فاوست و تراژدی توسعه: از اسطوره تا نقد مدرنیته در اندیشهی مارکس، گوته، لوکاچ و برمن
سلیمان بایزیدی - در این مقاله، فاوست بهمنزلهی پیکرهی زندهی مدرنیته بررسی میشود: عرصهای که در آن، عقل روشنگری با نیروهای تاریک اسطوره، پیشرفت با ویرانی، و آرمان رهایی با سلطهی سرمایهداری درگیر میشوند.

مقدمه: فاوست و مسئلهی توسعه در آستانهی مدرنیته
فاوست، در تاریخ اندیشهی اروپایی، نه تنها شخصیتی ادبی بلکه الگویی فلسفی است؛ تجسد روحی که میخواهد بداند، بیازماید، و جهان را دگرگون کند. از نخستین فاوستنامههای سدهی شانزدهم تا شاهکار گوته در سدهی نوزدهم، این چهره به تدریج از جادوگری قرون وسطایی به فیلسوف، دانشمند، سرمایهدار و در نهایت انسان مدرن بدل میشود؛ انسانی که در طلب بیپایان دانایی و قدرت، مرز میان اخلاق و شناخت را درمینوردد.
گوته در فاوست، تاریخ تکوین مدرنیته را در قالب تراژدی بازآفرینی میکند. جهان فاوست، جهانی است که در آن عقلانیت بهتدریج از ساحت دینی جدا میشود، طبیعت به ابژهای برای تصرف بدل میگردد، و ارادهی فردی، که روزگاری تابع سرنوشت و خدا بود، اکنون میخواهد خود خالق سرنوشت خویش شود. این چرخش، همان لحظهای است که تاریخ مدرن آغاز میگردد: هنگامی که انسان دیگر نمیخواهد صرفاً جهان را تفسیر کند، بلکه در پی آن است که آن را تغییر دهد.
در این میان، فاوست نمایندهی این انسان تازه است – انسانی که نمیتواند در مرزهای دانش و اخلاق آرام گیرد. پیمان او با مفیستو، پیمان انسان با نیروهای تاریک درون خویش است؛ نیرویی که از دل عقلانیت سر برمیآورد و به ابزار تخریب بدل میشود. به تعبیر مارکس، این همان روح سرمایه است که در پی گسترش بیپایان ارزش است، حتی به بهای ازخودبیگانگی انسان.
فاوست در جستوجوی مطلق است، اما مطلق را نه در آسمان، بلکه در تاریخ و عمل انسانی میجوید. او میخواهد جهان را به صورتی نو بیافریند و در این راه، ناگزیر به نابود کردن جهان قدیم است. اینجا تراژدی آغاز میشود: انسان مدرن تنها از راه ویرانی میتواند بیافریند. در این معنا، فاوست، تمثیل تاریخی توسعهی سرمایهداری است – توسعهای که با وعدهی آزادی آغاز میشود و با سلطه و بیگانگی پایان میگیرد.
اما گوته، برخلاف بسیاری از همعصرانش، از این فرایند نه فقط هراس دارد و نه به سادگی آن را میستاید؛ او در پی فهم دیالکتیک آن است. در فاوست، تخریب و آفرینش دو چهرهی یک حقیقتاند: نیرویی که جهان را میسازد، همان نیرویی است که آن را ویران میکند.
این دیالکتیک، جوهر مدرنیته است. و درست در همین نقطه است که فاوست از یک اثر ادبی صرف، به متنی فلسفی و تمدنی بدل میشود: متنی دربارهی تجربهی انسان در جهان مدرن، دربارهی شکوه و رنج عقل، دربارهی آفرینش و بیگانگی، امید و تباهی.
در ادامهی این مقاله، سه قرائت بنیادین از فاوست بررسی میشود که هر یک درکی متفاوت از ماهیت این تراژدی و نسبت آن با مدرنیته عرضه میکنند. نخست، قرائت مارکس که در آن فاوست به مثابهی استعارهای از پویایی سرمایه و بیگانگی کار فهم میشود. دوم، تفسیر لوکاچ که با نگاه تاریخی و ماتریالیستی خود، فاوست را به قهرمان بورژوایی تبدیل میکند که در دام منطق توسعهی سرمایهداری گرفتار آمده است. و سوم، تفسیر مارشال برمن که فاوست را نه قربانی، بلکه کنشگر تراژدی مدرنیته میبیند؛ انسانی که در میان ویرانی و تناقض، امکان رهایی را میجوید.
از خلال این سه منظر، مقاله میکوشد تا نشان دهد چگونه فاوست، از اسطوره تا فلسفه، به آینهی تمامنمای سرنوشت انسان مدرن بدل شده است؛ سرنوشتی که در آن، توسعه نه تنها فرآیند اقتصادی، بلکه جستوجوی متافیزیکی انسان برای یافتن معنا در جهانی بیقرار است.
فصل نخست:
فاوست و منطق سرمایهداری – از مارکس تا نقد تراژدی توسعه
فاوست گوته، از همان آغاز، روحی است ناآرام، در جستوجوی داناییای که نه در کتاب و نه در ایمان مییابد. او در مقدمهی تراژدی، خسته از تکرار بیثمر علوم الهی، فلسفی، حقوقی و پزشکی، اعتراف میکند که «هیچ نمیداند». این اعتراف به جهل، در ظاهر حرکتی فلسفی است، اما در عمق، نشانهی آغاز عصری است که در آن علم دیگر نه راهی به سوی حقیقت، بلکه ابزاری برای تصرف جهان میشود. فاوست میخواهد بداند تا بتواند خلق کند، و خلق کند تا بتواند مالک شود. از همینجا، رابطهی دانایی با مالکیت، معرفت با قدرت، و علم با سلطه، آغاز میشود — همان رابطهای که مارکس بعدها در نقد اقتصاد سیاسی، در قالب پیوند میان «کار»، «ارزش» و «سرمایه» آشکار میسازد.
فاوست، در آغاز تراژدی گوته، نه صرفاً دانشآموزی ناامید، بلکه نمایندهی یک عقل مدرن است که با جستوجوی مطلق دانایی، به نقطهای میرسد که متوجه محدودیت علوم کلاسیک میشود. او دریافته است که مطالعهی متون الهیات، فلسفه و پزشکی، او را به حکمت نهایی نمیرساند و این آگاهی از «جهل خویش»، نه یک شکست بلکه پیششرط حرکت به سمت تسلط و قدرت است. این لحظهی معرفتشناسانه، آغاز بازتعریف دانایی از ارزش ذاتی به ابزار عملی برای تغییر جهان است.
در ذهن فاوست، دانایی با قدرت و مالکیت پیوند میخورد. او میخواهد «بداند تا خلق کند» و «خلق کند تا مالک شود». این پیوند، یک منطق تراژیک دارد: دانایی دیگر هدف اخلاقی یا معنوی نیست، بلکه وسیلهای برای سلطه بر واقعیت و تحقق اراده است. گوته با دقت نشان میدهد که این میل به دانایی بیپایان، همزمان با میل به عمل و تغییر، انسان را وارد چرخهای میکند که هر موفقیتش، نیازمند فداکردن بخشی از اخلاق، عاطفه و حتی بخشی از انسانیت اوست.
این منطق، پیشنمونهی همان سازوکار اقتصادی است که مارکس بعدها در نقد اقتصاد سیاسی شرح میدهد: در نظام سرمایهداری، کار انسانی به ابزاری برای تولید ارزش و انباشت سرمایه تبدیل میشود و معرفت نیز به ابزار بهرهوری و سلطه بر طبیعت و جامعه بدل میشود. همانگونه که فاوست برای به دست آوردن قدرت، دانش خود را به ابزار تبدیل میکند، کارگر در نظام سرمایهداری، نیروی انسانی خود را به ابزار تولید ارزش میکند و در نتیجه، بخشی از خویشتن را در ازای تسلط بر محیط یا دستیابی به منافع مادی قربانی میسازد.
از سوی دیگر، رابطهی دانایی و مالکیت در فاوست، چارچوبی فلسفی و اخلاقی دارد: دانایی بدون عمل، بیثمر است، اما عمل بدون اخلاق، ویرانگر میشود. فاوست در مسیر تسلط، از علوم صرف فراتر میرود و وارد حوزهی تجربه، آزمون و تصرف جهان میشود. این همان منطق تراژیک است که گوته آن را به «معامله فاوستی» تعبیر میکند: هر گامی به سوی قدرت و شناخت، هزینهای اخلاقی و انسانی به همراه دارد. حتی لحظهی خلق و تحقق، با خطر ابتذال و فساد اخلاقی همراه است، زیرا کنترل بر جهان و دیگران، به فدا شدن بخشی از خویشتن منجر میشود.
از منظر اجتماعی و تاریخی، این روند، تصویر اولیهای از ذهن سرمایهدار مدرن ارائه میدهد: فردی که دانایی و مهارتهای خود را برای تسلط بر طبیعت و جامعه به کار میگیرد، اما برای این تسلط، بخشی از ارزشهای انسانی و اخلاقی را فدای اهداف بزرگتر میکند. در این معنا، فاوست گوته، نه صرفاً قهرمانی فردی، بلکه نماد آغاز عقل ابزاری مدرن و تراژدی اخلاقی و اقتصادی انسان در مسیر توسعه است.
مسیر توسعه فاوست، از لحظهی آگاهی از جهل آغاز میشود و به تدریج به یک پروژهی عظیم تحول و تسلط تبدیل میشود. او دریافته است که دانایی نظری، بدون اقدام عملی و دخالت در جهان، بیثمر است؛ بنابراین، حرکت او از جستوجوی فهم به جستوجوی قدرت، دقیقاً نقطهی آغاز تراژدی توسعه است. این توسعه، هم فردی است و هم تمدنی؛ فاوست تنها به دنبال گسترش مرزهای دانش خود نیست، بلکه میخواهد جهان را تحت اختیار اراده خویش قرار دهد.
در مسیر توسعه، هر اقدام فاوست هزینهای اخلاقی و انسانی دارد. نخستین تجلی آن در تعامل او با مفیستوفلیس نمایان میشود. مفیستوفلیس، نه فقط واسطهی شیطانی، بلکه نمود نیروی محرک لجامگسیخته است: او فاوست را به حرکت و ابتکار وا میدارد، اما در عین حال، هزینهی این حرکت، قربانی شدن ارزشها و زندگی دیگران است. به تعبیر گوته، هر پیشرفت فاوست، بخشی از جهان انسانی را فدای خواست و جاهطلبی او میکند.
روند توسعه فاوست، مرحلهای از تحول شخصیت او را نشان میدهد که میتوان آن را «انسان توسعهخواه» نامید. این انسان، برخلاف فاوست مارلو، تنها در پی قدرت شخصی نیست؛ هدفش تحقق پروژهای گسترده است: ایجاد تغییر در ساختارهای جهان فیزیکی و اجتماعی، بهبود زندگی جمعی و گشودن افقهای تازه برای بشر. با این حال، هرچند انگیزهها والا هستند، مسیر توسعه با تراژدی همراه است: گرچن، نماد معصومیت و جهان پیشامدرن، قربانی میشود، زیرا توسعه همواره با جابهجایی و ویرانی همراه است.
از دید مارکس و نظریهی اقتصاد سیاسی، این مسیر توسعه، بازتابی از منطق سرمایهداری اولیه است: ابزارها و نیروی انسانی برای تولید و تحقق پروژهی بزرگتر به کار گرفته میشوند، و این فرآیند مستلزم فدا کردن بخشهایی از ارزش انسانی یا طبیعی است. در واقع، فاوست تراژدی توسعه را با نمایش تضاد میان اهداف والا و هزینههای تحقق آن بازتاب میدهد.
مهمترین ویژگی مسیر توسعه فاوست، همزمانی میان پیشرفت و خود-تخریبی است. هرچقدر دانش و قدرت او افزایش مییابد، فاصله او با معیارهای اخلاقی و انسانی نیز بیشتر میشود؛ یعنی توسعه، نه فقط حرکت به سوی جهان، بلکه نوعی حرکت به سوی خطر و تهدید درونی برای خویشتن است. این پارادوکس، همان چیزی است که منتقدان فاوستنویسی به آن «تراژدی توسعه» میگویند: پیشرفت عظیم تمدنی، با بهای اخلاقی، انسانی و روانی سنگین همراه است.
در این مسیر، گوته به ما یادآوری میکند که توسعه واقعی تنها از طریق تلاش بیوقفه، کنشگری فعال و تعامل با جهان تحقق مییابد، اما این تلاش، هرگز بدون تضاد، آسیب و قربانی شدن نخواهد بود. فاوست، با تسلط بر نیروهای طبیعی و اجتماعی، به یک «کارفرمای بزرگ جهان» تبدیل میشود، اما همزمان، معصومیت گذشته و بخشی از ارزشهای انسانی را از دست میدهد. این همان منطق تراژیک است که نشان میدهد مسیر توسعه، مسیر سلطه و قدرت است، اما نه بدون هزینه و خطر.
فاوست به مثابهی چهرهی تاریخی انسان مولد
در چشمانداز مارکسی، انسان بهمثابهی موجودی تاریخی، از طریق کار با طبیعت و دیگران وارد رابطه میشود. کار، جوهر انسان است، زیرا در آن، انسان خود را در جهان عینیت میبخشد و طبیعت را انسانی میکند. اما در جامعهی سرمایهداری، این کار از او جدا میشود و در قالب کالا، علیه او بازمیگردد. فاوست دقیقاً در همین گسست ایستاده است: او در پی تسخیر طبیعت است، اما هر چه بیشتر میآفریند، از آفرینش خویش دورتر میشود. پیمان او با مفیستو، در حقیقت، تمثیلی از همان لحظهی تاریخی است که در آن انسان، برای تحقق خویش، ناگزیر از واگذاری نیروی خلاق خود به نیرویی بیگانه میشود.
مارکس در یادداشتهای اقتصادی فلسفی، بیگانگی را به مثابهی از دست دادن «ماهیت نوعی انسان» توصیف میکند. انسان در روند تولید سرمایهداری، از خود، از طبیعت، از دیگران و از محصول کار خویش بیگانه میشود. فاوست نیز در همین مسیر گام میزند: او با هر گامی که در دانش و عمل پیش میرود، از خود اصیلش دورتر میشود. دانایی برای او نه راه نجات، بلکه راه سقوط است.
در تراژدی گوته، فاوست از خلوت کتابخانه تا میدان ساختوساز و توسعهی سرزمینها حرکت میکند؛ این مسیر، از تفکر تا تصرف، از اندیشه تا تولید، همان مسیر تاریخی انسان بورژواست. جایی که دانایی بدل به نیرو و نیرو بدل به سلطه میشود. در این معنا، فاوست پیشنمونهی انسان مولد است، اما مولدی که خویش را در تولید از دست میدهد
فاوست بهمثابهی چهرهی تاریخی انسان مولد، نه تنها نمایندهی یک فرد، بلکه نماد تحولات بنیادین انسانی و تاریخی است. او در مسیر تسخیر جهان، دقیقاً همان وضعیتی را تجربه میکند که مارکس در تحلیل کار و بیگانگی توصیف میکند: رابطهی انسان با طبیعت و با خودش از طریق کار شکل میگیرد، اما هنگامی که این کار بهصورت کالا و ابزار سلطه درآمد، انسان از خود و از محصول خویش بیگانه میشود. پیمان فاوست با مفیستوفلیس، نمادی از همین لحظه تاریخی است: انسان برای تحقق آرمانهایش، نیروی خلاق خود را به «نیرویی بیگانه» میسپارد و در نتیجه، بخشی از ماهیت نوعی خود را از دست میدهد.
در نگاه مارکسی، کار انسانی نه تنها تولید مادی است، بلکه فرآیندی است که انسان در آن خود را در جهان عینیت میبخشد و طبیعت را انسانی میکند. اما در مسیر فاوست، این فرآیند دگرگون میشود: دانش و مهارت او، به جای آنکه زمینهی آزادی و تعالی را فراهم کند، به ابزار سلطه تبدیل میشود و هر قدمی که فاوست به سوی قدرت برمیدارد، او را از خویشتن اصیل و جهان طبیعی دورتر میکند. این همان منطق تراژیک است که گوته آن را در تراژدی توسعه نشان میدهد؛ جایی که تسخیر طبیعت همزمان با فقدان معنای انسانی و اخلاقی رخ میدهد.
حرکت فاوست از کتابخانه تا میدان توسعه، از مطالعهی نظری تا عمل ساخت و ساز، از اندیشه تا تولید، نمود عینی مسیر تاریخی انسان بورژواست. دانایی برای فاوست ابزاری است برای خلق، اما خلق برای او به سلطه بدل میشود؛ او مولدی است که در فرآیند تولید، خود را از دست میدهد. این وضعیت همان تجربهی تاریخی انسان سرمایهدار است که کار و دانش، به جای آنکه او را آزاد کنند، او را در زنجیر وابستگیها و هزینههای اخلاقی گرفتار میکنند.
در این معنا، فاوست پیشنمونهی انسان مولد مدرن است: انسانی که در تلاش برای توسعه و گسترش زندگی جمعی، با بحران بیگانگی مواجه میشود. مسیر او، هم داستان شخصی تراژیک است و هم بازنمایی تاریخ انسانی، جایی که آزادی و سلطه، خلق و انقطاع از خویشتن، همواره در یک تعامل پیچیده و تنشآلود قرار دارند. گوته، با تصویرسازی این مسیر، نه تنها تراژدی فردی را نشان میدهد، بلکه تراژدی تمدن مدرن را نیز در قالب انسان مولد و توسعهخواه بازتاب میدهد.
پیمان فاوست با مفیستو: استعارهی سرمایه
پیمان فاوست با مفیستو، یکی از رازآمیزترین و در عین حال روشنگرترین صحنههای ادبیات جهان است. فاوست، در برابر وعدهی دانایی و قدرت مطلق، روح خود را واگذار میکند. اگر این پیمان را به زبان فلسفهی تاریخ بخوانیم، همان معاملهای است که انسان مدرن با نیروهای ناشناختهی تولید و تکنیک انجام میدهد. مفیستو، در این تفسیر، نماد نیرویی است که از دل عقل زاده میشود، اما به ضد عقل بدل میگردد؛ همان نیروی خودافزای سرمایه که مارکس آن را به «ارزش در حرکت» تعبیر میکند.
در نظام سرمایهداری، هدف تولید دیگر تأمین نیازهای انسانی نیست، بلکه گسترش بیپایان ارزش است. کالا نه به سبب سودمندیاش، بلکه به سبب قابلیت مبادلهاش تولید میشود. این منطقِ رشد بیوقفه، همان پیمان فاوستی است که میان انسان و نیروهای توسعه بسته میشود: توسعهای که تنها شرط بقایش، گسترش مداوم است.
در یکی از بخشهای دوم فاوست، قهرمان در پی ساختن سرزمینی از دل دریا و مرداب است، تا «زمین نو» بیافریند. اما این پروژهی توسعه، با مرگ، نابودی و بیخانمانی دیگران همراه است. فاوست، برای ایجاد جهان نو، باید جهان دیگران را نابود کند. او در پایان زندگی، در آستانهی مرگ، در حالی به زمین نگریسته که بر جنازهی کسانی که خانهشان را برای پروژهاش ویران کرده، ایستاده است. این تصویر، تراژدی توسعه را عریان میسازد: پیشرفت همواره با ویرانی همراه است.
مارکس، در فصلهای نخستین «سرمایه»، نشان میدهد که چگونه سرمایه، از طریق تصرف، انباشت و گسترش، به نیرویی بیمهار بدل میشود. فاوست در عمل همان روح این نیروی بیمهار است. او میخواهد بیافریند، اما در هر آفرینش، دیگری را حذف میکند. از اینرو، فاوست نه تنها نماد جستوجوی انسان برای مطلق، بلکه تمثیل تاریخی مناسبات قدرت در دوران سرمایهداری است: لحظهای که انسان، برای تصرف جهان، خود را در تصرف میگذارد.
پیمان فاوست با مفیستو نه تنها یک معاملهی شخصی و اخلاقی، بلکه استعارهای از تاریخ تمدن مدرن است، جایی که انسان در پی دستیابی به دانایی و قدرت، خود را به نیروهایی میسپارد که همزمان خلاق و مخرباند. مفیستو، در این تفسیر، تجسم «سرمایه» است: نیرویی که از عقل و نیاز انسان برای توسعه زاده میشود، اما هنگامی که مسیرش از اخلاق و هدف انسانی جدا میگردد، به ضد عقل بدل میشود و انسان را درگیر چرخهای بیپایان از تولید، تصرف و گسترش میکند. این همان فرایندی است که مارکس در «سرمایه» به تحلیل آن میپردازد؛ جایی که ارزش، نه به سبب نیازهای انسانی، بلکه به سبب گسترش و خودافزایی تولید میشود و کالاها به مجرد قابلیت مبادله، ارزش مییابند.
پیمان فاوست، در این نگاه، پیشنمونهی «معامله انسان مدرن با سرمایه» است: انسان به جای آنکه مالکیت و دانایی را در خدمت نیازهای انسانی قرار دهد، خود را به فرآیند تولید و توسعه میسپارد و در همان حال از خود و دیگران بیگانه میشود. همانطور که فاوست در بخش دوم گوته سرزمینی تازه از دل دریا و مرداب میسازد، او برای تحقق چشماندازش ناگزیر به ویرانی محیط و خانههای دیگران است. این عمل، همان تراژدی توسعه در گسترهی تاریخی انسان سرمایهدار است؛ پیشرفت و توسعه هرگز بیهزینه نیست و معمولاً با قربانی شدن دیگران و تخریب نظم موجود همراه است.
مارکس این فرآیند را به وضوح توصیف میکند: سرمایه خود به نیرویی مستقل و خودافزا بدل میشود که انسان را در مسیر گسترش و انباشت هدایت میکند، حتی زمانی که هدف اصلی انسان — رفع نیازها و ارتقای زندگی جمعی — فراموش میشود. فاوست، در واقع، تمثیل این نیروی بیمهار است: او میآفریند تا مالک شود، گسترش میدهد تا بقا یابد، و در هر گام، دیگران را حذف میکند.
در این معنا، پیمان فاوستی، لحظهی تاریخی پیوند انسان با سرمایه و منطق توسعهی بیپایان است. انسان در تلاش برای مطلق شدن، خود را به نیرویی میسپارد که هم ابزار رستگاری و هم عامل سقوط اوست. تراژدی فاوست نه صرفاً تراژدی فردی، بلکه تراژدی تاریخی انسان مدرن است؛ جایی که توسعه و پیشرفت همواره با بیگانگی، ویرانی و قربانی شدن اخلاقی و انسانی همراه است.
تضاد اخلاق و منطق سرمایه در پیمان فاوستی
پیمان فاوست با مفیستو، در عین اینکه وعدهی دانایی و قدرت میدهد، همواره تنش میان اخلاق و توسعه را آشکار میکند. هر گامی که فاوست در مسیر توسعه برمیدارد، نه صرفاً یک گام فردی، بلکه یک نمونهی نمادین از تضاد بنیادین انسان مدرن است: میل به غلبه بر طبیعت و جامعه، در عین حفظ ارزشهای انسانی و اخلاقی. این تضاد، خود بیانگر «منطق سرمایه» است؛ منطقی که ارزش و تولید را به هدفی مستقل بدل میکند و انسان را به ابزاری برای گسترش بیوقفهی خود تبدیل میکند.
در واقع، مفیستو نماد نیروهای تولیدی است که به بیرحمی و استقلال از اخلاق دست یافتهاند. انسان، در تلاش برای تصرف جهان، مجبور است با این نیروها همکاری کند؛ اما این همکاری همواره با تضاد اخلاقی همراه است. فاوست، با هر اقدامش برای گسترش سرزمین و ایجاد «زمین نو»، نشان میدهد که پیشرفت بیوقفه بدون قربانی شدن دیگری امکانپذیر نیست. این همان تضاد اساسی سرمایهداری است که مارکس دربارهی آن هشدار میدهد: فرآیند تولید و انباشت، فارغ از نیاز واقعی انسان، انسان و دیگران را به ابزار تبدیل میکند.
در تحلیل فاوست گوته، این تضاد به شکل ملموس و تراژیک نمایان میشود. هر موفقیت او، هر گسترش سرزمین و هر خلق قدرت جدید، به معنای مرگ و ویرانی دیگران است. به بیان دیگر، «منطق توسعه» در تضاد آشکار با اخلاق فردی و جمعی قرار میگیرد. این همان تضاد بنیادینی است که در سرمایهداری نیز مشاهده میشود: رشد و انباشت ارزش، همواره با بیگانگی، استثمار و از بین رفتن منابع انسانی و طبیعی همراه است.
تراژدی توسعه فاوستی و نقد مدرنیته
مسیر فاوست از خلوت کتابخانه تا ساختن سرزمینی تازه، از تفکر و دانش تا قدرت و تصرف، تجسمی از تاریخ انسان مدرن است: انسانی که در مسیر تولید و توسعه، خود و دیگران را قربانی میکند. گوته، با تصویر «زمین نو» و قربانیان آن، نقدی عمیق بر مدرنیته و توسعهی بیحد و حصر ارائه میدهد. تراژدی فاوست در این است که هدف نهایی — آزادی و سعادت همگانی — تنها از طریق اعمالی ممکن میشود که در تضاد مستقیم با اخلاق و عدالت هستند.
به این ترتیب، پیمان فاوستی، استعارهای از تاریخ سرمایهداری است: انسان در مسیر توسعه و انباشت، با نیروهایی پیمان میبندد که هم خلاق و هم مخرباند. این نیروها، مانند سرمایه، مستقل و خودافزا هستند و هرگونه تلاش برای کنترل کامل آنها، تنها تنش و تراژدی را تشدید میکند. فاوست، با آگاهی از این تضاد، نشان میدهد که تراژدی توسعه، نه نتیجهی کوتاهی فرد، بلکه نتیجهی ساختار و منطق تاریخی انسان مدرن است.
دانش و سلطه: عقل فاوستی و عقل ابزاری
در جهان فاوست، دانش از درون اخلاق جدا میشود. او به هیچ مرزی قانع نیست و هر قاعدهای را مانعی در برابر ارادهی خود میبیند. همین جدایی عقل از اخلاق، بنیان عقل ابزاری مدرن را میسازد. فاوست، همانگونه که هورکهایمر و آدورنو در «دیالکتیک روشنگری» نشان دادهاند، چهرهی انسانی است که میخواهد طبیعت را به ابزار خود بدل کند، اما در نهایت، خود به ابزار نیروهایی بدل میشود که آفریده است.
از این دیدگاه، پیمان با مفیستو نه صرفاً پیمانی شیطانی، بلکه تجسد لحظهای است که عقل، از خود میگسلد و در خدمت قدرت و تولید قرار میگیرد. عقل دیگر نمیپرسد چرا، بلکه میپرسد چگونه. هدف دیگر حقیقت نیست، بلکه کارایی است. و اینجاست که فاوست، از فیلسوف به مهندس، از متفکر به سازنده، و از انسان به عامل توسعه بدل میشود.
در ساحت تاریخی، این عقل فاوستی است که انقلاب صنعتی را ممکن میسازد. اما همان عقل، در قرن بیستم، به عقل جنگ، تکنولوژی مرگ و ماشین انقیاد تبدیل میشود. گوته، به نحوی شگفتانگیز، این سرنوشت را پیشبینی کرده بود: نیرویی که در آغاز وعدهی رهایی میداد، در پایان به بذر نابودی بدل میشود. فاوست، در لحظهی مرگ، در آرزوی آرامش و سعادت جمعی، چشم از جهان میبندد، اما جهان او بر ویرانههای دیگران بنا شده است. این همان نقطهای است که تراژدی مدرنیته آشکار میشود: رهایی فرد در گروی رنج جمع.
از کار تا بیگانگی: فاوست و مارکس در جستوجوی معنا
اگر فاوست را تمثیل انسان مولد بدانیم، پرسش بنیادین او نیز همان پرسش مارکس است: آیا کار، بهرغم بیگانگی، میتواند همچنان منبع معنا و رهایی باشد؟ مارکس در تحلیل نهایی خود، امید را در «کار آزاد» میبیند، کاری که انسان در آن خود را تحقق میبخشد، نه در خدمت سرمایه، بلکه در خدمت خلاقیت و اجتماع. این نوع کار، بر خلاف کار سرمایهداری، انسان را از خود و جهان بیگانه نمیکند، بلکه رابطهی او با طبیعت، با دیگران و با خویشتن را باز میسازد.
فاوست نیز، در واپسین لحظهها، چنین رؤیایی دارد: جهانی که در آن انسان بتواند آزادانه بیافریند و در جمع، در خاک و زمان، آرام گیرد. اما این رؤیا، در تراژدی گوته، تحقق نمییابد. مرگ فاوست پایان این آرزوست، نه تحقق آن. او در آرزو میمیرد، نه در دستیافتن به آن. این نکته، استعارهای از محدودیتها و تضادهای بنیادین انسان مدرن است: حتی تلاش برای آزادی و خلاقیت، در نظام سرمایهداری و منطق توسعه، همیشه در معرض شکست و بیگانگی قرار دارد.
از منظر مارکسی، تراژدی فاوست همان تراژدی انسان مولد در جهان سرمایهداری است. هر گامی که او در مسیر تحقق میگذارد، گامی به سوی بندگی نیز هست. او همان روح سرمایه است که میخواهد گسترش یابد، اما در این گسترش، خویش را از میان میبرد. کار، در عین حال که ابزار خلق و تحقق است، زمینهی بیگانگی و تباهی نیز میشود.
رستگاری فاوست، در این تحلیل، نه در دستیافتن به اهدافش، بلکه در جستوجوی بیپایان او نهفته است. جستوجویی که نشان میدهد معنای کار و خلاقیت، تنها در رابطهی دیالکتیکی با محدودیتها و تضادهای تاریخی انسان شکل میگیرد. به این ترتیب، گوته و مارکس هر دو، هر یک از زاویهی خود، انسان مولد را در کشاکش میان خلاقیت و بیگانگی میبینند: انسانی که در آفرینش خویش تباه میشود، اما در همین تباهی، بازتابی از امکان رستگاری و تحقق نوعی از انسانیت را نمایان میسازد.
تراژدی توسعه و رستگاری در کار آزاد
فاوست، از آغاز تا پایان، تصویری نمادین از انسان مدرن است: موجودی که در جستوجوی مطلق، از محدودیتهای انسانی فراتر میرود، اما هر گام به سوی تحقق، او را به تضاد و بیگانگی نزدیکتر میکند. این مسیر، همان مسیر تاریخی انسان در عصر سرمایهداری است: گسترش نیروهای تولید، تسلط بر طبیعت، و توسعهی امکانات انسانی، همواره با هزینههای اخلاقی و انسانی همراه است. گوته، با دقت، این تراژدی توسعه را در فاوست ترسیم میکند؛ جایی که آزادی و قدرت، همزمان با تباهی و قربانی شدن دیگری، محقق میشوند.
با خوانش مارکسی، پیمان فاوست با مفیستو نه صرفاً یک قرارداد اخلاقی یا مذهبی، بلکه استعارهای از پیوند انسان با نیروهای سرمایه و تکنیک است. فاوست میخواهد خلق کند، توسعه دهد و جهان نو بسازد، اما هر خلق و توسعهای، دیگری را به حاشیه میبرد و انسان را از خویش و محصول خلاقیتش بیگانه میکند. این همان فرایند بیگانگی است که مارکس از آن سخن میگوید: کار انسان، به جای اینکه وسیلهای برای تحقق نوعی او باشد، به ابزار سلطه و خودافزایی سرمایه بدل میشود.
رستگاری فاوست، در نهایت، نه در دستیابی مطلق به اهداف و نه در سلطهی کامل بر جهان، بلکه در تلاش بیوقفه و جستوجوی پایدار معناست. گوته به ما یادآوری میکند که در جهان مدرن، دستیافتن به مطلق، همیشه محدودیتها، تضادها و هزینهها را در پی دارد؛ با این حال، همین جستوجوی مداوم، زمینهی امکان تحقق انسانی بهتر، آگاهانهتر و اخلاقمندتر را فراهم میکند.
به این ترتیب، تراژدی فاوست همزمان نقد توسعهی لجامگسیخته و نماد امید در تلاش انسانی است. او به ما نشان میدهد که خلاقیت، کار و توسعه، هرچند مستلزم رنج، قربانی و بیگانگی است، اما همچنان تنها مسیر تحقق معنا و نوعی رستگاری تاریخی انسان است. فاوست، در این تحلیل، چهرهی نمادین انسان مدرن است: موجودی که در تباهی خویش، بازتاب امکان تعالی و تحقق انسانی را در جهان سرمایهداری و توسعهی مدرن نمایان میسازد.

فصل دوم:
دیالکتیک فاوستی در اندیشهی لوکاچ و برمن – از تراژدی تاریخی تا تجربهی مدرن
در تداوم خوانش مارکسی از فاوست، اندیشهی قرن بیستم کوشید تا از دل تراژدی گوته، تصویری از کل مدرنیته بهمثابهی پیکرهای دیالکتیکی استخراج کند؛ پیکرهای که در آن، نیروهای متضاد پیشرفت و ویرانی، فرد و جامعه، عقل و شور، همزمان در ستیز و همزیستیاند. دو اندیشمند بزرگ، لوکاچ و مارشال برمن، هر یک از منظری متفاوت، این روح فاوستی را بهمثابهی تمثیل تاریخی انسان مدرن بازخوانی کردهاند: نخست، در چارچوب ماتریالیسم تاریخی لوکاچ و مفهوم «تمامیت»، و دوم، در خوانش اگزیستانسیال و تجربی برمن از مدرنیته بهمثابهی زیست در بحران.
لوکاچ در اثر کلاسیک خود، «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، فاوست را نه تنها قهرمانی فردی، بلکه نمایندهی دیالکتیک تاریخی جامعه مدرن میبیند. او با نگاهی ماتریالیستی، تراژدی فاوست گوته را نمونهای برجسته از تضاد میان «تمامیت تاریخی» و «شخصیت مدرن منفرد» تفسیر میکند. شخصیت فاوست، به دلیل جستوجوی بیپایان برای دانش و تسلط، بهطور نمادین در تضاد با جهان پیرامون خود قرار میگیرد. این تضاد، در سطح فردی به کشمکش درونی و رستگاری مشروط میانجامد و در سطح اجتماعی، بازتاب تضادهای بنیادی مدرنیته است؛ تضاد میان نیروهای تولید و مناسبات اجتماعی، میان آزادی فردی و مسئولیت جمعی. لوکاچ معتقد است که تراژدی فاوست، تصویری از «تمامیت گسستهی تاریخ» است، جایی که تلاش فرد برای سلطه بر جهان با محدودیتها و نیروهای تاریخی و اجتماعی در تعارض است و این تعارض، ماهیت مدرنیته را عریان میسازد (لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی)
از سوی دیگر، مارشال برمن در «تجربهی مدرنیته» به جنبهی زیستی و تجربی فاوست توجه میکند. او مدرنیته را فرآیندی پویا میداند که در آن انسان همزمان خالق و قربانی نیروهای توسعه است. برمن با رجوع به فاوست گوته، نشان میدهد که تجربهی مدرن، همواره در مرز میان ایجاد و تخریب، رشد و ویرانی، سرشت و بیگانگی قرار دارد. فاوست، در این نگاه، نماد انسان مدرنی است که در جستوجوی معنا و پیشرفت، با نیروهایی مواجه میشود که گاه از کنترل او خارجاند. تجربهی او در تصرف زمین، توسعه و ایجاد «زمین نو» بهطور نمادین، تضاد بنیادین مدرنیته را آشکار میسازد: هر پیشرفت مدرن، بهای اخلاقی و انسانی دارد و هر تغییر ساختاری، با بحرانهایی در زیست انسانی همراه است (برمن، تجربهی مدرنیته)
دیالکتیک فاوستی در خوانش این دو متفکر، به ما نشان میدهد که مدرنیته، نه تنها عرصهی توسعه و تسلط انسان بر جهان است، بلکه میدان مبارزهی مداوم میان نیروهای مخالف و گاه مخرب است. در سطح تاریخی، فاوست به نمایندگی از انسان مدرن میایستد که تلاش او برای دستیابی به تمامیت و کنترل، همواره با محدودیتها و نیروهای بیرونی و درونی مواجه است. در سطح زیستی، تجربهی او، تراژدی زندگی مدرن را در قالب تضاد میان آرمانهای بلند و پیامدهای عملی آنها بازنمایی میکند.
به این ترتیب، لوکاچ و برمن با دو رویکرد متفاوت، اما همراستا، فاوست را به نماد کل مدرنیته تبدیل میکنند: شخصیتی که نه تنها در جستوجوی رستگاری و معناست، بلکه در میانهی نیروهای تولید، توسعه، بیگانگی و تضادهای اخلاقی، تراژدی انسان مدرن را شکل میدهد. این دیالکتیک فاوستی، چراغ راهی است برای فهم پیچیدگیهای مدرنیته و نقد عمیق تمدن معاصر، جایی که هر تلاش برای توسعه و پیشرفت، همواره با سطوحی از تضاد، زیان و مسئولیت اخلاقی همراه است.
فاوست در افق لوکاچ: از قهرمان بورژوا تا قربانی تمامیت
لوکاچ، در اثر بنیادین خود تاریخ و آگاهی طبقاتی، مفهوم «تمامیت» را بهمثابهی محور شناخت دیالکتیکی طرح میکند. او بر این باور است که آگاهی بورژوایی، جهان را به اجزای پراکنده تبدیل میکند؛ عقل سرمایهداری، کل را تجزیه میسازد و در نتیجه، رابطهی زندهی انسان با جهان را از هم میگسلد. در این چارچوب، فاوست گوته به نظر لوکاچ، چهرهی نخستین این آگاهی بورژوایی است: قهرمانی که در پی تسخیر کل جهان است، اما در هر کوشش خود، جز تکهتکهکردن آن نمیتواند.
فاوست در نگاه لوکاچ، قهرمانِ تراژدی انسان بورژواست؛ انسانی که هنوز در آغاز راه مدرنیته است و میل به «تمامیت» در او شعله میکشد، اما در ساختار تاریخی جامعهای میزید که همهچیز را به کالای منفصل و بیجان بدل میکند. او میخواهد در کلیت زندگی حضور یابد، اما در نظامی عمل میکند که خودِ او را به جزئی از یک کل بیگانه بدل میسازد. به همین دلیل، فاوست درون تضادی ساختاری گرفتار است: میل به وحدت در جهانی که بر جدایی بنا شده است.
از این منظر، لوکاچ فاوست را نه تنها شخصیت ادبی، بلکه استعارهی فلسفی انسان در دوران گذار از فئودالیسم به سرمایهداری میبیند. فاوست حامل روح تاریخی عصری است که در آن، انسان به عنوان «فرد» پدیدار میشود، اما این فردیت در همان لحظهی ظهورش، در شبکهی بیگانگی اجتماعی به بند کشیده میشود. این فرد، در آرزوی شناخت و آزادی، به ابزار تحقق نیروهایی بدل میشود که بیرون از اوست.
در اینجاست که لوکاچ مفهوم «شیءوارگی» را به میان میآورد. در جامعهی سرمایهداری، روابط میان انسانها به روابط میان اشیاء بدل میشود. فاوست، در پیمانش با مفیستو، عملاً در برابر این منطق تسلیم میشود: او روح خویش را واگذار میکند تا بتواند نیروهای بیرونی را در اختیار گیرد. اما حاصل، ازخودبیگانگی است. نیرویی که او میخواهد مهار کند، خود او را مهار میکند.
لوکاچ، با تفسیر دیالکتیکی از این وضعیت، نشان میدهد که فاوست در حقیقت قربانی همان عقل بورژوایی است که در ظاهر نمایندهی آن است. عقل فاوستی، عقل «فعال و انباشتی» است، اما به سبب بیریشگیاش، به ضد خود بدل میشود. در لحظهای که فاوست میخواهد جهان را درک کند، در واقع آن را به ابژهای قابل تصرف فرو میکاهد؛ و در لحظهای که میخواهد با طبیعت یکی شود، در عمل، آن را از خود بیگانه میسازد.
در پایان تراژدی گوته، فاوست به نابینایی دچار میشود، اما در نابینایی، تصویری از سعادت جمعی میبیند. این نابینایی، از منظر لوکاچ، نه نماد تسلیم، بلکه نشانهی شناختی دیالکتیکی است: انسان، تنها در آستانهی مرگ تاریخی، به امکان وحدت میاندیشد. لوکاچ این لحظه را به مثابهی امکان آگاهی پرولتاریا تعبیر میکند؛ لحظهای که کل تاریخی از درون تضادهایش بر خویشتن آگاه میشود. فاوست در این معنا، قهرمانِ پیشرسِ تاریخ است؛ او به چیزی میاندیشد که هنوز نیامده است، به جهانی که انسان در آن از بند بیگانگی رها شود.
تجربهی فاوستی در نگاه مارشال برمن: مدرنیته بهمثابهی زیستن در تضاد
اگر لوکاچ فاوست را قهرمان دیالکتیک تاریخی میبیند، مارشال برمن او را تجسمِ زیستجهان مدرن میداند. در اثر برجستهی خود هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، برمن نشان میدهد که فاوست گوته نه صرفاً روایت آغاز مدرنیته، بلکه تمثیل تجربهی مدرن در تمام قرون است. فاوست در نگاه برمن، نه فیلسوف و نه سرمایهدار، بلکه انسانِ زیسته در پارادوکس است؛ انسانی که میان آفرینش و ویرانی، میان امید و نومیدی، میان رهایی و تسلیم، در رفتوآمدی بیپایان است.
برمن، با خوانشی انسانگرایانه، فاوست را نماد روحی میداند که در برابر سکون و تکرار، همواره در پی دگرگونی است. او از هر آنچه ایستا و تثبیتشده است میگریزد، زیرا حیات خود را در حرکت میبیند. اما همین حرکت، او را در مدار بیپایان تخریب میافکند. این همان وضعیت انسان مدرن است: زندگی در جهانی که پیوسته خود را میسازد و همزمان ویران میکند.
در نگاه برمن، فاوست گوته با ما سخن میگوید نه به عنوان گذشته، بلکه به عنوان اکنونِ ما. او همان شهروند مدرن است که در خیابانهای نیویورک، لندن یا تهران گام میزند، میان آسمانخراشها و ماشینها، در جهانی که دستاوردهای تکنولوژی و ویرانی زیستمحیطی در هم آمیخته است. این جهان فاوستی است، جهانی که در آن توسعه، در همان لحظه که ما را از قید طبیعت میرهاند، ما را از خویشتن جدا میکند.
برمن، برخلاف لوکاچ، در فاوست هنوز امکان رستگاری میبیند. او تراژدی را نه پایان، بلکه آغاز میداند. از دید او، مدرنیته، با همهی تضادها و ویرانیهایش، امکان خودآگاهی تازهای به انسان میبخشد: آگاهی از ناپایداری، گذرا بودن، و ضرورت دگرگونی. فاوست، در آخرین نفسهایش، در حالی که چشم به سرزمینی نو دوخته است، لحظهای را تجربه میکند که برمن آن را «لحظهی وحدت در ویرانی» مینامد؛ لحظهای که انسان درمییابد، هیچ کلیتی جز در گذر از تضاد وجود ندارد.
در این تفسیر، فاوست نه قربانی، بلکه حامل امید است؛ امید به اینکه انسان بتواند درون همین جهان متزلزل، معنایی تازه بیافریند. این معنا، نه در بازگشت به گذشته، بلکه در درک دیالکتیکی از حال ممکن میشود. فاوست برمن، انسانی است که با وجود آگاهی از فاجعه، همچنان میسازد، زیرا میداند تنها از دل ویرانی است که آفرینش تازهای سر برمیآورد.
دیالکتیک فاوستی: وحدت و ویرانی
در پیوند میان تفسیر لوکاچ و برمن، میتوان گفت که فاوست، تصویری از دیالکتیک مدرنیته است: وحدتی که تنها از طریق ویرانی میکوشد خود را حفظ کند. لوکاچ، این دیالکتیک را از منظر تاریخی و طبقاتی میفهمد؛ برمن، از منظر زیسته و فرهنگی. اما در هر دو نگاه، فاوست به مثابهی چهرهی مرکزی مدرنیته باقی میماند.
در حقیقت، فاوست همان روحی است که جهان را «از نو میسازد»، اما در هر ساختن، بخشی از خویش را از دست میدهد. این روح، در جهان معاصر نیز زنده است: در پروژههای توسعه، در علم و تکنولوژی، در سیاست و شهرسازی. انسان مدرن، همچنان همان فاوست است که در پیمان با نیروهای خودساختهاش زندگی میکند.
گوته، با نبوغی شاعرانه، این دیالکتیک را در ساختار اثر خود نیز بازتاب میدهد. فاوست نخست به سراغ معرفت میرود، سپس عشق، سپس عمل و در نهایت توسعهی زمین. هر مرحله، مرتبهای از تجربهی مدرن است: از شناخت تا قدرت، از فردیت تا جمع، از روح تا ماده. اما هیچیک از این مراحل به آرامش نمیانجامد. هر پیشرفت، مقدمهی سقوطی تازه است. این ساختار، همان منطق درونی مدرنیته است که لوکاچ و برمن هر یک از زاویهای بدان مینگرند.
فاوست و سرنوشت انسان مدرن
از مجموع این قرائتها میتوان دریافت که فاوست گوته، تجسم درونی تاریخ مدرنیته است: تاریخی که در آن، انسان از خدایان میگسلد تا خود خالق شود، اما در خلاقیت خویش، دچار تبعید میشود.
لوکاچ، این تبعید را در چارچوب بیگانگی اجتماعی تحلیل میکند؛ او نشان میدهد که انسان مدرن، در جستوجوی تمامیت و تسلط بر جهان، با محدودیتها و نیروهای تاریخی و اجتماعی مواجه است و همین محدودیتهاست که تجربهی تراژیک او را شکل میدهد. برمن اما، تمرکز خود را بر تجربهی زیسته میگذارد؛ او مدرنیته را فرآیندی میداند که انسان را همزمان در نقش خالق و قربانی نیروهای توسعه قرار میدهد و نشان میدهد که هر پیشرفت با بحرانها و تضادهای اخلاقی همراه است.
هر دو متفکر بر یک نکتهی بنیادین تأکید دارند: مدرنیته، اگرچه تراژدی است، اما تنها در دل همین تراژدی است که امکان خودآگاهی انسان شکل میگیرد. فاوست در پایان، نه تسلیمشده و نه پیروز است؛ او نماد انسان در آستانهی بینهایت است، انسانی که میان رهایی و ویرانی سرگردان است، اما همین سرگردانی، خود سرچشمهی معناست. در جهانی که همهچیز دود میشود و به هوا میرود، همان جستوجوی بیپایان فاوست است که انسان را زنده نگه میدارد و نشان میدهد که معنا در خود عمل، در تجربهی تلاش و مواجهه با تضادها و نه صرفاً در دستیافتن به نتیجه، نهفته است (لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی؛ برمن، تجربهی مدرنیته).
فصل سوم:
فاوست، تاریخ پنهان مدرنیته و دیالکتیک توسعه
تاریخ مدرنیته را نمیتوان تنها در قالب پیشرفت علمی، صنعتی یا عقلانی تعریف کرد. در زیرِ سطح این روایتهای روشنفکرانه، تاریخی دیگر جریان دارد: تاریخی از شکستها، بیگانگیها، شورشها و جستوجوی مداوم معنا در جهانی که خود را در حرکت بیوقفه بازتولید میکند. فاوست گوته، در این معنا، نخستین سند ادبی و فلسفی این تاریخ پنهان است؛ متنی که نشان میدهد چگونه «توسعه»، بهمثابهی وعدهی رهایی، میتواند به صورت تراژدیِ بیگانگیِ انسان از خویش درآید.
در این مسیر، فاوست نمایانگر انسان مدرن است که با هر گام به سوی دانش و تسلط، به همان میزان از خود و خویشتن اصیل خویش دور میشود. پیمان او با مفیستو نمادی است از مواجهه انسان با نیروهای توسعهای که خودآگاهانه خلق نکرده، اما در نهایت بر او حاکم میشوند؛ نیرویی که وعدهی توانایی و کنترل میدهد، اما در عمل، خودافزا و سرکوبگر است. این پیمان، استعارهای تاریخی از رابطه انسان با سرمایه و تکنولوژی است؛ جایی که ابزار و نیروهای تولید، نه در خدمت انسان، بلکه بر او تسلط مییابند و او را در مسیر بیگانگی پیش میرانند (مارکس، سرمایه).
گوته با ظرافت، این دیالکتیک را در جزئیات زندگی فاوست نشان میدهد: از خلوت اندیشه و پژوهش علمی تا تصرف سرزمینها و منابع طبیعی، از تلاش برای خلق زندگی نو تا مواجهه با مرگ و تباهی دیگران. فاوست هر لحظه در مرز میان خلق و تخریب، میان آزادی و سلطه، حرکت میکند و این حرکت، تصویر زندهای از تاریخ پنهان مدرنیته ارائه میدهد؛ تاریخی که نه در اسناد رسمی، بلکه در تجربهها، تضادها و تراژدیهای انسانی قابل ردیابی است.
در این معنا، فاوست نه تنها تمثیلی از فرد مدرن است، بلکه نموداری از خود تاریخ است؛ تاریخی که در آن توسعه همواره با بحران، و پیشرفت همواره با نابودی همراه است. دیالکتیک توسعه در تراژدی فاوست، همان دیالکتیک مدرنیته است: همواره امید به رهایی و تحول، همواره مواجهه با محدودیتها و نیروهایی که انسان را از خویشتن واقعیاش جدا میکنند. فاوست، در جستوجوی بیپایان معنا، نشان میدهد که تاریخ مدرن، نه تنها تاریخ پیشرفت، بلکه تاریخ تضادها و تناقضهای انسانی است، و این تضادها، سرچشمهی خودآگاهی و تجربهی انسانیاند.
اگر بخواهیم این تجربه را در چارچوب فلسفهی تاریخی لوکاچ و برمن تحلیل کنیم، درمییابیم که فاوست، تراژدی فرد و جامعه را همزمان در دل تاریخ مدرن نمایان میسازد: جایی که تلاش انسان برای رهایی فردی و جمعی، همواره با محدودیتهای اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی روبهروست، و این تقابل، همان دیالکتیک تاریخی مدرنیته است که در ادبیات گوته، به گونهای نمادین و زنده ثبت شده است.
مدرنیته بهمثابهی پروژه فاوستی
مدرنیته در بنیاد خود، حرکتی است فاوستی: میل به تسلط بر طبیعت، زمان، و مرزهای وجودی انسان. این میل، همانگونه که هگل در پدیدارشناسی روح و مارکس در دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی توصیف میکنند، از نیاز انسان به «بازگشت به خویشتن از طریق کار» سرچشمه میگیرد. انسان مدرن، در کارِ خود با جهان درمیآمیزد تا آن را دگرگون کند، اما همین دگرگونی، در مسیر تاریخیاش، به شکل سلطه بر خود درمیآید.
فاوست نخستین تصویر از این پارادوکس است: او میخواهد طبیعت را بگشاید، اما در گشودن آن، راز را میکشد. او میخواهد بینهایت را لمس کند، اما در طلب این بینهایت، از هر امر زنده و ملموس جدا میشود. توسعه در این معنا، تلاشی برای تحقق وعدهای است که همواره به تأخیر میافتد؛ وعدهی رهایی انسان از محدودیت، اما به بهای نابودی تجربهی انسانی.
هم لوکاچ و هم برمن، هر یک به زبانی متفاوت، نشان میدهند که این حرکت فاوستی در بطن خود دیالکتیکی است: از دل تخریب، امکان خلق پدید میآید؛ از دل بیگانگی، آگاهی زاده میشود. اما تفاوت آنها در این است که لوکاچ این دیالکتیک را در سطح ساختار تاریخی سرمایهداری میبیند، در حالی که برمن آن را به ساحت وجودی انسان گسترش میدهد.
در واقع، پروژهی فاوستی همان فرایند مدرنیته است که از قرن هفدهم تا امروز، در صورتهای گوناگون تکرار میشود: در استعمار و صنعت، در علم و فناوری، در سیاست و اقتصاد، و حتی در هنر و معماری. هر بار، وعدهی آزادی داده میشود و هر بار، نوع تازهای از سلطه پدید میآید.
تراژدی توسعه: از رستگاری عقل تا بحران انسان
اگر فاوست گوته را به منزلهی «تراژدی توسعه» بخوانیم، باید بپذیریم که عقل مدرن، در تلاش برای رستگاری از جهل و طبیعت، خود به عامل ویرانی بدل میشود. عقل فاوستی، به قول آدورنو و هورکهایمر در دیالکتیک روشنگری، همان عقل ابزاری است که در مسیر تسلط بر طبیعت، به سلطه بر انسان میانجامد.
در فاوست، این فرایند در صحنهی تصرف زمین به اوج میرسد. پروژهی دریاخشکی، که در ظاهر نشانهی پیشرفت و نظمبخشی است، در عمق خود بازتولید همان منطق تسخیر است. فاوست زمین را «به نفع انسان» سامان میدهد، اما انسانهایی که در این زمین میزیند، به ابزار تحقق طرح او فروکاسته میشوند. این همان لحظهای است که توسعه از یک آرمان انسانی، به یک ضرورت ساختاری بدل میشود؛ ضرورتی که سوژه را حذف میکند.
در این معنا، فاوست نه تنها قهرمان روشنگری، بلکه بنیانگذار تراژدی انسان مدرن است. او به نام آزادی، طبیعت را میکُشد و در نتیجه، خود را از زیستن جدا میکند. این همان نقطهای است که لوکاچ آن را «بیگانگی تاریخی» و برمن آن را «تجربهی زیستن در تناقض» مینامد.
در جهان معاصر نیز، این تراژدی ادامه دارد. توسعهی فناورانه، دیجیتالی و شهری، همان منطق فاوستی را بازتولید میکند: میل به ساختن جهان کامل از طریق محاسبهی کامل. اما هرچه جهان قابل محاسبهتر میشود، انسان ناپدیدتر میگردد. فاوستِ امروز، دیگر دانشمند یا جادوگر نیست، بلکه الگوریتمی است که به جای انسان تصمیم میگیرد.
تجربهی فاوستی به مثابه خودآگاهی تاریخی
با اینحال، فاوست صرفاً یک هشدار نیست؛ او چهرهی خودآگاهی نیز هست. در لحظهای که گوته او را در آستانهی مرگ مینشاند، فاوست از آیندهای سخن میگوید که در آن انسانها آزادانه خواهند زیست. این آرزو، هرچند خیالی است، اما نشانهی امکانی در دل بحران است: امکان بازاندیشی در خودِ مفهوم پیشرفت.
برمن، در تأکید بر این لحظه، میگوید که فاوست نخستین انسانی است که «در دل ویرانی، به آینده میاندیشد». او میداند که جهانش فرو میپاشد، اما همچنان میخواهد از درون آن جهانی تازه بسازد. این همان لحظهی اومانیستی مدرنیته است؛ لحظهای که انسان، بهرغم شکست، دست از آفرینش نمیکشد.
در این نقطه، فاوست به چهرهای میانجی میان گذشته و آینده بدل میشود: او وارث اسطوره است، اما در خدمت تاریخ. پیمان او با مفیستو، پیمانی با شر نیست، بلکه با تاریخ است؛ با نیرویی که هم میسازد و هم ویران میکند. فاوست این نیروی متناقض را میپذیرد، زیرا میداند که تنها راه رهایی، گذر از خودِ تناقض است.
به تعبیر برمن، انسان مدرن باید یاد بگیرد که «در میانهی آشوب زندگی کند»؛ و این دقیقاً همان درسی است که فاوست میآموزد. از این منظر، مدرنیته نه پروژهای تکمیلشده، بلکه تجربهای مداوم از زیستن در مرز است—مرز میان آزادی و سلطه، میان امید و نومیدی، میان انسان و ماشین.
بازگشت به فاوست: امکان بازاندیشی در مدرنیته
در پایان، فاوست گوته را میتوان همچون آینهای دانست که مدرنیته در آن خود را مینگرد. این اثر، نه ستایش پیشرفت است و نه انکار آن؛ بلکه تلاشی است برای فهم روحی که در پیشرفت نهفته است. همان روحی که میخواهد آزاد باشد، اما از طریق سلطهاش بر جهان، به بند کشیده میشود.
لوکاچ به ما میآموزد که بدون نقد ساختارهای تاریخی و اقتصادی، فهم فاوست ناقص است. برمن یادآور میشود که بدون درک تجربهی زیستهی انسان در این ساختار، نقد مدرنیته به پوچی میانجامد. ترکیب این دو قرائت، ما را به تصویری کاملتر از مدرنیته میرساند: مدرنیته بهمثابهی دیالکتیک میان آزادی و بیگانگی، میان توسعه و تخریب، میان رؤیا و تاریخ.
در این چشمانداز، فاوست نه صرفاً قهرمان ادبیات، بلکه چهرهی فلسفی قرنهاست؛ انسانی که از درون تناقضهای خود معنا میسازد. او نماد تداوم بحران مدرن است—بحرانی که نه با انکار توسعه حل میشود و نه با تسلیم در برابر آن، بلکه تنها از طریق آگاهی از طبیعت دوگانهاش.
فاوستِ گوته، در پایان، ما را با پرسشی جاودانه تنها میگذارد:
آیا میتوان جهانی ساخت که در آن توسعه به معنای رهایی انسان باشد، نه ابزار تسلط بر او؟
پاسخ به این پرسش، همانگونه که برمن میگوید، نه در پایان تراژدی، بلکه در ادامهی آن نهفته است—در اینکه ما نیز، مانند فاوست، بیاموزیم چگونه در میانهی ویرانی، زندگی را دوباره بیافرینیم.
سخن پایانی:
فاوست، تراژدی مدرنیته و جستوجوی بیپایان معنا
در پایان این بررسی، فاوست گوته نه تنها یک اثر ادبی کلاسیک، بلکه سندی فلسفی و تاریخی است که ماهیت مدرنیته را در تمام پیچیدگیها و تضادهایش آشکار میسازد. او تصویری از انسان مدرن ارائه میدهد؛ انسانی که در جستوجوی دانش، قدرت و خلاقیت است، اما همزمان در همان مسیر، با نیروهایی روبهرو میشود که از او مستقلاند و او را به بیگانگی و تباهی میکشند. پیمان او با مفیستو، تسلط بر طبیعت و خلق زمین نو، همه تمثیلهاییاند از دیالکتیک توسعه: امید به رهایی و خلاقیت، همزمان با مواجهه با تباهی و سلطهی نیروهایی که انسان به وجود آورده است، اما کنترلشان از دستش خارج شده است.
این تراژدی فاوستی، به ما یادآوری میکند که مدرنیته، اگرچه به ظاهر مسیر پیشرفت و توسعه را هموار میکند، اما همواره با هزینههای انسانی، اخلاقی و زیستمحیطی همراه است. هر پروژهی عظیم توسعه، هر انقلاب علمی، هر پیشرفت تکنولوژیک، نه تنها منابع و محیط طبیعی را تسخیر میکند، بلکه انسان را نیز در مسیر بیگانگی قرار میدهد؛ انسان از خود، از طبیعت، از جامعه و حتی از محصول خلاقیت خویش جدا میشود. فاوست، با پیمان و تلاشهایش، نمونهای زنده از این سرنوشت است: انسانی که در خلاقیتش گرفتار تباهی میشود و در جستوجوی رهایی، به همان میزان با محدودیت و مرگ روبهرو میشود.
با نگاه مارکسی، فاوست تصویری از انسان مولد در جامعهی سرمایهداری است؛ انسانی که نیروهای تولیدش را به نهادهایی واگذار میکند که دیگر در خدمت او نیستند، بلکه بر او سلطه مییابند و او را از خویشتن اصیلش جدا میکنند. از سوی دیگر، لوکاچ و برمن این تراژدی را در سطح کلانتر، در چارچوب دیالکتیک تاریخ و تجربهی زیسته، بازخوانی میکنند: مدرنیته، مجموعهای از تضادها و بحرانهاست که همزمان امکان خودآگاهی و معنا را برای انسان فراهم میآورد.
اما شاید آموزهی نهایی فاوست، آن لحظهی انسانی و وجودی باشد که او در پایان تجربه میکند: رستگاری نه در تصرف مطلق، نه در تحقق کامل، بلکه در جستوجوی بیپایان معنا و تلاش مداوم برای خلق است. این همان نکتهای است که گوته به طرزی شاعرانه و فلسفی بیان میکند: زندگی انسان، حتی در میان تباهیها، بیگانگیها و محدودیتها، با جستوجوی مستمر و خلاقیت آکنده است و این جستوجوست که به تجربهی انسانی معنا میدهد.
در واقع، فاوست نمادی است از تراژدی و زیبایی همزمان مدرنیته: جایی که انسان میخواهد به همه چیز برسد، همه چیز را درک کند و همه چیز را بسازد، اما در همان مسیر، با محدودیتها و تضادهای خود و جهان روبهروست. او یادآوری میکند که پیشرفت بدون آگاهی از تبعاتش، آزادی بدون مسئولیت، و توسعه بدون بازتاب اخلاقی، انسان را به تباهی میکشاند. از این منظر، فاوست گوته، بیش از هر چیز، آموزگار تاریخ مدرن است: نشان میدهد که زندگی و جستوجوی انسانی، حتی در دل تراژدی، همواره منبع معنا، خودآگاهی و امید است.








نظرها
نظری وجود ندارد.