وطن چیست؟ هموطن کیست؟
شاهپور شهبازی در این نوشته به سه گفتمان جنگطلبی فاشیستی، صلحطلبی پاسیفیستی و مبارزهطلبی اومانیستی در رابطه با جنگ اسرائیل و ایران میپردازد و نتایج تاریخی و پیامدهایی این گفتمانها را بررسی میکند. او همچنین میکوشد به این پرسش پاسخ دهد که وطن کجاست و هموطن کیست.


با ورود مستقیم آمریکا به جنگ و بمبباران پایگاههای هستهای گفتمان اصلی جنگطلبان وارد مرحلهی خطرناکتر و فاجعهآمیزتری شد. پیشفرض اول و تجریدی در رابطه با تحلیل سه گفتمان اصلی یعنی هواداران جنگطلبی فاشیستی، صلحطلبی پاسیفیستی و مبارزهطلبی اومانیستی را بر این میگذاریم که این شرایط اصلی ثابت و جنگ و صلح و انقلاب خارج از ارادهی آنها به وقوع میپیوندد اما با وجود این پرسش این است، در صورت پیروزی و شکست هر کدام از این گفتمانها، نتایج تاریخی و عواقب آنها چه خواهد بود؟
فارغ از حواشی دکوراتیو موضعگیریها، هسته و هدف اصلی هواداران گروه اول از حمایت حملهی اسرائیل و آمریکا و دفاع از جنگ، سرنگونی ضربتی و سریعالسیر نظام ج.ا. است. چرا؟ چون از نظر آنان حاکمیت بیاندازه وحشی و سرکوبگر است و مردم ایران در قیام های متعدد نشان دادهاند، به این اندازه قوی نبوده و نیستند که بتواند یکپارچگی ماشین نظامی و امنیتی جمهوری اسلامی را در هم بشکند. بنابراین سرنگونی میبایستی به کمک اسرائیل و آمریکا و «از بالا» متحقق شود.
در این حالت چهچیزی در پرانتز گذاشته و نفی میشود. مردم و انقلاب. چرا؟ برای اینکه در این حالت و در بهترین شکل قدرت از بالا نقش ماما در سقط جنین انقلاب را بهعهده خواهد گرفت و سرنگونی رژیم متحقق میشود اما انقلاب میمیرد. چرا؟ برای اینکه سرنگونی رژیم ج.ا. بدون پیمودن فرایند انقلاب، در بهترین حالت نوعی کودتا است و با توجه به هزاران دلیل، حتی در صورت پیروزی آسان، به احتمال زیاد به فجایع بعد از سرنگونی منجر خواهد شد.
فقط یکی از این احتمالات خطر «خلا قدرت» بعد از سرنگونی است که ممکن است وطن را به ویرانه و هموطن را به سبب جنگ داخلی تبدیل به خصم هم تبدیل کند. وعدهای دوران گذار، محاکمهی عادلانه، مراجعه به صندوق رأی، انتخابات دموکراتیک و... بعد از سرنگونی، بدون تدقیق فهم مکانیزم آن در فرآیند انقلاب، در حد بازگویی طوطیوار انشاهای دبیرستانی است که اگر نگوییم دشمنی آشکار بلکه خوشبینی سفیهانه است. کدم قوانین؟ کدام دادگاه؟ کدام قضات؟ کدام ابزار اجرائی؟ و... (این دسته از هواداران گفتمان جنگ قبل از سرنگونی هم نتوانستند با هم و دیگران زیر یک پرچم و برنامه متحد شوند، چگونه ممکن است بعد از سرنگونی رژیم، همدیگر و دیگران را لت و پار نکنند).
درک این دسته از طرفداران جنگ از تعریف انقلاب، در حد انتقام باقی مانده است. نتیجهی پیروزی گفتمان این نحله از جنگطلبان این خواهد شد که قصاب و قلدر (نتانیاهو و ترامپ) تبدیل به قهرمان، و قاتل (خامنهای) تبدیل به قربانی میشود. چرا؟ برای اینکه قصاب و قلدر ایران را از چنگال رژیم نجات دادهاند و قاتل (خامنهی) نیز، نه توسط انقلاب و مردم بلکه توسط قدرتهای بیگانه و دشمن سقوط کرده است، بنابراین تبدیل قربانی میشود. نتیجهی روانشناختی این فرایند در کوتاه مدت یا میان مدت، علیالخصوص اگر «خلا قدرت» موجب جنگ داخلی و یا... شود، همراه با حس گناه تاریخی و پشیمانی جمعی و سفیدشوئی جنایات نیم قرن حاکمان نظام ج.ا. در ناخودآگاه و خودآگاه جمعی ایرانیان میشود، درست همانگونه که در کوتاه مدت پرویز ثابتیها تبدیل به قهرمانان بخشی از مردم شدند و سفیدشویی شکنجه و جنایات تاریخی کلید خورد.
صلحطلبان برعکس به بهانهی خطر «خلا قدرت» بعد از سرنگونی و دفاع از یکپارچگی وطن و حفظ جان هموطن و... دفاع از قدرت و نظم موجود را برجسته میکنند. بنابراین کماکان مدافع «تغییر از بالا» هستند. در این حالت نیز انقلاب سقط جنین میشود تا سرنگونی به مثابهی فرایند منتفی شود. بنابراین چه چیزی در پرانتز گذاشته و نفی میشود؟ مردم و انقلاب.
درک این گروه از صلحطلبان از تعریف انقلاب، انفعال و انتظار است. در صورت پیروزی این نحله از گفتمان و به فرض اینکه رژیم سقوط نکند و اسرائیل و آمریکا بنابر هر دلیلی مذاکره با نظام ج.ا، را بپذیرند، قاتل (خامنهای) تبدیل به قهرمان میشود. (حتی اگر مذاکره به بهای دادن امتیازات بزرگ باشد). چرا؟ چون در مقابل ابرقدرت آمریکا و اسرائیل تسلیم نشد و سقوط هم نکرد. بعد از این رژیم و اقلیت غالب به بهانهی مقاومت و پیروزیاش دمار از روزگار وطن و هموطن مانند نیم قرن گذشته در خواهند آورد، زیرا ارضاء حس خودپسندی و برتریجویانهی ناسیونالیستی را به نظام ج.ا. و برتریطلبی شیعه اسلامی گره میزنند. (چنانکه از هم اکنون نشانههایش موجود است و همهی جناحهای مختلف حاکمیت و بسیاری از طرفداران این نحله از گفتمان به نام دفاع از وطن زیر عبای خامنهای پناه گرفتهاند) در این حالت باقیماندهی مقاومت و دستاوردهای جنبش انقلابی که از آبان ۹۸ آغاز و در انقلاب ژینا به نقطهی انفجار خود رسید، تارومار خواهد شد. بنابراین آنچه ماهیت مشترک هواداران این دو گروه که گفتمان اصلی در اپوزیسیون داخل و خارج از کشور را میسازند، واقعیتِ هراس از مردم و انقلاب است.
گفتمان گروه سوم (مبارزهطلبی اومانیستی) اما با معیار مردم و انقلاب خودش را از این دو گفتمان فاجعهآفرین متمایز و تکمیل میکند و درک واقعی از وطن و هموطن را بارز و محقق کند. چگونه؟
اولا میان حاکمیت و مردم تفاوت قائل است و نیست. بنابراین پیروزی و شکست حاکمیت به معنای پیروزی و شکست مردم هست و نیست. (این احتیاج به توضیح دارد اما فعلا از بحث دور میشوم). مردم اما صاحبان و مادران اصلی وطن هستند و انقلاب فرزندشان به مثابهی بازتولید نوزائی و زندگی. رهبران (چه در قالب حاکمیت و چه در قالب رهبران فردی و چه جمعی انقلاب) نقش ماما برای سلامت فرایند زایمان و تولد را به عهده دارند. بنابراین هر پیروزی و شکست در هر حوزهای با معیار مردم (انسان) و انقلاب (نوزایی و تولد) متمایز و تکمیل میشود.
پروژهی سرنگونی بدون فرآیند انقلاب، بار اصلی تغییر و رهبری آن را بر دوش عقبماندهترین بخشهای جامعه با تنگنظرانهترین عملکردها خواهد گذاشت تا یا به نام وطن و تغییر و انقلاب به تصفیه حسابهای شخصی، انتقامهای کور، برپا کردن تیر چراغ برقهای دار و... یا برعکس به نام دفاع از صلح و وطن به تداوم سرکوبها، شکنجهها، اعدامها و... بپردازند.
در حالی که معلول هر رویکرد سیستماتیک یکطرفه «از بالا» در هر حوزهایی انقلاب، اخلاق، سیاست، اقتصاد، هنر و...بازتولید سیستمها و نظامهای خطرناک با انسانهای کوتولهی شبیه به هم است. زیرا این رویکرد در اولین گام فردیت و تکثر آزاد ارادهها، عقاید، افکار، اعمال و ... غیره را درهم میشکند. در مثال ما اما انقلاب فرایند توامان امر جزئی و امر کلی، جنگ و صلح، جذب و دفع، تائید و نفی است. در این فرایند پویا و سیال و زنده است که دوستان و دشمنان واقعی وطن و هموطن و ضدوطن از هم متمایز و تکمیل میشوند. حتی اگر عمر این فرایند مانند انقلاب فوریه روسیه به قول لنین فقط «هشت روز» و مانند انقلاب مجارستان به قول هانا آرنت فقط «ده روز» و مانند انقلاب کمون پاریس به قول مارکس فقط «سه ماه» و یا مانند انقلاب ژینا کمتر از چهار ماه باشد.
پروژهی سرنگونی بدون فرآیند انقلاب، بار اصلی تغییر و رهبری آن را بر دوش عقبماندهترین، سنتیترین بخشهای جامعه با تنگنظرانهترین عملکردها خواهد گذاشت تا یا به نام وطن و تغییر و انقلاب به تصفیه حسابهای شخصی، انتقامهای کور، برپا کردن تیر چراغ برقهای دار و... یا برعکس به نام دفاع از صلح و وطن به تداوم سرکوبها، شکنجهها، اعدامها و...بپردازند. در حالی که در فرایند انقلاب بار اصلی انقلاب و رهبران آن بر دوش پیشروترین، مترقیترین و مدرنترین بخشهای جامعه قرار میگیرد که در لحظه توان حل تضادهای بیشمار را دارند، بدون اینکه لحظهای نقشِ عقبماندهترین و سنتیترین بخشهای جامعه بهعنوان مردم در پرانتز گذاشته یا نفی شود. به همین دلیل رهبران مهم تاریخی و تغییرات بزرگ در انقلابات مهم جهان، همزمان تضادهای بزرگ تاریخی مردم، متشکل از مدرنترین و سنتیترین اندیشهها مانند آینه در وجودشان به شکل انضمامی و واقعی وحدت مییابد. (دقیقا برعکس خمینی بهعنوان رهبر انقلاب ۵۷ که آینهی اندیشههای سنتی و عقبماندهی جامعه بود و عملکرد عواقب رهبریاش پس پیروزی به فاجعه منجر شد)
مثلا پروژهی سرنگونی بدون فرآیند انقلاب، بعد از پیروزی با ده میلیون مردمِ طرفدار نظام ج.ا. چه خواهد کرد؟ آنها را در گورهای دستهجمعی دفن میکنند؟ یا باید جایشان را با ده میلیون پناهنده ایرانی هم اکنونی عوض کنند؟ و سوالات بیشمار دیگر... یا برعکس پروژهی دفاع از صلح، میبایست تا کی فقط همین ده میلیون غاصب و عقبمانده کماکان حاکم بر سرنوشت مردم باقی بمانند؟ و سوالات بیشمار دیگر.
اما فقط به عنوان یک مثال نمادین، دقیقا همانگونه که در فرآیند انقلاب ژینا در عمل و در تاکتیک خودجوش «آغوشهای مهربانی» بارز شد، مردم در انقلاب و در عمل از پیش اعلام میکنند، این آغوش دوستی و صلح در فرآیند برای پیوستن هرکس با هر نام و نشان باز است، بدون اینکه لحظهای تاکتیک «عمامهپرانی» را به مثابهی جنگ در پرانتز بگذارند و نفی کنند. این یعنی جنگ و صلح توامان. جذب و دفع توامان. یعنی ترسیم نمادین تعریف مرزهای هموطن و ضد وطن توسط مردم و انقلاب.
براساس عمق بخشیدن نظری به این تائید و نفی توامان در فرآیند انقلاب، پس از سرنگونی رژیم و پیروزی مردم، احتمال پرداخت هزینههای انسانی و مادی و معنوئی کمتر خواهد شد، بدون اینکه این احتمال بهطور کلی از بین برود. این یعنی فلسفهی «پراکسیسم استعلایی» (هم به مفهوم کانتی، هوسرلی و مارکسی و هم فراتر).
اکنون به پرسش عنوان جستار بازگردیم. وطن چیست؟ هموطن کیست؟ بدون اینکه مجبور به ارائهی انبوه تعاریف آکادمیک بسیار شویم، تجریدیترین و کوتاهترین حالت را در نظر میگیریم که برای هر تعریفی صادق باشد.
پیشفرض مشترک وطن برای هرکس با هر نام و نشان یک جغراقیای مشخص از کرهی زمین است. یعنی سفرهی برکتخیز مادر انسان طبیعت. یعنی کوهها، دشتها، دریاها، رودها، کوسهها، کرگها و...که با ظهور انسانها بهعنوان فرزندان طبیعت در هر جغرافیایی، آن طبیعت متعین، متمایز، تکمیل و تاریخ انسان آغاز شدهاست. با کار، زبان، انباشت، مالکیت و...تمدنها برپا میشوند. اقلیتهای فرادست و فرودست ایجاد میشوند. بناها، کاخها، کوخها، جنگها، صلحها، درهمآمیزیها، فرهنگها، هنرها، آیینها، اخلاقها و...ساخته میشوند. مرزهای جغرافیا و وطن هرکس در طول تاریخ مدام کوچک و بزرگ شده است و متناسب به این کوچکی و بزرگی معنای وطن از جغرافیای مشخص نیز تغییر کرده است و تاریخ راوی این تغییرات از گذشته تا امروز است. بنابراین جغرافیای واحد، کرهی زمین، نقطهی وحدت انسانها و تاریخ نقطهی متمایز آنان است. یعنی انسانها در جغرافیا و طبیعت یکی میشوند و در تاریخ و فرهنگ از هم متمایز میشوند.
بنابراین جغرافیا و تاریخ، طبیعت و فرهنگ و... «تجلی ارزش» قطبهای مخالف جوهرِ واحد انسان به مثابهی «منشا ارزش» است. از این منظر هر تفکری که قطبهای مخالف این جوهر واحد، جغرافیا و تاریخ یا طبیعت و فرهنگ را از هم جدا کند، به دام دوآلیسم فلسفی یا ایدئولوژی، به مثابهی آگاهی کاذب و در نهایت به دام راهحلهای دروغین برای معضلات واقعی خواهد افتاد. موضوع این است، این جدایی اتفاق افتادهاست و برای فهم هر چیزی در هر حوزهای انسان اسیر این انشقاق و جدایی است اما نکتهی بسیار مهم این است که هر فرد، گروه، سازمان، حزب، ملت، پوزیسیون، اپوزیسیون و... در «پراکسیس» و در هر لحظه تعیین میکند که آیا خودش را با این یکی از این دو قطب مخالف، به مثابهی «تجلی ارزش»، متمایز و کامل میکند، یا با انسان، به مثابهی «منشا ارزش».
نظرها
نظری وجود ندارد.