دیدگاه
استعمار وعدۀ آزادی میدهد
اشاراتی به تاریخ مواعید آزادیخواهانۀ استعمار به ملتها
رضا نساجی - میتوان گفت از زمان رقابتهای استعماری تا انقلابهای رنگین در قرن بیستویکم، حوادث بسیاری در رقابت فراسرزمینی قدرتهای جهانی رخ داده که مواعید یا حمایتهای آزادیخواهانه به دیگر ملتها از آن جمله بودهاند. اما تاریخ نشان داده است که منافع حکومت هر کشور بر مدعای آزادیخواهانۀ آن برای دیگر کشورها میچربد.

منبع: شاتراستاک

مارلو براندو در فیلم «شعلههای آتش» (کوئیمادا یا بسوزان) اثر جیو پونتهکوروو را به یاد بیاورید در نقش سر ویلیام واکر؛ مستشاری از نیروی دریایی انگلیس که به بردگان سیاه و زمینداران بزرگ نیشکر در جزیرهای به نام «کوئیمادا» در کارائیب یاری میدهد تا علیه استعمار پرتغال قیام کنند. اما بهمحض بیرون راندن پرتغالیها، دستنشاندگان انگلیس جای آنها را میگیرند و شش سال بعد، ویلیام این بار در مأموریتی جدید، در برابر رهبر سیاهان به نام ژوزه، قرار میگیرد که خود او برای شورش برگزیده بود. شورش جدید به شکلی خونین سرکوب میشود و حالا انگلیسیها ارباب مطلق جزیره هستند. ژوزه پیشنهاد واکر برای طلب عفو را رد میکند و به دار کشیده میشود.
این البته اقتباسی سینمایی از ماجرایی واقعی است: شورش سیاهان علیه استعمار اسپانیا در نیکاراگوئه که از حمایت ویلیام واکر (William Walker) آمریکایی بهرهمند شدند. بردۀ سیاه به نام ژوزه، برگرفته از شخصیت کلنل خوزه دولورس استرادا (José Dolores Estrada Vado) قهرمان استقلال و سمبل مردم نیکاراگوئه (۱۷۹۲-۱۸۶۹) است که در نبرد سن خاسینتو (San Jacinto) در۱۴ سپتامبر ۱۸۵۶ با صدوشصت سرباز (مرکب از سیاهان و نیز شصت سرباز بومی سرخپوست ماتاگالپا) علیه سیصد سرباز به رهبری کلنل بایرون کول (Colonel Byron Cole) پیروز شد و به لشکرکشی واکر آمریکایی در خاک نیکاراگوئه پایان داد.
مورد کوبا و فیلیپین
این ماجرا اما فراتر از این فیلم و این نمونۀ تاریخی است. در جنگهای متعدد استعماری، بارها نیروی استعماری جدیدی بوده است که نیروهای ملی آزادیخواه و استقلالطلب را وعدۀ حمایت دهد، اما خیلی زود، خود جایگزین استعمار کهنه شود.
برای نمونه، جنگهای اسپانیا و آمریکا اگرچه در ظاهر با حمایت آمریکا از استقلالطلبان قلمروهای کوبا و فیلیپین همراه بود، اما در واقع استعمار نوین آمریکا جانشین استعمار کهن اسپانیا شد. زیرا با پیروزیهای آمریکا در جبهههای مختلف جنگهای اسپانیا-آمریکا (آوریل تا آگوست ۱۸۹۸) و با برگزاری کنفرانس صلح و پیمان پاریس (۱۰ دسامبر ۱۸۹۸)، اسپانیا از سلطۀ ۳۸۷ سالهاش بر کوبا دست برداشت و نیز مالکیت ۳۳۳ ساله بر مجمعالجزایر فیلیپین را در قبال بیستمیلیون دلار به آمریکا واگذار کرد. (همچنین جزیرۀ گوام در اقیانوسیه و پورتوریکو در کارائیب را به آمریکا واگذار نمود که هماکنون نیز تحت سلطۀ آمریکا هستند.)
این معاملۀ استعماری در حالی بود که در کوبا انقلاب به رهبری خوزه مارتی از سال ۱۸۹۵ آغاز شده و در فیلیپین، به رهبری آندرس بانیفاسو و امیلیو اگوینلدو در دو جناح انقلابی، از سال ۱۸۹۶. تازه در ۲۱ آوریل ۱۸۹۸ بود که پس از غرق شدن ناو جنگی یواساسمین در بندر هاوانا، جنگ اسپانیا و آمریکا آغاز شد؛ و در سوی دیگر، با پیروزی نیروی دریایی آمریکا در خلیج مانیل در ۱ می، اسپانیا در قلمروهای استعماری شکست خورد.
اما پیروزیهای انقلابیون فیلیپین تا حد سلطه بر مناطق روستایی و اعلام استقلال در ۱۲ ژوئن ۱۸۹۸، همگی مصادره شد. اسپانیا و آمریکا استقلال فیلیپین را به رسمیت نشناختند؛ در ۴ فوریه ۱۸۹۹، جنگ انقلابیون فیلیپینی و اشغالگران آمریکایی آغاز شد و آگینالدو دستور داد «صلح و روابط دوستانه با آمریکاییها شکسته شود و با آنها به عنوان دشمن رفتار شود». اما جنگ در ژوئیۀ ۱۹۰۲ پایان یافت و مجمعالجزایر فیلیپین به قلمروی غیرضمیمۀ ایالات متحده تبدیل شدند. (پس از چند دوره تحولات و از جمله اشغال توسط ارتش استعماری ژاپن در جنگ دوم جهانی، سرانجام پنجاه سال پس از شروع انقلاب، در ۴ ژوئیه ۱۹۴۶، فیلیپین مستقل شد.)
کوبا نیز پس از سرکوب مبارزات مردمی که با کشتهشدن مارتی در می ۱۸۹۵ همراه بود، در آوریل ۱۸۹۸ بهسرعت به اشغال آمریکا درآمد. علیرغم تصویب استقلال کوبا در کنگرۀ آمریکا و تأکید بر خروج نیروهای اسپانیایی، خبری از استقلال نبود و این جزیره به بخشی از مستعمرات آمریکا تبدیل شد. (تا آنکه با اقدام رئیسجمهور تئودور روزولت، استقلال کوبا از آمریکا در ۱۹۰۲ اعلام شد، هر چند تا زمان پیروزی انقلاب ۱۹۵۹ به رهبری فیدل کاسترو ذیر نفوذ آمریکا ماند.)
مورد استقلال آمریکای جنوبی
البته رقابتهای استعماری میتواند غیرمستقیم موجب ایجاد فرصتهای آزادی برای ملل تحت ستم شود. برای نمونه، روی کار آمدن ناپلئون، اگرچه انقلاب فرانسه و جمهوری را به قهقرای دیکتاوری و امپراتوری برد، اما برای دیگر ملتها نویدبخش آزادی بود؛ چنانچه با سلطۀ ناپلئون بر شبهجزیرۀ ایبری، ملل تحت استعمار پرتغال و اسپانیا در آمریکای لاتین فرصت انقلاب و استقلال یافتند. استعفای فردیناند هفتم اسپانیا به نفع ناپلئون بناپارت و واگذاری تاج و تخت اسپانیا به ژوزف بناپارت، در سال ۱۸۰۸، جرقۀ انقلاب مه (Revolución de Mayo) را زد. این انقلاب که از ۱۸ می ۱۸۱۰ در بوینسآیرس، مرکز قلمروی مستعمرهنشین وقت موسوم به «نایبالملک ریو د لا پلاتا» - شامل قلمروی تقریبی سرزمینهای آرژانتین، بولیوی، پاراگوئه، اروگوئه و بخشهای از برزیل کنونی - آغاز شد، به برکناری نایبالملک و تشکیل دولت محلی به نام « اولین حکومت نظامی»، در ۲۵ می همان سال انجامید. هرچند حکومت نظامی به نام شاه مخلوع، فردیناند هفتم، به نیابت ادامه داد، اما در عمل به تشکیل کشور آرژانتین انجامید (با صدور اعلامیۀ رسمی استقلال در کنگرۀ توکمان در ۹ ژوئیه ۱۸۱۶، چندی پس از سقوط ناپلئون و بازگشت سلطنت اسپانیا) که نخستین انقلاب پیروز و آغاز تحولات استقلالطلبانۀ آمریکای جنوبی بود.
البته همچنان که گفته شد، جنگهای استعماری تأثیر مستقیمی بر آزادی این کشورها نداشتند؛ بلکه این بخشی غیرمستقیم از رقابتهای استعماری بود. (نظیر جنگ ناپلئون با انگلستان در مصر که تنها حاصلش برای بشریت، کشف سنگ روزتا یا کتیبۀ رشید بود.) چنانچه انگلستان هم پیشتر دو بار در ۱۸۰۶ و ۱۸۰۷ به این قلمرو حمله کرده و شهرهای بوینسآیرس و مونتهویدئو را تسخیر کرده بود که با مقاومت محلی ناچار عقب نشست.
مورد ایرانی هرمز
مثال جالبتر از رقابتهای استعماری که به ایران مربوط میشود و غرور ملی ایرانیها را تا حدی ارضا میکند (تا جایی که در تقویم ایران، ۱۰ اردیبهشت «روز ملی خلیج فارس» نامیده شده)، بازپسگیری جزیرۀ هرمز از استعمار پرتغال در دورۀ شاه عباس اول صفوی است.
پس از فتح بحرین، بندر گمبرون (بندرعباس) و جزیرۀ قشم، عملیات مشترک ارتش صفوی به فرماندهی امامقلیخان با کمپانی هند شرقی بریتانیا به فرماندهی کاپیتان بلایت (Captain Blythe) برای بازپسگیری جزیرۀ هرمز از پرتغالیها در ۱۰۳۱ق/۱۶۲۲م رخ داد و پس از ده روز محاصره آخرین پایگاه پرتغالیها در خلیج فارس را تسلیم ساخت. در پی آن پیروزی، شاه هدایای کمپانیهای هند شرقی انگلیس و هند شرقی هلند را پذیرفت و معاهداتی را با هر یک از آنها به ترتیب در ۱۰۲۶ق/۱۶۱۷م و ۱۰۳۶ق/۱۶۲۷م امضا کرد. اما بهرغم اعادۀ حاکمیت ایران بر بنادر و جزایر خلیج فارس، نتیجۀ درازمدت این رخداد، جایگزینی استعمار کهن پرتغال در منطقه با استعمار بریتانیا بود که مسلط بر تمام شبهقارۀ هند، مناطق عربی و نیز عامل جدایی افغانستان از ایران شد و معضلات تاریخی آتی ایران را دامن زد.
به همین ترتیب، برخی دیگر از فتوحات بزرگ ایران در منطقه هم به تضعیف قدرتهای محلی و تثبیت استعنمار بریتانیا یاری رساند؛ نظیر حملۀ نادر به هند و نبرد کرنال در ۱۱۵۱ق/۱۷۳۹م که به تسخیر دهلی انجامید و نتیجۀ بلندمدتش تضعیف دولت مسلمان و پارسیدوست گورکانیان هند در مقابل سلطۀ روزافزون بریتانیا بر شبهقاره و تنگشدن حلقۀ محاصرۀ استعماری ایران در شرق و جنوب بود.
استعمار انقلاب صادر میکند؟
آلبر کامو در مقالۀ «طغیان تاریخی» در کتاب «انسان طاغی» به نقل از لوئیژوزف پرودون، فیلسوف آنارشیست فرانسوی، میگوید: «انقلابی خواندن حکومت، در برگیرنده تناقضی است، بدین دلیل روشن که حکومت، حکومت است». و آن را چنین بسط میدهد: «آنارشیستها و در پیشاپیش آنها وارله، از این واقعیت که حکومت و انقلاب به مفهومی بیواسطه با هم سازشناپذیرند، آگاهی دارند.... اکنون که آزمایش انقلاب به انجام رسیده، این سخن را ارزیابی کنیم. یک حکومت تنها میتواند در ضدیت با حکومتهای دیگر انقلابی باشد.» (کامو، ص. ۹۱)
این سخن را میتوان برای آزمودن مدعای بسیاری از حکومتها در دفاع از حرکتهای انقلابی آزادیخواهانه و برابریخواهانه آزمود. از انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب آمریکا تا انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب اسلامی ایران.
برای مثال، در جریان توسعهطلبیهای ناپلئون به نام انقلاب فرانسه، اتباع برخی قلمروهای آلمانی از نسیم آزادی، برادری و برابری برخوردار شدند. چنانچه اقلیتهای یهودی در نواحی آلمانینشین و یهودینشین آلزاس و لورن طعم «شهروندی» در دولت اروپایی و جامعۀ مسیحی را برای مدت کوتاهی چشیدند. (هرچند با سقوط ناپلئون در پی همپیمانی دولتهای پادشاهی اروپا، به وضع اقلیت بازگشتند.)
همچنین به یاد بیاوریم که خود پادشاهی مخلوع فرانسه هم در پی اهداف استعماری خود در آمریکای شمالی در رقابت با انگلستان، پشتیبان انقلابیون ایالات سیزدهگانۀ آمریکا بود؛ چنانچه بهزعم لورنس هنری گیپسون (Lawrence Henry Gipson)، انقلاب آمریکا (۱۷۸۳-۱۷۶۵) نتیجۀ جنگهای انگلستان-فرانسه (۱۷۵۴-۱۷۶۳) بوده است. طبیعی بود که جرج سوم انگلستان، اعدام لویی شانزدهم به دست انقلابیون فرانسه را مجازات اخلاقی دخالت او در آن جنگ به نفع انقلابیون آمریکا بداند.
وعدۀ حمایت شوروی از انقلابهای کمونیستی در دیگر کشورها حول کمینترن (بینالملل سوم) از ۱۹۱۹ تا ۱۹۴۳ را هم میتوان در همین راستا برشمرد. (تا آنجا که به ایران مربوط است، لغو برخی امتیازات در عهدنامههای تحمیلی روسیۀ تزاری به ایران هم از جمله اقدامات رهبران انقلاب اکتبر در قبال ملتی دیگر بود.) در ادامه، منازعات دوران جنگ سرد شامل مدعای صدور انقلاب از جانب بلوک شرق و صدور دموکراسی از جانب بلوک غرب هم رخ داد که شامل برانگیختن جنبشهای اعتراضی علیه حکومتهای (گاه استبدادی) ناهمسو و بالعکس، گماشتن حکومتهای (گاه استبدادی) همسو بود.
امپریالیسم انقلابی؟
در گذار از اشکال کهن استعمار به اشکال جدید امپریالیسم، باید ملاحظات مفهومی را مد نظر داشت. جان بلامی فاستر در مقالۀ «امپریالیسم جدید سرمایۀ مالی انحصاری جهانیکرده» (نک ترجمۀ احمد سیف) هر تعریفی از امپریالیسم را موکول به بررسی مقایسهای میراث نظری نظریهپردازان مارکسی از جمله لنین، بوخارین و لوکزامبورگ در کنار سنت وابستگی و «سیستم جهانی» میکند. بدین معنا که پیچیدگی دیالکتیکی تفسیرهای لنین، بوخارین و لوکزامبورگ از امپریالیسم شامل مفاد زیر است: سرمایۀ انحصاری/سرمایۀ مالی؛ سود انحصاری مازاد؛ تقسیم بینالمللی کار و بینالمللیکردن سرمایه؛ تقسیم جهان بین قدرتهای بزرگ؛ دولت-ملت بهعنوان مشوّق منافع جهانی بنگاههای انحصاری خودشان؛ رقابت درونی سرمایهداران؛ جنگ تجاری و ارزی؛ مستعمرهها، نومستعمرهها و وابستهها؛ بحران اقتصادی و گسترش امپریالیستی؛ صدور سرمایه؛ جستوجو برای بازارهای جدید؛ مبارزه برای کنترل مواد اولیۀ اساسی؛ ادغام مناطق غیرسرمایهداری؛ نابرابری بینالمللی دستمزدها؛ اشرافیت کار در مراکز امپریالیستی؛ نظامیگری و جنگ؛ و هژمونی بینالمللی.
چنین فاکتورهایی میتواند چشمانداز دقیقتری از رقابتهای قدرتهای جهانی در کسب هژمونی پیش روی ما بگذارد که گاه در پوشش نمایش آزادیخواهی ظاهر شده است. چنانچه همو در ادامه با اشاره به نظریۀ مارکسیستی امپریالیسم در قرن بیستم، موفقیت نظری آن را به توضیح فاکتورهایی از این دست نسبت میدهد: نقش سرمایۀ انحصاری؛ رقابت درون سرمایهداری که به دو جنگ جهانی منجر شد؛ هژمونی بینالمللی بهعنوان نیرویی ثباتآفرین و ثباتزدا؛ بستن راه توسعه برای بخش عمدهای از کشورهای جنوب؛ بیرون کشیدن مازاد اقتصادی از کشورهای پیرامونی؛ مداخلۀ نظامی مکرر؛ ظهور اشرافیت کارگری در مرکز این نظام؛ ظهور عناصر وابسته در کشورهای توسعهنیافته در اتحاد با سرمایۀ خارجی؛ و امواج انقلابی در کشورهای پیرامونی.
از این منظر، میتوان بخشی از استراتژی و تاکتیکهای سیاست امپریالیستی را مواعید آزادیخواهانه و تبلیغات رسانهای در این راستا دانست. نظیر تبلیغات رادیو بیبیسی فارسی در جنگ دوم جهانی است که مردم را به مبارزه با دیکتاتوری رضاشاه میخواند. (و البته بهمحض عزل و تبعید تحقیرآمیز رضاشاه و نصب تحقیرآمیز محمدرضاشاه که هدف آن ارسال مهمات جنگی متفقین با راهآهن ایران به جبهۀ شوروی بود، تغییر موضع داد) یا تبلیغات رادیو اروپای آزاد در دوران جنگ سرد و نیز تبلیغات کنونی تلویزیون ایراناینترنشنال تحت لوای مأموریت اسرائیل برای اعطای آزادی به ایرانیان.
نتیجهگیری: آزادی گرفتنی است
بدین ترتیب، میتوان گفت از زمان رقابتهای استعماری تا انقلابهای رنگین در قرن بیستویکم، حوادث بسیاری در رقابت فراسرزمینی قدرتهای جهانی رخ داده که مواعید یا حمایتهای آزادیخواهانه به دیگر ملتها از آن جمله بودهاند. اما تاریخ نشان داده است که منافع حکومت هر کشور بر مدعای آزادیخواهانۀ آن برای دیگر کشورها میچربد؛ حتی زمانی که سخن از محور مقاومت مقابل استکبار و اسرائیل است، ولی در نهایت پروژۀ بسط امپراتوری شیعی پیش میرود.
اما اگر به یاد بیاوریم که غرق شدن مشکوک ناو جنگی آمریکایی ماین در سال ۱۸۹۸ در بندر هاوانای کوبا بهانۀ این دولت برای حمایت از انقلاب مردم کوبا شد، ولی در پایان، کوبا را به مستعمرۀ این کشور بدل ساخت، امروز هم حملۀ احتمالی به پایگاههای نظامی آمریکا یا تهدیدات هستهای ایران در خاورمیانه بهانۀ خوبی برای حمله به ایران با توجیه حمایت از اعتراضات مردم ایران خواهد بود؛ که البته منافع آمریکا و متحدانش چون اسرائیل و کشورهای عربی را پوشش میدهد.
اما حاصل این تعرض مستقیم و حمایت غیرمستقیم از تعرض اسرائیل به ایران، نه کمک به براندازی به نفع مردم، که اشغالگری، تجزیه و جنگ داخلی و یا حتی یا نابودی سرزمینی برای ایران خواهد بود. در واقع، برای هیچ ناظر بیطرفی بعید نیست که دولتی دستنشاندۀ آمریکا و اسرائیل بر سر کار آید که نه تنها ناتوان از برآوردن خواست مردمی آزادی و برابری باشد، که استقلال، بهمعنای تنها دستاورد قابل قبول انقلاب ۵۷، را هم بر باد دهد.
این همان چیزی است که اپوزیسیون خارجی متمسک به بیگانه باید در مفروضات سادهاندیشانۀ خود بگنجاند؛ و در غیر این صورت، نخبگان و تودۀ مردم باید به اپوزیسیون خارجی یادآور شوند. همچنان که عبارت پربسامد «از کولۀ سربازان خارجی آزادی درنمیآید» بهطور خلاصه این واقعیت را میرساند.
در آغاز فیلم «شعلههای آتش»، مارلون براندو که برای اولین بار شاهد گروهی از بردگان سیاه است، به دیگری میگوید: «اینها جز زنجیرهایشان چیزی برای از دست دادن ندارند» این جملۀ پایانی «مانیفست کمونیست» مارکس و انگلس از دهان واکر، و جملۀ ژوزه خطاب به واکر در زمان اعدام که «آزادی گرفتنی است، نه دادنی»، بهترین چیزی است که آزادیخواهان و برابریخواهان میتوانند در ذهن خود بپرورند؛ زیرا به تجربه آموختهایم که استعمارگر وعدۀ آزادی میدهد، اما شکل تازهای از بردگی را جایگزین خواهد کرد. پس فرودستان چارهای ندارند جز آنکه آزادی و برابری را به اتکای خویش فراچنگ آورند.
- رضا نساجی، پژوهشگر اجتماعی
نظرها
نظری وجود ندارد.