دیدگاه
بازخوانی سیاست، زبان و سوژه در ایرانِ پساجنگ
بحران گفتمان «امت اسلامی» و بازسازی اقتدار از رهگذرِ ناسیونالیسم شیعی
آرش سیفی در این دیدگاه مینویسد: «جمهوری اسلامی، در لحظهی فروپاشی ایدئولوژیک و ساختاری خود، با پوستاندازی از امت به ملت، و از مقاومت به ناسیونالیسم جعلی، در حال بازتولید خود است. همزمان، نیروهای خارجی با دکترینهای امنیتی نوین، در حال تحقق لبنانیزه کردن ایران هستند. در دل این دو فشار، جامعه نشانههایی از بازگشت به صحنه نشان میدهد - این بار نه از طریق مضحکهی صندوق رأی یا چنگ انداختن به نهادهای رسمی، بلکه از مسیر همبستگی، همفکری، و امکانهای نوین بنیادگذاری از پایین.»

تهران، ایران - ۱۵ ژوئیه ۲۰۲۵ (عکس از فاطمه بهرامی / آناتولی از طریق AFP)

رژیم جمهوری اسلامی، از نخستین لحظات تکوین خود، خود را در چارچوب گفتمانی فراملی و مهدوی تعریف کرد؛ گفتمانی که بر مدار «امت اسلامی» میچرخید و از انقلاب ایران، تفسیر فرامرزی ارائه میداد. این گفتمان - با اتکا به مفاهیمی همچون ولایت فقیه، مهدویت سیاسی، و صدور انقلاب - کوشید خود را جایگزینی برای دولت-ملتهای منطقه معرفی کند و از خلال ائتلاف با نیروهای فرا دولتی در کشورهای منطقه، «عمق استراتژیک» بسازد. از این رو، شبکهای از بازیگران شبهنظامی و نیابتی شکل گرفت - حزبالله لبنان، حشد الشعبی عراق، انصارالله یمن، فاطمیون، زینبیون، کتائب حزبالله و غیره - در جهت گسترش نفوذ فرقهای رژیم و ساخت یک هژمونی امنیتی-ایدئولوژیک در منطقه.
اما این گفتمان، رفته رفته و بهویژه پس از جنبش انقلابی زن، زندگی، آزادی، با بحران ساختاری فراگیر روبهرو شد. خیزشهایی که از دل زنان، جوانان، کارگران، طبقات فرودست و لایههای به حاشیهراندهشده برخاسته بودند، هیچ همدلی با ایدئولوژی شیعی–ولایی نداشتند. مطالبههای برابری جنسیتی، نگرانیهای زیستمحیطی، آزادی اندیشه و بیان، عدالت طبقاتی و مشارکت سیاسی حاشیهنشینها، نه تنها در چهارچوب «امت» نمیگنجید، بلکه این گفتمان را بهمثابه مانع رهایی افشا میکرد.
در پی حملهی نظامی اسرائیل به ایران و جنگ دوازدهروزه، رژیم در مواجهه با ناتوانی فراگیرش در دفاع از آسمان تهران و دیگر شهرها، و در پاسخ به بحران فروپاشی درونی خود، به ناگهان به گفتمان «ملیگرایی» متوسل شد. حاکمیت که در پی تضعیف و فرسودگی نیروهای نیابتیاش در منطقه، سراب بازدارندگیاش زدوده شده بود، و با بحران اقتدار روبرو شد، برای حفظ خود در قدرت به نسخهی تازهای از «ایرانگرایی شیعی» روی آورد. این ناسیونالیسم مذهبی، بار دیگر به شکل «ایران حسینی»، «ایران عاشورایی»، « ایران امام زمانی» و الخ بازتولید شد؛ گفتمانی که نه از متن تجربهی زیستهی ایرانیان، بلکه از دل مهندسی گفتمانی حکومت سر برمیآورد: یک هویتسازی جعلی و تماما ارتجاعی دیگر از سوی رژیم در جهت تزریق خون به پیکر پلاسیدهی خودش.
این فرایند، از منظر فوکویی، نمونهایست از بازآرایی گفتمانی در دل یک «رژیم حقیقت»؛ جایی که ساختارهای قدرت، برای بقا، مفاهیم کلیدی را در جهتی تازه بهکار میگیرند. در چنین فرآیندی، واژگانی چون وطن، ایران، یا ملت، دیگر حامل معانی رهاییبخش یا جمعی نیستند، بلکه به ابزارهایی برای بازتولید انضباط و تثبیت اقتدار بدل میشوند. از این رو، تغییر گفتمانی رژیم - از «امت اسلامی» به «ملت شیعی» - نه نشانهی گسست از سازوکارهای استبدادی حاکمیت، بلکه تاکتیکی است برای استمرار آن با مشروعیتی بازتعریفشده.
این تغییرچهرهی پارادایمی، پیوندی مستقیم با بحرانهای حلناشدنی رژیم و تلاش آن برای حفظ وضعیت موجود دارد. با فروپاشی پارادایم «امت اسلامی» و دستاویز شدن رژیم به مبتذلترین قراعتهای ناسیونالیستی، خواهیم دید چگونه این بحران گفتمانی و سیاسی، زمینه را برای «لبنانیزه شدن» ایران و نابودی هر امکان رهایی فراهم میسازد.
اسرائیل، چمنزنی منطقهای و کنترل ایران از طریق وضعیت جنگی مدیریتشده
در امتداد فروپاشی گفتمان امت اسلامی و چرخش رژیم بهسوی ناسیونالیسم شیعی، اکنون با فرآیندی پیچیدهتر مواجهایم که میتوان آن را لبنانیزه کردن ایران نامید؛ مفهومی که البته اشاره به تشابه ایران با لبنان ندارد، بلکه دلالتیست بر مدل خاصی از فروپاشی کنترلشده و بازتولید سلطه از طریق حفظ عدممشروعیت ساختاری.
در این مدل، دولت مرکزی همچنان به ظاهر پابرجاست، اما اقتدار آن از درون تهی میشود. جای دولت، ائتلافی ناپایدار از نهادهای نظامی، امنیتی، مافیاهای مالی و مذهبی مینشینند که بیشتر به الیگارشیهای شبهدولتی شبیهاند تا سازوکارهای مسئولیتپذیر حکمرانی. قدرت واقعی، نه در قانون اساسی یا مشارکت عمومی، بلکه در سازوکارهای پشتپرده و شبکهای از نیروهای مداخلهگر، اعم از داخلی و خارجی، تمرکز مییابد.
الگوی فروپاشی اقتدار مرکزیِ در ظاهر دولتمند، اما عملاً درگیر منازعهی نیروهای فرقهای و مداخلات خارجی، یکی از آشکارترین تجلیهای خود را در لبنان پس از جنگ داخلی دههی ۷۰ و ۸۰ میلادی یافت. کشوری که اگرچه دارای دولت رسمی بود، اما عملاً ساختار آن میان بازیگران شبهنظامی و نفوذ خارجی تقسیم شده بود. اکنون، با جنگ اخیر ایران و اسرائیل و تضعیف ساختار دفاعی جمهوری اسلامی، برخی نشانهها حکایت از آن دارند که الگویی مشابه - در قالب فروپاشی کنترلشده، بقای دولت در سطح نمادین، و کنترل امنیتی-اطلاعاتی مداوم - در حال تعمیم به ایران است. البته با تفاوتهای ساختاری، تاریخی و جمعیتی مهم، که نباید نادیده گرفته شوند.
این مدل جدید، با دکترین امنیتی تازهای از سوی اسرائیل پشتیبانی میشود. پس از ۷ اکتبر، سیاست امنیتی تلآویو وارد مرحلهای شد که میتوان آن را فاز تازهای از دکترین «چمنزنی منطقهای» یا طرح «ثبات از طریق بیثباتی» نامید. دکترین «چمنزنی»، که ایدهاش از سالهای جنگ با حزبالله در لبنان و حملات مکرر به غزه شکل گرفت، بر این پیشفرض استوار است که تهدیدهای موجود در منطقه، بهطور کامل از میانرفتنی نیستند، اما باید بهصورت دورهای «کوتاه» یا فرسوده شوند - درست مانند چمنی که باید مرتباً کوتاه شود تا از رشد بیشاز اندازهی آن جلوگیری گردد. این سیاست، دیگر بر اشغال فیزیکی یا جنگ تمامعیار تکیه ندارد، بلکه هدف آن فرسایش کشورها و ایجاد محیطی کنترلشده و «قابل مدیریت» است از طریق:
- تضعیف اقتدار دولتهای مرکزی در کشورهای هدف
- نفوذ اطلاعاتی و نظارتی دائمی در سطح نظامی و زیرساختی
- ممانعت از شکلگیری بدیلهای دموکراتیک و مردمی.
به گمان نگارنده، این فرآیند در ایران از خلال حملات هوایی به زیرساختهای نظامی، ترور فرماندهان سپاه، تخریب مراکز راهبردی، و سپس، ایجاد وقفهای کنترلشده در جنگ، در حال پیادهسازیست؛ نه برای نابودی کامل جمهوری اسلامی، بلکه برای فرسایش دائمی و مدیریتپذیر آن.
پیامدهای این فرایند در ایران، تنها در حوزههای امنیتی و نظامی نیست؛ بلکه با شتاب به سیاست، اقتصاد و فرهنگ نیز تسری مییابد. ناتوانی دولت در تأمین حداقلهای زیستی، همزمان با تداوم سرکوبگری ارگانهای امنیتی و رسانهای، فضایی به وجود میآورد که در آن مردم در عین نفرت از دولت، همچنان تحت کنترل آن میمانند - و این دقیقاً سنگبنای لبنانیزه شدن است.
در چنین شرایطی، مفاهیمی چون «ثبات»، «بازدارندگی» و «امنیت ملی» دیگر معنای کلاسیک خود را از دست میدهند. همانگونه که در لبنان، مفهوم امنیت به وضعیت موقتِ آتشبس بدل شد، در ایران نیز اکنون امنیت به فقدان خیزش مردمی و قابلپیشبینی بودن واکنشها نزد بازیگران خارجی تقلیل یافته است.
تشریح این وضعیت، پیوندی ظریف اما محکم با بخش پیشین این جستار دارد. همانطور که چرخش پراگماتیستی و ایدئولوژیک از گفتمان امت به گفتمان ناسیونالیسم شیعی، واکنشی به بحران درونی قدرت بود، اکنون پروژهی لبنانیزه شدن نیز، پاسخ بیرونی به همان بحران درونیست. از درون، چسبیدن به هویت جعلی برای پر کردن حفرهی اقتدار؛ از بیرون، طرح تضعیف مستمر برای ممانعت از بازسازی همین اقتدار.
لحظههای کنش از پایین و خطر مصادرهی آنها
در فضای سنگین بمباران و تهدیدات جنگی، لحظههایی پدید آمد که نشانهی بازگشت جامعه به صحنه بودند. در روزهای آغازین حملهی اسرائیل، در شرایطی که دولت هیچ مسئولیتی برای حفاظت از مردم به عهده نمیگرفت و نهادهای حکومتی عمدتاً در حال منحرف کردن اذهان یا مشغول روایتسازیهای رسانهای بودند، این مردم بودند که به صحنه آمدند - در قالب همبستگیهای کوچک اما معنادار. از کمکرسانی محلی به افراد آسیبدیده، تا سازماندهی اطلاعرسانی مردمی، و حتی اعلام مواضع روشن علیه جنگ از سوی فعالین سیاسی پرسابقه، زندانیان عقیدتی سیاسی، و گروههای مستقل - این نشانهها گویای بازیابی یک حس جمعی از مسئولیت و کنشگری بود. این پدیده، برخلاف توهمات جمهوری اسلامی دربارهی «اجماع ملی» در حمایت از رژیم، بازتاب واقعیت دیگریست: جامعه نه فقط زنده است، بلکه در غیاب دولت، به جای آن عمل میکند.
چنین لحظاتی را با یاری جستن از هانا آرنت، میتوان در پرتو مفهوم آغازگری (natality) و قدرت برخاسته از کنش جمعی فهمید - جایی که مردم، بدون تکیه بر نهادهای قدرت رسمی، از طریق حضور و کنش همزمان در عرصهی عمومی، نیرویی نو برای تغییر میآفرینند. بنابراین، قدرت، نه در کاربست زور و سلطه، بلکه در توان کنش مشترک و گفتوگوی میان انسانها است که تجلی مییابد. از اینرو، همبستگی مدنی، اگر در قالب حضور عمومی و مشارکت در تصمیمسازی ظهور یابد، میتواند بهمنزلهی امکان آغاز یک سیاست نو تلقی شود.
اما این ظرفیت مدنی، همواره در معرض مصادره است، و این دقیقاً همان اتفاقیست که امروز دارد رخ میدهد. جمهوری اسلامی، اصلاحطلبان حکومتی، و حتی بخشی از اپوزیسیون ملیگرا و ایرانشهری، با بهرهگیری از زبان «وحدت»، «تمامیت ارضی»، و «وطن»، کوشیدهاند این همبستگی مردمی را به معنای مشروعیتبخشی به نظام یا به نفع سهمخواهیشان از قدرت مصادره کنند.
واژگان، همانگونه که فوکو در تحلیلهایش دربارهی قدرت گفتمانی نشان میدهد، تنها ابزارهای خنثای انتقال معنا نیستند، بلکه سازوکار اعمال قدرت و سلطهاند، نه فقط از طریق آنچه میگویند، بلکه از طریق آنچه ممکن یا ناممکن میسازند. وقتی واژهی «ملت» تنها در شکل یکپارچه و یکدست آن به رسمیت شناخته میشود، کثرت حذف میگردد؛ و در پی آن، سوژههایی چون زنان، اقلیتهای اتنیکی، دگرباشان، کارگران، مهاجران، حاشیهنشینان و سایر بیصداها به حاشیه رانده شده و نامرئی میشوند.
در این لحظه، نقش نیروهای مترقی و چپ، بسیار حیاتیست. اگر این نیروها نتوانند میان همبستگی مدنی از پایین و امکان گسست انقلابی و دموکراتیک و در نتیجه، بنیادگذاری امر نو پیوند برقرار کنند، این ظرفیت به آسانی بلعیده میشود: یا از سوی رژیم، یا توسط اپوزیسیون راستگرا، یا از سوی پروژههای ژئوپلتیکی قدرتهای منطقهای و بینالمللی.
از سوی دیگر، همبستگی، صرفاً یک کنش احساسی نیست؛ بلکه در زبان دولوز و گاتاری، تجلی میل در قالب اتصالهای زنده و خلاق است که در بدنهای متکثر و نامتجانس میتواند خود را به منصهی ظهور برساند. وقتی این میل، در برابر نظم نمادین سرکوبگر بایستد، به یک نیروی دگرگونساز بدل میشود. اما این میل، اگر درون ماشینهای قدرت و بازتولید سازماندهی شود -برای مثال از طریق نمادهایی چون «غرور ملی»، «شکوه آریایی»، یا «خاک مقدس» - دیگر رهاییبخش نخواهد بود، بلکه به ابزاری برای سرکوب میلِ خلق و اتصال بدل میشود. به تعبیر آنها، خطر آن است که میل، فاشیسم را انتخاب کند.
بدینروی، پرسش محوری این بخش چنین است:
آیا ما میتوانیم لحظهی همبستگی مدنی را به لحظهای برای بنیادگذاری سیاست نو بدل کنیم، یا بار دیگر، شاهد بلعیده شدن این ظرفیت در ماشین گفتمانی قدرت خواهیم بود؟ برای نمونه، آیا میتوان به ایجاد یک دوختِ هژمونیک میان همبستگیها برای مقابله با طرح استعماری اسرائیل و نقشهی بازیابی اقتدار جمهوری اسلامی دست یافت؟
از چپنمایی محور مقاومتی تا ملیگرایی مبتذل
در شرایطی که رژیم جمهوری اسلامی در پی بازسازی خود از مسیر ناسیونالیسم شیعی و کنترل نظامی–اطلاعاتی ایران است، و جامعه نیز بهدنبال گشایش افقهایی برای دگرگونی از پایین، یک نیروی سومی نیز فعال است: بازوهای ایدئولوژیک نظام. این بازوها نه در هیئت لباسشخصیها و نهادهای امنیتی، بلکه در زبان، رسانه، و حتی در چهرهی روشنفکری ظاهر میشوند. برجستهترین تجلی این نیرو را میتوان در شکلگیری «چپنمایی محور مقاومتی» دید - جریانی که مفاهیم رهاییبخش را به ابزار توجیه سرکوب بدل کرده است.
نزد محور مقاومتیها، مفاهیم دیرینهای چون مقاومت، ضد امپریالیسم، و استکبارستیزی دیگر معنای انقلابی یا طبقاتی ندارند. «مقاومت»، اکنون نه بهمعنای ایستادگی خلقها در برابر سلطه، بلکه بهمعنای توسعهی عمق راهبردی سپاه پاسداران است. ضد امپریالیسم، نه تحلیل از ساختار جهانی سرمایه، بلکه نفرتپراکنی ژئوپلتیکی علیه غرب، و درعینحال، چشمپوشی کامل از نولیبرالیسم چینی-روسی و نقش آنها در سرمایهداری جهانی است.
در این میان، تنها چپنماها نیستند که به خدمت دستگاه ایدئولوژیک رژیم اسلامی درآمدهاند. اصلاحطلبان نیز، در قالب نخبگان حکومتی، با زبان «عقلانیت ژئوپلتیک» از همان منطق ماجراجوییهای نظامی دفاع میکنند؛ گویی هیچ گزینهای بهجز حفظ نفوذ منطقهای و ساختن «هلال شیعی» به دور کشور وجود نداشته و ندارد. آنها با تئوری «تنهایی استراتژیک»، جامعه را هیپنوتیزم میکنند: بپذیرید که همیشه در محاصرهایم، همیشه در حال جنگایم، و نباید تسلیم شویم – و آیندهای جز ادامهی همین مسیر وجود ندارد.
اما این فضا بدون پیوستن ملیگرایان محافظهکار کامل نمیشود – آنها که با نوستالژی «ایران بزرگ»، به همان پروژهی خرید مشروعیت برای حاکمیت و یکپارچهسازی «ملت» کمک میکنند. آنان، با فرافکنی بیرونی همهی بحرانها، ساختار داخلی قدرت را نامرئی و مردم را - بهنام وطن - به همدلی با سرکوبگر تشویق میکنند.
در اینجا، با آنچه والتر بنیامین در تزهای فلسفهی تاریخ خود «ربایش واژگان توسط فاتحان» مینامد، مواجهایم. زبان مقاومت، به زبان اقتدار بدل میشود. مفاهیم آزادی، وطن، خلق، حتی عدالت - همه، بدون گسستی واقعی از ساختار قدرت، به ابزاری برای مدیریت هژمونی و حفظ وضع موجود بدل میشوند.
بدینترتیب، لحظهای که مردم در قالب همبستگی مدنی به صحنه بازمیگردند، نیروهای ایدئولوژیک قدرت نیز فعال میشوند تا آن انرژی را ربوده و دوباره به نظم موجود بازگردانند. این گونهای جنگ بر سر معنا نیز هست - و آغازگاه شکست دادن قدرت، شکست دادنِ زبان اوست.
بازاندیشی مفهوم «ایران» و مقاومت در برابر پروژههای یکدستساز
پروژهی دولت-ملتسازی در ایران، نه یک پدیدهی تاریخی پیوسته، بلکه تلاشی نوظهور و منازعهبرانگیز برای تعریف «ما» در قالب دولت-ملت مدرن بوده است. از رضاشاه تا جمهوری اسلامی، دو قرائت متفاوت اما همداستان، کوشیدهاند «ملت ایران» را چونان یک موجود یکپارچه، یکزبان، یکشکل، و دارای تاریخ مشترک بازسازی کنند. این منطق، چه در قالب شاهنشاهی آریایی، چه در لباس امت شیعی، نتیجهای جز نفی کثرت و حذف سوژههای متکثر و واقعی تاریخی نداشته و نخواهد داشت.
اگر ناسیونالیسم کلاسیک ایرانی در دورهی پهلوی با اتکا به شرقشناسی نژادگرایانه و گفتمان آریاییمحورِ شکلگرفته در حلقهی برلین بنیان نهاده شد، در دورهی جمهوری اسلامی، همین ناسیونالیسم در هیئتی مذهبی-شیعی بازسازی شد. هر دو پروژه، ملت را نه بهمثابه یک پیمان دموکراتیک میان ساکنان و سرزمین، بلکه بهصورت هویتی ذاتمند، مقدس و ایستا فهمیدهاند-هویتی که باید یکدست، تکزبانه، و دارای حافظهای رسمی و یکپارچه باشد. این برداشت در تقابل با برداشت ارنست رنان از ملت قرار دارد. رنان در متن کلاسیک خود «ملت چیست؟»، تأکید میکند که ملت، نه واقعیتی ذاتی، نژادی، یا دینی، بلکه پروژهای ارادهمند، تاریخی و زنده است که بر پایهی خواستِ همزیستی روزانه و نوعی حافظهی مشترک استوار است.
در همین راستا، یکی از برجستهترین نمودهای این منطق ملی، در سیاستهای اخیر جمهوری اسلامی نسبت به مهاجران افغانستانی نمایان است. در شرایط بحران و انباشت نارضایتی، طرد مهاجران، تلاشیست برای نمایش اقتدار و بازتعریف مرزهای نمادین «ایرانیت». با اخراج افغانستانیها، دولت میکوشد با حذف «دیگری»، تصویری از انسجام خلق کند و شکافهای فزایندهی اجتماعی و سیاسی را بپوشاند. این همان چیزیست که در منطق معیوب هویتسازی دیده میشود: بازسازی ملت نه از مسیر همبستگی و گفتوگو، بلکه از طریق حذف و طرد. دیگرگونسازی مهاجر، بدل کردن او به تهدید، و پاکسازی نمادین مرزهای «ما»، دقیقاً همراستا با سنتهای ناسیونالیسم دولتیست که در آن، امنیت ملی با پاکسازی اجتماعی پیوند میخورد.
در برابر این پروژههای تهاجمی هویتسازی ملی، نیازمند بازتعریفی ریشهای از «ایران» هستیم - ایرانی که نه در نژاد ناب آریایی، و نه در شیعهگری و ولایتپذیری مذهبی، بلکه در حافظهی متکثر مردم، در زبانهای به حاشیهراندهشده، و در تاریخ زندگیهای واقعی و مقاومتها ساخته شده است. ایران همچون یک ساحت بیکانون: محصول مشترک زحمتکشان، شاعران، اندیشمندان، مهاجران، روستاییان، اقلیتها، کارگران، و مردمانی که بارها و بارها، از خاکستر خود برخاسته و خرابیها را دوباره ساختهاند.
در سنتهای نظری مربوط به ملتسازی و سیاست هویت، بازاندیشی در ایدهی ملی را میتوان از دو منبع موازی پی گرفت: نخست، در سنت نظریههای برساختگرایانهی ملت، از بندیکت اندرسون تا اریک هابسبام، که نشان میدهند ملتها جماعتهایی تصوری هستند که در فرآیند رقابت بر سر منابع، قدرت، و بازنمایی ساخته میشوند. ملت، یک امر ذاتی نیست؛ یک برساخت تاریخی است. دوم، در سنت جمهوریخواهی دموکراتیک از نوع مائوریتسیو ویرولی، که «میهن» را نه در قالب خون و خاک، بلکه در افق برابری، همزیستی، و حق شهروندی میفهمند. در این قرائت، میهن یک هویت تحمیلشده نیست، بلکه یک میدان باز گفتوگو و پیوند است. از این رو، میتوان گفت وطندوستی به زعم ویرولی، دیگر یک احساس فاشیستی برای ستایش ملت نیست، بلکه شور مشترکیست برای ساخت یک جمهوری آزاد و برابر.
بنابراین، ضرورت بازاندیشی دربارهی «ایران» با بخشهای پیشین مقاله پیوندی ضروری دارد. آنجا که همبستگی مدنی از دل جنگ سر برآورد، و آنجا که زبان مقاومت توسط قدرت ربوده شد، اکنون زمان آن است که «ایران» نیز از چنگ پروژههای ارتجاعی هویتی بازپس گرفته شود. تنها از این راه است که میتوان به یک افق رهاییبخش واقعی اندیشید: ایران نه بهمثابه ملت یکدست و سرکوبگر، بلکه بهمثابه میثاق آزادانهی مردمان آزاد و برابر.
افق گسست از رژیم اسلامی، بازسازی زبان، و تأسیس امر نو
اگر بخواهیم از میان تمام خطوط مفهومی این مقاله یک خط محوری استخراج کنیم، آن چنین است: جمهوری اسلامی، در لحظهی فروپاشی ایدئولوژیک و ساختاری خود، با پوستاندازی از امت به ملت، و از مقاومت به ناسیونالیسم جعلی، در حال بازتولید خود است. همزمان، نیروهای خارجی با دکترینهای امنیتی نوین، در حال تحقق لبنانیزه کردن ایران هستند. در دل این دو فشار، جامعه نشانههایی از بازگشت به صحنه نشان میدهد - این بار نه از طریق مضحکهی صندوق رأی یا چنگ انداختن به نهادهای رسمی، بلکه از مسیر همبستگی، همفکری، و امکانهای نوین بنیادگذاری از پایین.
اما این لحظه، معلق است. آنچه از آن زاده میشود، هنوز مشخص نیست. مسیر آینده، به پویشهایی وابسته است که هم در زبان، هم در عمل باید خود را بهمثابه بدیل ساخته و معرفی کنند.
به گمان من، برای گذار از وضعیت فعلی، به یک هستیشناختی جمعی نیاز است: ایستادن در برابر آنچه «هست»، به نامِ آنچه «ممکن» است. از این منظر، سیاست رهاییبخش، زمانی آغاز میشود که سوژههایی نو پدید آیند؛ سوژههایی که به زبان رسمی قدرت پشت کنند، و در قالبهای نو، امکان دیگری برای زندگی را بنیاد نهند. در ایران امروز، این سوژهها در حال شکلگیریاند: در چهرهی زنان شجاعی که حجاب اسلامی را کنار زدهاند، کارگرانی که دست به اعتصاب زدهاند، رانندگانی که در خیابان فریاد عدالت سر دادهاند، و دگرباشانی که با بدنهای خود مرزهای رسمی اخلاق را شکستهاند. اینها، تکههای پراکندهی یک پروژهی بدیلاند - پروژهای که نیازمند زبان نو، گفتمان نو، و ساختارهای نو برای سازمانیابیست. این شکل از ساخت سوژگی جمعی، مشابه همان چیزیست که فیلسوفانی چون آلن بدیو، آنتونیو نگری و ژاک رانسیر از «کمونیسم» میفهمند: نه یک نظم اقتصادی ثابت، بلکه نامی برای ساختن امر مشترک، برخاستن از دل نافرمانی، و پایهگذاری سیاستی برابر برای فرودستان و حذفشدگان.
از سوی دیگر، همانطور که گفته شد، برای پیگیری سیاست رهاییبخش، لازم است حتما حول مفهوم «ایران» بازاندیشی کنیم: ایران نه بهمثابه دولت یا ایدئولوژی، بلکه بهمثابه خانهی مشترک همهی ساکنانش - بیطرد، بیمرکز، دموکراتیک، و کثرتگرا. این ایرانِ نو، دیگر با پرچمهای مقدس و سمبلهای ناسیونالیستی تقویت نمیشود، بلکه با همدلی، برابری، گفتوگو و مشارکت بنیاد نهاده خواهد شد؛ و این، همان افقیست که تغییرچهرهی رژیم، مداخلهی خارجی، و مصادرهگران زبان از آن بیش از هرچیز میهراسند.
در سطح سیاست، راهحل در آلترناتیوسازی از بالا، مداخلهی خارجی، یا در تغییر چهرهی نهادهای رسمی معیوب نیست؛ بلکه در بنیادگذاری رادیکال از پایین، از دل محلهها، شوراها، اتحادیهها، و پیوند جنبشهای طبقاتی، جنسیتی، اتنیکی، زیستمحیطی و نسلی است.
لازم است یک بار برای همیشه توهم نجات از بالا را از سرمان بیرون کنیم. لازم است مدام به خودمان یادآوری کنیم که دولت نسلکش اسرائیل، هیچ علاقهای به شکلگیری یک آلترناتیو دموکراتیک و مردمی در ایران ندارد، چرا که چنین ایرانی، مانعی خواهد بود دربرابر طرحهای نواستعماری دولت اسرائیل. مطلوبترین وضعیت برای چنین بازیگری، تداوم یک جمهوری اسلامی منفور، ضعیف و بیثبات است - رژیمی که هم مشروعیت ندارد، هم نمیتواند سامان داخلی را حفظ کند، و هم در میدان ژئوپلتیکی قابل کنترل و تحت نفوذ امنیتی-سیاسی است.
برای عبور از این تلهی تاریخی، یک مسیر رهاییبخش پیش روی ماست: پیگیری گسستی ریشهای، انقلابی و دموکراتیک از کل نظم ولایی - گسستی نه فقط از ساختار حاکمیت، بلکه در زبان، در تخیل سیاسی، و در شیوهی سازمانیابی خودانگیختهی اجتماعی. این گسست، هر نامی که داشته باشد - چه سرنگونی قهری، چه انقلاب تودهای، چه گذار دموکراتیک و غیره - نه از بالا، نه از بیرون، بلکه تنها از پایین، از دل جامعهی زنده و متکثر میتواند پدید آید: از اتحاد و همافزایی جنبشهای رهاییبخش درونمرزی، از خلق فضاهای بدیل، و از بازسازی مفهوم سیاست، نه بهمثابه ادارهی نظم موجود، که چونان آفرینش امر نو.
۲۰ ژوئیه ۲۰۲۵
نظرها
نظری وجود ندارد.