ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ملی‌گرایی فارسی و بازخوانی شاهنامه: ابزار ایدئولوژی یا میراث مشترک؟

حسین نوش‌آذر - مقاله «ملی‌گرایی فارسی و تقدیس شاهنامه» نوشته بهداد بردبار با نگاهی انتقادی به استفاده ابزاری از شاهنامه در خدمت ملی‌گرایی انحصاری، ضمن نقد واکنش‌ها به زینب موسوی، از لزوم گذار به وطن‌دوستی آزادی‌خواهانه می‌گوید؛ اما با تقلیل شاهنامه به ابزاری ایدئولوژیک و نادیده گرفتن غنای فرهنگی آن، خود گرفتار کلی‌گویی‌هایی می‌شود.

دیدگاه
این مقاله در بخش دیدگاه منتشر شده است. نظرهای مطرح‌شده در این بخش، دیدگاه نویسندگان را بازتاب می‌دهند و نه لزوماً دیدگاه تحریریه زمانه را. زمانه آمادگی دارد نظرهای در برابر این دیدگاه را نیز منتشر کند.

مقاله «ملی‌گرایی فارسی و تقدیس شاهنامه: زبانی که جای همه زبان‌ها را گرفت» نوشته بهداد بردبار (رادیو زمانه، ۶ شهریور ۱۴۰۴) در پاسخ به حاشیه‌های مربوط به زینب موسوی در یک تحلیل پیچیده‌، چندین ادعای کلیدی را مطرح می‌کند: از شاهنامه به عنوان ابزار ملی‌گرایی انحصاری استفاده شده، واکنش به زینب موسوی نشان‌دهنده یک ملی‌گرایی پدرسالارانه غیرقابل نقد است، و راه حل، گذار از این ملی‌گرایی به یک «وطن‌دوستی آزادی‌خواهانه» است.

در تحلیل نویسنده نکاتی نهفته است که می‌بایست آن را بپذیریم:

مقاله به درستی اشاره می‌کند که شاهنامه توسط جناح‌های مختلف سیاسی (پادشاهان، جمهوری اسلامی، ناسیونالیست‌های افراطی) برای مشروعیت‌بخشی به خود مورد استفاده قرار گرفته است. این یک واقعیت تاریخی غیرقابل انکار است.

تمایز میان «میهن‌پروری» (نویسنده با استناد به نظریه ماوریتزیو ویرولی از واژه میهن‌پرستی استفاده کرده که واژه مناسبی نیست) و ناسیونالیسم چارچوب مفیدی برای تحلیل است. تمایز بین عشق به میهن بر پایه آزادی و نهادهای مردمی و ناسیونالیسم قومی-زبانی انحصاری می‌تواند مسیر ما را به سمت آینده‌ای که در آن همه گروه‌های زبانی – اجتماعی در فلات ایران با تمرکز بر شکوفایی اقتصادی و فرهنگی کشور دوشادوش هم در یک رابطه به دور از تبعیض فعالیت کنند، هموار سازد. به این اندیشه می‌بایست عمیقاً احترام بگذاریم.

مقاله به درستی بر تناقضات برخی جریان‌های ملی‌گرای افراطی انگشت می‌گذارد. (مثلاً چشم‌امید بستن به قدرت‌های خارجی که به منافع ملی ایران احترام نمی‌گذارند.) این نقد کاملاً به جا است و با این حال مقاله از این نقاط قوت، به نتیجه‌گیری‌های کلی و گاهی نادرست می‌رسد:

۱. تقلیل شاهنامه به «ستون ملی‌گرایی فارسی»

این دیدگاه، شاهنامه را به یک ابزار ایدئولوژیک تقلیل می‌دهد و غنای ذاتی آن را نادیده می‌گیرد. شاهنامه پیش از آنکه توسط دولت‌ها مصادره شود، یک اثر ادبی و اساطیری متعلق به تمام مردم ایران (و حتی فراتر از آن) است. سنت‌هایی مانند پرده‌خوانی و نقالی و هنرهایی مردمی مانند نقاشی قهوه‌خانه‌ای دقیقاً نشان می‌دهد که شاهنامه در فرهنگ عامه ریشه دارد، و نه فقط در گفتمان نخبگان سیاسی. مردم عادی برای تراژدی رستم و سهراب گریه کرده‌اند، نه به خاطر «منطق پدرسالارانه»، بلکه به خاطر تراژدی انسانیِ شناخته‌شدن در لحظه مرگ، اشتباهات قهرمانان و هزینه‌های غرور. تفسیر نویسنده، شاهنامه را یک‌سویه و ایدئولوژیک می‌کند.

۲. خوانش یک‌بعدی تراژدی رستم و سهراب

مقاله داستان رستم و سهراب را تنها استعاره‌ای برای «ملی‌گرایی پدرسالارانه» می‌داند. این خوانش، پیچیدگی تراژدی را نادیده می‌گیرد.

تراژدی رستم و سهراب در مورد سرنوشت شوم، غرور، اشتباه و درد فراتر از ملیت است. رستم قاتل پسرش است، نه قهرمان آن. فردوسی با مهارت تمام، درد یک پدر را که ناخواسته پسرش را می‌کشد به تصویر می‌کشد. این داستان، نقدی بر جنگ و دشمنی‌های کورکورانه است که حتی عشق پدر و پسری را نابود می‌کند، نه توجیهی برای آن. کل داستان سرشار از هشدار و اندوه است و نه افتخار.

۳. توجیه توهین با برچسب «طنز»

مقاله به طور ضمنی شوخی زینب موسوی را در چارچوب «نقد» و «طنز» قرار می‌دهد و خشم مردم را صرفاً برآمده از یک ملی‌گرایی کور می‌داند، غافل از آنکه مسئله اصلی منتقدان، «نقد شاهنامه» نبود. مسئله، شکل و محتوای مبتذل و عامدانه توهین بود. می‌توان شاهنامه را نقد کرد (مثلاً نقد نقش زنان در شاهنامه یا نقد فرهنگ پهلوانی)، اما این کار با فحاشی جنسیتی و کلمات رکیک که قصد تحقیر دارد، از بنیاد متفاوت است. خشم مردم نه به دلیل «عدم تحمل نقد»، بلکه به دلیل هتک حرمت به یک نماد هویتی‌ست که برایشان عزیز است. این واکنش در هر فرهنگ دیگری (مثلاً توهین مشابه به شکسپیر در انگلیس یا گوته در آلمان) نیز رخ می‌داد.

۴. کلی‌گویی درباره «ملی‌گرایی فارسی» و نادیده گرفتن تکثر درون آن

مقاله همه کسانی که از شاهنامه دفاع می‌کنند را در سبد «ملی‌گرایی انحصاری» می‌ریزد. در بین مدافعان شاهنامه، طیف گسترده‌ای از عقاید وجود دارد: از جمهوری‌خواهان سکولار و چپ‌گرایان تا سلطنت‌طلبان و حتی ایرانیان مذهبی که شاهنامه را بخشی از میراث فرهنگی خود می‌دانند. این دفاع لزوماً به معنای تأیید «پدرسالاری» یا «ناسیونالیسم افراطی» نیست. برای بسیاری، دفاع از شاهنامه، دفاع از تکثر فرهنگی ایران در مقابل یکدست‌سازی است؛ چرا که شاهنامه خود حافظ اساطیر، زبان‌ها و فرهنگ‌های مختلف منطقه است.

بنابراین باید گفت که مقاله یاد شده از بهداد بردبار در نقد خود از ناسیونالیسم افراطی و استفاده ابزاری از نمادها محق است، اما در تحلیل خود دچار تقلیل‌گرایی شده است. شاهنامه خود قربانی مصادره توسط سیاست است. راه حل، نقد آن مصادره و بازپس‌گیری شاهنامه به عنوان یک میراث مشترک و چندصدایی‌ست، نه طرد آن.

یک فضای سالم فکری اجازه می‌دهد که هم به شاهنامه عشق بورزیم و هم آن را نقد کنیم.  بنابراین مشکل، خود شاهنامه نیست، بلکه فقدان گفتمان «میهن‌پروری» یا همان «وطن‌دوستی آزادی‌خواهانه» است که بر آزادی، برابری و احترام به تمامیت ارضی ایران همزمان با احترام به تنوع قومی و زبانی استوار باشد. در غیاب این گفتمان مسلط، نمادهایی مانند شاهنامه به میدان نبرد ایدئولوژیک تبدیل می‌شوند.

شاهنامه روایتگر تداوم و بقای ایران‌زمین در طول هزاره‌هاست. ایران در شاهنامه یک مفهوم جغرافیایی صرف نیست، بلکه یک ایده‌ی تمدنی است که از کیومرث و جمشید آغاز می‌شود، از بحران‌ها و فجایعی مانند ضحاک و افراسیاب می‌گذرد و با خرد و رشادت پهلوانانی مانند فریدون و رستم، دوباره سربرمی‌آورد. این پیام واضح است: ایران فراتر از هر حکومت و سلسله‌ای است و همیشه خواهد ماند.

شاهنامه مملو از سقوط پادشاهان و سلسله‌هاست. از پادشاهان بزرگی که در پایان راه به غرور یا اشتباه گرفتار می‌شوند (مانند کیکاوس) تا پادشاهان ستمگر و بی‌کفایت که سرنوشتی جز نابودی ندارند. فردوسی به صراحت نشان می‌دهد که مشروعیت حکومت مشروط به دادگری، خرد و خدمت به ایران است. هر حکومتی که این شرایط را نقض کند، محکوم به زوال است. این یک قاعده‌ی تاریخی در نگاه فردوسی است.

در شاهنامه، ایران به حاکمان تعلق ندارد؛ حاکمان هستند که باید در خدمت ایران باشند. در یک کلام: درسی که من از شاهنامه آموخته‌ام این است: جمهوری اسلامی خواهد رفت، ایران اما باید بماند و خواهد ماند.

پانویس:

در مقاله دیگری «از شاهنامه تا قرآن: چگونه «مقدسات» ابزار طناب دار می‌شوند» نوشته علی جوادی (رادیو زمانه، ۸ شهریور) نویسنده، به‌اشتباه خشم عمومی علیه توهین زینب موسوی را با سرکوب حکومتی جمهوری اسلامی مقایسه می‌کند و هر دو را نشانه دشمنی با آزادی می‌داند. خشم مردم، واکنشی مدنی برای دفاع از هویت فرهنگی است، درحالی‌که سرکوب حکومتی با زندان و حذف فیزیکی، ابزار تمامیت‌خواهی است. این قیاس، حیات جامعه مدنی را با استبداد یکی می‌گیرد. همچنین، دوگانگی کاذب «آزادی مطلق یا سانسور» واقعیت پیچیده آزادی بیان را نادیده می‌گیرد. حتی در دموکراسی‌های لیبرال، قوانینی علیه نفرت‌پراکنی وجود دارد. مردم حق دارند توهین را محکوم کنند، بدون آنکه خواستار سرکوب باشند. بنابراین می‌‌توان از شاهنامه دفاع کرد و مدافع حق آزادی بیان و مخالف مجازات زینب موسوی توسط حاکمیتی بود که در پی مصادره احساسات کور ناسیونالیستی‌ست. خطر واقعی از تمامیت‌خواهانی است که چه در قدرت و چه در تبعید، به‌دنبال یکدست‌سازی فرهنگی‌اند. جمله جمهوری اسلامی باید برود، ایران اما باید بماند که در بالا آوردم پاسخی کوتاه به نقد علی جوادی هم هست. این جمله نشان می‌دهد که می‌توان هم با حکومت مستبد مخالف بود، هم با عملی که به نظر بسیاری، هتک حرمت یک سرمایه فرهنگی مشترک است.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.