اشباح جنگ: خوانشی دریدایی از عدالت ناتمام افغانستان
آیا این مواجههی بیش از حد با مرگ، آموختنِ زندگی را ناممکن نکرده است؟ شبنم سیمیا با طرح این پرسش و با ارجاع به دریدا به خشونتهای جامعه دیاسپورای افغانستانی میپردازند و نشان میدهد چگونه شبحِ ناتمام جنگ و عدالتِ دریغشده برای افغانستان بیوقفه بازمیگردد، و همچون زخمی اکنون را دوپاره میکند و شکافی عمیق میان آموختن و نیاموختنِ زندگی ایجاد میکند.

تصویری از یکی از جنگجویان طالبان افغانستان

«کسی، شما یا من، میآید و میگوید: میخواهم سرانجام زندگی کردن بیاموزم. سرانجام، اما چرا؟»
این پرسش دریدا در کتاب اشباح مارکس مدخلی است در پرداختن به پاسخ سوال مارکسیسم به کجا میرود.
مشاهدهی پایان جنگ سرد با فروپاشی شوروی، فرو ریخین دیوار برلین و نزاع بر سر گفتمان مارکسیسم مُرد، به تاریخ پیوست و اینک عصر پیروزی کاپیتالیسم و لیبرالیسم است، دریدا را در مواجه با این پرسش قرار داد. پرسشی به ظاهر ساده اما مغلق.
مگر میتوان زندگی را آموخت؟ از چه کسی یا چه چیزی؟ آیا زندگی درون ما نیست یا زندگی چیزی بیرون از ماست تا بشود آن را آموخت؟ و خلاصه چرا سرانجام؟ آیا همین واژهی سرانجام نشان میدهد که همیشه دیر است؟
هر بازگشت به سوالات متعاقب این پرسش، فهم آن را دشوارتر میکند. دشواری در برخورد با واژهها و عباراتی چون apprendre à vivre که در زبان فرانسوی همزمان معنای «یادگرفتن» و «یاد دادن» میدهد، ابهام و دوپهلویی بیشتری خلق میکند تا ذهن را به تقلا وا دارد. تقلایی که توانایی را در تشخیص مرز میان یاددهنده و یادگیرنده به چالش میکشد.
در غایت امر دریدا پاسخ میدهد شاید هیچوقت نفهمیم که چطور زندگی کنیم، چون زندگی همیشه پیش از آنکه آموخته شود، اتفاق میافتد و جریان دارد. و همین باعث میشود بدانیم، آموختن هیچگاه به پایان نمیرسد، تکمیل نمیشود، و بیرون از زمینهاش همواره جزیی از آن گشوده میماند.
در نظام و منظومهی فکری دریدا هر معنا وابسته به زمینه است و هیچ زمینهای نهایی و بسته نیست. بنابراین اگر ما بخواهیم «سرانجام چطور زندگی کردن» را بیاموزیم، با واژههایی روبهرو ایم که دایماً به عقب و جلو حرکت میکنند و برای فهماندن خود، واژههای دیگری را به دام میاندازند و در نهایت طوری ما را به زنجیرهی طویلی از واژهها و معناهای دیگر وصل میکنند که همیشه شکافی میان تردید و یقین باقی میماند. شکافی که تجربهی بیواسطهی زندگی را با پرسش اینکه آیا من درست زندگی کردهام، همچنان به مسیر اندیشیدن میلغزاند. بنابراین «یاد گرفتن زندگی» بیش از آنکه به پاسخ منتهی شود، مخزن بیپایانی از تردیدهای خلاق میشود.
دریدا میگوید، ما هرگز یاد نمیگیریم چگونه زندگی کنیم، مگر در مجاورت یاد گرفتنِ چگونه مردن؛ و شاید همین یاد گرفتن، معنای زندگی ما را میسازد. اگر بنا بر گفتهی دریدا آموختنِ زندگی همنشینِ فهمیدنِ معنای آن است، پس پرسش اینجاست: برای جامعهای چون ما، که مردمانش در چهار و نیم دهه جنگ و فقر بارها با مرگ روبهرو شدهاند و چهبسا تا آستانهٔ آن پیش رفتهاند، اما هنوز از تجارب زیستهشان چیزی نیاموختهاند، آیا «زندگی» توانسته معنایی پیدا کند؟
آیا این مواجههی بیش از حد با مرگ، آموختنِ زندگی را برای ما ناممکنتر نکرده و معنای زندگی را از دسترس ما دورتر نبرده است؟
خشونتهایی که در دو سال اخیر از سوی برخی افغانستانیها در جوامع غربی رخ داده علیه افراد، پلیس، گارد یا زنان و نیز نزاعهای قومیای که بیشتر از آنکه از عقل سلیم برخیزند، امتداد جنگ و خشونتی پایان نیافته را گوشزد میکنند، نشان میدهد شبحِ جنگ هنوز از ما جدا نشده است. گویی چیزی در گذشته «تمام نشده» و همچنان بازمیگردد؛ نه بهصورت حضور کامل، نه غیاب کامل، بلکه به شکل همان وضعیت تعلیقی که دریدا آن را حضور شبح مینامد.
در چنین وضعیتی، شکاف میان آموختن و نیاموختنِ زندگی عمیقتر میشود. چگونه میتوان چیزی را آموخت که همواره از ما میگریزد، وقتی همنشینی ما نه با زندگی، بلکه با خشونتی است که مدام بازمیگردد؟ در جامعهای که تجربهاش نهزیستن بلکه بقا بوده، یاد گرفتن زندگی به معنای دریدایی آن—یعنی زیستن در افق معنایی گشوده—همواره عقب مینشیند و معلق میماند.
دریدا میگوید خشونت تاریخی آپارتاید را میتوان نوعی «مجاز مرسل» دانست چه در گذشته و چه در حالاش؛ یعنی خشونت بهگونهای عمل میکند که پیام و اثرش از زمان و مکان خود فراتر میرود و بازمیگردد و همواره انواع خشونتهای ساختاری را در برمیگیرد. با این حساب، خشونت استعمار و مداخله هم نوعی مجاز مرسل است و شاید بتوان گفت بخشی از همان سازوکار آپارتاید، همان چیزی که شبح جنگ را هر بار حاضر میکند. همان چیزی که تاکنون دست از سرما برنداشته. همان چیزیست که با اشباح مرگ، خشونت، قومستیزی و اسطورهگرایی اینهمان میشود.
در اینجا، فرسنگها دور از آن سرزمین و مردمان عاصی، هر بار که فردی با خشونتی فضا و افکار را میآشوبد، انگار شبحی بازگشته است تا بگوید چیزی ناتمام است: تاریخ حل نشده. شما برای مردگان جنگ خود سوگواری نکردهاید. تاریخ استعمار زوال نیافته است؛ گذشتهها پا بر جایند و همچنان به دنبال عدالتاند.
اینجا نیاز بیشتری به واسازی مفهوم شبح است. وقتی دریدا جمله اول مانیفست را دستکاری میکند و میگوید یک شبح در اروپا در گردش است، شبح مارکسیسم(۱). منظورش این است: اگر چه مارکس از نظر فیزیکی یا تاریخی مردهاست، اما؛ اندیشهاش زنده است و در جهان کاپیتالیستی پرسه میزند و هر بار باز میگردد. در اندیشهی دریدا «شبح» (spectre) فقط روح مردگان نیست، بلکه چیزی است میان بود و نبود، نه کاملاً مرده، نه کاملاً زنده، نه حاضر و نه غایب. شبح یعنی حضورِ غیاب. چیزی که از گذشته باز میگردد. بازگشت شبح معنامند است، او به دنبال پاسخ چیزی حل نشده است؛ مانند پدر هملت که به سراغ پسرش میآید تا با حل معمای مرگش، عدالت را فراخواند. دریدا به ما میگوید برای اینکه یاد بگیریم چگونه زندگی کنیم، باید یاد بگیریم که چگونه با شبحها زندگی کنیم. با گذشتههایی که هنوز نرفتهاند، با عدالتهایی که هنوز نیامدهاند، با مردگانی که هنوز از ما چیزی میخواهند. او در یک بازی زبانی با خلق واژهی هُنتولوژی (Hauntology) (۲) در همجواری با واژه هستیشناسی یا ontology میگوید: در هنتولوژی فقط «بودن» اهمیت ندارد، بلکه شبح بودن ـ یعنی حضورِ غیاب ـ هم واقعی و حائز اهمیت است. در اینجا معنای زندگی از دید دریدا واضحتر میشود: زیرا یادگرفتن، زیستن با آن چه مرده اما هنوز در ما و در کنار ماست.
در واقع مارکس به عنوان شبح باز میگردد تا ما را با این پرسش روبهرو کند، پرسش از عدالتی که هنوز محقق نشده اما غیابش در جهان نابرابر امروز حس میشود. بر همین مبنا دریدا میگوید برای آنکه زندگی کردن را بیاموزیم، باید یاد بگیریم چگونه با شبحها حرف بزنیم، چگونه مسئول آنهایی باشیم که دیگر نیستند و آنهایی که هنوز نیامدهاند. دریدا علیه پایان تاریخ و پایان ایدیولوژی حرف میزند و هشدار میدهد هر بار که گفته میشود گذشته تمام شد، مارکسیسم مرد، تاریخ بسته شد، در همان هنگام شبح عدالت بازمیگردد، زیرا آرام نمیگیرد و به دنبال عدالت است.
اگر آموختن زندگی باید نوعی برزیستن باشد یعنی زیستن با اشباحی که از ما سوال دارند و چیزی میخواهند، بنابراین هر رخداد یا حادثهای مرگبار بیش از آنکه مصداقی تروریستی داشته باشد، سخنی است با شبح استعمار، شبح جنگ، شبح عدالت. اشباحی که در اذهان کسانی که به اینجا مهاجرت کردهاند سکنی گزیدهاند، و اکنون به شکل خشونتی ناتمام بازمیگردند. از طریق این افراد، حکایت ملتی که تا گلو در فقر و جنگ فرو رفته است یادآوری میشود و عدالت از کسانی که مسبب این وضعیتاند طلب میگردد.
شناختن اشباح، امکان سخن گفتن از عدالت را به ما میدهد؛ عدالتی در انتظار، موکول به آینده. عدالتی برای گذشتگان، سرکوبشدگان، فراموششدگان و حذفشدگان تاریخ، و پاسخی برای آیندگان.
این شناخت و این بودن با اشباح، نوعی سیاستِ خاطره، سیاستِ میراثبری و سیاستِ نسلهاست. برای رهایی از خشونتهای ساختاری و آپارتاید، و برای متوقف کردن چرخهی آنها، باید به اشباح قربانیان، تبعیدیان و خاموششدگان گوش سپرد و مسئولیت خود را در برابرشان ادا کرد.
پرسش «جامعهی افغانستان به کجا میرود؟» همان پژواک پرسش «مارکسیسم به کجا میرود؟» است. شبحی بازگشته است؛ شبح افغانستان که دامان غرب و شرق را گرفته است. عدالتی دریغشده از قربانیان جنگ و فقر؛ مهاجرانی که در مرزها آماج گلولهاند؛ جنایات جنگی؛ انبوه اسلحههایی که برای رقابت ابرقدرتهای بینالمللی و قدرتهای منطقهای به این سرزمین سرازیر شد؛ مهاجرپذیری مقطعی برای نمایش ندامت؛ و مهاجرستیزیِ امروز که تلاشی است برای انکار دههها مداخلهگری، استعمار و تقصیر سیاسی.
این عدم پاسخگویی، این عدالت به تعویق افتاده، این وضعیت نابهسامان، بر اکنون، فشار میآورد، اکنون ما و خواب غربیها را هم آشفته میکند و این مصداق همان جملهی مشهور هملت است که دریدا در اشباح مارکس میآورد، زمان(ـه) ناساز است. در وضع طبیعی خود نیست، نظم و انسجامش به هم خورده است. به قول دریدا این بدان معناست که لحظهی حاضر با خودش همزمان نیست. گذشته و آینده، شبحها و غایبان همه در لحظهی حاضر اثر گذارند. زمان به جای یک جریان ساده، چند لایه، پر از تداخل و ناپیوسته است. این چیزیست که تنها ما در دیاسپورا تجربه نمیکنیم، بلکه دامن همهی ملیتها از شرق و غرب را گرفته است.
اشباح قربانیان جنایات جنگی در افغانستان و هر جغرافیای دیگری، استعمار و مداخلهگری، زمان حاضر را از روال طبیعی آن خارج کردهاند. حتی در دیاسپورا نیز اکنونِ ما را آشفتهاند و خواهان عدالتیاند که ناتمام مانده است. ما در غیاب همهٔ اشباح، با آنها زندگی میکنیم و این یعنی برزیستن؛ برزیستنی که وظیفهٔ ماست، تا همواره به دنبال پاسخ عدالت باشیم و مسئولیت فردی و اخلاقی خویشتن را در برابر گذشتگان و آیندگان فراموش نکنیم.
*چارچوب نظری این مقاله از کتاب اشباح مارکس اثر ژاک دریدا اقتباس شده و قرائت حاضر بر پایهٔ خوانش نویسنده از آن متن شکل گرفته است.
پانویس:
(۱). مارکس در مانیفست حزب کمونیست با این جمله آغاز میکند: شبحی اروپا را گشت می زند: شبح کمونیسم.
مارکس، کارل، و فردریش انگلس. مانیفست حزب کمونیست. ترجمه محمد پورهرمزان، چاپ دوم. تهران: انتشارات حزب توده ایران، ۱۳۸۵،ص. ۲۵.
(۲) در ترجمه ساده، Hauntology از ترکیب haunt (شبح، ارواح) و - ology (مطالعه، دانش) ساخته شده است؛ اما چون این مفهوم در اندیشه دریدا معنایی بسیار فراتر از ترجم ٔه تحتاللفظی دارد و خو ِد واژه واجد پیچیدگی مفهومی است، پویا ایمانی در برابر Hantologieدریدا، اصطلاح « شبَحستیشناسی» را پیشنهاد کرده است.
او توضیح میدهد که این واژه در فارسی پژواک اصطلاح «هستیشناسی» را نیز در خود دارد. جزء نخست آن، یعنی
«شبَحستی»، میتواند بر وزن و سیاق واژههایی مانند «آنجاستی» و «همانستی» خوانده شود. از اینرو میتوان آن را به صورت
«شبحستی + شناسی» دریافت؛ یعنی مطالعه و شناخت «هستیِ شبح» یا «شبحبودگی». همچنین میتوان این واژه را ترکیبی از دو جزء «شبح» و «هستی» دانست؛ از این منظر، و با برجستهتر شدن «هستیشناسی»، می توان آن را به شکل «شبح + هستیشناسی» فهمید؛ یعنی شبحی از هستیشناسیِ معهود در تاریخ فلسفه و متافیزیک.
منابع:
دریدا، ژاک. اشباح مارکس. ترجمه پویا ایمانی.
مارکس، کارل، و فردریش انگلس. مانیفست حزب کمونیست. ترجمه محمد پورهرمزان، چاپ دوم. تهران: انتشارات حزب توده ایران، ۱۳۸۵.





نظرها
نظری وجود ندارد.