ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

به دروازه‌های جهنم خوش آمدیم

ساناز عظیمی‌پور گزارشی می‌دهد از شهر وان در شرق ترکیه، نزدیک مرز ایران. منطقه‌ای که در میانه حمله‌ی اسرائیل به ایران، به نقطه‌ی تلاقی سرنوشت‌های ایرانیان تبدیل شده است.

دیدگاه

پنج‌شنبه در حالی در شهر وان فرود می‌آیم که دقیقاً پنج روز از حمله‌ی اسرائیل به ایران گذشته. وان، شهری مرزی در منطقه‌ی کردستان ترکیه، در صد کیلومتری مرز ایران.

تقریباً ۴۸ ساعت از آخرین مکالمه‌ با عزیزانم می‌گذرد، در ایران اینترنت به‌طور کامل قطع شده و تقریبا دیگر هیچ ارتباطی با «اینترنت آزاد» وجود ندارد. تنها چیزی که به نظر می‌رسد هنوز کار می‌کند، تلفن و شبکه‌ی ملی اینترنت داخلی‌ست؛ شبکه‌ای که از طریق آن می‌توان به اپلیکیشن‌های دولتی داخل کشور دسترسی داشت.

چیزی از نشستن روی صندلی هواپیما نگذشته که متوجه می‌شوم تنها کسی نیستم که به وان سفر می‌کند. اطرافم پر از کسانی‌ست که می‌خواهند از مرز زمینی به ایران بازگردند؛ چراکه مرزهای هوایی از همان روز اول جنگ بسته شده‌اند. برخلاف تصورم، تعداد کسانی که به ایران برمی‌گردند اصلا کم نیست. بعضی‌ها برای سفر به خارج آمده بودند و حالا، به قول خودشان، «جنگ شده و گیر افتاده‌اند». و بعضی دیگر کسانی، که دوری از خانواده و نگرانی امانشان را بریده و می‌خواهند هرچه زودتر کنار عزیزانشان برگردند. به‌جز این‌ها، بسیاری، دیگر توان ماندن در خارج از کشور را ندارند: هزینه‌های بالا، از دست دادن کار، نداشتن ویزا یا مسئولیت مراقبت از بستگان، تنها بخشی از هزاران دلیل برگشت آن‌هاست...

آنچه تقریباً برای همه روشن است، این است که باید «به خانه» برگردند — خصوصاً حالا، در زمانه‌ی جنگ، که همه‌چیز بی‌ثبات‌تر از همیشه است بازگشت به چهاردیواری آشنا، انگار از همیشه مهم‌تر شده. بغل‌دستی‌ام در هواپیما، که از دسته‌ی بازگشتی‌هاست، می‌گوید: «ترجیح می‌دهم توی خانه‌ی خودم بمیرم» — ترس از آوارگی یا از دست دادن خانه، امروز انگار بر ترس مردن هم غلبه کرده است.

مکالمات اخیرم با دوستان و اعضای خانواده‌ام در تهران هم، کمابیش همین موضوع را برایم تأیید می‌کند. شهری چهارده میلیونی که چند روز پیش، نتانیاهو و ترامپ دستور ترک آن را صادر کردند. دو روز پیش از این یعنی سه‌شنبه ساعت چهار بعدازظهر، ارتش اسرائیل اطلاعیه مبنی بر این منتشر کرد که ساکنان منطقه‌ی ۳، منطقه‌ای با بیشتر از پانصد هزار نفر باید هر چه سریع‌تر منطقه را ترک کنند. کمی بعدتر نوبت مناطق دیگر هم رسید: منطقه‌ی ۱۷، منطقه‌ی ۶ و کم کم سایر نقاط شهر.

به همه‌ی این مناطق فکر می‌کنم — تمام جاهایی که در آن‌ها زندگی کرده‌ام: جایی که به دنیا آمده‌ام، به مدرسه رفته‌ام، روزهای زیادی را افسرده در تخت دراز کشیده‌ام و به سقف زل زده‌ام؛ جایی که برای اولین بار با ترس و هیجان سیگار کشیده‌ام، بیش از صد بار با مادرم دعوا کرده‌ام، عاشق زندگی و از آن متنفر شده‌ام، دوستی‌ها و رابطه‌ها را در آن آغاز کرده‌ و تمام کردم — و درست نه سال پیش، از آن خداحافظی کرده‌ام.

فکر اینکه شاید دیگر هیچ اثری از آن‌ها باقی نمانده باشد، کمتر از این واقعیت دردناک آزارم می‌دهد که تمام این ویرانی «بیهوده» بوده‌ باشد؛ این‌که آن‌ها که باقی مانده‌اند و باید فردای آتش‌بس، به همان ویرانه‌ها بازگردند — این بار اما، با دستانی خالی‌تر از همیشه و امید به زندگی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. زندگی بعد از جنگ، قرار است جایی در میانه‌ی این ویرانه‌ها رخ دهد — ویرانه‌هایی میان درون و بیرون: بین کالبد بدن و در کالبد خیابان.

 من، سه سال پس از پایان جنگ هشت‌ساله «دفاع مقدس»، جایی میان همین ویرانه‌ها، به دنیا آمدم. تاثیرگذارترین واقعه‌ی تاریخیِ کودکی‌ام، جنگی بود که هرگز تجربه‌اش نکرده بودمش. و جنگی که هرگز تجربه‌اش نکردم، در اولین تجربه‌ام از سینما با «خط مقدم» آشنا شدم و اولین شعاری که سرِ صف فریاد زدم، «پیروی راه شهیدان» بود. امروز می‌دانم که پس از پایان جنگ، نبرد برای «بقا» متوقف نمی‌شود — بلکه فقط شکلش عوض می‌شود: به نبردی دیگر برای چنگ زدن به زندگی در میانه‌ی آوارها، جان‌های بی‌گناه از دست‌رفته، روان‌های دردمند و زمینی سوخته بدل می‌شود.

جمهوری اسلامی که توانسته بود در سایه‌ی جنگ فرسایشی هشت‌ساله خود را تثبیت کند، پس از پایان جنگ با قدرتی تازه کنترل زندگی جمعی را در دست گرفت. تحریم‌ها و انزوای کامل از سوی جامعه‌ی جهانی، همراه با فقر ناشی از جنگ از یک‌سو، و سرکوب و اعدام‌های دسته‌جمعی مخالفان سیاسی و روان‌های آسیب‌دیده از این فجایع از سوی دیگر، باعث شد چیزی به‌نام «حیات سیاسی» برای مدتی به‌کلی از بین برود.

امروز، و در میانه‌ی جنگی دیگر، این حیات سیاسی بار دیگر با تهدید نابودی روبروست. دوستم در روز دوم جنگ برایم می‌نویسد:

همه‌چیزهایی که توی زن، زندگی، آزادی و قبل و بعدش، با پوست و خون‌مون ساخته‌ایم، داره جلوی چشم‌مون نابود می‌شه — چه با بمب‌های اسرائیل از بیرون، و چه از سمت جمهوری اسلامی.

بغل‌دستی‌ام در تاکسی، در مسیر فرودگاه به مرکز شهر وان، این را با لحنی سرد می‌گوید: «واضح است؛ چه با رژیم، چه بدون آن، دیگه ما الان به فنا رفته‌ایم.»

روز بعد، به‌سمت مرز رازی حرکت می‌کنم. در وَن، با مسافران دیگری آشنا می‌شوم که از راننده می‌خواهند تندتر برود؛ هیچ‌کس دقیق نمی‌داند مرز چه ساعتی باز یا بسته می‌شود همه نگران‌اند که «مثل آن سال‌ها» مرز بسته بماند. منظورشان از آن سال‌هل دوران جنگ ایران و عراق است — همان سال‌هایی که همه‌ی مرزها برای چندین سال بسته بودند. فضای ماشین سنگین است؛ همه خسته و فرسوده‌اند، و هیچ‌کس حوصله‌ی صحبت ندارد. با این حال، اصرار می‌کنم که نظر بقیه را بدانم.

از همان جمله‌های اول می‌فهمم که ادامه‌ی این مکالمه احتمالاً به دعوا ختم خواهد شد؛ چرا که بحث به این‌جا کشیده می‌شود که آیا ایران باید پاسخ شدیدتری به این حملات بدهد یا نه. اما همه، بی‌آن‌که چیزی بگویند، به قرارداد نانوشته سکوت پایبند می‌مانند. هیچ‌کس حوصله‌ی بحث سیاسی را ندارد — بحثی که همه معتقدند، در نهایت، چیزی از واقعیت تلخ جنگ را هم تغییر نمی‌دهد.

از آغاز این جنگ، تقریباً همه‌ی مکالمات همین‌قدر پرتنش و در آستانه‌ی فروپاشی به‌نظر می‌رسند. پیش‌تر فکر می‌کردم که جنگ — دست‌کم در ابتدا — به‌واسطه‌ی فشار بیرونی، «دل‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند»، اما حالا به‌نظر می‌رسد که دقیقاً عکس آن رخ داده است. جبهه‌های حامی جنگ و خشونت دولتی، هر روز خشن‌تر و افراطی‌تر می‌شوند: برخی، اقدام‌های اسرائیل را تأیید می‌کنند و برخی دیگر، در واکنش به این حمله، ناخواسته با جمهوری اسلامی نوعی احساس همدلی پیدا کرده‌اند.

هم‌زمان، فشار برای دفاع از یکی از طرفین جنگ هرروز بیشتر و سنگین‌تر می‌شود. در میان این‌همه پروپاگاندای جنگی، پایبندی همزمان به مخالفت با جنگ و فاشیسم هر روز سخت‌تر به نظر می‌آید. احساس می‌کنم دارم یک‌بار دیگر دوستی‌هایم را از دست می‌دهم — به‌خاطر پرچم‌ها، روایت‌های دروغین جنگ‌طلبانه، یا فاصله‌های سیاسی‌ای که مدام بیشتر و بیشتر می‌شوند. از خودم می‌پرسم: آیا این همان «جنگ روانی» است که همه از آن صحبت می‌کنند؟ چون اگر واقعاً همین است، باید گفت که دارد خیلی خوب کار می‌کند.

از پرچم‌های در اهتزاز جمهوری اسلامی می‌فهمم که به مرز نزدیک شده‌ایم. از ماشین پیاده می‌شویم و به سمت جمعیت حرکت می‌کنیم. این‌جا، لب مرز، شکاف میان خارج‌نشین و داخل‌نشین انگار موقتاً از میان رفته است؛ بعضی می‌روند و بعضی می‌آیند. چهره‌های متفاوتی دیده می‌شود. مدت‌ها بود این‌همه ایرانیِ گوناگون را یک‌جا ندیده بودم: جوان و پیر، با واکر یا ویلچر، فارس، کُرد یا تُرک؛ سلطنت‌طلب، حامی رژیم، یا مثل یکی از زنانی که بعدتر درباره‌ی تحصیل در آلمان از من می‌پرسد، «آدم‌های معمولی». منظورش از «آدم‌های معمولی» کسانی‌ست که به هیچ‌کدام از این گروه‌ها تعلق ندارند و با این حال، امروز جان و خانه‌شان در معرض نابودی است.

عکسی از مرز ایران و ترکیه - از آرشیو

برخلاف انتظارم، جمعیت زیادی نیست — گروه‌هایی پنجاه تا شصت‌نفره که اغلب در سکوت منتظر ایستاده‌اند. آن‌هایی که می‌خواهند وارد شوند، کمتر از آن‌هایی‌اند که از مرز خارج می‌شوند. سعی می‌کنم با کردی دست‌وپا شکسته‌ام با راننده‌های مرزی صحبت کنم و نظرشان را بپرسم. یکی از آن‌ها، اهل وان، می‌گوید به‌نظرش وضعیت فعلی تفاوت زیادی با روزهای عادی ندارد؛ نه تعداد مسافران خیلی بیشتر شده و نه خیلی کمتر. می‌گوید: «آوارگی اصلی توی خود ایران اتفاق افتاده.»

به‌نظر او، بیشتر کسانی که این‌جا ایستاده‌اند، متعلق به طبقه‌ی متوسط‌اند؛ کسانی که دست‌کم آن‌قدر دارند که بتوانند هزینه‌ی چند روز — یا مدتی نامعلوم — اقامت در خارج از کشور و کار نکردن را پرداخت کنند. کسانی که دوستان و آشنایانی آن‌سوی مرز دارند. او می‌گوید برای بقیه — آن‌هایی که زندگی‌شان با کارمزدی روزانه می‌گذرد — جنگ چیزی را متوقف نمی‌کند. اجاره‌ها باید پرداخت شوند، چک‌ها باید پاس شوند، و داروها خریده شوند؛ درست مثل همیشه، فقط این‌بار، زیر سایه‌ی جنگ.

اینجا، لب مرز، نقطه‌ی تلاقی واقعیت‌های متعددی‌ست: از یک‌سو محل تجارت‌های مرزی، حمل‌ونقل بین‌کشوری و قاچاق کالاهای روزمره؛ از سوی دیگر، محل تلاقی ایران، ترکیه و کردستان شمالی و شرقی — در دل کوه‌هایی که قرن‌ها مسیر فرار و پناه بوده‌اند. کنار هم آمدن این واقعیت‌ها، برخورد افراد عادی با خشونت دولتی را آشکارتر می‌کنند: جنگی که جان مردم در آن بی‌ارزش‌تر کرده، مرزبانانی با تانک و اسلحه می‌خواهند از مرز هایشان در برابر آدم‌های از جنگ فرار کرده دفاع کنند، و نظامی بوروکراتیک که فقط احازه‌ی فرار را به آن‌هایی می‌دهد که «گذرنامه‌ی درست» در دست دارند.

چند سال پیش، دولت ترکیه در همین‌جا دیواری مرزی عظیم ساخت تا به‌قول خودش، مهاجرت و قاچاق را کنترل کند. دیرتر، در مسیر بازگشت، از قبرستانی می‌گذریم که گورستان پناهجویان بی‌نام است — کسانی بی‌گذرنامه که تلاش کرده‌اند از بالای این دیوار یا از میان کوه‌های اطراف، از مرز ایران به ترکیه برسند، و در این مسیر جانشان را از دست داده‌اند.

بیشتر قبرها، که جدا از گورهای محلی قرار گرفته‌اند، بی‌نام و بی‌تاریخ‌اند؛ فقط با نام محل احتمالی تولد و یک شماره مشخص شده‌اند — شماره‌ی پرونده‌ای که پس از مرگ برایشان ثبت شده است. بیشتر کشته‌شدگان اهل افغانستان‌اند؛ کسانی که احتمالاً از دست طالبان گریخته بودند و مرز میان ایران و ترکیه جانشان را گرفت. با این حال، میان آن‌ها تک‌وتوک سنگ قبرهایی هم هست که خانواده‌ها — پس از آگاه شدن از مرگ عزیزان‌شان — برایشان ساخته‌اند: با نام، با تاریخ مرگ، با هویت.

سربازها و تانک‌ها دور تا دورمان صف کشیده‌اند، و مردم جلوی درِ مرز سعی می‌کنند تکه‌ای سایه پیدا کنند تا منتظر تاکسی یا رسیدن عزیزشان بمانند. بعضی بچه‌ها گریه می‌کنند، و بعضی دیگر که همین‌جا یا در راه با هم‌بازی‌های تازه‌ای آشنا شده‌اند، زیر آفتاب داغ می‌دوند. از تعداد جعبه‌های حمل حیوانات خانگی در دستان مسافران می‌شود فهمید که خیلی‌ها حیوانات‌شان را هم با خود آورده‌اند. زنی با باکسی سبزرنگ در بغل، که سوراخ‌هایی برای هوا دارد، با لحنی قاطع می‌گوید: «این‌ها بچه‌های منن. چطوری ولشون کنم؟»

چهره‌ها خسته و فرسوده‌اند. مرد جوانی با صدایی بلند و خنده‌ای تلخ می‌گوید: «جمهوری اسلامی، بای بای!» و اطرافیان با لبخندی آرام واکنش نشان می‌دهند. ناگهان زنی که روی ویلچر نشسته، فریاد می‌زند که گوشی‌اش را گم کرده. بلافاصله اطرافیانش شروع به جست‌وجو می‌کنند. چند ثانیه بعد، گوشی داخل کوله‌اش پیدا می‌شود و موجی از آرامش کوتاه در جمع پخش می‌شود. سربازان فریاد می‌زنند که از جلوی ورودی ایستگاه بازرسی مرزی دور شویم. با آن زن و دیگران چند قدم جلوتر می‌رویم. هم من، و هم او دنبال دستشویی می‌گردیم — اما چیزی پیدا نمی‌کنیم. این‌جا، جز چند دکه‌ی کوچک که آب معدنی، چای و تنقلات می‌فروشند، چیز زیادی وجود ندارد.

با مردی از آلمان آشنا می‌شوم که به‌سختی فارسی صحبت می‌کند. تعریف می‌کند که چهار روز است، هر روز به این‌جا می‌آید؛ نه تماس تلفنی با پارتنرش دارد و نه دسترسی به اینترنت. فقط امیدوار است که شاید یکی از این روزها پارتنرش این‌جا ظاهر شود. پارتنرش، که دو سال پیش از آلمان به ایران «داوطلبانه» دیپورت شده، قرار بوده پس از دو سال دوباره اجازه‌ی بازگشت پیدا کند. برنامه‌شان این بوده که ازدواج کنند، و این بار از طریق پیوست خانوادگی به آلمان برگردند.

در یکی از مکالماتم، سعی می‌کنم از کسانی که از ایران آمده‌اند درباره‌ی وضعیت و تجربه‌هایشان بپرسم. «سمت ما وحشتناک بود. خدا لعنت کنه اونایی رو که باعث شدن تو این سن‌وسال آواره بشیم.» این را همان زنی می‌گوید که خودش را پیش‌تر «آدم معمولی» معرفی کرده بود.

به‌محض اینکه می‌فهمد ساکن آلمانم، می‌گوید: «این هم از صدقه‌سری صدر اعظم شماست!» و چند بار عبارت «کار کثیف» را تکرار می‌کند. به‌نظر می‌رسد اخبار — حتی با وجود قطع اینترنت — سریع‌تر از آن‌چه تصور می‌شود، پخش می‌شوند. اینجا، لب مرز، انگار از همیشه روشن‌تر است که چه کسانی برای آخرین وداع مردم با خانه‌هایشان، هورا کشیده‌اند.

در این میان، چند روزنامه‌نگار با دوربین و میکروفن در محل حاضرند، اما تقریباً هیچ‌کس تمایلی به مصاحبه ندارد — به‌ویژه وقتی پای نظر سیاسی در میان باشد. «چه نظر سیاسی؟ جنگه دیگه! بیچاره شدیم.» این را مردی می‌گوید که حدود شصت یا هفتاد سال دارد. بسیاری از همان ابتدا روشن می‌کنند که علاقه‌ای به صحبت ندارند؛ چون می‌ترسند بازگشت‌شان به ایران را به خطر بیندازد — به‌ویژه حالا که خیلی‌ها به اتهام «جاسوسی» بازداشت شده‌اند. در گفت‌وگوها روشن می‌شود که تقریباً همه با این حمله مخالف‌اند — حمله‌ای که زندگی‌شان را از هم پاشیده.

«خدا لعنت کنه هر دو طرف رو.»

با این حال، برای برخی، همین استیصال و ناامیدی، روزنه‌ای از امید گشوده: «شاید این بار کار، واقعاً کارشون تموم شه.» این را زنی می‌گوید که دنبال تکه‌ای سایه برای ایستادن می‌گردد.. ترس از آنچه پس از جنگ در انتظارشان است — زندگی زیر سلطه‌ی جمهوری اسلامیِ خشن‌تر، و ویرانه‌هایی که باید دوباره در آن‌ها زندگی ساخت — انگار از خودِ جنگ هم هولناک‌تر است.

شنبه، برای بار دوم سوار وَن‌هایی می‌شوم که به‌سمت مرز رازی می‌روند. هم اعتمادبه‌نفسم بیشتر شده، و هم ترس و اضطرابی که دیروز در راه داشتم، تقریباً از بین رفته است. وَن چند بار دور شهر می‌چرخد تا صندلی‌ها پر شوند. برخلاف دیروز، مسافران امروز عمدتاً زن هستند — یک زن محجبه و چند زن بی‌حجاب. همه خسته‌اند و از گرما کلافه. مثل روز قبل، بیشتر مسافران کسانی هستند که فقط برای مدتی کوتاه به خارج از کشور آمده بودند و حالا دارند برمی‌گردند. بعضی دیگر، برای همراهی یکی از بستگان‌شان که قصد خروج از کشور را داشته، تا این‌جا آمده‌اند و امروز برمی‌گردند.

در ماشین، راننده آهنگی از سعید پانتر را گذاشته که آخرین بار بیست سال پیش در اتوبوس با گروه کوهنوردی‌مان شنیده بودم. در ماشین بعد از سکوت ابتدایی، کم کم بحث حول محور اینکه جنگ چقدر طول خواهد کشید، شروع می‌شود بیشتر مسافران فکر می‌کنند که جنگ بیشتر از دو یا سه هفته ادامه نخواهد داشت. زنی که بعداً می‌فهمم معلم زبان است، می‌گوید که قصد دارد به‌زودی تدریس آنلاینش را از سر بگیرد – «وگرنه چطور کرایه‌ خانه‌ام رو بدم؟» البته نگران هم هست، چون یادگیری زبان در زمان جنگ اولویت مردم نیست. هنوز ده دقیقه از راه نگذشته، می‌شود دید که همه چقدر خسته و تحلیل‌رفته‌اند.

از کسانی که زمان شروع جنگ در ایران بوده‌اند، درباره‌ی تجربه‌های این روزها می‌پرسم — و یک‌باره متوجه می‌شوم چقدر سوالم از بیرون، «خارج‌نشینانه» به‌نظر می‌رسد. اما برخلاف تصورم، همه با حوصله و اشتیاق شروع به تعریف کردن می‌کنند: از نبودن آژیر و پناهگاه، از قطعی اینترنت، از صدای وزوز پهپادها و انفجارها، از ایستادن در صف بنزین، از جاده‌های بسته و عزیزانی که بیمارند و دنبال دارو می‌گردند. از پیامک‌های تذکر حجاب، درست هم‌زمان با موشک‌باران. همه با خشمی مشترک حرف می‌زنند — برابر همه‌ی نظام‌هایی که مقابل زندگی قد علم کرده‌اند: از جمهوری اسلامی و اسرائیل، تا آمریکا؛ آن‌هایی که آن‌چه در غزه شروع کردند، حالا در ایران ادامه‌اش می‌دهند. زنی که در صندلی عقب ون نشسته، می‌گوید: «تا اومدیم زندگی کنیم، انقلاب و جنگ شد و الان، تو این سن، باید دوباره یه جنگ دیگه رو تجربه کنم.»

در پیچ آخر پیش از مرز، اولین پیام از دوستم در سنندج می‌رسد: «اینترنت برگشت.» چند ایموجی پر از قلب و بوسه برای هم می‌فرستیم. پیش خودم تصور می‌کنم: من درست این‌سوی کوه ایستاده‌ام و او آن‌سوی دیگر. بعد از پیچ آخر، کم‌کم به مرز می‌رسیم. حالا باید از دوستان تازه‌ام در تاکسی خداحافظی کنم؛ چون سفر من همین‌جا تمام می‌شود. آن‌ها یکی‌یکی از مرز عبور می‌کنند، و من، زیر همان پرچم در اهتزاز، ردپای آشنایی را دنبال می‌کنم. هنگام خداحافظی، زن صندلی عقب می‌خندد و می‌گوید: «به دروازه‌های جهنم خوش آمدیم.»

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.