روایت فروپاشی یک سرزمین
صدرا عبدالهی - سرزمین، چیزی بیرون از ما نیست؛ همان جایی است که بدن ما هر روز با آن تنفس میکند، میخوابد، میایستد، میمیرد.

منبع: شاتراستاک
«این روایت، نه هشدار است و نه امید.
فقط یادآور این است: حیات سرزمین، همواره آخرین داور ماست.»

در دلِ این روایتِ تلخ، چیزی بیش از فهرست بحرانها نهفته است: یک پرسش متافیزیکیِ بنیادین درباره نسبت حکمرانی جمهوری اسلامی، سرزمین و امر انسانی. وقتی توصیف میکنی که چگونه جنگلها میسوزند، دریاچهها تبخیر میشوند، شهرها نفسشان میبُرد و خاک زیر پا فرو مینشیند، در واقع از فروپاشی یک قرارداد نانوشته سخن میگویی؛ قراردادی که میان انسان و طبیعت، میان ملت و حکومت، میان قدرت و مسئولیت بسته شده بود و اکنون به تعلیق درآمده است.
در پسِ این تصویر، پرسش اصلی این است: چه زمانی حکمران و قدرت، از خودِ سرزمینی که باید پاسداریاش کند جدا میشود؟
وقتی حکمرانی، امنیت را فقط به زبان موشک و سرکوب ترجمه میکند، ناگهان بدن طبیعی کشور، آب و خاک و هوا و جنگل، به منطقه ممنوعه بدل میشود؛ جایی که نه دیده میشود و نه در محاسبات سیاسی جایی دارد. گویی امنیت، از زمین جدا شده و در آسمان سرگردان مانده است؛ در مدار موشکها، نه در تنفس تهران و تبریز، نه در رگهای خشکیده خوزستان، نه در خاک ترکخورده اصفهان.
در وضعیتی چنین، طبیعت دیگر یک «منبع» نیست؛ یک آینه است. در آینه هیرکانی، آتش فقط درختان را نمیسوزاند؛ معنا را هم میسوزاند: معنای مسئولیت، معنای حاکمیت، معنای زیست مشترک. دریاچه ارومیه که خشک میشود، تنها یک پهنه آبی از دست نمیرود؛ زمان از دست میرود.چهل هزار سال حافظه تبخیر میشود، و این تبخیر، تبخیر یک ملت از خودش است.
قدرتی که خیال میکند با انباشتن ابزارهای نظامی و امنیتی میتواند بر سرزمین حکم براند، نسبت بنیادی را نادیده گرفته است: سرزمین نه با موشک تعریف میشود و نه با مرز؛ سرزمین با توان زیستن مردمش تعریف میشود.
وقتی انسان نمیتواند نفس بکشد، خاک نمیتواند بایستد، درخت نمیتواند سبز شود، آنچه میمیرد «کشور و سرزمین» نیست؛ نسبت انسان ایرانی با آینده است.
پرسش این که «پس چرا این موشکها در برابر آتش جنگل کار نمیکنند؟» در واقع یک ملامت سیاسی، تکنیکی نیست؛ یک نقد هستیشناختی است. چون هر قدرتی که خیال کند میتواند از طبیعت چشم بپوشد و در عوض سازوبرگ اقتدار و خشونت را بیفزاید، دیر یا زود با واقعیتی روبهرو میشود که در برابرش هیچ ابزار نظامی، امنیتی کار نمیکند: طبیعت تقاص میگیرد، اما نه با خشم؛ با ادامهدادن قانون خودش.
قانون طبیعت این است: اگر رابطه فروبپاشد، اگر مراقبت کنار گذاشته شود، اگر زندگی انسانی به حاشیه رانده شود، هیچ سازه سیاسی نمیتواند دوام بیاورد. طبیعت، در نهایت، صورتِ راستینِ حکمرانی را آشکار میکند: اگر سیاست از حیات جدا شود، خودبهخود محکوم به زوال است.
در این میان اما یک حقیقت آرام و عمیق وجود دارد:
ایران فقط نام یک قدرت سیاسی نیست؛ یک تجربه زیسته است.

ایران همزمان در گلو نفسگیر تبریز و تهران، در دود و غبار گیلان، در شورهزار خوزستان، در آتش هیرکانی، در پژواک خشکشدن ارومیه جریان دارد. سرزمین، چیزی بیرون از ما نیست؛ همان جایی است که بدن ما هر روز با آن تنفس میکند، میخوابد، میایستد، میمیرد.
و شاید معنای این جستار، در نهایت، آن باشد که:
اگر حکمران نتواند این حقیقت ساده را بفهمد، این که «امنیت» از آب و هوا و خاک آغاز میشود، نه استبداد داخلی و حامی خارجی، که همین طبیعتِ خاموش، دیر یا زود ترازوی قدرت را از دستش میگیرد.
نه از راه انتقام، بلکه از راه قانون آرام و بیحرف خودش: حکمرانیای که زیست و زندگی و طبیعت را نبیند، باقی نمیماند.




نظرها
نظری وجود ندارد.