و نویسندگان و فیلمسازان معاصر که همگی در تقاطع یک چیز مشترک بودهاند: زیست در شکاف. بین «بودن» و «نتوانستن»، بین «درک» و «بیتأثیری»، بین نوشتن و نادیده گرفته شدن.
شیوا ارسطویی هم در همین شکاف زیست. زن بود، نویسنده بود، و در کشوری زندگی میکرد که نه تنها آزادی بیان، که آزادی اندیشیدن و زیستن زنانه را هم به رسمیت نمیشناسد.
او در دهههایی نوشت که فضای فرهنگی ایران دچار اختناق دولتی، سانسور رسمی و خودسانسوری اجتماعی بود. نظامی که نه تنها زن بودن، که نوشتن زنانه را هم تحمل نمیکند. در چنین وضعیتی، هر نویسندهای ــ بویژه زن ــ یا باید به قاعدهها تن دهد یا از قواعد عبور کند و هزینهاش را بپردازد.
شیوا ارسطویی انتخابش را کرده بود: او گاه کناره گرفت، گاه سکوت کرد و گاه با طغیانی لحظهای چیزی نوشت و گفت که حیرتبرانگیز بود.
اما این نوع از زیست، اگرچه از بیرون شاید «رهایی» به نظر برسد، در درون میتواند ویرانگر باشد. نویسندهای که راهی به بیرون ندارد، آرامآرام از درون تهی میشود. آنهم در فرهنگی و حاکمیتی که نویسندگانش و روشنفکرانش را جدی نمیگیرد، و به آنها پشت میکند.حتی وقتی مرگشان خبرساز می شود.
ما اغلب به مرگ نویسندگان و هنرمندان با نوعی رمانتیسیزم بیمار نگاه میکنیم؛ گویی مرگ، بخشی از افسانهی آنهاست. اما اینجا، در مرگ شیوا ارسطویی، هیچ چیز افسانهای نیست. بیشتر به یک تراژدی خاموش میماند. به نتیجهی طبیعی زیست در حاشیه، زیستی که نه به قهرمان تبدیل میشود و نه به قربانیِ تمامعیار، اما مدام فرسوده میشود.
خودکشی شیوا ارسطویی ــ اگرچه هنوز رسماً تایید نشده ــ از همین جنس است. نوعی خاموشی خودخواسته، نه برای اینکه دیگر نخواست، بلکه برای اینکه دیگر نشد. وقتی هیچ پناهی نمانده، نه در زبان، نه در خانه، نه در جهان.
حالا تنها چیزی که مانده، نوشتههایش است. روایتهایی که از آن زن خسته اما بی پروا، از آن تنهایی پیچیده و آن واقعیت آشکار و پنهان در ذهن ما باقی میماند.
یادش را نه با تمجیدهای بیپایه، که با تأمل بر زیستی چنین دشوار و واقعی زنده نگه داریم. و از حکمرانان هم عصر خودمان بپرسیم: شما از ما چه ساختید که اینچنین؛ مرگ، گاهی آرامتر از زیستن مینماید؟
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
اگر در ایران هستید و به خودکشی فکر میکنید، پیش از هر اقدامی با یکی از شمارههای زیر تماس بگیرید:
اورژانس اجتماعی: ۱۲۳، اورژانس شهری: ۱۱۵، صدای مشاور: ۱۴۸۰، اورژانس روانپزشکی تهران: ۴۴۵۰۸۲۰۰.
نظرها
نظری وجود ندارد.