از امتناع نظریه تا زایش دانش بدنمند در حاشیه
بازخوانی سخنان ابراهیم توفیق و تجربهی زنان در آکادمیهای موازی
مهتاب محبوب - شاید دیگر زمان آن رسیده است که به جای پرسش از «امتناع نظریه در ایران»، بپرسیم: نظریه امروز کجا و در چه بدنهایی در حال زایش است؟ پاسخ، بهروشنی، در دانشگاه رسمی نیست. بلکه در همان جایی است که به حاشیه رانده شده: جلوی بیمارستان کسری و در گورستان آیچی، در صدای زنانی که از تجربه آزار جنسی میگویند، در خیابان، در بدنهایی که در برابر استعمار، آپارتاید و ستم جنسی و جنسیتی قد علم کردهاند، در روایتها و شبکههای زنان و کنشگران اجتماعی.

منبع: شاتراستاک
نشست «موانع نظریهپردازی در ایران» در ششمین همایش «کنکاش مفهومی و نظری درباره جامعه ایران» دوشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۴، با حضور مقصود فراستخواه، تقی آزاد ارمکی و ابراهیم توفیق، از معدود رویدادهایی بود که پای وضعیت عینی، خشونت، تلخی و رنج روزمره را تا حدی به گفتوگوی نظری در فضای آکادمیک ایران باز کرد.

اگرچه فضای عمومی دانشگاههای ایران به واسطهی سرکوب بیوقفه و انقلابهای فرهنگی پیدرپی از بحثهای انتقادی تهی شده، این نشست به لطف شجاعتی شخصی، فضایی برای انگشت گذاشتن دوباره بر لُختی پادشاه بود. در حالی که فراستخواه و آزادارمکی ادعاهای کلی سالیان گذشتهشان را تکرار میکردند و از «ساده نکردن» و لزوم «کار گل» در علوم اجتماعی و توجه به «زنده بودن» جامعه ایرانی میگفتند، ابراهیم توفیق بر خود ساختار دانشگاه به عنوان مانع انگشت گذاشت.
از نظر او، مهمترین مانع نظریهپردازی در ایران، خود نهاد دانشگاه است؛ نهادی که از واقعیت اجتماعی جدا شده، اخلاق علمی در آن فرو ریخته و رابطهاش با جامعه قطع شده است و روشنترین گواه آن نپرداختن به جنبش اجتماعی عظیمی چون انقلاب ژینا است. توفیق در این نشست گفت:
وقتی در دانشگاه تهران ۵۵ استاد علیه یک دانشجو بیانیه میدهند، حرف زدن از نظریه شوخی است. در فروردین امسال ۸۰۰ نفر از جمله استادان علوم انسانی، نامه نوشتند که رقص در غرب کشور نوروز ما را قومی میکند! در چنین فضایی، آیا اصلا نظریهپردازی موضوعیت دارد؟
باید توجه کرد در هر دوی این رویدادها مسئلهی ستم ملی در مرکز چالش میان دانشجو و نیروهای اجتماعی از یکسو و «دانشگاهیان» از سوی دیگر قرار داشته است.
در مورد جلسه دفاع لیلا حسینزاده به گفتهی اعضای هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی «تلاش علوم اجتماعی همواره در راستای اعتلای هویت ایرانی و اسلامی بوده است و حمایت از تجزیهطلبی و تروریسم، جایی در میان گفتار علمی ما ندارد» و انجمن اسلامی دانشجویان مستقل دانشگاه تهران نامهای خطاب به رئیس دانشگاه تهران نوشتند که در آن آمده «انتشار فیلمی فضاحتبار و غیرقابل قبول از جلسه دفاع پایاننامه خانم لیلا حسینزاده در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، موجب برافروختگی احساسات ملی دانشجویان مسلمان انقلابی دانشگاه تهران شد [...] کدام مقررات به یک شخص اجازه میدهد تا نه تنها بدون التزام به حدود اسلامی پوشش بلکه با لباس و نماد گروهکهای چپگرای تجزیه طلب که دستانشان به خون هزاران شهید ما آغشته است، در دانشگاه حضور پیدا کند؟ (تأکید از نویسنده).»
جلسه دفاع لیلا طغیانی بود و میماند در برابر اِبراز جنسیتی و ملی مطلوب حاکمیت، طغیان دانشگاهی که فریاد زد نه! و گواهی داد میان ما و شما دریایی از خون است؛ و اساتید و انجمن اسلامی در مقام درجهداران یک پادگان در مقام فراخواندن ژنرال اعظم برای تنبیه خردهسربازی برآمدند. اساتیدی که در برابر کشتار و اعدام و زندان و ناامنی گسترده و هتکحرمت دانشجویان و اخراج و انفصال از خدمت همکارانشان صدایی برنمیآورند، برای مقابله با «تجزیهطلبی» و پوشش اختیاری گریبان چاک میدهند- همزمان با نوشتن این سطور چهار روز است خانواده احسان فریدی، دانشجوی ۲۲ ساله دانشگاه تبریز از او بیخبرند، او بدون هیچ مدرکی و تنها با اتکا به گزارشهای امنیتی و کیفر خواست دادسرا به فساد فیالارض متهم و به اعدام محکوم شده و هر لحظه بیم اعدام این دانشجوی جوان میرود.

در برابر دو استاد آقای دکتر ِدیگر که اصرار دارند مسئله را «ساده نکنند»، توفیق بر وضوح و عدم پیچیدگی وضعیت تأکید میکند. دو لایه در بالا و پایین جامعه به موازات هم زندگی میکنند که نیروی پایینی زورش به بالایی نمیرسد و علوم اجتماعی دربارهی تقلا و شیوههای بازتولید زندگی در لایههای پایین چیزی ندارد بگوید. این نکتهای است که پیش از این در بهمن ۱۴۰۱ توسط شیوا علینقیان در سخنرانیای که به طرزی جادویی در گزارشهای کتبی نشست انجمن جامعهشناسی غایب است عنوان شده بود. در سخنان شیوا درباره موضع علوم اجتماعی در برابر آنچه اعتراضات ۱۴۰۱ نامیده شده بود آمده «وقتی زن (عرب) در سوسنگرد در مقابل شلیک مأموران (به فارسیای که به سختی به آن حرف میزَنَد) میگوید «آقا مظاهرات سلمیه، چرا آتش میزنی؟ تو که خاکتو نبردن تو که آبتو نبردن» هر نوع تفسیر و زیادهگویی سر پوشی است بر ستم روا داشته شده. در مواجهه با واقعیتی چنین عریان نیاز علوم اجتماعی به تفسیر چیزی جز کنترلگری و سر به راه کردن سوژهی مطالعه را نشان نمیدهد.» آیا انتخاب این لحظه که یک زن مسن در مقابل ستم ملی و غارت استعماری سرزمینش مقاومت میکند تصادفی است؟ زن مردمشناس از شکافی که به واسطه خروش خیابان ایجاد شده استفاده میکند تا بر گوشهای بسته بر واقعیت و اصرار بر بیطرفی به اصطلاح علمی و فقدان همدلی در آکادمی علوم اجتماعی نسبت به جامعهی مورد مطالعهاش نور بیندازد.
توفیق به درستی به فروپاشی رابطهی میان دانشی که در دانشگاه تدریس و تولید میشود و واقعیت اجتماعی اشاره میکند که در آن اغلب میکوشند آهسته بروند و بیایند تا از این توزیع بوروکراتیک رانت بیبهره نمانند. طرفه آن که فراستخواه که اصرار دارد «نسل تازهای از اعضای هیئت علمی آمدهاند که نصیبی از رانت ندارند»، در جواب دانشجویی که از اساتیدِ محذوف (از جمله هاله لاجوردی) نام میبرد و میپرسد آیا فراستخواه شخصا یک نفر از این اعضای جوان هیئتهای علمی مدنظرش را میشناسد، پاسخی ندارد و به معرفی کتاب خودش در زمینه دانشگاهپژوهی میپردازد.
اما در همان زمانی که نهاد علم رسمی درگیر انفعال است، دانش در حاشیهها، در فضاها و تقلاهای بازیگوشانهای که مازاد آکادمی هستند، و بیرون از دیوارهای دانشگاه در حال زایش است. بهویژه در میان زنان، فعالان فمینیست، افراد کوییر و کنشگران اجتماعی، شکلی از «دانش بدیل» در حال گسترش است که از دل تجربهی زیسته برمیخیزد و در فضای مجازی مجال نشر مییابد. از آن جملهاند آکادمیهای موازی که از اوایل دههی هشتاد شمسی شکل گرفتند و پلتفرمهایی در شبکههای اجتماعی که بهتدریج به یکی از مهمترین میدانهای تولید دانش انتقادی در ایران تبدیل شدند.
آکادمیهای موازی: دانش از دل زیست
از آغاز دههی ۱۳۸۰، با محدود شدن فعالیتهای مستقل دانشگاهی و تعطیلی انجمنها و مجلات دانشجویی، گروهی از پژوهشگران و کنشگران کوشیدند مسیرهای تازهای برای تولید و انتشار دانش بیابند. مجلهای چون زنان امروز (۱۳۹۳)، وبسایتهایی مانند نقد اقتصاد سیاسی (از ۱۳۹۱) با بخش مخصوص مسئله زنان، گروههای کوچک مطالعاتی، و نشریات آنلاینی مانند بیدارزنی، مدرسه فمینیستی و بعدها شبکههایی چون دیدهبان آزار، به بسترهایی بدل شدند که در آن روایتهای زنان از بدن، کار، خشونت، و زندگی روزمره به دانش بدل شد.
در این فضاها، دانش دیگر در چارچوب آکادمیکِ رسمی تعریف نمیشد، اما به تمامی از تأثیر آن برکنار نبود. برای نمونه در مانیفست آکادمی موازی در سایت مایندموتور میخوانیم «آکادمی موازی اساساً حین برخورد ما و آنها (تجسد ساختار و نهادهای آکادمیک)، درست در متن بازی قلمروسازی و قلمروزدایی و بازقلمروسازی، در منطقهی تمایزناپذیر میان درون و بیرون آکادمی ساخته میشود.» ابتکار «خروج» از آکادمی نه فقدان حضور در آن که بیشتر کنار کشیدن از قواعد و مناسک رسمی دانشگاه است؛ نوعی سرپیچی خلاقانه از نظم مسلط. این خروج میتواند به شکل رفتارهایی مثل شوخطبعی، تنبلی، بیاعتنایی به اقتدار استاد یا حتی غیبت از کلاس بروز کند. فضاهای موقتی و سیال ِنه گفتن به نظم تحمیلی دانش که در شکافهای نظم قدرت آکادمیک به دنبال برکشیدن دغدغههای زیستجهان خود اند.
اما همچنان که این فضاها به تمامی «بیرون» نظم آکادمیک نبودند، مردسالاری حاکم بر سوژهها هم در میانشان امری بیرونی نبود. چنان که سبا معمار با ارجاع به تجربه خود و دیگر زنان جوان فمینیست مینویسد «شاید فضای مهآلود اطرافم بهخاطر گردوغباری باشد برخاسته از ویرانی دیگر دیوارها: دیوارهای «چنین حس کن» و «چنین بیاندیش» و «چنین بخواه». اگر مردان پیشتر به ما دستور میدادند که «چه باشیم»، اندیشمردان همعصرمان بهطور مداوم در تلاشاند بهمان بگویند «چگونه باشیم» و «چگونه بیاندیشیم».» در این بستر، نه فقط شکافها در نهاد دانشگاه و فضای آکادمیهای موازی، بلکه خیابان و فضاهای آنلاین برای زنان اندیشمند به جایی برای به اشتراک گذاشتن تجربهها و عواطف بدل شد.
برای نمونه میتوان از «دیدهبان آزار» نام برد که با هدف ثبت و تحلیل تجربههای زنان از آزار جنسی در محیطهای کاری، دانشگاهی و عمومی شکل گرفت، نوعی پژوهش میدانی جمعی بود که بدون بودجه و حمایت نهادی، اما با اتکای به همبستگی و شجاعت فردی پیش رفت و حالا سه سال است میزبان همایشهای سالانهی روز جهانی زنان است. یا سایت بیدارزنی، که از اواسط دههی هشتاد به یکی از مهمترین مراکز دانش فمینیستی در ایران بدل شد، همزمان نقش آرشیو، رسانه و آکادمی غیررسمی را ایفا کرد. صدها یادداشت، گزارش و مقاله در این فضا منتشر شد که بسیاری از آنها تحلیلی نظری از مسائل جنسیت، بدن، قانون و خشونت بودند — اما مهمتر از محتوا، خودِ عمل نوشتن، ترجمه و گفتگو در آن فضا نوعی تمرین جمعی اندیشیدن و گرد هم آمدن بود. برای نمونه، نظریه اینترسکشنالیتی در اواسط دههی نود در این وبسایت مطرح شد و موضوع گفتگو و سازماندهی در میان فعالان زنان قرار گرفت. برای نمونهای از گفتگوهای نظری درباره رویکردهای فمینیستی به تجربهی زنان در روژهلات نگاه کنید به مقالهی «بحران سیاسیسازی امر «خصوصی»؛ در آیینهی سیاست پسا«ژن ژیان ئازادی» در کُردستان» از سمیه رستمپور و «میدان مقاومت و مرزهای ناممکن: تأملی انتقادی» بر این مقاله نوشتهی فردوس حاتمیطاهر، هر دو در وبسایت کومار.
تفاوت این فضاهای تولید دانش با آنچه اغلب در آکادمی به گوش میرسد چنان که سبا نیز نوشته است این است که این «همایشها پر از کسانی است که نه فقط صدای خود را به گوش میرسانند، که گوشهایی گشوده برای شنیدن دیگران دارند، که کنجکاوند برای دانستن تجربیات دیگری.» حتی آنجا که بحث تحلیل انقلاب ژن، ژیان، ئازادی مطرح است برای اغلب جامعهشناسان گشودگی به شنیدن دیگریای که در خیابان جان میدهد به شدت محدود است. همزمان، این شبکهها و پلتفرمهای مجازی و سازماندهیهای مرتبط با آنها نشان دادند که نظریه از دل زیست جمعی و درد مشترک زاده میشود، دانشی که اغلب توسط آکادمی رسمی بیاعتبار انگاشته میشود و در میان مردان مدعی زندگی علمی آلترناتیو نیز به ندرت خوانده و به آن ارجاع داده میشود.
زنان، بدن، و دانشگاهِ در تبعید
در سالهای اخیر، تجربهی زنانی مانند لیلا حسینزاده نشان داده که مقاومت فکری و بدنی در برابر ساختار دانشگاهی موجود، خود شکلی از نظریهپردازی است. برای او و دیگرانی چون او دانشگاه نه صرفاً نهاد آموزش، بلکه میدانی از نیروهاست که باید از انحصار دولت، ملیگرایی و اقتدار مردسالارانه بیرون کشیده شود. تجربهی حسینزاده، که با احکام سنگین زندان و محرومیت از تحصیل همراه شد، نشان میدهد که تولید دانش در ایران نه فقط دشوار، بلکه خطرناک است. اما همین خطر، در واقع بخشی از فرآیند تاریخی زایش دانایی از دل مقاومت است. در شرایطی که امنیتیسازی بر دانشگاه سایه افکنده، اندیشیدن خود بدل به کنشی سیاسی میشود.
دانش همیشه با قدرت درگیر است؛ و در ایران امروز، زنان و کنشگران فمینیست از جمله گروههاییاند که این درگیری را در سطح زندگی روزمره تجربه میکنند. آنان در برابر حذف، سانسور و انکار، با تولید روایت و تحلیل مقاومت میکنند. به همین دلیل میتوان گفت که نظریهپردازی در ایران، اگر جایی هنوز زنده است، در بدنها و صداهای این زنان و مردمان در حاشیه است — در حمایت زنان زندانی سیاسی از مبارزه علیه اعدام، در مقالات بیدارزنی، در همایشهای دیدهبان آزار، در پادکستهای مستقل - همزمان با نوشته شدن این سطور منزل مرضیه رسولی تهیهکننده پادکست رادیومرز مورد یورش ماموران قرار گرفته و وسایل ارتباطی او ضبط و حسابهای شبکههای اجتماعیاش از دسترس خارج شدهاند-، در گفتوگوهای مجازی که هر روز شکل میگیرند و در شکافهایی نزدیک به آکادمی مانند کارگروه جنسیت و سکسوالیته انجمن انسانشناسی ایران. آنجا که نه کلیگویی آقایان دکتر و استاد، که عمل، مستندسازی، روایت، و پیوند میان اندیشه و کنش در تن زندانیان قزل حصار، مادران دادخواه و کلکتیوهای فمینیستی چون دسگوهاران که صدای زنان بلوچ را به گوش ما میرساند متبلور میشود. آنجا که آذین موحد، مدرس خوشنام موسیقی در دانشکده هنرهای زیبا میپرسد «من چهطور میتوانستم در شرایطی که دانشجوها در دانشگاه وضعیت امنیتی خوبی نداشتند سر کلاس درباره زیبایی شناسی موتزارت درس بدهم؟» لحظهای است که دانشی به لحاظ اجتماعی معنادار تصور شده است.
وفاداری به زندگی در سکوت، امتناع، مرگ
ده روز پس از سخنرانی ابراهیم توفیق ِمتولد آبادان، پیکر ناصر تقوایی که او هم متولد آبادان بود و باد جن و اربعین را از آن جغرافیا برای ما به یادگار گذاشته با صدای دمام و سنج و کِل کشیدن زنان و دستزدن سفیدپوشان و شاهنامهخوانی همسرش، بازیگر و فیلمساز و زندانی سیاسی، مرضیه وفامهر بدرقه شد. تفوایی که در اعتراض به سانسور سالها فیلم نساخت و هرگز به حقارتی که بوروکراسی سینمای رانتی بر او تحمیل میکرد تن نداد، با مرگش نیز از تن دادن به فضای هنجارین مرگ امتناع کرد. تقوایی تا آخر به تلخی و خشمی که به قول توفیق در آن فضیلتی هست وفادار ماند و هرگز نتوانست و نخواست جز تصویری چند وجهی و پیچیده از زندگی با تمام تضادها، سکوتها و جزئیاتش چیزی بسازد.
جامعهای طغیان کرده در جهانی موازی که بازنماییای در آکادمی نمییابد یا به ندرت و با هزینه گزاف، تقوایی را چنان که میخواست و با آزادگی به خاک سپرد. این جمعیت بیگمان روزی نیز به دانش و اندیشههایی وفادار خواهد ماند که از دل زندگی و رنج واقعی برمیخیزند، نه از دل نهاد و رانت و تفسیر وضعیتی که معاششان در پیچیده کردن آن است. امروز، در حالی که نهاد دانشگاه در بحران اعتماد و مشروعیت به سر میبرد، جامعه در حال بازآفرینی شکلهای تازهای از دانستن و به یاد آوردن و بزرگ داشتن زندگی است. از جلسات کوچک مطالعاتی زنان تا پادکستهای مستقل، از آرشیوهای فمینیستی تا پروژههای مستندسازی خشونت، از همفکریها و شنیدنهای دوستانه تا گفتگوهای قلمی تئوریک، همه و همه بخشی از یک پیکرهی دانشی زندهاند که بهرغم سرکوب و هزینهی شخصی ادامه مییابد. شاید دیگر زمان آن رسیده است که به جای پرسش از «امتناع نظریه در ایران»، بپرسیم: نظریه امروز کجا و در چه بدنهایی در حال زایش است؟ پاسخ، بهروشنی، در دانشگاه رسمی نیست. بلکه در همان جایی است که به حاشیه رانده شده: جلوی بیمارستان کسری و در گورستان آیچی، در صدای زنانی که از تجربه آزار جنسی میگویند، در خیابان، در بدنهایی که در برابر استعمار، آپارتاید و ستم جنسی و جنسیتی قد علم کردهاند، در روایتها و شبکههای زنان و کنشگران اجتماعی.








نظرها
نظری وجود ندارد.