«سیاست بدن زخمی»: روایتی از طبیعت در شعر صفا صفایی
حسین نوشآذر ـ در جهانی که زخمهای طبیعت هر روز آشکارتر میشود، شعر نهتنها تماشاگری منفعل نیست، بلکه گاه به میدان مبارزه میآید تا از حقوق پایمالشدهی زمین دفاع کند. صفا صفایی در شعرش با نگاهی دردمندانه و بدیع، فراتر از ستایش رمانتیک، رودهای خشکیده و درختان بریدهشده را به سوژههایی رنجکشیده بدل میکند که فریاد مظلومیتشان، بازتاب خشونتهای سیستماتیک علیه زیستبوم است. در این جستار جهانبینی اکولوژیک و رادیکال صفایی را کاوش میکنیم و نشان میدهیم که چگونه شعر او به بیانیهای انقلابی برای بقای طبیعت تبدیل میشود.

«سیاست بدن زخمی»: روایتی از طبیعت در شعر صفا صفایی (عکس: شاتراستاک)
صفا صفایی میگوید از همان بدو تولد ارتباط تنگاتنگی با طبیعت داشته چنانکه گویی از علف زاده شده باشد. این حسِ «تعلق خاستگاهی» به طبیعت، در شعر «پیامبر درختان» او بهصورت یک هویت چندگونه (hybrid identity) تجلی مییابد: او نه انسانِ جداافتاده از طبیعت، بلکه خواهر کلاغها، مادر بلبلان، و پیامبر درختان است. طبیعت برای او فضایی قدسی است که کارکردی آیینی دارد؛ در شعر او حیواناتِ رنجدیده معصوماند، درختانِ بریدهشده شهید به شمار میآیند، و رودها روایتگرِ بغضِ زمیناند.
سیاست بدن زخمی
طبیعت در شعر صفایی تنها یک تمثیل یا استعاره نیست، بلکه یک «سوژهی تمامعیار» است که درد میکشد، عشق میورزد، و فریاد میزند. او با زبانِ حیوانات و گیاهان سخن میگوید، چون خود را بخشی از اکوسیستمِ زیستی میداند، نه حاکم بر آن. این همان نقطهای است که شعر او را از طبیعتگرایی رمانتیک متمایز میکند: او طبیعت را فقط برای زیباییهایش نمیستاید، بلکه «سیاستِ بدنِ زخمیِ» آن را روایت میکند. وقتی از «سیاست بدن زخمی» در شعر صفایی سخن میگوییم، به این معناست که طبیعت در نگاه او یک بدنِ زندهی رنجور است که زخمهایش (از قطع درختان تا خشکیدن رودها) نه تصادفی، بلکه نتیجهی سیاستهای تخریبگرایانه است. در ایران، این زخمها (فرونشست زمین، تنشهای آبی، نابودی جنگلها، خشکی دریاچه ارومیه و زاینده رود و کاهش سطح دریای خزر، بیابانزایی و مانند آن) عینیترند، چنانکه حالا دیگر پیامدهای این پدیدهها در زندگی مردم ملموس شده است. صفایی با تبدیل این فجایع به تصاویر شاعرانه (مثل «رودهایی که بغض زنان سرزمینِ تو را میشکافند»)، طبیعت را از «ابژه» به «سوژهی رنجکشیده» تبدیل میکند؛ سوژهای که مانند یک قربانیِ سیاسی فریاد میزند. این نگاه، تقاطعِ اکولوژی و عدالت را نشان میدهد: خشونت علیه طبیعت، همان خشونت علیه جامعهی انسانی است که به آن وابستهایم.
او همچنین مرزهای انسان و غیرانسان را محو میکند. این همذاتپنداری تا آنجا پیش میرود که مرگ آرمانیاش را در آغوشِ سنگ تصویر میکند، گویی بازگشت به رحمِ زمین تنها سرانجامِ ممکن برای چنین زیستِ درهمتنیدهای است. این نگاه، فراتر از شاعرانهبودن، بیانیهای اکولوژیک است که هر موجود زنده (و حتی غیرزنده) را شایستهی همدردی میداند.
رویکرد صفایی تنها رمانتیک نیست، بلکه انقلابی-اکولوژیک است. او استعارههایی از بهرهکشی سیستماتیک از طبیعت میسازد که یادآور منطق سرمایهداریِ ویرانگر است. «سیاست بدن زخمی» در اینجا یعنی افشای این حقیقت که هر درختِ بریدهشده، یک جرمِ سیاسی است. شعر او مانند یک مانیفستِ زیستمحیطی عمل میکند که میگوید: مقاومت در برابر این نابودی، نه انتخاب، که ضرورتِ بقا است.
صفایی با نمایش زخمهای طبیعت، حافظۀ تاریخیِ تخریب را زنده نگه میدارد. این بدنِ زخمی، اما منفعل نیست، بلکه با زبانِ شعر به مبارزه برمیخیزد. در شرایطی که ایران به یکی از کانونهای فاجعۀ اکولوژیک تبدیل شده، شعر او سوگواری جمعی و همزمان فراخوان به مقاومت است.
تأثیر عرفان شرقی در شعر صفا صفایی و نمودهای آن
صفا صفایی در شعر «پیامبر درختان» با تلفیقی از عرفان شرقی (هندو، بودایی، تائویی) و نگاه بومی، طبیعت را بهمثابه امر قدسی میستاید. او با تأثیرپذیری از مفاهیمی مانند وحدت وجود («خدای من در اتمسفر جنگل پرسه میزند»)، اصل آهیمسا یا عدم خشونت (اعتراض به کشتن کرمهای ابریشم), کارما (نفی شکارچیان) و مراقبهی ذن (توجه به لحظههای ساکن طبیعت)، نظامی معنوی خلق میکند که در آن انسان جزئی از شبکهی حیات است، نه ارباب آن. این نگاه هم بازتابدهندهی دغدغههای اکولوژیک عصر حاضر است و هم پیشنهادی برای بازتعریف قداست در جهان معاصر.
تأثیر عرفان شرقی در ساختار فکری او با خوانشی بومی آمیخته است: او خدا را نه در آسمانها، بلکه در شکافِ سنگها جستجو میکند، رستگاری را در مهربانی با غیرانسانها میداند و شعرش را به مثابه مراقبهای اکولوژیک عرضه میکند. نگاه صفایی در ظاهر به بدویت غربی نزدیک است، اما در عمق از آن رادیکالتر و متعهدتر است، زیرا نه به دنبال فرار به طبیعت، که در پی جنگ برای طبیعت است: او با نگاهی مشابه رمانتیکهایی مانند روسو و ثورو، طبیعت را فضایی مقدس و برتر از تمدن شهری میداند، اما برخلاف بدویتگرایی غربی به دنبال فنا در طبیعت بومی خود با رویکردی عرفانی-اکتیویستی است.
در یک نگاه
در شعر صفا صفایی، طبیعت نه تنها جایگزین مذهب سنتی میشود، بلکه به یک ایدئولوژی اکولوژیک تمامعیار تبدیل میگردد. شاعر با خلق الهیات طبیعتبنیاد، آییننامهای اخلاقی زیستمحور میسازد. او با اسطورهشناسی شخصی خود نظامی معنایی خلق میکند که هم کارکرد جهانبینی مذهبی دارد و هم حس تعلق ایدئولوژیک ایجاد میکند. این نظام، امکان بازتعریف قداست را در عصر زیستبومزدایی فراهم میآورد.
این سطح از توجه به طبیعت، پاسخی شاعرانه به بحران اکولوژیک است. صفایی با انسانزدایی از مرکزیت هستی و قرار دادن سنگ و انسان در برابری حقوقی، تاریخنگاری رنج طبیعت را انجام میدهد. او آیندهای پسا-انسانمحور را پیشبینی میکند، جایی که «مادام که آخرین سهره آواز بخواند» امید به بقا باقی است. این شعر هم دین زیستبومگرای جدیدی میسازد و هم فریادی اضطراری در برابر فروپاشی اکوسیستمها سر میدهد. صفایی با ترکیب این دو، هم معنازایی میکند و هم هشدار میدهد.
از زبان صفا صفایی بشنوید:
نظرها
نظری وجود ندارد.