خواندن شعر
نسیم خاکسار، داستاننویس، شاعر و پژوهشگر در این متن نگاهی دارد به یکی از آثار احمد شاملو: «از شهر سرد» سروده شده در ۱۳۳۸ خورشیدی. خاکسار میگوید: «توضيح شعر با حذف نيروی خيال كه يک پايه مهم در شعر است و جهان معناپذيری را در آن سيال میكند به دستاويزهایی روی میآورد كه در ذهن و زبان ما ثابت مانده و سنت شدهاند.»

میخواهم از وقت خواندن شعر حرف بزنم. وقت خواندن، در اینجا و این وقت، میشود خواندن يكی از شعرهای به نسبت بلندی از شاملو. اگر بتوانیم روی همین لحظه یا دقیقههای گذرای تاملمان روی شعر كمی درنگ كنیم كار مهمی كردهایم.
هرچند در ادامه این بحث برای ملموس كردن روند خواندن به ناچار پارههای شعر را تا به آخر توضیح میدهم، اما آن را كم اهمیت میدانم. توضیح هر شعری از خود شعر عقبتر است. توضيح شعر با حذف نيروی خيال كه يک پايه مهم در شعر است و جهان معناپذيری را در آن سيال میكند به دستاويزهایی روی میآورد كه در ذهن و زبان ما ثابت مانده و سنت شدهاند. وقتی ما خود شعر یا دقیقتر، متن ادبی را در اختیار داریم كه از توضیح ما جلوتر است و شجاعتر، چرا به زور آن را برگردانیم به زبانی محافظه كار و اسیر شده در معانی و دریافتهایی مسلم و قابل فهم تا ببینیم چه در آن است. نقد چیزی دیگر است. به گونهای همراه اثر راه میرود و در چشماندازی آن سوتر از متن، میشود یك متن تازه كه میتواند متن اصلی را به پیش ببرد. نمونههایی از این نوع نقد چند كتاب است از شاهرخ مسكوب كه روی داستانهای شاهنامه نوشته شده: رستم و اسفندیار و سوگ سیاوش یا عرفان و رندی در شعر حافظ از داریوش آشوری درباره حافظ كه از جهت نقد و پژوهش كارهایی شایسته تامل اند.
پس از این حرفها، برگردیم به همان عنوان وقت خواندن شعر. نخست شروع كردم به خواندن سه چهار جلد كتابی كه از شاملو داشتم تا به یك انتخاب برسم؛ انتخاب یک شعر برای خواندن و فكر كردن به آن. این انتخاب برمیگردد به انتخاب شما كه در واقع علت اولین است. چون بر اساس انتخاب شماست كه شبهایی این چنین برای گفتن درباره ادبیات برگذار میشود. در واقع با انتخاب شماست كه انتخاب من مطرح میشود. انتخاب شعر از شاعری كه از پیش و از سوی شما، حرف و كلامش برای بررسی انتخاب و شناخته شده است. دایره گفتوگو یا دایرههای گفتوگو در این انتخابها به طور معمول و تا حدودی از پیش بسته شده. به طور معمول یا گفتوگو در زمینه وزن و بیوزنی كارهای شاعرست، یا تاثیر پذیریهای او از نثر و شعر كلاسیك زبان فارسی، یا از قلمرو شناخت شاعر از شعر جهان و اندازه دسترسیهای او به ادبیات و شعر جهان و قدر مسلم به قلمروهای مورد علاقه او، یا سخن از تاثیر پذیریهای اوست از خیزشهای سیاسی جامعه یا سرکشی و طغیانهای پر شور او در شعر بر ضد نهاد و نمادهای قدرت در سیاست و مذهب، و وزن امید و عشق به مردم و آینده در كارهای او و چه بسا یافتن تناقضهایی در كارهای او و در نهایت بررسی کارنامه و زحمات شبانهروزی او در زمینه جمعآوری فرهنگ مردم و روزنامهنگاری. حافظه جمعی ما، حداقل همین جمع ما، سرشار از این شناختها از شاملوی شاعر و روزنامهنگار و پژوهشگر است و چیزی كم ندارد.
پس میماند، خود شعر كه همچنان دایره گشودهای است. یعنی در واقع اصلِ انتخابِ ما میشود رویكرد به شعر. یعنی یك دعوت از همگی كه بیاییم شعر بشنویم، بخوانیم و از این گونه. در واقع بزرگداشت از شاملو سببساز این دعوت میشود.
خواندن شعر، هم در خلوت صورت میگیرد و هم در جمع. ولی انگار ما میخواهیم در جمع در حضور هم این شعرخوانی را برپا كنیم.
كار من تا اینجا اگر بخواهم عنوان مقدمه یا درآمد رویش بگذارم مثل كارِ ساززنهایمان است كه برای حس حضور و تمركز و مراقبت مدتی در جمع و روی صحنه با سازهایشان بازی میكنند و هی كوکهایشان را امتحان میكنند. اینها همه برای خلق كردن فضاست. گاه و بیگاه ما سراغ شعرهای شاملو میرویم. موقعیتی ما را میكشاند به سمت آن و دفتری از شعرش را میگشاییم و میخوانیم و در حال و هوای آن در همین جهانمان گردشی میكنیم. حالا فرض كنید رفتهاید به جایی دور از شهر. اینها یک فرض است هركس میتواند فرض و یا فرضهای خودش را داشته باشد. فرض میكنیم آنجایی که رفتهاید، وسط جنگلی بوده و كلبهای را هم آنجا اجاره كردهاید. كتابهایی را هم با خودتان بردهاید كه وقتتان را گاه با خواندن آنها میخواهید خوش كنید. یكی از این كتابها هم باغ آینه شاملو است. حالا دم دمای عصر است. شما بیرون از كلبه نشستهاید و دوستی هم همراهتان است؛ زنی، معشوقهای، یاری، كسی كه دوستش دارید. او هم نشسته است کنارتان و نقاشی میكشد و یا كتاب میخواند و یا از فضای اطراف عكس میگیرد. اینها موقعیتهای فرضی هستند. موقعیتهای دیگر بسته به آن است كه در چه سال و روزی بعد از انتشار كتاب در این و آن موقعیتهای فرضی هستید. فرض كنید زمان همین هفته و یا همین حالاست. خوب در آن وقت ما یك وضعیت خاص در وطنمان داریم كه مدام نگران و دل واپس آن هستیم. دستگیری دانشجویان. بازداشت روزنامهنگاران. احتمال زندانی شدن وكیل پرونده قتلهای زنجیرهای و شلاق خوردن او و رشد فحشای ناشی از فقر در ایران. و پرسشها و چهكنمهای خود ما در اینجایی كه هستیم. با این پراكندگیها و اختلافها و تفاوتهای اندیشه و ضدیتهای كور و نیز روشناییهایی مختصر و شورهای قابل ملاحظه، اما بیدسترس. فعالیتهای نظیر همین برنامهای كه اینجاست در جهت حفظ ادبیات و یادآوری آن به خودمان و از این قبیل. یك وضعیت جهانی بد هم داریم. خبرهای تلخی كه هرروز از فلسطین میشنویم. حملههای هوایی و زمینی اسرائیل به سرزمینهای فلسطینی، تحقیرهایی كه به یك ملت میشود، انتحارهایی از سر ناچاری و در پی آن كشته شدن عدهای بیگناه و بعد حركت تانكها روی جمجمه آدمها و درختان زیتون، خبرهایی كه قریب به یكسال است شب و روزمان را در اختیار دارد. واقعیتهای تلخی كه در افغانستان میگذشته، برنامهریزیهای پنهان و آشكار آمریكا در منطقه برای تامین منافعش و تقویت دیكتاتورها در آسیای مركزی و وووو.
البته دامنه افق این واقعیت جهانی محدود به همین ها که گفتم نیست و گستردگی بیشتری دارد. پس كوتاه میكنیم و باز میگردیم به خودمان، تا به آنچه هست و بود خودمان را میسازد نزدیكتر شویم. هیچكس از ما نمیتواند بودن و یا هستیاش را در یك لحظه ثابت زمانی نگه دارد. سیالی ذهن ما فقط در خواب نیست كه عمل میكند. در بیداری هم شده است كه با نگاه به درختی، خانهای، به كسی و یا گوش دادن به آوازی و سازی و یا شنیدن صدایی از جا كنده شدهایم و به سفری دور در خاطره رفتهایم. حالا فرض را بگذاریم كه این فرد یكی از ما جمع ماست، مایی كه تاریخی از حوادثی تلخ در پشت سر خود داریم. زندان. شكنجه، تیرباران شدن دوستانمان، و داناییها و نادانیهای نسلمان. آرزوهای خاك شده و چه بسا آرزوهای خام. بار حماقتهایی از خود و رفیقانمان بر ذهن و شانههامان كه یادآوری آن، گاه ما را تا حد دیوانگی میكشاند. عصبانیت از خودمان و گاه هم پرواز وهم آلود پرندگانی در ابرهای خاطره تا یكباره در آسمانی روشن و صاف آنها را ببینیم كه بال میزنند به سمت افقی روشن و ما متاثر از آن با خود و جهان آشتی میكنیم و چشم از آنها برنمیداریم. حالا آنها چه تصویر و نقشهایی در خیالهای ما زنده كردهاند یا میكنند مربوط میشود به مجموع پیوندهای ما از كودكی تا اكنون با جهان. گاه همان پرندگان در بال زدنهای سرگردانشان چهره آشنایی را در آسمان خیال شکل میدهند. شده است برای من بارها.
بعد همین چهره روشن میآید برابرمان میایستد و شروع میكند به حرف زدن. مادر بشود اگر آن چهره، ما را میبرد به همه خاطرات غمگینی كه از مادران و زنان سرزمینمان داریم با حسرتها و فراقها و كاستیهای جامعه فقیرمان. دوستی بشود آگر، عابر راههای رفته و آشنا، به پرسش میگیردمان كه ها؟ حالا چه میكنید و راستی تكرار میكنید همان حرفها و اعمال را یا آموختهاید از گذشته؟ میخواهد بداند چقدر با خامیهایمان برخورد كردهایم. معشوقی بشود اگر آن، ما را میبرد به مرزهای نازک جهانهای حس و یكهو، آدم میشنود زمزمه برگها را و صدای باز شدن گلی را. و جهان، جهان شگفتیها میشود.
كی است راستی در جمع ما که بتواند گسترای دامنه این وجود را كه حالا میخواهد دست دراز كند و كتاب شعری را و بطور مشخص كتاب شعری را از شاملو برمیدارد حدس بزند؟
سخت است. همینهاست و بیشمار از این هستیها كه در ما پنهاناند.
معنا و شکل و صدای هر کلمه در هر شعر میتواند با یكی از این پارههای وجودمان روبرو شود و بیدارش کند تا او و نه مای مجموع و كلی ما كه هزار كار و مشغله پارههای وجودمان را به پستو کشانده و با خود برده است، راه بیافتد به دیدار جهان تا آن دایره پرسش و نفی و پذیرش و تولد به گردش درآید. و یكی از آنها، آری، یكی از آنها آغاز به شعرخوانی كند و برگهای دفتر شعر را ورق زند تا برسد به شعری به نام «از شهر سرد» و روی آن مكث كند.
من در ابتدای حرفم گفتم كه توضیح شعر از خود شعر عقبتر است. حتماً یادتان نرفته است. حالا برای آن كه با این من كه تا این جا با آن راه آمدهایم كنار بیاییم، در كنارش میایستیم و برای لحظهای هم كه شده به توضیح او از شعر گوش میدهیم. بحث آموزش و از این حرفها نیست. ما با فرض خیلی فكرها و خیالها كارمان را شروع كردیم حالا هم با همان شیوه ادامه میدهیم ببینیم به كجا میرویم. این من در وقت خواندن، كلماتی را نفهمیده و پارههایی را، و ناچار شده به لغتنامهای اگر دم دستش است مراجعه كند یا از دوستش بپرسد. پیش میآید. و همینهاست كه فكرش در جهاتی دیگر هم راه میافتد، در پیچ پیچ راههای كشف معانی و تصاویر و اشارات شعر و همه اینها از نظر زمانی، میتواند بعد از آن وقتی باشد كه در خواندن اولیه شعر، فكر و نگاهش روی سطرهایی از آن مکث و تامل داشته است. همین جا بگویم البته كه این شعر یكی از بهترین شعرهای شاملو نیست. ولی در حد شعرهای اوست و در حد همان حرفهایی كه در بهترین شعرهایش گفته است.
صحرا آمادهی روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست میکشید.
آن یا این من فرضی، بعد از چند بار خواندن این تكه از شعر، آنرا اینطور برای خودش معنا میكند.
شاعر اطمینان دارد كه هوا دارد روشن میشود. چون شب یا تاریكی از سماجت و اصرار دست میكشید.
من خود گُردههای دشت را بر ارابهیی توفانی درنوردیدم:
این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها
که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.
در شروع این بند اطمینان شاعر یا شعر از روشن شدن هوا روشنتر گفته میشود و شاعر میگوید كه خود تمام صحرا را درنوردیده بود آنهم با ارابهای توفانی. اما در آخر میگوید نگاه آزمند آنان نگذاشت كه صحرا روشن شود. پس در بند بعدی خورشید شكسته دل میشود و شاعر و شعر هم .
و در آن هنگام که خورشید
عبوس و شکستهدل از دشت میگذشت
آسمانِ ناگزیر را
به ظلمتِ جاودانه
نفرین کرد.
خوب، وقتی آسمان تاریك میشود، سیاهی مسلط میشود و آن دشت نورِ شاعر به تمامی سیاه یا ظلمت جاودانه میشود.
بند بعدی شعر نشان دادن این فاجعه است و ما در اینجا فاجعه را زمینیتر یا عینیتر و واقعیتر از تصویرهای قبلی در شعر میبینیم. زنی منتظر بازگشت شویش است. شوی باز نمیگردد. حتماً كشته شده. با آن واژههایی كه پیشتر داشتیم كه راوی شعر بر ارابههای توفان دشت را درمینوردید، گمان مبارز بودن شوی، میتواند گمان دور از ذهن و نادرستی از شعر در ذهن ما نباشد. زن شَرب یا توری سیاهی به نشانه ماتم بر سرش میاندازد.
بادی خشمناک دو لنگهی در را بر هم کوفت
و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.
چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد
و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.
این بخش از شعر با این دو خط پایان مییابند، دو خطی كه با دگرگونیهایی سه بار در كل شعر تا پایان تكرار میشوند:
ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه میکنم.
این بند از شعر اعلام سوگ عمومی است با تصویری واقعگرا از شكست آن كسانی كه سوار بر ارابه توفان دشت را در مینوردیدند در انتظار روشنایی و صبح. حالا دیگر كم و بیش میفهمیم شب و صبح و خورشید به كنایه به چه و چهها اشارت دارد.
بخش دوم تكرار همین قطعه است، منتها با تصویرهایی دیگر تا فضایی بسازد برای ترجیع بندی كه با تغییر در پایان هر قطعه تكرار می شود.
سپیدهدمان را دیدم
که بر گُردهی اسبی سرکش بر دروازهی افق به انتظار ایستاده بود
(اگر یادتان باشد در شروع قطعه اول بر ارابهای توفانی سوار بود و اكنون بر گرُده اسبی سركش.)
و آنگاه سپیدهدمان را دیدم که نالان و نفسگرفته، از مردمی که
دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه میپرسید.
و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست
و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.
کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید
و مردی جنازهی کودکی مردهزاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.
ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمیگردیم
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه میکنم.
بخش سوم شعر، كه اشاره به شكست جنبش ملی ما و پیروزی كودتاگران است، از جنبه سیاسی رنگ تندتر و آشكارتری میگیرد و به همه كوششهای خواننده شعر در معنای سیاسی بخشیدن به كلمات و تصویرها كه در سروكله زدن با شعر در قسمت اول آن درگیر با آن بود مهر تایید میزند. سربازان مست، كه قدرمسلم مست از پیروزی هستند، در كوچهها عربده میكشند. قحبهها هم آوازه خوانهای همراه آنها هستند در قعر شب، كه همان ظلمت جاودانه و سرزمین نفرین شده است.
خندهها چون قصیلِ خشکیده خشخشِ مرگآور دارند.
سربازانِ مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند
و قحبهیی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی میخواند.
علفهای تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست
و بارانهای زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،
مرا لحظهیی تنها مگذار
مرا از زرهِ نوازشت رویینتن کن.
من به ظلمت گردن نمینهم
جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کردهام
و دیگر به جانبِ آنان
باز
نمیگردم.
تا اینجا فقط توضیح شعر بود. خواننده فرضی ما كه گفتم بیرون از شهر و در جنگلی نشسته بود، با اینكه در این توضیح، گردشی هم در جهان شعر كرده، می بیند هنوز تشنگیاش برای دانستن بیشتر از شعر فروكش نکرده است. پس، توضیحی را كه از شعر در ذهن دارد، میگذارد كنار. چون اكنون آشكارا میبیند كه شعر از توضیح او جلوتر است. و دوباره شعر را میخواند و می بیند از شعر اینبار انگار فقط آن سطرهای تكراری است كه ذهنش را به خود كشیده بود. مثل تكهای از یك موسیقی كه نوایش از دور بیاید و هی دور و نزدیك شود.
در بار اول شهر تاریك است و شاعر خطاب به كسی میگوید جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه میكنم.
در بار دوم شهر سرد است و شاعر میگوید: جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه میكنم.
در بند پایانی میگوید من به ظلمت گردن نمینهم و جهان را در پیراهن كوچك روشنت خلاصه میكنم.
از جا كنده میشود و در پی او میگردد. كیست این اویی كه شاعر او را «تو» خطاب میكند و از او میخواهد از زره نوازشش او را رویین تن كند. این او كیست كه در مقابل آنان است.
خواننده شعر ما اول میخواهد نامی به او بدهد. اما میبیند ممكن است باز به دام توضیح و این حرفها بیافتد. پا پس میكشد. میبیند این (او) حالا حالا به سادگی به چنگش نمیآید. در یك قالب نمیگنجد. با فكر كردن به آن سفری را آغاز میكند. هستیهای گمشدهاش را مییابد. فكرها، حسها، حرفها، آدمها. كلمات شعر اینبار برایش عوض میشوند. صداهای بیمار، خش خشهای مرگآور، قحبههای قعر شب در یك طرف و بعد تو و پیراهن روشنت، تو و پیراهن گرمت. و باز كلماتی دیگر كلماتی كه او را با حرفها و سكوتها و پیامهای اكنوناش یگانه میكند. نگاهی به پیرامونش میكند. میبیند و نمیبیند تكان خوردن برگها را در باد نرم وزان. بعد حس سكوت. حس فاصلههایی در بین دو بی نهایت. تولد و مرگ. و آنگاه حس دیدار با یك صاعقه در دوردست خاطره، حس قرار گرفتن در مسیر طوفانی كه بارها دیده بود چطور دیوانهوار میپیچید در شاخ و برگ درختها، هر درخت. و بعد میبیند كه بازگشته است تا شعر را از نو بخواند. فقط بخواند. تا در كلمهای، تصویری، خیالی تازه از شعر بپیچد و خودش را بیابد. اویی كه دست دراز كرده بود در جنگلی دور و نشسته در آستانه كلبهای و حس كرده بود به شعر نیاز دارد.
و من كه راوی این واقعه هستم فقط میخواستم بگویم بعد از همه این حرفها هنوز در ابتدای خواندن شعریم.
- این مقاله نخستینبار در برنامه بزرگداشت احمد شاملو در ۲۷ ژوئیه ۲۰۰۲ در شهر كلن آلمان ارائه شده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.