دیدگاه
برآمدن فاشیسم از انقلابِ ناکامِ فلسفهی دانشگاهی
ترجمه: محدثه الفت شایان
اُتو پانس - فلسفهی آکادمیکِ حرفهای، وظیفه اخلاقی دارد که مسیرش را بهطور اساسی تغییر دهد؛ چرا که نبود فلسفهی جدی و واقعی، شانس هرگونه تغییر سیاسی اصیل یا مقاومت در برابر دیکتاتوری فکری را تقریباً به صفر میرساند.

منبع: شاتراستاک

والتر بنیامین (Walter Benjamin)، فیلسوف آلمانی-یهودی، اغلب با این نقلقول شناخته میشود: «پشت هر فاشیسمی، انقلابی ناکام وجود دارد». گفته میشود که او این ایده را در مقالهی «نظریههای فاشیسم آلمانی» (Theories of German Fascism) مطرح کرده است؛ مقالهای که در مجموعهای به کوشش ارنست یونگر (Ernst Jünger) گردآوری و با عنوان «جنگ و جنگجو» (Essays War and Warrior) در سال ۱۹۳۰ منتشر شد.
گرچه این جمله بهصورت دقیق در آن مقاله نیامده، اما بنیامین به ریشهای اشاره میکند که به باور او باعث شکلگیری فاشیسم آلمانی شد. از دید او، شکست آلمان در جنگ جهانی اول هرگز بهدرستی پذیرفته نشد، بلکه درونی گشت و به مرحلهی اول جنگی ابدی تبدیل شد. در این روایت، جنگ نه یک واقعهی تاریخی، بلکه نوعی سرنوشت برای آلمان و سرباز آلمانی به شمار میآمد. این سرنوشت چنین مقدر شده بود که این سرزمین و مردمانش پس از شکست، دوباره برخیزند و دشمنان را مغلوب سازند.
فاشیسم به شکل واکنشی ضروری به نتایج فاجعهبار جنگ اول جهانی نمایش داده میشد. حتی بدتر از آن، خودِ جنگ به افسانه و اسطوره بدل شد و خونریزی به موضوعی فرهنگی و روشنفکرانه تبدیل گشت. این درهمآمیختگی نازیها با فرهنگ، صرفاً ویژگی منحصربهفردِ رژیم هیتلر نبود، بلکه عنصری بنیادین در ایدئولوژی فاشیستی بود و همچنان نیز میتواند باشد.
نمونهی معروف آن راینهارد هیدریش (Reinhard Heydrich)، یکی از مقامهای ارشد نازی است که شبها با دوستانش آثار بتهوون را مینواخت. این نمونه بهخوبی نشان میدهد که چگونه یک فرد میتوانست در روز یک وحشیِ عاملِ نسلکشی «ضروری» باشد؛ و شب با خیالی آسوده، در یک مهمانی شام به موسیقی کلاسیک گوش دهد و به فرهنگ والای خود ادای احترام کند.
این وسواس فرهنگی در میان نخبگان نازی بهقدری شدید بود که هانس هلموت کیرشت (Hans Hellmut Kirst)، نویسندهی آلمانی، در رمان «کارخانهی افسران» (Fabrik der Offiziere) در سال ۱۹۶۰ آن را بهدقت به تصویر کشیده است. در این داستان، افسران نازی هنگام غروب گرد هم میآیند و دربارهی مفاهیمی چون «شخصیت سرباز آلمانی»، «وفاداری» و «رسالت ملت آلمان» بحث میکنند تا گذشتهای پرافتخار و اسطورهای برای توجیه خشونتشان بسازند.
یکی از شخصیتها میگوید:
روح نوردیک، خدایان آسیری (Asen) و این چیزها همیشه روحم را به لرزه درمیآورند. من همواره نیاکان مادریمان، اِدا (Edda)، را فرامیخوانم و آنها دوباره به من شجاعت میبخشند. البته نمیخواهم بگویم بدون اینها شجاعتم را از دست میدهم، اما اگر ما روح آلمانی را نداشتیم... برخلاف این فرانسویهای فاسد، آمریکاییهای گانگستر و روسهایی که جای خود دارند... اینها واقعاً بهم میآیند: تبار آلمانی، نیاکان ما، خون و خاک (Blut und Boden)، یک تکه از سرزمین... چنانکه همسرم میگوید: «وقتی بوی خون و خاک آلمان را حس میکنم، بیاختیار اشکم درمیآید و از آن خجالت نمیکشم.» [۱]
کیرشت در اینجا و با روایت و تمثیل بهخوبی نشان میدهد که این اسطورهپردازیهای نوردیک تا چه حد مصنوعی، ساختگی و ناپخته بودند. این ایدهها نه از درکی عمیق، بلکه از ذهنیتی گریزپا و ناتوان در پذیرش واقعیتهای زمان حال نشئت میگرفتند. آنها از «فرهنگ» برای توجیه خشونتشان استفاده میکردند. همانطور که ماکس هورکهایمر (Max Horkheimer) گفته است:
سوپرایگو (Superego) (فراخود یا وجدان اخلاقی)، وقتی در درون آدمی ضعیف باشد، در جامعه تبدیل به جلاد میشود. این افراد، همزمان که تصور میکنند از مدافعان تمدن هستند، امیال سرکوبشدهشان را به اسم مفاهیم دست بالا فرهنگی رها میکنند.» [۲]
در واقع، چنانکه کیرشت نشان داد، همانهایی که شبها بتهوون مینوازند و خود را مدافع تمدن میدانند، روزها دست به نسلکشی میزنند.
امروز، با ظهور شخصیتهایی مانند دونالد ترامپ و امواج ملیگرایی افراطی در اروپا، این مباحث دوباره موضوع روز شدهاند. برای مثال، ویدئویی از کنفرانس آلت-رایت (Alt-Right) در واشنگتندیسی، واکنشهای گستردهی انزجار را برانگیخت. در این ویدئو، ریچارد بی. اسپنسر (Richard B. Spencer)[۳]، سخنرانی خود را با «درود بر ترامپ» (hail Trump) آغاز کرد و خواستار «پاکسازی قومی مسالمتآمیز» شد. [۴]
ظهور چنین دیدگاههایی در رسانهها تحلیل شده و علل گوناگونی برای آن برشمردهاند. برخی انگشت اتهام را به سوی تبعیض اقتصادی، جهانیشدن یا نظام آموزشی نشانه میروند. در حالی که دیگران به ظهور تیپ «مرد سفیدپوست عصبانی» اشاره میکنند؛ یعنی طبقهی کارگر ناراضی که احساس میکند عقب مانده است. مشاهدهی هورکهایمر دربارهی سوپرایگو (یا همان فراخود) که در جامعه نقش جلاد را ایفا میکند، در تجمع های ترامپ به واقعیتی ملموس تبدیل شد؛ تجمعاتی که برخی آن را مظاهر ترسناک فاشیسم قدیمی توصیف کردند.
ممکن است برخی یا همهی این عوامل در ظهور فاشیسم در شکل جدید و قرن بیستویکمی آن نقش داشته باشند یا نداشته باشند. با این حال، من موقتاً این دلایل را کنار میگذارم تا بر علتی دیگر تمرکز کنم؛ علتی که به نظرم بنیادیتر، نامرئیتر و در نتیجه خطرناکتر است. علت این امر، ناتوانی نهاد دانشگاهی (و بهویژه فلسفهی دانشگاهی حرفهای) در صورتبندی و ارائهی چشماندازهای فکری برای آیندهی جامعه و پرداختن به مسائل اجتماعی بهگونهای است که جایگزینهایی جدی و معنادار برای اندیشهی سیاسی معاصر ارائه دهد. این خلأ فکری، با فرهنگ و روایتهای اسطورهای از سرنوشت ملتها جایگزین شده است.
به نظر من، این شکست، همان انقلاب ازدسترفتهای است که والتر بنیامین از آن حرف میزد. اگر منطق او را تا انتها دنبال کنیم، باید بگوییم که ظهور فاشیسم معاصر، نتیجهی مستقیم این شکست فکری است. این نئوفاشیسم نیز خود را همچون پیامد ناگزیر دنیای جهانیشدهی امروز و آخرین خط دفاعی ضروری معرفی میکند. ما امروزه شاهد بازگشت فاشیسم هستیم، زیرا اندیشمندان و دانشگاهیان در تولید اندیشههای تازه، شکست خوردهاند.
تأکید بر تاریخ ملتهای مستقل اروپایی و شعار انتخاباتی ترامپ «عظمت را به آمریکا بازگردانیم»، هر دو به ایدهی «تِلوس» یا غایت الهی (([divine] telos اشاره دارند. این ایده معتقد است که ملتها، خود حیاتی مستقل و سرنوشتی از پیش تعیینشده دارند و سرنوشتی که باید توسط مردمشان محقق شود. [۵] مشکل این مفهوم از سرنوشت این است که معمولا برای تحقق آن، باید نوعی «کار کثیف و قربانی سازی دیگری» انجام شود.
این کار ممکن است شامل پاکسازی قومی، سیاستهای سرکوبگرانه یا گسترش قدرت دولت باشد. همهی اینها با توسل به گذشتهای اسطورهای و با وعدهی ساختن آیندهای درخشان توجیه میشود. در واقع، اصول بنیادین نئوفاشیسم را میتوان بهخوبی در این فرایند مشاهده کرد.
در ادامه، از این فرضیه دفاع خواهم کرد که تفکر معاصر، بهصورت ناخودآگاه، زمینه را برای بازگشت نئوفاشیسم فراهم کرده است.
انتقاد تند والتر بنیامین نسبت به این فرایند شاید اغراقآمیز به نظر برسد، اما به نظر من، او نکتهای اساسی را مطرح میکند. او معتقد است وقتی رشتههای دانشگاهی از کارکرد اصلی خود، یعنی حفظ تفکر انتقادی و کاربردی در جامعه، باز بمانند؛ از صحنه کنار میروند. در نتیجه، آنها دیگر نمیتوانند مهمترین وظیفهی خود، یعنی آموزش انسانها برای اندیشیدن مستقل دربارهی ارزشها را انجام دهند.
وقتی این توانایی انتقادی و ظرفیت گفتوگو از دست برود، درهای پذیرش بیچونوچرا به روی جهانبینیهای بدلی و جعلی باز میشود. دلیل این پذیرش هم آن است که دیگر کسی مهارت، علاقه یا توان فکری لازم برای افشای آن جهانبینیهای جعلی را ندارد.
در همین راستا، ترکیبی از دو عامل، یک چرخهی معیوب ایجاد کرده که فلسفهی واقعی و جدی را به تدریج تضعیف کرده است. این دو عامل عبارتند از:
- پدیدهای که «زد» (Z)[۶] آن را «روشنگریِ سطحی/ ناکارآمد» (Enlightenment Lite)[۷] مینامد.
- تأکید بیش از حد بر عقلانیت ابزاری در فلسفهی معاصر.
در ادامه، این تحولها را با جزئیات بیشتر بررسی میکنیم.
روشنگریِ سطحی بهعنوان شیوهی غالب
این روایت، بر تأثیر ارزشهای جهانشمول غربی بر سایر فرهنگها در سطح جهان و پیامدهای منفی این روندها تاکید دارد. همچنین، تمرکز اصلی آن بر مطالعات پسااستعماری، چندفرهنگگرایی، مطالعات جنسیت، لیبرالیسم برابریخواه، اهمیت دیدگاههای غیرغربی و فمینیسم موج سوم است.
رویکرد معرفتشناختی آن عمدتاً نسبیگرایانه است؛ در این دیدگاه، هرگونه ادعای عینیت بهعنوان سلطهگری غرب یا صرفاً یک «روایت» یا «گفتمان» دیگر، رد میشود.
در این میان، بهویژه، جریان اصلی چپگرای دانشگاهی لیبرال عمدتاً درگیر مسائل فرهنگی و هویتی شده؛ تا جایی که «رهایی» (emancipation) با نسبیگرایی فرهنگی و ترویج تنوع بهخاطر خودِ تنوع، یکی گرفته شده است.
با توجه به این گرایش، پدیدهی معاصر «جنگجویان عدالت اجتماعی» (Social Justice Warriors یا به اختصار SJWs) رویدادی مجزا نیست، بلکه نقطهی اوج منطقی روندی فکری است که طی سی سال گذشته در دانشگاهها شکل گرفته است. وقتی تفکر انتقادی بهعنوان نوعی سلطهگری تفسیر شود، دیگر امکان زیر سؤال بردن وضع موجود وجود ندارد.
این شیوه، بهتدریج دانشگاهیانی را پدید آورده که خود را «روشنگر» میدانند، بدون آنکه واقعاً به شیوهی انتقادی فکر کنند. آنها باورهای رایج لیبرالیسم برابریخواه، خداناباوری، سیاستهای کلیِ لیبرال و گاهی هم سیاستهای هویتی را بدون اندیشهی مستقل پذیرفتهاند.
حرفهگرایی پوزیتیویستی و عقلانیت ابزاری
این روایت را میتوان تصویر آینهایِ ایدئولوژیکِ «روشنگریِ سطحی/ ناکارآمد» دانست. این دیدگاه بر سرشت ابزاری (inherently instrumental) و حرفهایِ دانش تأکید میکند و به برداشتی کمابیش پوزیتیویستی از علم پایبند است.
این نگاه، ذاتاً ابزاری است: تولید دانش در آن بر پایهی حل مسئله استوار است و خودِ این تولید دانش، زیربنای فکریِ تولید صنعتی محسوب میشود. در این دیدگاه، تفکر انتقادی تنها زمانی مفید است که به راهحلهای بهتری منجر شود که قابلیت تجاریسازی داشته باشند.
در چنین چارچوبی، دانشگاه به شاخهی فکری شرکتهای بزرگ تبدیل میشود و عقل، جایگاه مستقل خود را از دست داده و در خدمت بازار قرار میگیرد. هورکهایمر در این باره مینویسد:
خردی که استقلال خود را واگذار کرده، به ابزاری بدل شده که تنها معیار ارزشگذاریاش، نقش آن در فرآیند تولید سود اقتصادی و اجتماعی است. تنها ملاک آن ارزش عملیاتی و نقشش در سلطه بر انسان و طبیعت شده است. [۸]
در این باره، هورکهایمر پیوند میان «خردِ خودبنیاد» و «خردِ خادم» را چنین ترسیم میکند:
- خرد، وقتی به ابزاری خنثی برای حل مسئله تقلیل یابد، استقلال خود را از دست میدهد. در این حالت، دیگر نمیتوان آن را به شیوهای متفاوت از یک ابزارِ صرف به کار گرفت.
- در مقابل، خرد خودبنیاد همواره خطرناک تلقی میشود، زیرا به سادگی در دام «آگاهی کاذب» یا چارچوبهای ایدئولوژیک گرفتار نمیآید.
ترس و لرز، گناه و دیکتاتوری فکری
روشنگریِ سطحی/ ناکارآمد بهقدری بر سیاست غالب تأثیر گذاشته که «جو لولهکش»[۹] (یا معادل اروپایی او) از آن خسته و سرخورده شده است، چرا که دیگر نمیتواند باور کند رهبران حزبی که به آن اعتماد داشته، نمایندهی ارزشها و باورهای او هستند.
در بدترین حالت، او احساس میکند که دیگران با او از موضع بالا صحبت میکنند. این حس، واکنشی دفاعی و خشمآلود ایجاد کرده و او را مستعد پذیرش گفتارهایی دربارهی «جنگ ابدی» یا «سرنوشت ملی» میسازد.
از سوی دیگر، تفکر انتقادی در قالب عقلانیت ابزاری نیز توانایی پاسخگویی را ندارد. والتر بنیامین بهدرستی اشاره میکند که عقلانیت فنی، فقط «کمترین میزان روشنگری اخلاقی» را ارائه میدهد. [۱۰] حتی پیچیدهترین و دقیقترین نظامهای فلسفی نیز ممکن است در روشنگری نسبت به پرسشهای بنیادین اخلاقی ناکام بمانند.
رشتههای دانشگاهیِ بیشازحد تخصصیشده، ارتباط خود را با مسائل واقعی و ملموس از دست دادهاند. به همین دلیل، احتمال آن که یک متخصص معرفتشناسی یا فلسفهی ذهن بتواند مهارتهای تفکر انتقادی دربارهی مسائل اجتماعی معاصر را به دانشجویان بیاموزد، بسیار پایین است.
در سایت «علیه فلسفهی حرفهای» (APP)، بارها دربارهی خطر پارهپاره شدن فلسفه بحث کردهایم. یکی از پیامدهای این روند، شکلگیری نوعی روشنفکر است که دیگر توانایی تفکر میانرشتهای را ندارد. این روشنفکران جدید و متخصص، از عرصهی عمومی کنارهگیری کردهاند و به نظر میرسد علاقهای به مشارکت انتقادی در مسائل اجتماعی ندارند. در نتیجه، شکلگیری افکار عمومی به رسانهها، «نظر سازان» و سیاستمداران واگذار شده است.
با این پیشزمینه، پیروزی ترامپ در انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا بهسادگی قابل درک میشود. هیلاری کلینتون نتوانست به ترسها و علایق بخش بزرگی از جامعه پاسخ دهد؛ بخشی که صولاً هیچ علاقهای به وقایع فراتر از مرزهای ایالات متحده ندارد. در مقابل، سیاستهای ترامپ – بهویژه ساخت دیوار میان آمریکا و مکزیک – بازتابی تجلی این سبک از تفکر بود. در نتیجه، دیوار میان مکزیک و آمریکا، تقریباً نماد کامل و فضاییِ فرایندی ایدئولوژیک است: «هیچچیز نبین، هیچچیز نشنو.»
نسخهی سطحی روشنگری، با روایتهای غالب خود از چندفرهنگگرایی، مدارا و مصرفگرایی مسئولانه، نمیتواند پاسخی درخور به گفتمان راست نو ارائه دهد. این گفتمان راستگرا پیرامون ترسپراکنی و ایدهی «تِلوس سیاسی» (political telos) گرفته است؛ ایدهای که معتقد است ما باید در مسیر سرنوشت کیهانی خودمان وظایف خود را به انجام برسانیم.
خودِ این نسخهی سطحی، یک کالاست؛ یک کالا و یک نگرش ایدئولوژیک است. این نوع از روشنگری، خود به کالایی ایدئولوژیک تبدیل شده است؛ نگرشی که تفکر انتقادی را کنار گذاشته و به جای آن، اصول کلی و آسانفهمی را نشانده است که هیچکس از طبقهی متوسط با آن مخالفتی ندارد.
سطحیبودن این گفتمان بهقدری است که حتی توان آغاز پاسخدادن به واکنش غریزیِ ناشی از ترس را هم ندارد؛ واکنشی که متأسفانه، سنتی بسیار دیرینهتر دارد:
همین نکته، ناتوانی غمانگیز استدلالهای دموکراتیک را توضیح میدهد؛ ناتوانیای که هرگاه این استدلالها با روشهای تمامیتخواهانه روبهرو شدهاند، خود را نشان داده است. برای مثال، در جمهوری وایمار، مردم آلمان تا زمانی که فکر میکردند دموکراسی پشتوانهای واقعی دارد، وفادار به قانون اساسی باقی ماندند (...) هیتلر با اشارههایی پنهان به مخاطبانش القا میکرد که قادر است نیرویی پدید آورد که به نام آن، ممنوعیتهای اعمالشده بر طبیعتِ سرکوبشدهی انسان برداشته شود. [۱۱]
«نزاکت سیاسی»، لیبرالهای چپ در اروپا و آمریکا را به افرادی خودسرزنشگر تبدیل کرده که از «احساس گناه سفیدپوستی» رنج میبرند. این احساس گناه، از تفکر غیرانتقادی، برابریخواهی سادهانگارانه و ناتوانی در مواجهه با گذشته یا اندیشیدن مستقل، تغذیه میکند.
این پدیدهها در کنار هم، ناخودآگاه ایدئولوژیکی را شکل دادهاند که توان ارزیابی انتقادی ظهور نئوفاشیسم را ندارد؛ چراکه هیچ چشمانداز سیاسی جایگزین و واقعی در برابر آن وجود ندارد. بدتر از آن، هر تفکر انتقادی که با «روشنگریِ سطحی» همسو نباشد، باید از طریق چرخههای تکرارشونده و فزایندهی خودسرزنشی، توبه و تسلیم، سرکوب شود. این فرایند توسط یک دیکتاتوری فکریِ فوقنظارتی، اعمال میشود.
این چرخهی خودسرزنشی، پادزهری برای تفکر واقعی است، زیرا از پیش، محدودههای مجاز برای تفکر انتقادی را تعیین میکند. اگر کسی این محدودهها را بپذیرد، کاملاً قربانی چیزی است که مارکس آن را «آگاهی کاذب» نامید؛ یعنی درونیسازی ایدهها، مفاهیم، هنجارها و ایدئولوژیِ ستمگر، بدون آنکه متوجه آن باشد. هیتلر توانست دقیقاً از چنین آگاهی کاذبی در آلمان پیش از جنگ جهانی دوم بهره ببرد. نئوفاشیسم معاصر نیز میتواند از همین آگاهی کاذب که مشخصهی اصلی «روشنگری سطحی» است، تغذیه کند.
همین مکانیسم «آگاهی کاذب»، تا حدی نفوذ «جنگجویان عدالت اجتماعی» را توضیح میدهد. وقتی یک نسل از دانشگاهیان با «روشنگریِ سطحی» خو گرفته باشند، نمیتوان انتظار داشت که بتوانند پاسخ قانعکنندهای به درخواستهای نامعقول «جنگجویان عدالت اجتماعی»هایی مانند «فضاهای امن»، «شستوشوی ایدئولوژیک»، «هشدارهای حساسیتزا»، یا اجبار به استفادهی خاصی از زبان بدهند.
تحلیل انتقادی هورکهایمر در اینجا همچنان معتبر و قابل اتکا است. هژمونی «روشنگریِ سطحی» به «جنگجویان عدالت اجتماعی» اجازه داده است تا نفوذ قابل توجهی، بهویژه در فضای آکادمیک امروز، کسب کنند. شیوهی مناظرهی آنها، نشاندهندهی غیاب تفکر-انتقادی در فلسفهورزی و آگاه به تاریخ است.
این غیبت تراژیکِ نیروی فکریِ فلسفه انتقادی، در بستری که آگاهی کاذب ناشی از لیبرالیسم چپگرای روشنگری سطحی بهطور گسترده رواج یافته، همراه با نظریهی «فراموشی نهادی» و تصور فلسفه بهعنوان حل مسئلهای صرفاً فنی، کاملاً قابل درک است. [۱۲]
نمیتوان از دانشگاهیانی که در یک چهارچوب ایدئولوژیک با موضوعات ازپیشتعیینشده مانند چندفرهنگیگرایی، خداناباوریِ روشنفکرانه اما سطحی، و برابریخواهی سادهانگارانه را دنبال میکنند، انتظار داشت که پاسخهای سیاسیِ دقیق و کارآمدی به مطالبات روز ارائه دهند.
در نهایت، اگر نظریهی سیاسی غالب اینقدر درست بودند، چنین پسرفتهایی نباید اتفاق میافتاد. به همین دلیل، جای تعجب ندارد که جای تعجب نیست که لیبرالهای چپِ «روشنگری سطحی»، بهویژه فیلسوفان آکادمیک، از پیروزی ترامپ کاملاً غافلگیر شدند. بازگشت به یک دیکتاتوری نئوفاشیستی، چیزی نبود که آنها حتی از دور نیز پیشبینی کرده باشند. بر اساس تمام نظریهها و بیانیههای سیاسیشان، چیزی نبود که حتی بهطور دور هم در تصورشان میگنجید. آنها اساساً محصور در تفکرات خود امکان، پیشبینی چنین چیزی را نداشتند.
همچنین تمرکز بر موضوعات مد روز فلسفی، «فراموشی نهادی» و تصور فلسفه بهعنوان کار فنی را تقویت کرده است. آنچه در اینجا نیاز داریم، آگاهی تاریخی در ابعاد وسیع است.
در همین راستا هورکهایمر استدلال میکرد که «خرد، یعنی توانایی اندیشیدن مستقل دربارهی ارزشها». این توانایی در دهههای گذشته از فضای آکادمیک حذف شده است، زیرا تفکر مستقل را نمیتوان با حفظ کردن یا اجماع گروهی آموخت و احتیاج به زمینهها و ابزاری دارد که در پسزمینههای فکری و فلسفی حاکمشده در دانشگاهها امکان تحقق آن میسر نیست. [۱۳]
ظهور نئوفاشیسم، نشانهای است از اینکه فلسفهی حرفهای نتوانسته است مسئولیت خود را در تربیت اخلاقی و تفکر نقادانه ایفا کند. به این ترتیب، شکست فلسفهی حرفهای، در واقع شکست یک انقلاب است: فرصتی از دسترفته برای ترویج مهارتهای تفکر انتقادی که ذاتاً با نوعی سیاستورزیِ اخلاقمحور پیوند خوردهاند؛ شکلی از سیاستورزی که میتواند بهطور مستقیم به سود جامعه عمل کند.
در پایان، بازمیگردم به قاعدهای از ایمانوئل کانت که بر این اصل تأکید دارد: «نباید اجازه داد تصمیمات سیاسیای اتخاذ شود که تأثیرات منفیِ آن متوجه نسلهای آینده گردد.» چراکه هر تصمیمی برای تسلیم داوطلبانه در برابر دیکتاتوری -چه فکری باشد و چه سیاسی-تصمیمیست که نسلهای بعدی دیگر نمیتوانند آن را پس بزند، و از اینرو، تصمیمی غیراخلاقی است. [۱۴]
پس فلسفهی آکادمیکِ حرفهای، وظیفه اخلاقی دارد که مسیرش را بهطور اساسی تغییر دهد؛ چرا که نبود فلسفهی جدی و واقعی، شانس هرگونه تغییر سیاسی اصیل یا مقاومت در برابر دیکتاتوری فکری را تقریباً به صفر میرساند. این مقاومت، چه در برابر دیکتاتوری «موجه سیاسی» و چه در برابر زیرشاخهی نئوفاشیستی آن، ضروری است.
این مطلب ترجمهای است از: Professional Philosophy’s Failed Revolution نوشته Otto Paans
یادداشتها و پانویسها:
۱) بخشی از ترجمهی نویسنده از نسخهی هلندی کتاب «کارخانهی افسران» اثر هانس هلموت کیرشت، ترجمهی کور هُلشت، منتشر شده در آمستردام توسط انتشارات بوکری، صفحهی ۱۵۸.
Hans Hellmut Kirst, Fabriek van Officieren, transl. Cor Holst (Amsterdam: De Boekerij, 1980) p. 158.
۲) ماکس هورکهایمر در کتاب «خسوف خرد» که در لندن توسط بلومزبری آکادمیک در سال ۲۰۱۳ منتشر شده، در صفحهی ۸۵ چنین مینویسد.
Max Horkheimer, Eclipse of Reason (London: Bloombury Academic, 2013) p. 85.
۳) نئونازی آمریکایی و تئوریسین توهم توطئه
۴) برای نمونهای مرتبط، به سخنرانی ریچارد اسپنسر در «مؤسسه سیاست ملی» در نوامبر ۲۰۱۶ مراجعه کنید که در وبسایت آتلانتیک در دسترس است.
۵) همچنین، هورکهایمر در همان کتاب، بار دیگر در صفحهی ۸۵ به نکتهای مشابه اشاره میکند.
۶) نام مستعار نویسندهای در سایت «علیه فلسفۀ حرفهای» (Against Professional Philosophy).
۷) بهمعنای روشنفکری لیبرال و پسااستعماری چپگرایانه
۸) در صفحهی ۱۳ همان اثر، هورکهایمر مبنای مفهومی دیگری برای نقد خود بر خرد ابزاری را مطرح کرده است.
۹) ساموئل جوزف ورزلبکر (Samuel Joseph Wurzelbacher)، مشهور به «جو لولهکش» (Joe the Plumber)، شهروند اهل اوهایو و کنشگر محافظهکار (۱۹۷۳-۲۰۲۳) با شغل لولهکشی که در کمپین انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۰۸ آمریکا به نماد مطالبات شهروندان عادی از طبقۀ متوسط به پایین آمریکا بدل شد که زمانی خود را در ارزشها و برنامههای حزب سیاسیاش میدید، اما حالا احساس بیگانگی میکند.
۱۰) والتر بنیامین در «نظریههای فاشیسم آلمانی» در مجموعهی مقالات «جنگ و جنگجو» که بهویراستاری ارنست یونگر منتشر شده، در صفحهی ۱۲۰ دیدگاههای خود را ارائه میدهد.
Walter Benjamin, Theories of German Fascism: On the Collection of Essays War and Warrior, edited by Ernst Jünger, p. 120.
نسخهی آلمانی این مقاله نیز در جلد سوم از مجموعهی آثار گردآوریشده بهویراستاری هلا تیدمان-بارتلس توسط انتشارات زورکامپ، فرانکفورت، ۱۹۷۲، صفحات ۲۳۸ تا ۲۵۰ منتشر شده است:
The German essay is available in Hella Tiedemann-Bartels (ed.) Gesammelte Schriften vol. 3 (Frankfurt: Suhrkamp Verlag, 1972) pp. 238-250.
۱۱) هورکهایمر در صفحهی ۸۴ از کتاب خود نیز به تکرار برخی بنیانهای مفهومی اشاره دارد. دو مقالهی مرتبط دیگر نیز در سایت «علیه فلسفهی حرفهای» منتشر شدهاند:
یکی تحت عنوان «قتل از طریق غفلت: از خوشبینی دانتو تا بدبینی زی»
۱۱) در مقالهی دیگری با عنوان «هدایت بهعنوان اجبار با لبخند: مانعتراشی نظاممند در برابر روشنگری» نیز نویسنده این استدلال را مطرح کرده است.
۱۲) ایمانوئل کانت در مقالهی مشهور خود «پاسخی به پرسش: روشنگری چیست؟» که در سال ۱۷۸۴ نوشته و در کتاب «فلسفهی کاربردی» بهویراستاری پل گایر و آلن وود توسط انتشارات دانشگاه کمبریج در سال ۱۹۹۹ منتشر شده، در صفحات ۱۹ تا ۲۰ به تعریف و چیستی روشنگری پرداخته است.
Immanuel Kant, An Answer to the Question: What is Enlightenment? (1784) in Paul Guyer and Allen W. Wood (eds.) Practical Philosophy (Cambridge: Cambridge University Press, 1999) p. 19-20.
نظرها
حسین جرجانی
با سلام، بزرگترین مشکل روشنفکری در سطح جهانی "تنبلی فکری" است که نتیجه منطقی آن "تقلید" از افکار قدیمی است. در اینجا، مترجم، مقالهای را که ۸ سال پیش در یک سایت "نیمه شخصی" منتشر شده، ترجمه کرده است. نویسنده مقاله، تکیه تام و تمامی به نظریاتی دارد که در سال ۱۹۴۷ منتشر شدهاند. نویسنده و مترجم گمان میکنند که اگر به چاپی از همان کتاب که در سال ۲۰۱۳ بازنشر شده رجوع بدهند، میتوانند کهنهگی افکار خود را از دیدها مخفی کنند. بعد، برای تائید افکار سال ۱۹۴۷ نگاهی به زمانهای دورتر میاندازند و از افکار سال ۱۷۸۴ مدد میطلبند. مطابق نظرات مکتب انتقادی، هر "مکتبی" جایگاه خاص اجتماعی-تاریخی-سیاسی خود را دارد که ارزشهایش را از آن میگیرد. اولین درس از مکتب انتقادی آن است که جایگاه خاص "مکتب انتقادی" با نگاهی انتقادی تحلیل شود. اگر این کار صورت میگرفت، نویسنده و مترجم، به این سادگی، در دام افکار قدیمی نمیافتادند. برای تحلیل انتقادی از مکتب انتقادی، بهتر است که اول تنبلی فکری را به کناری کذاشت. با احترام - حسین جرجانی