باز-باز-بیغولههای یک مدرنیته: درباب اوردوز کیهانی
روزبه صدرآرا - متنی که در پی میآید بهواقع آزمونیست در سه سطح پسماندهای تکنولوژیک-نظری-زبانی که در یک کالبد خیالین ویریلیویی-تکری تجسد یافته است. این جستار با در-هم-آمیزی و چیدمان آزادانه نقل قولها، تکجملهها/تکمضرابها، اکسیومها و حکمها، پاره متنها و قطعات و پیگیری قسمی نگره تکنو-نظامی با تراشههای شاعرانه (پوئتیک) سر به سوی یک مونتاژ وضعی دارد؛ غرض، تدارک یک منظر آوان-پاپ (Avant-pop)در عصر و وضعیت نهایتها و بیشینههاست.

راست: پل ویریلیو / چپ: یوجین تَکِر
مقدمه: ویریلیو و تکر در افق متافیزیک تاریکی
در افق تاریک تفکر معاصر، دو چهره از دو سنت متفاوت، به شکلی غریب و پرطنین به یکدیگر نزدیک میشوند: پل ویریلیو (Paul Virilio)، متفکر سرعت، نور و سانحه؛ و یوجین تکر (Eugene Thacker)، فیلسوف تاریکی، فساد و متافیزیک مرگاندیش.

این دو، در ظاهر در دو بستر فکری جداگانه حرکت میکنند: ویریلیو از سنت ضدروشنگری پدیدارشناسی فرانسوی و الاهیات کاتولیک آمده، و تکر از درون سنت بدبینی کیهانی در آمریکا سربرآورده. اما در باطن، هر دو به یک بحران بنیانی واحد چشم دوختهاند: فروپاشی معنای رهاییبخش در دل ابزارهای ادراک و دانایی.
اگر ویریلیو نشان میدهد که نور دیگر حقیقت نمیآورد، بلکه ما را کور میکند، تکر نشان میدهد که فلسفه دیگر روشنایی نمیآورد، بلکه تنها اجساد مفاهیم را در اتاق تشریح اندیشه نمایش میدهد.
آنچه در ویریلیو «overexposure» (نور بیش از حد) نام دارد، در تکر بهشکل «overknowing» (دانایی بیش از حد) درمیآید. در هر دو، با اشباعی مواجهیم که دیگر نجاتبخش نیست، بلکه مخرب است.
در ویریلیو، نور تکنولوژیک ــ نوری که باید جهان را آشکار میکرد ــ به نور نابیناساز بدل میشود؛ نوری که واقعیت را میسوزاند و فقط سطح تصاویر را باقی میگذارد.
در تکر، فلسفه ــ که باید به حقیقت هدایت میکرد ــ به جسد اندیشه بدل میشود؛ گفتمانی که تنها یادآور پوسیدگی درخشش قدیم است.
این دو پروژه، در واقع دو روایت هستند از مرگ تدریجی روشنگری:
یکی از زاویهی تکنولوژیک و اپتیکی، و دیگری از منظر متافیزیک فلسفه.
اما در بطن هر دو، پرسش واحدی نهفته است:
اگر نور دیگر نجاتبخش نیست، و اگر دانایی دیگر حقیقت نمیآورد، آیا هنوز میتوان اندیشید؟ آیا میتوان دید؟ یا آنچه باقی مانده، فقط بازتاب نامرئی تاریکیست؟
این جستار، بهدنبال آن است که از خلال همنشینی این دو چهرهی فکری ــ ویریلیو و تکر ــ نوعی متافیزیک تاریکی معاصر را بازیابی کند؛
متافیزیکی که در آن، نور همچون زهر است، فلسفه همچون جسد، و ادراک، تنها بازماندهی نامطمئن سانحهای فراموششده.
فصل اول: متافیزیک نور ↔ متافیزیک ترس
در نگاه نخست، فلسفهی ویریلیو با سرعت و نور و سانحه تعریف میشود، در حالیکه فلسفهی تکر با تاریکی، فساد و فروپاشی فلسفه گره خورده است.
اما در لایهی زیرین، هر دو پروژه با پرسشی بنیادی درگیرند:
آیا ابزارهای شناخت، خود به عوامل اختلال در شناخت بدل شدهاند؟
ویریلیو بر آن است که نور تکنولوژیک ــ نوری که زمانی وعدهی آشکارسازی حقیقت میداد ــ اکنون خود به ضد-حقیقت بدل شده است.
نور بیش از حد، نه تنها نمیگذارد چیزی دیده شود، بلکه سوژه را در اشباع دید نابود میکند.
در واقع، نور دیگر ابزاری برای دیدن نیست، بلکه خود پردهای است بر حقیقت.
او این وضعیت را در قالب مفهوم overexposure صورتبندی میکند: اشباع دیداری به قیمت حذف ادراک.
یوجین تکر، از سوی دیگر، نشان میدهد که دانایی نیز به سرنوشتی مشابه دچار شده است.
فلسفه، که در آغاز خود وعدهی رهایی، حقیقت و نجات میداد، اکنون به لاشهای متحرک بدل شده است.
تکر مینویسد که ما دیگر از جهل نمیهراسیم، بلکه از دانستن بیش از حد.
در جهانی که همهچیز گفته شده، همهچیز تشریح شده، اما هیچچیز نجات نمیدهد، دانش خود بدل به زهر شده است.
این حالت overknowing نامیده می شود: داناییای که از شدت اشباع، بیاثر و مخرب شده است.
در این فصل، میتوان گفت که:
در ویریلیو، نور بیش از حد موجب کورشدگی است؛
در تکر، دانایی بیش از حد موجب فروپاشی فلسفه.
هر دو با نوعی فروپاشی درونزاد ابزارهای شناخت مواجهاند:
یکی از طریق اپتیک و نور، و دیگری از طریق زبان فلسفه و تاریخ اندیشه.
در هر دو، آنچه باید نجاتبخش باشد، خود بدل به سانحه شده است.

فصل دوم: overexposure ↔ overknowing
اشباع ادراک، اشباع دانایی؛ بحران در سطح، بحران در عمق
نقطهی همپوشان بنیادین میان ویریلیو و تکر در این است که هر دو به یک وضعیت افراطی در میدان ادراک و اندیشه اشاره دارند:
نه کمبود، نه سرکوب، نه تاریکی مطلق، بلکه اشباع شدید تا مرز ازکارافتادگی.
در ویریلیو: overexposure
ویریلیو واژهی «overexposure» را از سنت فنی اپتیک و عکاسی وام میگیرد، اما آن را در سطحی هستیشناختی گسترش میدهد.
نور، در شرایط مدرن، آنچنان به اشباع میرسد که دیگر نهتنها ابژه را روشن نمیکند، بلکه توانایی دیدن را میسوزاند.
در این حالت، چیزی از طریق نور دیده نمیشود، بلکه نور، خود را بهزور بر میدان دید تحمیل میکند.
این نور دیگر «آشکارکنندهی حقیقت» نیست، بلکه نابودکنندهی سوژهی ناظر است.
جهان، بیش از آنکه مبهم باشد، بیش از حد روشن است.
در این وضعیت، حقیقت نه در تاریکی، بلکه در اشراق بیشازاندازهی تکنولوژیک گم میشود.
در تکر: overknowing
تکر از یک وضعیت مشابه در قلمرو اندیشه سخن میگوید:
نه فقدان دانش، بلکه دانستن بیوقفهای که ما را از فهمیدن بازمیدارد.
منش تکری فلسفه واژهی overknowing را برای توصیف جهانی بهکار میبرد که در آن فلسفه، علم، نقد، تئوری، و حتی خود تکرارِ تئوری، آنچنان اشباع شدهاند که دیگر راهی به حقیقت نمیگشایند.
در جهان تکر، ما در معرض اجساد مفاهیم هستیم: مفاهیمی که همچنان حرکت میکنند، اما دیگر حامل زندگی نیستند.
در این وضعیت، دانایی نه راه رهایی، بلکه مرگ اندیشیدن است؛ زیرا اندیشه، بهجای شکفتن، در لایههای بیپایانِ بازنمایی دفن شده است.
وضعیت مشترک: ادراکِ تهی از درک، اندیشهی تهی از رهایی
هر دو فیلسوف، اگرچه از دو زبان متفاوت سخن میگویند، به یک حقیقت مشترک میرسند:
جهان مدرن، در حال انفجار از درونِ خودِ ابزارهای شناختی خویش است.
در ویریلیو، نور نابیناساز است؛
در تکر، دانایی بینجات است.
در اولی، دیدن تهی شده؛ در دومی، فهمیدن از معنا افتاده است.
یک وارونگی آخرت شناختی
نکتهی رادیکال در هر دو، آن است که این اشباع نه به نقطهای نو منتهی میشود، نه به آغاز، نه به انقلاب.
بلکه به وضعیت مرگ بدون رستاخیز ختم میشود.
در ویریلیو، این مرگ، «انفجار نور» است: صفحهی سفید مطلق.
در تکر، این مرگ، «تعفن فلسفه» است: نعش نظرورانهای که هنوز مینویسد.
هیچکدام از این دو، وعدهی نجات نمیدهند.
آنها صرفاً وضعیت آخرالزمانی ما را با خونسردی گزارش میکنند.
در دل اشباع، جایی برای نجات نیست.
فصل سوم: آخرتشناسی نورانی ↔ آخرتشناسی تاریک
نهایت دیدن و نهایت اندیشیدن، در افق نیستی
در بطن پروژهی فکری هر دو متفکر ــ ویریلیو و تکر ــ یک وجه نهفته اما تعیینکننده حضور دارد:
آخرتشناسی.
اما این آخرتشناسی نه دینی است، نه نجاتبخش، نه مبتنی بر وعده، بلکه فروپاشیمحور، بیمرز و بدون شفا.
در سنت کلاسیک، آخرتشناسی معمولاً معطوف به چشماندازی از داوری، نجات، بازگشت، یا ظهور است.
اما در جهان ویریلیو و تکر، دیگر هیچچیز بازنمیگردد؛
بلکه آنچه در افق است، محو، تباهی، و تداوم مرگ است ــ اما بدون پایانبندی.
ویریلیو: آخرتشناسی بصری
برای ویریلیو، پایان جهان نه از طریق جنگ، نه از طریق اخلاق، بلکه از طریق اپتیک میرسد.
جهان مدرن، در تابش بیحد نور تکنولوژیک، خود را میسوزاند.
دیگر نه شبی است، نه روز؛ بلکه روشناییِ ناب، بدون شکل، کورکننده، و بیمعنا.
در این وضعیت، «صفحه سفید نور»، نه صفحهای برای نوشتن یا تفکر، بلکه میدان اشراق مرگ است.
آخرتشناسی ویریلیویی، در واقع شهود پایان از طریق شدت دیدن است.
این دیدن، هیچچیز را به ما بازنمیگرداند، هیچ چیزی را از حقیقت نمیگشاید، فقط آنقدر میتابد که ادراک بسوزد و غیب شود.
تکر: آخرتشناسی فلسفه
یوجین تکر اما با شیوهای دیگر، به همین نقطه میرسد.
او فلسفه را بهمثابه پیکری مرده میبیند که هنوز حرکت میکند، هنوز مینویسد، اما دیگر از آن هیچ وعدهای برای نجات بیرون نمیآید.
در تکر، دیگر امیدی به آخرِ نجاتبخش نیست.
سهگانهی وحشت فلسفه، بهجای آنکه روایتی از سوژهی مقاوم یا حتی فلسفهی جایگزین ارائه دهد، تنها آخرتشناسی انحلال است:
در آن، فلسفه به چیزهایی تجزیه میشود که هنوز شکل دارند، اما دیگر روح ندارند؛
مفاهیمی که به حرکت درمیآیند، اما نه از سر حیات، بلکه از سر تعفن.
تطبیق نهایی: زوال، نه پایان؛ سوختن، نه قضاوت
ویریلیو و تکر هر دو، پایان را نه در قالب یک رویداد خارجی یا رخداد سیاسی، بلکه درون ابزارهای بنیادین ادراک و تفکر میجویند.
در اندیشهی ویریلیو، پایان جهان از دل «نور مطلق» سر برمیآورد. نوری که آنقدر شدید و فراگیر شده که دیگر چیزی را آشکار نمیکند. این نور، کورکننده است؛ روشناییای که نمیگذارد چیزی درک شود. در این وضعیت، «صفحهی سفید نور» همان جاییست که همهچیز از میان میرود، نه بهدلیل تاریکی، بلکه بهسبب شدت اشراق. پایان، درخشش بیش از اندازه است ــ نه غیاب آن.
در اندیشهی تکر، پایان نه با نابودی خارجی فلسفه، بلکه با ادامهی غیرقابل توقف آن در وضعیت مردهوار همبسته است. فلسفه دیگر ابزار پرسش یا امکان نجات نیست؛ بلکه پیکریست متحرک و سرد. تفکر، از معنا تهی شده است و تنها لاشهی مفاهیم در میدان تحلیل حرکت میکنند. این، نه پایان فلسفه، بلکه فساد تدریجی و بیپایان آن است.
در نتیجه، در هر دو پروژه، پایان نه رخدادی است، نه گذرگاهی؛ بلکه وضعیتیست درونی، پایدار و غیرقابل حل.
در ویریلیو، چشم دیگر نمیبیند چون نور بیش از حد دارد.
در تکر، اندیشه دیگر نمیزاید چون دانایی بیش از حد دارد.
و در هر دو، آخرتشناسی، چیزی نیست جز ثبت همین زوال بینقطهپایان.
در هر دو، پایان جهان نه حادثهای بیرونی است، نه انفجار، نه انقلاب.
پایان، در خود ابزارهای دیدن و اندیشیدن لانه کرده است.

فصل چهارم: فیگورها در میدان تاریکی
از قدیس تکنولوژیک تا لاشهی فلسفی
در فلسفهی ویریلیو و تکر، مفاهیم انتزاعی با فیگورهایی زنده و تصویرمند پشتیبانی میشوند.
این فیگورها، برخلاف شخصیتهای سنتی فلسفی (سوژه، انسان، خدا، حقیقت)، اشباحِ ویرانشدهی ادراک هستند؛
نه برای نجات آمدهاند، نه برای معنا، بلکه برای نشاندادن شکست کامل وعدههای قدیم.
ویریلیو: مسیح، اپنهایمر، قدیس جنگی
در میدان تاریک ویریلیو، سه فیگور مرکزی قابل تشخیصاند:
مسیح:
نه فقط در مقام شخص یا آموزهی دینی، بلکه بهمثابه نماد نور حقیقی، که پیش از تکنولوژی، معنای هستی را در خود داشت.
ویریلیو نشان میدهد که چگونه در مدرنیته، این نور جایگزین شده با نوری تقلبی: نورِ صنعتی، شبیهساز، بدون معنا.
اپنهایمر:
فیزیکدان اتمی، بهمثابه «قدیس تاریکی» مدرنیته. او حامل نوریست که دیگر نجاتبخش نیست، بلکه مخرب است.
اپنهایمر نه تنها بمب ساخت، بلکه مرز میان علم و آخرت را فرو ریخت.
قدیس جنگی:
قدیس جنگی، بر خلاف قدیس دینی، نه در مسیر «فنا در خدا»، بلکه در مسیر «فنا در سرعت» حرکت میکند. او قربانی تکنولوژی است؛ از این نظر، ویریلیو او را همزمان شاهد فاجعه و موتور ایدئولوژی جنگ میداند
تکر: لاشه، دلقک، هیولا
در دستگاه تکر نیز، با سه فیگور مرکزی مواجهایم:
لاشهی فلسفه:
فلسفه بهمثابه بدن مردهای که هنوز مینویسد.
متفکر در جهان تکر، یک آناتومیدان است نه یک پیامبر.
حقیقت دیگر زنده نیست؛ فقط باید در اتاق تشریح «نظاره» شود.
دلقک/فیلسوف تاریک:
نه قهرمان روشنگری، نه سوژهی دیالکتیکی؛ بلکه موجودی پوک، بیمرکز، در حال ادای نقش تفکر.
او چیزی نمیفهمد، بلکه تنها بازتاب میدهد ــ و این بازتاب، تنها وحشت است.
هیولا/تروما/دیگری رادیکال:
جهان تکر، پر از چیزهاییست که فلسفه دیگر قادر به مهارشان نیست.
هیولا، نه بهمثابه دشمن، بلکه بهمثابه نشانهی شکست فلسفه ظاهر میشود؛ شکست در بدن، در میل، در نظام ادراک.
همپوشانی فیگورها: اشباح پساروشنگری
در هر دو پروژه، فیگورها از جنس واژگونی الگوهای قدیم هستند:
مسیح، نماد نور قدسی، اکنون در برابر قدیس تکنولوژی (اپنهایمر) قرار میگیرد؛
سوژهی فلسفی، به دلقک و لاشه تقلیل مییابد؛
حقیقت، جای خود را به فانتزی تروماتیک میدهد؛
نور، دیگر مسیر به ملکوت نیست، بلکه میدان نبرد کورکنندهی تصاویر است.
در این فیگورها، هیچ الگوی نجاتی باقی نمانده است؛
آنچه داریم، صرفاً بقایای درهمشکستهی بدنهای فکریست، که هنوز بر صحنه ماندهاند، فقط برای آنکه به یاد بیاوریم:
عقل، شکست خورده است؛
و تاریکی، نه فقدان نور، بلکه اثر بیشازحد آن است.
فصل پنجم: آیا هنوز میتوان دید؟ آیا هنوز میتوان اندیشید؟
پرسشی در دل زوال، از درون خاکستر ادراک
اگر ویریلیو و تکر، هر دو، پروژههای انتقادی خود را نه بر پایه امید، بلکه بر ویرانهی آن بنا کردهاند، اگر هر دو بهجای نجات، از فروپاشی ابزارهای شناخت و رهایی سخن میگویند، این پرسش ــ همچون خطی تیره در حاشیهی فلسفهشان ــ باقی میماند:
در دل کورکنندگی نور یا پوسیدگی دانایی، آیا هنوز میتوان دید؟ آیا هنوز میتوان اندیشید؟
پاسخ این پرسش در هیچیک از آثار این دو متفکر، مستقیم، صریح یا مثبت نیست. اما بهنحوی دقیق و فلسفی، همان حضور این پرسش، نشانهایست از امکان بازماندهی ادراک.
ویریلیو: دیدنِ فروپاشی، نه برای رهایی، بلکه برای ثبت
برای ویریلیو، «دیدن» دیگر آن چیزی نیست که مدرنیته وعده میداد. دیدن، دیگر کشف حقیقت نیست؛ حتی نمایش نیست.
در میدان نورِ تکنولوژیک، دیدن چیزیست همچون ایستادن در دل انفجار.
اما با این حال، ویریلیو از دیدن چشم نمیپوشد.
او همچنان به تصویر مینگرد؛ به جنگ، به شتاب، به صفحههای نوری.
او در واقع به سانحه نگاه میکند، نه برای نجات، بلکه برای ثبت.
دیدن در اندیشه ویریلیو، به نوعی «دیدن فاجعه» تبدیل شده:
دیدنِ چیزی که نمیتوان دید.
دیدنِ بیشازحد.
این دیدن، نوعی مقاومت نیست.
اما شکلیست از حضور آگاهی در مرز حذفشدن.
نقطهای که در آن، چشم هنوز نگاه میکند ــ نه از روی امید، بلکه از سر آگاهی به نابینایی قریبالوقوع.
تکر: اندیشیدن به جسد، نه از سر معنا، بلکه از سر وفاداری
در جهان تکر، اندیشیدن دیگر رهایی نمیآورد.
فلسفه، که روزگاری وعدهی حقیقت و نجات میداد، اکنون همانند لاشهای متحرک است.
اما تکر، برخلاف آنکه از فلسفه فاصله بگیرد، آن را ترک نمیکند.
او همچنان در آن باقی میماند ــ نه از سر ایمان، بلکه از سر وفاداری به یک بدن مرده.
اندیشیدن در این جهان، نه خلق معناست، نه تولید حقیقت.
بلکه عملی است بر پیکر اندیشه؛ کاری فلسفی بر جسد فلسفه.
نوشتن، نزد تکر، حرکتیست در میدان تعفن.
اما همین حرکت، گواهیست بر اینکه چیزی هنوز «حرکت میکند».
اندیشیدن، در پروژهی تکر، نه امید است و نه امکان.
بلکه تداوم یک بیهودگی آگاهانه است؛
فلسفهای که میداند دیگر نمیتواند نجات دهد، اما از نوشتن دست نمیکشد.
دیدن و اندیشیدن، بهمثابه بقای رنجکشیده
پاسخ به پرسش «آیا هنوز میتوان دید؟» یا «آیا هنوز میتوان اندیشید؟» نزد ویریلیو و تکر، نه مثبت است و نه منفی.
بلکه شکل خاصی از پاسخ تاریک است:
نه امید، بلکه بقا؛
نه معنا، بلکه حضور متافیزیکی در دل زوال.
در این معنا، دیدن و اندیشیدن، دیگر ابزار شناخت نیستند،
بلکه شکلهایی هستند از زیستن در میدان شکست.
دیدن، حتی اگر کور باشد، نوعی ثبت سانحه است؛
اندیشیدن، حتی اگر بینتیجه باشد، شکلی از وفاداری به فلسفه است.
و این دو، در تاریکی جهان امروز، شاید آخرین بقایای چیزی باشند که زمانی آن را انسان مینامیدیم.
فصل ششم: در تاریکی، چیزی باقی میماند
ویریلیو + تکر = دستگاه متافیزیک تاریکی معاصر
در پایان این مسیر، آنچه از دل همنشینی پل ویریلیو و یوجین تکر بیرون میآید، نه سنتز سادهای از دو پروژه، بلکه تشکیل یک دستگاه مفهومی تیره، چندلایه، و آشوبزده است که میتوان آن را متافیزیک تاریکی معاصر نامید؛ دستگاهی متشکل از سه ستون فروریخته:
نور نابیناساز (ویریلیو):
نور دیگر راه دیدن نیست، بلکه خود مانع دیدن است.
روشنایی، دیگر شفاف نمیکند، بلکه سطح واقعیت را میسوزاند.
واقعیت، نه به تاریکی، بلکه به تابش بیشازحد از دست رفته است.
فلسفهی لاشهوار (تکر):
اندیشیدن، دیگر مولّد حقیقت نیست، بلکه فقط بازتولیدِ خودِ فلسفه است در وضعیت پسازندگی.
فلسفه، مانند بدنی مرده است که هنوز حرکت میکند ــ اما نه از حیات، بلکه از سر عادت.
آخرتشناسی بدون رهایی (هردو):
پایان، دیگر حادثهای در افق نیست.
پایان، اکنون است؛ در اشباع دید و دانایی؛ در فروپاشی ابزارهای دیدن و اندیشیدن.
این پایان، از نوع انقلاب یا قضاوت نیست؛ بلکه زوال ممتد، بیمرز، و بینقطهعطف است.
تاریکی بهمثابه شرط هستیشناسی جدید
اگر روشنگری، دیدن را معادل دانستن گرفت، این پروژهی مشترک ــ ویریلیو و تکر ــ نشان میدهد که امروز، دیدن و دانستن، هر دو فاسد شدهاند.
نور دیگر نشانهی حقیقت نیست.
فلسفه دیگر ابزار رهایی نیست.
و اگر بخواهیم دوباره ببینیم یا بیندیشیم، باید از دل این ویرانهها آغاز کنیم.
در این معنا، تاریکی، نه فقدان دید، بلکه امکان بازآرایی ادراک از دل نارسایی نور است؛
و اندیشیدن، نه مسیر حقیقت، بلکه نوعی وفاداری به یک جسد اندیشه است، که همچنان باید دفننشده بماند.
در پایان: فلسفه، اگر هنوز ممکن باشد...
در انتهای این جستار، ما نه به امکان نجات رسیدهایم، نه به نویدِ روشنگری دیگر.
اما آنچه یافتهایم، شاید شرطی تاریک برای بقای اندیشه باشد:
بپذیریم که نور ما را کور کرده،
بپذیریم که دانایی ما را فلج کرده،
و با این حال، همچنان بنگریم، همچنان بیندیشیم، نه از سر امید، بلکه از سر بقا.
در تاریکی، چیزی باقی میماند.
و شاید همین چیز،
بقای اندیشیدن در میدان شکست باشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.