گزارش میدانی
تابستان فاشیستی: اخراج گستردهی افغانستانیها از ایران
زهرا باقریشاد / الیاس آزاد - این تابستان با همهی فصلهای دیگر فرق میکند، موج افغانستانستیزی که حکومت ایران از ماهها پیش آغاز کرده بود اینبار به اوج تاریک خود رسیده و دیگر چیزی جلودار آن نیست. حمله اسرائیل و دوازده روز جنگ بیامان بهانه را دست حکومت داده تا برنامهاش را برای اعمال خشونت سیستماتیک علیه افغانستانیها اینبار به بهانه «جاسوسی» بهصورت کامل پیاده کند.

پناهندگان افغان در گذرگاه مرزی اسلام قلعه بین افغانستان و ایران، ۲۸ ژوئن ۲۰۲۵، عکس از وکیل کوهسار Wakil KOHSAR، منبع: AFP
تیر ماه است. با هرکسی از هر نقطهای از ایران که حرف میزنی از گرمای شدید هوا میگوید، از اضطراب رسوبکردهی حمله اسرائیل، از هراس جنگ که شاید بار دیگر آغاز شود. اما افغانستانیتباران ایرانی از درد دیگری هم میگویند اگر فرصت بلند کردن صدایشان را داشته باشند، اگر بتوانند خشونتی را که بر آنها میرود مستندسازی کنند. اما از خانهها رانده، به اجبار سوار اتوبوس شده، با مدارک شناسایی و مال و حقی که از آنها به زور گرفته شده، دیگر چه فرصتی برای فریاد زدن؟! آن هم در گرمای ۴۲ درجه سانتیگراد، بیآب، بیغذا، بیسایبان حتی.
درحالیکه مدت زمانی طولانیای نیست که از عمر آتشبس گذشته، بیش از صد هزار نفر در مرز میان ایران و هرات حیران ماندهاند؛ افغانستانیهایی که سالهاست به ایران مهاجرت کردهاند، آنهایی که در ایران متولد شدهاند، خانواده تشکیل دادهاند، فرزندانشان را از هفتخوان محدودیتها عبور داده و هرطور شده به مدرسه فرستادهاند؛ حالا در مرز میان ایران و افغانستان متوقف شدهاند، دو خانهای که هرگز برای آنها خانه نشد. پاسپورتهایشان را دولت ایران گرفته و پاره کرده، پول پیش خانههایشان را صاحبخانههای ایرانی دزدیدهاند و پس نمیدهند.
خیلی از آنها حتی نمیدانند افغانستان چه شکلی است، مثل حنا، دختر هشت سالهای که در ایران به دنیا آمده اما حالا باید به جایی برود که نمیداند کجاست. خیلی از آنها زنانی هستند که خواهرانشان دو سال پیش در بحبوحهی جنبش ژینا به خیابانهای کابل رفتند و زیر چکمه طالبان فریاد «زن، زندگی، آزادی» سر دادند در حمایت و همراهی با زنان ایرانی. اما حالا بیهیچ نصیبی از آزادی به نیمهی تاریکتری از زندگی هل داده میشوند. خیلی از آنها بیمارانی هستند که دورهی درمانیشان نیمهتمام مانده، از بستر مریضی بلندشان کردهاند و اگر از هرم بیرحم گرما در شهرهای مرزی هم جان سالم به در ببرند، روشن نیست در افغانستان چگونه بتوانند به پروسه درمانی بازگردند.
همهی این صدهزار نفر که تنها در سه روز از ایران اخراج شدهاند، بخشی از سرمایه اجتماعی در ایران بودند که خیلیها هنوز آنها را «مهمان» مینامند، اما چرا سخت است پذیرفتن اینکه آنها مهمان نبودند، آنها از خانههای خودشان رانده شدهاند، از خیابانهای شهرهایی که به قدمهای آنها عادت دارند و بوی تنشان را تا همیشه در یاد خواهند داشت. حتی اگر این صدهزار نفر در ذهن بیشتر ایرانیها تنها «اعداد»ی بیاهمیت باقی بمانند، تاریخ نه ردپای آنها را از حافظهاش پاک میکند و نه گامهای سیاه فاشیسم را که در تیر ماه ۱۴۰۴ شمسی، خانه به خانه رفت تا روزگار افغانستانیها را در ایران به آتش بکشد، آتشی به مراتب مهیبتر از آنچه دو سال پیش در میبد یزد در خانهی افغانستانیها زدند.
آتشبسی که برای افغانستانیها پایان آتش نبود
این تابستان با همهی فصلهای دیگر فرق میکند، موج افغانستانستیزی که حکومت ایران از ماهها پیش آغاز کرده بود اینبار به اوج تاریک خود رسیده و دیگر چیزی جلودار آن نیست. حمله اسرائیل و دوازده روز جنگ بیامان بهانه را دست حکومت داده تا برنامهاش را برای اعمال خشونت سیستماتیک علیه افغانستانیها اینبار به بهانه «جاسوسی» بهصورت کامل پیاده کند. اخراج افغانستانیها از ایران تنها چهار روز پس از آتشبس، یکی از چهرههای عریان عواقب جنگطلبی و نظامیگری است که به گفتمان «امنیتیسازی» پیوند میخورد.
وقتی بحرانها و منازعات نظامی آغاز میشوند، اولین قربانیان همیشه کسانی هستند که هیچ قدرتی ندارند. در چنین فضایی، گفتمان «امنیتیسازی» هر چیزی را تهدید تلقی میکند. انسانها بدل به «خطر بالقوه» میشوند و سیاستمداران با تکرار مفاهیم مبهمی مثل «امنیت ملی» و «حفظ نظم» خشونت سیستماتیک را عادیسازی میکنند. اما ستیز با افغانستانیها موجی است که از مدتها پیش از سوی برخی خبرنگاران نزدیک به حکومت راهاندازی و حمایت شد و سایه مهیب آن را بسیاری حتی در دوازده روز جنگ هم حس کردند. این را در روایتهای متعدد بازمانده از روزهای جنگ میتوان شنید، وقتی نازنین، ۲۷ساله و ساکن تهران از احساساتش بلافاصله پس از آتشبس میگوید:
شاید جنگ به ظاهر تموم شده باشه، اما هنوز احساسات و هیجاناتی که از بابت همین رخداد تجربه کردم در بدنم با همان شدت در جریانه، احساساتی که حتی مربوط به رخدادهای پس از جنگ برای من افغانستانی ساکن ایران است. شاید اولین کاری که اکثریت آدمها پس از اعلام آتشبس انجام دادهاند قدم به بیرون گذاشتن و دیدن دوستان باشد من اما جز حیاط خانه، راهی به بیرون پیدا نکردهام، گویی فقط برای دیدن خورشید و لمس باد و شکل دادن به ابرها را از همین سقف کوچک حیاط خانه اجازه دارم تجربه کنم. درست از روزی که خبر پخش جعلی جاسوسی افغانستانیها به بیرون درز پیدا کرد و منتشر شد، تنها مأمن من همین خانهی چهار دیواری شد. ایستبازرسیها، بسیجیها و حتی مردم معمولی دست به دست هم داده بودند تا دنیا را برای من تنگتر و ناشناختهتر کنند، نمیتوانم دوستانم را ببینم، بغل کنم، نمیتوانم همین خوشی اندک را بر خودم ارزانی بدارم.
چرا؟ چون همهجا هزاران چشم برای وارسی نازنین و سایر افغانستانیتباران در ایران وجود دارد:
چیزی که اکنون در هر لحظه خارج از این خانه تجربه میکنم، امنیتی که به معنای واقعی کلمه برای من از بین رفته است. در تمامی ایست بازرسیها، در خیابانهای معمولی فارغ از پلیس که بسیجیها حضور دارند، امنیتی برای من نیست. اگر در ماشین یا پیاده باشم فرقی ندارد، فرمان ایست صادر میشود، اول با نگاهشان تمامی من را زیر ذرهبین قرار میدهند، گویی که با دشمن هزارسالهی خود قرار ملاقات کردهاند، بعد تمامی وسایلم را مورد کنکاش قرار میدهند، در ابتدا لباسهای تنم و بعد وسایل همراهم، یک به یک چک میشوند در نهایت اگر مورد مشکوکی یافت نکردند دست به گریبان گوشی و مدارک میشوند و وقتی خیالشان از بابت زیر و رو کردن تمام من راحت شد، آنگاه ولت میکنند تا ایست بازرسی بعدی یا بسیجی بعدی که در خیابان حضور دارد. من حتی نمیدانم حق دیدن دیگران، نفس کشیدن، عشق را دریافت کردن از دوستانم دارم یا نه، من نمیدانم چگونه از خانه بیرون بروم در حالیکه زیر ذرهبین نباشم.
قصهپردازیهای فاشیستی علیه افغانستانیها و عادیسازی خشونت
این اولین بار نیست که خبرهای جعلی، انگشت اتهام را به سوی افغانستانیها دراز میکند؛ از اتهام خشونت و جرم و جنایت حالا رسیدهایم به جاسوسی! گفتمان امنیتیسازی در شدیدترین شکل خود در حال اثرگذاری است و این را ایرانیان افغانستانیتبار بهتر از هرکس دیگری احساس کرده بودند حتی در روزهای حمله اسرائیل؛ همانگونه که ریحانه، از ساکنان تهران میگوید:
اوایل جنگ، بسیاری از مردان افغانستانی که از یکی از محلههای معروف تهران ( سهراه ...) عبور میکردند مورد هجوم اهالی محل قرار گرفتند. مردم به آنها میگفتند که شما کشور را خراب کردهاید. چند بار با یکی از اهالی آن محل به تماس شدم و اوضاع را پرسیدم. گفتند بعد از چند روز اوضاع آرام شد.
حسام، ۴۵ ساله هم روایت دیگری دارد از آزار و خشونت ماموران پلیس:
کارگران افغانستانی برای حمل لباسهای کار و وسایل کارگری از کولهپشتی استفاده میکنند. ماموران دنبال یک کارگر افغانستانی میافتند و وقتی او به محل کارش می رسد درب کارخانه را میخواهد ببند که چند مامور وارد کارخانه میشوند و این کارگران را کتک میزنند و به آنها میگویند با ما بیایید به اردوگاه؛ با اینکه اینها همه کارت شناسایی داشتند. یکی از آنها میگوید ما که نمیتوانیم بدون اجازه صاحبکار اینجا را رها کنیم، میخواهیم یک زنگ به صاحبکار بزنیم. صاحبکار میگوید جرم آنها چیست؟ پلیس میگوید کوله پشتی داشتند، مشکوکاند. بعد صاحبکار میگوید که اینها کارگران من هستند و در کولهپشتیشان لباس کار و وسایل کارگری دارند. پلیس با شنیدن این توضیحات محل را ترک میکند بدون اینکه درباره تحقیر و خشونت و آزاری که داده جوابگو باشد.
امیر، ۴۰ ساله کوتاه اما اثرگذار از روزهای جنگ میگوید:
ما در یک محلهای در حاشیهی شهر تهران زندگی میکنیم . با شنیدن خبر حمله، خانهمان را ترک کردیم. ما قبل اینکه از اسراییل بترسیم از حملهی مردم به خانههایمان ترسیده بودیم...
این ترس نه بیدلیل بود و نه از سر توهم، بلکه ریشه در سالها تبعیض و خشونت و ستم علیه افغانستانیها داشت. ریشه در تیترهای سیاه روزنامهها و قصهپردازیهای فاشیستی درباره افغانستانیها، سربار نامیدن آنها، انتشار اخبار دروغ و جعلی درباره آمار جرم و جنایت مهاجران، و این اواخر درباره متولد شدن انبوهی از نوزادان افغانستانی در ایران. جامعهای که به دنیا آمدن انسان افغانستانیتبار را تهدید نامید، در برابر قتل پاکبان نوزده سالهی افغانستانی سکوت کرد، خواستار اخراج افغانستانیها شد؛ امروز هم ضرب و شتم یک نوجوان افغانستانی را توسط دو نوجوان ایرانی تماشا کرد و دم نزد، برخورد وحشیانه پلیس ایران با افغانستانیهای اخراج شده را دید و صدایش بلند نشد، گریههای مردی را شنید که میگفت «من پاسپورت داشتم، ویزا داشتم، همه چیز من را گرفتند، مگر من انسان نیستم...»، ولی چشمش را به روی او و هزاران چشم گریان و پای سرگردان بست.
جامعهای که وجود نوزاد افغانستانی را برنمیتابید، امروز نیز به تماشای اخراج خانوادهای نشست که هفتاد سال پیش به ایران مهاجرت کردند، بچههایشان در ایران متولد شدند و رشد یافتند و حالا نوهی ده سالهی آنها در راه بازگشت به افغانستان است، به کشوری که نه تنها آن را ندیده و نمیشناسد بلکه فقط دو سال دیگر میتواند در آنجا درس بخواند و سرنوشت او بهعنوان یک زن از این پس به تبعیض و خشونت و ستم بیشتر پیوند میخورد.
صد هزار افغانستانی نه فقط در گرمای ۴۲ درجه سانتیگراد، بیآب، بیغذا، بیسایبان رها شدهاند، بلکه سکوت سنگین تریبونهای حقوقبشر ایرانی و بینالمللی نیز بر سرشان سایه انداخته است. گویی تنها حامیان آنها گروههای داوطلبانه از میان مردم هرات هستند که دارند بهصورت خودجوش برای مردم مانده در مرز آب و غذا تهیه میکنند. از سوی مرزهای ایران اما صدای سکوت مهیبی به گوش میرسد که در آن نعرههای فاشیسم را عریانتر از هر زمان دیگری میتوان شنید.
نظرها
نظری وجود ندارد.