«بابا، جنگ تمام شد؟»
اکنون که آتشبس در نوار غزه آغاز شده نویسنده فلسطینی سرانجام میتواند نفس راحتی بکشد، دخترش بابت چیزهای کوچک خوشحال است: شیرینی، تخممرغ، گوشت.

یک کودک فلسطینی در جریان آتشبس در منطقه تل الهوی، در شهر غزه ـ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۵ ـ عکس از خبرگزاری فرانسه
محمد غنیم، نویسنده و آهنگساز اهل غزه برای مجموعه داستانهای کوتاه خود با عنوان «ورای آینهها» (Beyond the Mirrors) برنده جایزه «کتاب اول» بنیاد عبدالمحسن القطان در رامالله شده و همچنین جایزه محمد نجاتی صدقی (نویسنده و از فعالان جنبش چپ دنیای عرب ۱۹۰۵ – ۱۹۷۹) را دریافت کرده است.
حدود یک سال است که روزنامهنگاران بینالمللی نمیتوانند به نوار غزه سفر کرده و از آنجا گزارش دهند. اکنون روزنامه تاگستسایتونگ آلمان در «یادداشتهای روزانه غزه» خود نوشتهی کوتاه محمد غنیم را منتشر کرده است. آن را میخوانیم:
شب دیگر ما را نمیترساند. دیگر خفهمان نمیکند و وحشتزدهمان نمیکند. روزها دوباره گرم و پر از زندگی شدهاند. من همین الان به خانه برگشتهام و برای دختر کوچکم شیرینی آوردهام. دقیقاً از همان نوعی است که او دوست دارد. او گفته بود: «وقتی برگشتی، بابا، برام یه چیز شیرین و خوشمزه بیار.» ماهها بود که نمیتوانستم این کار را انجام دهم. حالا میتوانم – حتی چندین بار در روز.
حالا میتوانم بخوابم و به آینده فکر کنم. به یاد میآورم که قبلاً تماسهای دوستانم از خارج را نادیده میگرفتم – واقعاً نمیدانستم چه باید به آنها بگویم. ما تصور میکردیم که نقطهای سیاه روی یک پوستر سفید هستیم و سعی میکردیم تا جای ممکن کوچک شویم تا از دست پاککن بگریزیم – تا برای همیشه محو نشویم. این نبردی برای بقا بود.
اما حالا هر روز با دوستانم تماس میگیرم. دربارهی رؤیاها، سفرها و آیندهای صحبت میکنیم که تا چند روز پیش بهنظر میرسید وجود ندارد. بهیاد میآورم که به یکی از دوستانم گفتم که وقتی آواره شدیم، پردههای خانهمان را با خودم برداشتم. وقتی آتشبس اعلام شد و به خانه برگشتم، داخل خانهمان تاریک بود. تصمیم گرفتم فعلاً پردهها را آویزان نکنم. دوستم با صدای بلند خندید.
شبی که توافق حاصل شد
بهیاد میآورم شبی را که قول توافق آتشبس آمد: ساعت یک بعد از نیمهشب بود. روی پلههای ساختمانی که در آن پناه گرفته بودیم نشسته بودم که برادرم پرسید: «فکر میکنی این بار واقعاً این کار رو بکنن؟» نگاهش کردم و پاسخ دادم: «امیدوارم. در قلب ما جایی برای یک ناامیدی دیگر نمانده است.»
ساعتها بهشکل آنلاین خبرها را دنبال میکردیم. پلهها زیر پایمان سرد بودند. اتصال اینترنت قطع شد. اما بعد ناگهان فریادها و شادیها از ناکجاآباد، سردی شب را شکست.
ما فکر کرده بودیم تنها کسانی هستیم که آن شب بیدار ماندهایم. اما کل غزه همراه ما بیدار بود. با وجود این خبر نتوانستیم بخوابیم – افکارمان آرام نمیگرفتند. بنابراین به پایین، به آپارتمان خانواده در طبقه همکف رفتیم، دور هم جمع شدیم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، کلمات و احساسات را رد و بدل کردیم. از خودم پرسیدم: آیا حالا میتوانیم به خانه برگردیم؟
«بابا، جنگ تمام شد؟»
سکوت طولانی فضا را پر کرده بود، تا اینکه صبح فرا رسید. همسر و دخترم، الین، بیدار بودند و بالاخره از پلهها پایین آمدند. الین به سمتم دوید، دستانش را دور گردنم انداخت و پرسید: «بابا، جنگ تمام شد؟» لبخند زدم و گفتم: «بله، عزیزم، تمام شد.»
او از خوشحالی فریاد زد: «پس حالا میتونی هر چیزی که میخوام برام بخری؟ من سیبزمینی سرخکرده، تخممرغ، گوشت و کلی چیزای دیگه میخوام!» خندیدیم.
اما فقط چند دقیقه بعد، صدای شلیکها و فریادهای شادی برای جشن گرفتن پایان جنگ به گوش رسید. شلیکها آنقدر بلند بودند که الین دوباره وحشتزده به آغوشم پرید و پرسید: «بابا، جنگ دوباره شروع شد؟» سریع آرامش کردم: «نه عزیزم، مردم فقط دارن جشن میگیرن که تموم شده.»
اما در آن لحظه یک فکر وحشتناک به ذهنم خطور کرد: در کشور من، صدای شادی دقیقاً شبیه صدای جنگ است.
نظرها
نظری وجود ندارد.