ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«پیرپسر» و چرخه ازلی پدران و پسران

محمد میرزاخانی در این مقاله نگاهی دارد به فیلم پربازخورد این روزهای سینمای ایران، «پیرپسر» ساخته‌ی اکتای براهنی. فیلمی که تولیدش در سال ۱۴۰۲ پایان یافت، اما اکرانش به اکنون و سال ۱۴۰۴ رسید.

❗️ ممکن است با خواندن این مطلب داستان فیلم برای شما آشکار شود.

غلام شیطان

۱)

در لایه‌ی رویی، داستانِ «پیرپسر» تکرار داستان قدیمی نزاع پدران و پسران است. چنانکه در پایان فیلم هم فهرستی از داستان‌هایی را می‌بینیم که در چند هزار سال گذشته کم‌وبیش با همین مضمون آفریده شده‌اند: از ادیپ شهریار تا رستم و سهراب و از پدران و پسران تا برادران کارامازوف. و این یعنی انسان همیشه همان انسان است و داستان‌های انسان‌ها داستان‌هایی تکراری است، هر قدر هم که ظاهر و رنگ‌ولعاب متفاوتی داشته باشد. و در این مورد خاص یعنی: همیشه پدرانی هستند که دوره‌ی آن‌ها به پایان می‌رسد و پسرانی هستند که می‌خواهند جای آن پدران را بگیرند و این جای‌گیری را حق طبیعی خودشان می‌دانند و آن پدران هم که پسران دیروزند نمی‌خواهند و نمی‌توانند بپذیرند که به این زودی همه چیز تمام شد، به این زودی همه چیز را باید گذاشت و گذشت. و باز این یعنی: وقتی پسران پسر هستند و حریف‌شان پدر است، منطقی دارند جز آن منطقی که وقتی خودشان پدر می‌شوند و حریف‌شان پسر است. و این چرخه چرخه‌ای ازلی ابدی است. به تعبیر شاعر: هر کسی چند روز نوبت اوست.

۲)

در تاریخ داستانی ایران لهراسپ‌شاه در کمال بی‌لیاقتی به شاهی می‌رسد. او از همان روز اول مخالفان و منتقدان جدی دارد. معلوم نیست چرا و طبق کدام منطق لهراسپ لایق این مقام دانسته شده است. هنوز لهراسپ جا گرم نکرده که پسرش گشتاسپ از پدر می‌خواهد که خودش را بازنشسته کند و تخت را به او واگذارد. گشتاسپ با فشار و دسیسه به هدفش می‌رسد. این‌بار اما عین همین ماجرا برای گشتاسپ پیش می‌آید: پسر ممتازش اسفندیار رویین‌تن از پدر می‌خواهد که از قدرت کناره‌گیری کند و تاج و تخت را به او بدهد. می‌دانیم که گشتاسپ در عمل نمی‌پذیرد و طبق نقشه و دسیسه‌ای پسر را به کشتن می‌دهد. و این یعنی: گشتاسپ همان پدری است که در پسری منطقی دارد و در پدری منطقی دیگر. نمی‌خواهد همان نقشی را بازی کند که روزگاری پدرش بازی کرده بود و نمی‌خواهد اجازه بدهد پسرش هم نقش او را برای خودش بازی کند. او این نقش را فوت آب است. گشتاسپ هر کاری ـ بدون محدودیت ـ حاضر است بکند تا نتیجه‌ی کارها همانی شود که خودش می‌خواهد.

۳)

در پیرپسر غلام در عین بی‌لیاقتی صاحب خانه‌ای اعیانی شده است. ثروتی بادآورده. دختر صاحب خانه هم همسر غلام است و غلام از او پسری دارد. غلام برای تصاحب شش‌دانگ و بی‌اما و اگر خانه و درآوردن آن از فهرست مصادره‌ای‌ها، صد جور نقش بازی کرده است. و این یعنی او برای رسیدن به اهدافش حاضر است هر کاری بکند. به اقتضای شرایط رنگ عوض می‌کند. حاضر نیست بر سر یک باور، بر سر واژه‌ها و مفاهیم، بر سر اندیشه‌های پیشینی، جان و مال و دارایی‌اش را از دست بدهد. برعکس حاضر است برای به دست آوردن، هر حرفی بزند و هر کسی را لازم است بفروشد و بر گُرده‌ی هر کس لازم است پا بگذارد. از نظر او آن‌کس که بر سر عقاید خود جان و مالش را از دست بدهد، احمق و شکست‌خورده و بازنده‌ی واقعی است. سینه‌ی قبرستان پر است از این جور آدم‌ها، آدم‌هایی که جان‌شان بر سر شعارها رفته. به باور غلام، منطق او منطق پیروزها است، منطق زرنگ‌ها و باعرضه‌هاست، منطق آن‌هایی است که زور دارند، منطق قدرتمندان است. و آن منطق دیگر منطق ضعیفان و شکست‌خوردگان و احمق‌هاست.

برای دیدن محتوای نقل شده از سایت دیگر، کوکی‌های آن سایت را بپذیرید

کوکی‌های سایت‌ دیگر برای دیدن محتوای آن سایت‌ حذف شود

۴)

ثروت بادآورده غلام را به عیاشی و الواطی فوق افراطی کشانده. غلام در هر چیز تا تهِ تهش رفته است. از می‌خوارگی تا زن‌بارگی. از حقه‌بازی و رندی تا زندگی افیونی. غلام با افیون و الکل و دارو زنده است. او درست همان‌طوری زندگی می‌کند که غریزه‌ی مهارناپذیرش فرمان می‌راند. وحشی وحشی. اعتنایی به خانواده و زن و فرزند و جامعه ندارد. ثروت برایش قدرت آورده و قدرت غرایزش را بیدار و سرکش و وحشی کرده است. او نرینه‌ای است تا مغز استخوان کامران. در یک وجه، گشتاسپی است همیشه‌حاضر تا چرخ را هم اگر غیر مرادش گشت برهم بزند. سال‌های سال در خانه فرزندانش را سرکوب کرده. در زندگی گذشته همسرانش را نابود کرده. در خانه‌ی امن رفیق همدودش دودی‌ها را سر جایشان نشانده، در خیابان زن‌ها را یک‌یک با پول و قلدری و دغل‌بازی رام کرده، و در هر جایی که گذارش افتاده با همین ابزارها میخش را محکم در زمین فرو کرده. غلام شیر نری است که همه‌ی ماده‌های گروه را یک‌جا می‌خواهد، نرهای دیگر را می‌راند و می‌کُشد، بچه‌هایی که بوی نرهای پیش از او را بدهند اخته و تحقیر و نابود می‌کند و در قلمرو ثروت و قدرتش آن‌طور که می‌خواهد حکم می‌راند: برای زنی (رعنا) یک میلیارد کادوپیچ‌شده را هن‌هن‌کنان از پله‌ها بالا می‌برد و بانهایت ذلت و خاکساری پیش پایش می‌گذارد تنها به این امید که شبی را با او سحر کند و فردا از فتح‌الفتوحش لن‌ترانی بخواند و هل من مبارز بجوید اما برای پسرانش تنها ته‌مانده‌های مچاله‌ی جیب‌هایش را مثل تکه‌استخوانی پیش سگی پرتاب می‌کند. غلام قبل از آن فتح‌الفتوح کذایی شیرینی‌اش را داده، رقص شمشیرش را کرده، شرط‌بندی‌اش را برده و چَک را حواله‌ی گوش رقیب شرط‌بندی‌اش کرده: چرا که برای غلام باخت بی‌معناست: غلام در باخت هم برنده است: او پیش از برد و باخت شیرینیِ برد را می‌دهد که دیگر جایی برای صحبت از باخت نماند: از نظر خودش او همیشه پیروز مسابقه است: در و دیوار اتاقش گواه پیروزی‌های اوست!

حسن پورشیرازی در نمایی از فیلم «پیرپسر» به کارگردانی اکتای براهنی

۵)

اتاق غلام بیننده را یاد عکس‌هایی می‌اندازد که از اتاق‌های شهر نو منتشر شده است. در و دیوار اتاق‌ها پر است از رد دست‌های آلوده. بوی تهوع اتاق غلام از تصویر پرده‌ی سینما هم گذر می‌کند و مشام بیننده را مسموم می‌کند. سراپای اتاق را کثافت پر کرده است. تشکی که به میمنت فتح‌الفتوحِ در راه در استخر خالی طعمه‌ی آتش می‌شود آیینه‌ی نمایانگر چاله‌ی کثافتی است که غلام در آن دست‌وپا می‌زند اما خیال می‌کند با سوزاندن تشک و شکستن آیینه، روی چاله را برای همیشه مهروموم کرده است غافل از این‌که این‌بار درِ چاهی تا اعماق تیره‌ی زمین را برای خود گشوده است. غلام در چاه فرو می‌رود اما با همان قواعد خودش: همه را هم با خود به اعماق چاه می‌کشاند. غلام طاقت دیدن دیگی را که برای خودش نجوشد ندارد. اگر دقیقا پسرش عاشق همان کسی می‌شود که غلام عاشقش شده و برایش میلیاردی هزینه کرده، و اگر از قضا زن هم به جای غلام عاشق پسر غلام شده، ماجرا آن‌طوری پیش نمی‌رود که عشاق جوان می‌خواهند: پایان بازی را غلام می‌نویسد. غلام وارد معامله شده: معامله نوعی بازی است: غلام هم در هر حال برنده‌ی بازی است: در این بازی هم دست‌به‌مهره بازی است: زن پول را گرفته و به مهره دست زده و حرکتی کرده درنتیجه دیگر حالا نوبتِ بازی غلام است، زن نمی‌تواند پا پس بکشد، پس دادن پول حقی را به او برنمی‌گردانَد، زن با پذیرش ابتدایی پول حق اعتراض را از خود سلب کرده و پای قمارنامه‌ای را امضا کرده که نویسنده‌اش غلام است. و غلام پایان او را چنین می‌نویسد: پول را پس می‌دهی بده، اما شرطت را هم به جا بیاور: زنده یا مرده. و زن، رعنا، به زن‌های قبلی غلام می‌پیوندند. از صفحه‌ی زندگی او و فرزندانش حذف می‌شود و غلام زندگی عادی‌اش را از سر می‌گیرد: نه خانی آمده نه خانی رفته! غافل از این‌که این‌بار پسران او تصمیم دارند از نقش اسفندیار مطیع بیرون بیایند و با گشتاسپ گشتاسپی بازی کنند. بازی‌یی که به فاجعه می‌انجامد: پدر و پسران رویاروی هم می‌ایستند اما همچنان پسران متوجه نیستند که غلام کیست و چیست: آن‌ها فقط نقاب گشتاسپ را به چهره گذاشته‌اند، اما غلام خودش گشتاسپ است و فراتر از آن: غلام خود شیطان است: تجسد شیطان در غلام: همین است که پسران می‌خواهند فقط با بستن در و برداشتن مواد و داروهای غلام او را به حرف بیاورند: آن‌ها وارد بازی‌یی شده‌اند که اصلا قواعدش را نمی‌دانند، حتی غلامی که حرفه‌ایِ این بازی است از پس اداره‌ی آن برنمی‌آید. نتیجه این‌که شیطان فرزندان خودش را می‌بلعد و همراه با خود به دوزخ می‌کشانَد.

شهر نو

۱)

غلام نام بامسمایی است. نامی که به‌عمد انتخاب شده است. غلام کوخ‌نشینِ کاخ‌نشین‌شده است. راه صدساله را با رندی یک‌شبه طی کرده. زندگی آرمانی غلام اما گویا همان است که بوده. اتاق کذایی غلام یک نشانه است: نشانه‌ی نه فقط زندگی امروز او که زندگی دیروز او. گویی غلام مشتری پروپاقرص شهر نویی بوده که با انقلاب جمع شده اما اگر شهر نو در عرصه‌ی عمومی جمع شده اما در عرصه‌ی خصوصی، در ذهن غلام و در خانه‌ی بادآورده‌ی او، هنوز به قوت خود باقی است. غلام اتاق‌های شهر نو را در اتاق خودش بازسازی کرده است. اگر روزی روزگاری مشتری شهر نو بود و در آنجا از میان گزینه‌ها یکی را انتخاب می‌کرد و به اتاق می‌برد، این‌بار، در این حکومت نو، که برای هر که آب نداشته برای غلام نان داشته، او کل تهران را در قامت شهر نو می‌بیند: شهری که به واسطه‌ی انقلاب قواعدش نو شده. پس باید خود را با قواعد این شهر نو تطبیق داد. این‌بار برخلاف تصور دست غلام بازتر شده است: در شهر نو گزینه‌ها محدود بودند اما وقتی تمام شهر حکم شهر نوی تو را داشته باشند و خانه‌ات حکم همان اتاق کامرانی‌ات را داشته باشد، دیگر تو شهریار این شهر نو هستی. پس کامرانی کن.

۲)

غلام خانه را از دست مصادره‌های انقلابیون نجات داده و به‌ظاهر توانسته آن را برای خانواده محفوظ نگاه دارد اما حالا خانه‌ی آزادشده از چنگ مصادره‌کنندگان را خودش مصادره کرده است. او الان مالک است. می‌تواند هر کاری که می‌خواهد با خانه بکند و هر بلایی که می‌خواهد سرش بیاورد. پسرانش که خودشان را مالک اصلی خانه (خانه‌ی مادری، مام میهن) می‌دانند تنها به اسم، مالک حقیقی خانه‌اند ولی در عمل کاره‌ای نیستند. غلام ـ در عمل نه در حرف ـ حاضر نیست خانه‌ی آن‌ها را پس بدهد، سهل است، حاضر نیست حتی سهمی برایشان قائل شود. غلام خانه‌ی پدرزن خود را از مصادره نجات داده است. دستمزد این تلاش او سند شش‌دانگ خانه است. از دختر صاحب قدیمی خانه که روزی زن غلام و مادر پسر او بوده خبری نیست. پسر او هم کاره‌ای نیست. غلام مثل ماری چنبره زده روی این گنج بادآورده و هر کسی را که نزدیک آن شود از زندگی ساقط می‌کند.

۳)

فیلم با گفت‌وگویی آغاز می‌شود میان دو برادر با مضمون کشتن پدر و تصاحب خانه. در پایان داستان پدر کشته شده است اما جنازه‌ی پسران هم کنار جنازه‌ی اوست. غلام خانه‌ی پدرزن را مصادره کرده، دختر او را ظاهرا کشته، زن دومش را  کشته (یا فراری داده؟!) و دو پسری را که از این دو زن داشته دست‌کم یکی را کشته و آن دیگری هم رو به مرگ است. و زن سومی (رعنا) را هم کشته است. دو برادر در طول فیلم چند بار از کشتن/مرگ پدر حرف می‌زنند. در یکی از این دفعات خود پدر هم فالگوش ایستاده و حرف آن‌ها را می‌شنود و بعد به میان‌شان می‌آید تا بگوید حرف‌هایتان را شنیدم و در جایی دیگر هم به آن‌ها تاکید می‌کند حرف‌های آن روزتان را کامل شنیدم. پسرها علنا از پدر بیزارند. پدر هم دست‌کم از یکی از پسرها که به ادعای خودش پسر او نیست بلکه پسر خسرو است بیزار است. پدر میان پسرها مرز کشیده: پسر من و پسر دیگری. آن دیگری تخم حرام و ولدالزنا است. این را پدر بارها به زبان می‌آورَد.

۴)

پسرها حاضرند پدر بمیرد. حاضرند هر بلایی سر پدر بیاید تا آن‌ها از شر او راحت شوند و خانه (خانه‌ی مادری، خانه‌ی نیاکان، سرزمین اجدادی، سند تاریخچه‌ی حیات آن‌ها) از تملک شریرانه‌ی او خارج شود. در این وجه، داستان بسیار نمادین است. پسرها مالکان حقیقی خانه‌ای/سرزمینی هستند که توسط قدرتی غصب شده و حالا این قدرت، خود را پدر و آقای آن‌ها می‌خوانَد. پسرها از مرگ پدر خوشحال خواهند شد. حداقل یکی‌شان به زبان می‌آورد که بعد از مرگ پدر جشن می‌گیرد و شادی می‌کند. اما پسرها هم قصدشان از بازپس‌گیری خانه‌ی مادری این نیست که آن را نونوار کنند. آن‌ها می‌خواهند خانه را بکوبند و از نو بسازند یا تبدیل کنند به پول و بروند پی زندگی‌شان. پدر کاری کرده که آن‌ها به ویرانی خانه‌ی مادری هم راضی‌اند. پدر از همان آغاز یکی از این دو فرزند را از آنِ خود نمی‌داند و آن یکی را هم که از آنِ اوست باز در عمل از آن خود نمی‌داند چون بی‌عرضه است و کاری (از نوع کارهای پدر) نمی‌کند. بی‌دست‌وپا و پخمه است و فقط بلد است حرف بزند و فکر و خیال ببافد برخلاف پدر که اهل عمل (به همه‌ی معانی آن) است. درنتیجه پدر میان خود و فرزندانش دیواری می‌کشد که هیچ‌جوره نمی‌توان آن را کنار زد. یکی از پسرها که نمی‌تواند کاری کند که شبیه او و درحقیقت پسر واقعی او باشد، چون به ادعای پدر، او پسر خسرو است نه پسر خودش. پسر دیگر هم نمی‌خواهد شبیه او باشد و مرام دیگری دارد.

۵)

خسرو نام مردی است که به ادعای غلام رقیب او بوده و همسر غلام را از چنگش درآورده و با خودش به خارج برده است. تقابل دو نام (غلام و خسرو) تقابلی تصادفی نیست. خسرو هرکه بوده گذاشته و رفته و از او در داستان خبری نیست و غلام کسی است که مانده و مصادره کرده و دنیا به کامش شده است. از خسرو که رفته تنها ردی در چهره‌ی یکی از پسرها (رضا) باقی مانده است. چهره‌ی دو برادر، علی و رضا، شبیه هم نیست. علی بیشتر به غلام شبیه است و رضا با او متفاوت است. اما هرچه هست این غلام است که داستان‌ها را بازگو می‌کند. غلامی که معلوم نیست تا کجا می‌توان روایتش را باور کرد. غلامی که راست و دروغ را آمیخته به هم و آن‌طور که مصلحت بداند تعریف می‌کند. غلامی که پس از کشتن رعنا به پسرانش می‌گوید رعنا گذاشته رفته و من از او خبری ندارم. درست عین آنچه راجع به مادر پسرانش می‌گوید و می‌گفته است. هنگام دفن جسد رعنا دست‌کم یک جسد دیگر را در آنجا می‌بینیم. و بعد در دیالوگ‌های پایانی داستان جایی که غلام دارد حقایق ناگفته را برای پسرانش آشکار می‌کند اعتراف می‌کند که بله رعنا را کشته‌ام و جسدش را پیش جسد مادر رضا دفن کرده‌ام. علی و رضا با هم همدست شده‌اند تا حقیقت را از زیر زبان غلام بیرون بکشند. غلام زمانی حقیقت را برای‌شان آشکار می‌کند که خودش و آن‌ها را به کام مرگ می‌فرستد. اینجا بهای دانستن مرگ است. پسرها چیز زیادی نمی‌خواستند: رعنا (از زبان علی و رضا بخوانید: مادر ما) کجاست؟ بر سر رعنا (و مادران ما) چه آورده‌ای؟ و غلام دوباره بازیگردان میدان می‌شود. همان‌جور که رعنا وارد بازی غلام شد و نتوانست زنده بیرون بیاید، پسرهای غلام هم گرفتار همین دام می‌شوند. غلام پاسخ سوال آن‌ها را به شکل عملی می‌دهد: مادران‌تان همان‌جایی هستند که الان خودتان هم به آن‌جا می‌روید. الان می‌کشم‌تان همان‌طور که مادران‌تان را کشته‌‌ام. همان‌طور که رعنا را کشته‌ام.

در نکوهش ابتذال   

۱)

با همه‌ی آن‌چه گفته شد، داستان پیرپسر از نظر من الزاما تقابل خیر و شر مطلق نیست. نه غلام شر مطلق است نه پسرانش و زنان زندگی‌اش خیر مطلق. غلام شر است و شرارت از سر و رویش می‌بارد اما نه شر مطلق، اگر اساسا چنین چیزی وجود داشته باشد. چنان‌که در آغاز نوشته گفتم، داستان پیرپسر داستان تکراری و دیرینه‌ی انسان است. داستان انسان‌هاست. داستان انسان‌هاست در طول تاریخ. اما از این‌ها گذشته، پیرپسر به نظرم بیشتر از هر چیز داستان تقابل استعمارگر و استعمارزده است. یکی آمده و سرزمینی را به اسم آبادانی و عمران و نجات از ویرانی و از دست رفتن تصاحب کرده و به صاحبان حقیقی آنجا وعده‌های زیبا داده اما همین‌که جای پایش سفت شده و از منافع سرشار آن مستعمره برخوردار شده، مالکان سرزمین اصلی را به بردگی کشیده و با دادن جیره‌ای ناچیز زیر سیطره‌ی خود در آورده است و به این صاحبان اصلی می‌گوید هرکه از وضعیت ناراضی است «خوش گلدی!». کم نیستند سرزمین‌هایی که استعمارگران در طی قرون با مردمانش همین کارها را کرده‌اند. سرزمین را گرفته‌اند و از مواهب آن به ثروت و قدرت بی‌اندازه رسیده‌اند و مردم همان سرزمین را به بردگی کشانده‌اند و خودشان مشغول کامرانی و هوس‌بازی شده‌اند. کم هم نیستند مردمانی که به امید آزادی انقلاب کرده‌اند اما در همان انقلاب همه‌ی آرمان‌ها و گذشته و داشته‌هایشان مصادره شده و آن‌ها مانده‌اند و آرزوی آزادی از شر دژخیم جدیدی که با ظاهری پدرانه عمر و جوانی و سرمایه‌شان را نردبانی می‌کند برای بالا رفتن خودش.

۲)

سال‌ها سال قبل با مردی آشنا شدم که سبک زندگی‌اش با سبک زندگی غلام مو نمی‌زد. مردی که در همه‌چیز از مادون قرمز تا ماورای بنفشش را امتحان کرده بود و فلسفه‌اش در زندگی در چند فعل خلاصه می‌شود: نوشیدن و کشیدن و تبعات این دو فعل. غلام را تقبیح کنیم یا نه، پسرانش را تحسین کنیم یا نه، حقیقت این است که زندگی غلامانه ایده‌آل خیلی‌هاست.

پوستر فیلم فیلم «پیرپسر» به کارگردانی اکتای براهنی

رویه‌ی چرک ماجرا را کنار بزنیم. بهشت خیلی‌ها همین نوع زندگی است. زندگی‌یی محدود در چند فعل و پیش تا بی‌نهایت. زندگی پولدارانه و مرفه و بالاشهری و خوشباشانه از نظر خیلی‌ها (دست‌کم خیلی‌ها که من در زندگی دیده و شنیده و شناخته‌ام) چیزی جز این‌ها نیست. از این‌ها گذشته، کم نیستند آدم‌هایی که آرزوی مرگ پدر را دارند. کم نیستند آدم‌هایی که در رویاهایشان با تصاحب مال پدر چه کارها که نمی‌کنند. کم نیستند آدم‌هایی که مثل پسران غلام خیال می‌کنند اگر خودشان صاحب آن ثروت شوند چه‌ها که نمی‌کنند غافل از این‌که خیلی از غلام‌ها هم الزاما از روز اول غلام نبوده‌اند. و این منافاتی ندارد با این‌که پسران غلام باید به حق‌شان برسند و پسران غلام شاید تا آخر عمر درست و پاک زندگی کنند. آن مردی را که سال‌های سال قبل با آو آشنا شدم وقتی از دوره‌ی نوجوانی و جوانی ساده‌دلانه‌اش می‌گفت، وقتی از عبادت‌ها و شب‌زنده‌داری‌ها و کتاب‌سر‌گرفتن‌هایش می‌گفت، وقتی از حضور همیشگی‌اش در هیئت‌ها می‌گفت، از همه با عنوان عهد جاهلی یاد می‌کرد. اما حالا که راه و روش زندگی‌اش نسخه‌بدل راه و روش غلام بود خودش را می‌ستود و در باب درستی روش خودش ساعت‌ها مغزت را می‌خورد به‌ویژه اگر چند بست چسبانده و حسابی کیفور بود (که بیشتر وقت‌ها همین‌طورها بود.) چند سال این مرد را می‌دیدم. هر بار که می‌دیدمش به شیوه‌ی غلام از فتح‌الفتوح تازه‌اش دادِ سخن می‌داد که این‌بار رعنایی به تورم خورده که مپرس. پول خوبی درمی‌آورد، با پولش هم دوباره پول درمی‌آورد و هربار پولدارتر از قبل بود، و به موازات پولدارتر شدن هر بار داستان‌هایش رنگ‌ولعاب بیشتری می‌گرفت. چه کسانی را که او به ویلا یا خانه‌های خالی‌اش نبرده بود. چه موادی که او نکشیده بود. چه دلاوری‌ها که نکرده بود. چه نسخه‌هایی که برای با قوت ادامه دادن به این شکل زندگی نمی‌پیچید و چه و چه و چه. مختصر این‌که غلامانه زیستن یا زیستنِ غلامانه ایده‌ال عده‌ای است ـ حتی راستش را بگویم در همان ورِ شیطانی و شریرانه‌اش.

۳)

آن‌چه پیرپسر را به‌ویژه در این دوره‌ی تلخ تاریخی سرزمین‌مان شاخص می‌کند به نظرم این‌هاست:

  • ابتذال بیش از اندازه‌ی سینمای ایران در بیست ساله‌ی اخیر. ابتذالی ورای تصور. لودگی و مسخره‌پیشگی فیلم‌نامه و فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان و بازیگر و عوامل فیلم‌‌سازی. ابتذالی که در نتیجه‌ی آن برای بیست سال گذشته نمی‌توانم حتی بیست فیلم را با خیال راحت نام ببرم (برای هر سال یک فیلم) که استاندارهای لازم یک فیلم خوب را داشته باشند.
  • نبودِ/قهرِ/انکارِ/مرگِ/خودکشیِ/کشتنِ کارگردانانی خلاق و کاربلد که در تاریخ سیمای ایران شاهکارهایی ماندگار ساخته بودند و بعد از آن هم می‌توانستند بسازند. و ندادن مجال به جوان‌های خلاق، و دادن جای همه‌ی آن‌ها به عده‌ای معلوم‌الحال که نیاز به توصیف من ندارند.
  • تبلور ابتذال منتشر در همه‌ی ارکان اجتماع (سیاست و اقتصاد و...) به همان شکل و شمایل در سینما. سیاستی که به جای سیاستمدار به دست عده‌ای لوده افتاد، اقتصادی که به جای اقتصاددان به دست کسانی افتاد که به دانش اقتصاد که هیچ اساسا به دانش اعتقاد نداشتند و می‌خواستند امور مملکت را با جن‌گیری و جنبل‌وجادو اداره کنند. حضور همین نوع نگاه و دادن سینما به عده‌ای از همین رنگ کار را به جایی کشاند که کشاند و در این مسابقه‌ی ابتذال هر کس لودگی بیشتری کرد امتیاز بیشتری گرفت و از رانت بیشتری برخوردار شد. نتیجه این‌که ناگزیر سینماروها با سینما قهر کردند.
  • حسرت دیدن یک فیلم قابل قبول با استاندارهای جهانی. و این‌بار در این سال تاریخی برای کشورمان از نظر من این حسرت ـ گرچه با فیلمی تلخ اما بسیار به‌هنگام و واقعی ـ برآورده شد. خوشحالم توانستم این فیلم را ببینم. خوشحالم از دل این شوره‌زاری که برجا گذاشتند، گل سرخی بیرون آمد. به امید دمیدن گل‌های دیگر لحظه‌شماری می‌کنم.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.