آدورنو ـ جیمسن: یک دوئت مارکسیستی
جستاری در شرط شکست بهمثابه توفیق نظریه
روزبه صدرآرا در این یادداشت با تکیه بر خوانشهای استیون هِلمِلینگ از آدورنو و فردریک جیمسن مینویسد نقد فقط «چه میگوید» نیست، «چگونه گفتن» هم خودِ میدانِ سیاست است. از «وجدانِ معذب» و سبک دشوار آدورنو تا «جملاتِ دیالکتیکی» و ایدهٔ «ناکامیِ سازنده» نزد جیمسن، متن نشان میدهد چرا باید دردِ تاریخ را در زبان حفظ کنیم و حتی شکست را به ابزارِ روشنگری بدل کنیم. اگر نقد قرار است زنده بماند، باید همزمان بسوزاند و بیاموزاند.

تئودور آدورنو و فردیک جیمسن
استیون هلملینگ، در دو کتاب متقن و فشرده خود دربارهٔ آدورنو و فردریک جیمسن، مسئله ای بنیادین را عیناً بر قلب نظریهٔ انتقادی می نشاند: دیگر نمیتوان «آنچه گفته میشود» را از «چگونگیِ گفتن» جدا کرد. در گسترهای که فلسفه، زیباییشناسی و نقد اجتماعی تلاقی میکنند، هلملینگ افزون بر بازخوانشِ عناصر کلیدی یک دستگاه فکری، با دقتِ یک crystallographer متن (خوانشگر ساختارهای ریز و الگوهای درونی متن) به بررسیِ شکل-بازتابها (فرم نوشتار، خود حامل نقد است)، لحنها و ضرباهنگهای نوشتار میپردازد ــ و از این طریق فرضِ کلاسیکِ گزارهمحوری را فرو میریزد. این جستار میکوشد دو محور کلیدی را («عاطفه / وجدانِ معذب و شوربخت نقد» و نیز «کشش/شکستِ دیالکتیکی و جملاتِ دیالکتیکی») بههم پیوند دهد، و همزمان متنِ و استدلال هلملینگ را نیز بسط دهد.
مقدمۀ نظری: چرا «لحن» مهم است؟
هنگامی که میخواهیم نظریهٔ انتقادی را بازخوانی کنیم، معمولاً نخست به گزارهها، مفاهیم و ساختارهای استدلالی نگاه میکنیم: آدورنو علیه روشنگری چه گفت؟ جیمسن چگونه «تمامیت» را بهعنوان افقِ نقد تعریف کرد؟ اما هلملینگ به ما یادآوری میکند که متنِ نظری خود بخشی از فعلیت نظری است. سبکِ نوشتار، الگوی پاراگرافبندی، انتخابِ تصویرِ ادبی، تراکمِ عبارتها و حتی خوانش«haptic» یا حسانی ــ همه و همه، ابزاری معرفتشناختیاند. برای آدورنو این ابزار تبدیل به ضرورتِ اخلاقی میشود: نوشتار باید شوربختی تاریخی را حفظ کند و نگذارد خواننده با شتاب به تسکین برسد. برای جیمسن نیز جمله محلیست که دیالکتیک هم اجرا میشود و هم آزموده؛ جایی که «امکانِ شکست» بهعنوان شرطِ امکانِ صحتِ (correctness) انتقادی ظاهر میگردد. بنابراین پرسشِ هلملینگ نخستین پرسشِ روششناختیِ ماست: چگونه بخوانیم تا در این پروسه لبهٔ تیز نقد را حفظ کنیم، تسلی ندهیم و از بازتأئیدِ ایدئولوژی جلوگیری کنیم؟
بخش اول — عاطفه و «وجدانِ معذب نقد» در خوانش هلملینگ از آدورنو
«عاطفه» بهمثابه دادهای تاریخی و روششناختی
هلملینگ «عاطفه» را بهمعنای احساساتِ فردیِ زودگذری که از متن تراوش میکند نمیفهمد؛ او «عاطفه» را یک وضعیتِ تاریخی ــ جمعی میپندارد: یک اکو از ترومای جمعی، یک تهنشست تجربهٔ تاریخی که در بافتِ فرهنگی و ادبی فرو رفته است و گاه بهصورت سرخوردگی های گسترده، نومیدی، یا حسِ زخمیِ جمعی بروز میکند. این عاطفه نه چیزی است که باید «حذف یا خنثی» شود، نه چیزی که باید بهسرعت به مفهوم بدل گردد؛ بلکه درست همان چیزیست که نقدِ اصیل باید پیش از هرچیز از آن پاسداری کند. آدورنو، از منظر هلملینگ، متنی میسازد که وجدانِ معذب را حفظ میکند تا از یک سو از «آرامبخشیِ و تسکین نظری» جلوگیری کند و از سوی دیگر خواننده را در نسبتِ اخلاقیِ خود با تاریخ نگه دارد.
«وجدانِ معذب» و بازگشت به هگل
واژهٔ «unhappy consciousness» هگلی، در دستِ آدورنو و با خوانشِ هلملینگ، چنان دگرگون میشود که دیگر فقط یک اصطلاح فلسفی نیست؛ بدل میگردد به التزامِ نوشتاری و معرفتی/اپیستمیک. این وجدانِ معذب نه نقصی که باید درمان شود، بلکه امکانی است جهتِ خودآگاهیِ نقّادانه. آدورنو از این «معذب بودن» سود میبرد ــ او میپذیرد که تجربهٔ تاریخیِ زخمخورده را نمیتوان بهآسانی «حل» کرد. و شرطِ هر تحلیلِ صادقانه نیز پذیرشِ همین ناتوانیِ حلّ مسئله است.
کارِ مفهوم و کارِ عاطفه: همپوشانیِ دو کارِ
هلملینگ نشان میدهد که در عملِ آدورنو، «کار مفهوم» و «کار عاطفه/عاطفه مندی» همزمان انجام میشود. این همان نکتهای است که خواندنِ عمیقِ نوشتهٔ آدورنو آشکار میکند: نوشتار آدورنو بهشکل نظاممند انسان را مجبور میکند تا هم «فکر کند» و هم «حس کند» ــ و این فشارِ دوگانه الزامِ نقد است. بههمین دلیل سبکِ دشوارِ آدورنو، پارازیتهای بیناارجاعی (حذف شفافیت ارتباطی)، و ساختارِ پاراتاکتیکِ (پرهیز از زنجیرۀ استدلال خطی) جملات او «عیب» ادبی نیستند، بلکه خواننده را از آسودگیِ ایدئولوژیک رهانیده، او را در وضعیتِ آسیبپذیریِ تاریخی قرار میدهند.
نوشتن بهعنوان «عملِ عاطفهمندی/ احساس کردن»
آنچه نزد هلملینگ اهمیت دارد، این است که نوشتار آدورنو بهعنوان عملی عاطفی احساسی رخ می نماید. خوانندهٔ آدورنو مجبور میشود هزینهٔ عاطفیِ فهم را بپردازد: مدتِ زمانی که صرف میشود، تمرکز طولانی و فرساینده، و مقاومت در برابر سادهسازیِ مفاهیم ــ همهٔ اینها جزو ابزارِ نقدند. این پرداختِ هزینه، همخوان با ادعای اخلاقیِ آدورنو است که متن نباید درخششِ زیبایی را تبدیل به آرامبخشیِ خواندنِ بیتکاپو سازد. در واقع، دشواریِ لحن بهمثابه سدی عمل میکند: سدی در برابر شتابِ خنثی سازیِ خوانش.
پیامدهای روششناختی و اخلاقیِ این خوانش
هلملینگ آشکار میکند که خواندنِ آدورنو نمیتواند از راهِ استخراجِ گزارهها و ساختنِ خلاصهٔ فشرده بگذرد. مطالعهٔ آدورنو مستلزم «تنآگاهی» است: توجه به لحن، کششِ جملهها، و تألماتِ نهفته در ساختار. این نگاه روششناختی پیامد اخلاقی دارد: پاککردنِ وجه هگلی وجدان معذب متن برابر است با سرسپردگیِ نظری به آرامبخشیِ ایدئولوژیک؛ و چنین کاری نقضِ آنچیزیست که آدورنو بهعنوان وظیفهٔ نقد میفهمد.
نمونههای متنی
هلملینگ از مولفههای مختلف متنِ آدورنو نمونهآفرینی میکند: مثلاً افتتاحیه دیالکتیک روشنگری را نه صرفاً بهعنوان بیانِ تاریخی بلکه بهمثابه متنیتی که وجدانِ معذب را حفظ و حراست میکند میخواند؛ یا اظهار معروفِ آدورنو دربارۀ «نوشتن شعر بعد از آشویتس» را نه فقط یک اظهارِ نمادین، که نوعی التزامِ اخلاقی میشمرد ــ التزامی که میگوید: چگونه هنوز میتوان دربارهٔ زیبایی حرف زد وقتی تاریخ به گونهای از بربریت ختم شده که خود زبان و زیبایی را تهدید میکند؟
بخش دوم — «جملاتِ دیالکتیکی» و «شرط شکست» در خوانش هلملینگ از جیمسن
جمله بهمثابه واحدِ عملِ نظری
برای هلملینگ، در متنِ جیمسن جمله جایگاهِ عملیِ مرکزی دارد. در برابرِ تصورِ جملات بهعنوان حاملِ صرفِ گزارهها، هلملینگ نشان میدهد جیمسن جمله را بهعنوان عرصهٔ اجراییِ دیالکتیک مینگرد: جمله باید تضاد را اجرا کند، آن را نه تنها گزارش دهد بلکه آن را بر صحنهٔ زبان بازیابی و نمایش دهد. این تبدیلِ جمله بهمثابه صحنهٔ عملِ نقد، به جیمسن امکان میدهد که «تمامیت» را نه بهصورت یک ابژه یا شیء ساکن بلکه بهعنوان افقی در حالِ ساختهشدن و در همشکستن توصیف کند.
ویژگیهای «جملاتِ دیالکتیکی»
هلملینگ چند ویژگیِ مشخص برای این جملات برمیشمارد:
درونِ خودشان تضاد را بروز میدهند؛ تضادی که خواننده را وادار به کارِ فکری و بازآفرینیِ معنا میکند.
از تسکینِ موضوع جلوگیری میکنند؛ یعنی مانع از آن میشوند که مسئله در قالبِ شیوه های تقلیل و فروبست معنا -cliché و thematization- هضم شود.
خواننده را نه صرفاً در مقام دریافتکننده، بلکه در مقام بازنویسنده به میدان فرا میخوانند: متن تولید معنا را به خواننده حواله میدهد.
اینها ابزارهاییاند که جیمسن برای حفظِ پویاییِ انتقادی در برابرِ وسوسهٔ صورتبندی یا سامانبخشیِ آسان ، ساده و تخت به کار میبندد.
«شرط شکست» یا «imperative of failure»
یکی از درخشانترین تمهای هلملینگ در مواجهه با جیمسن مفهومِ «ناکامیِ ضروری» است. این پارادوکس را باید با دقت دید: جیمسن، اگرچه نسبت به ضرورتِ نقدِ کلّی هشدار میدهد، همزمان آگاه است که نقدِ رادیکال در عصرِ سرمایهداری متأخر احتمالاً ناکام خواهد ماند؛ یا دستکم از منظرِ تغییرات سیاسیِ فوری ناکام خواهد ماند. هلملینگ این «پذیرشِ شکست» را نه بدبینیِ کنارهگیرانه میخواند و نه تسلیم؛ بلکه آن را بهعنوان یک شرطِ اخلاقی-عملی میبیند: شناختِ محدودیتِ عملِ انتقادی است که به خودِ عملِ انتقادی جدّیت و ضرورت میبخشد. این همان چیزیست که او «موفقیتِ نامحتمل» جیمسن مینامد: موفقیتی که در پذیرشِ شکست ریشه دارد و نه در وعدهٔ توفیق.
نقشِ والایش: ثبتِ مرزِ بحران و همزمان ابزارِ هشدار
هلملینگ نشان میدهد که مفهومِ والایش (sublime) در کارِ جیمسن بیش از یک زیباییشناسیِ محض است؛ این مفهوم وسیلهای برای نمایاندنِ وسعتِ بحران است و نیز حسِ بیتابیِ تاریخی را برمیانگیزد. در مواجهۀ با وسعتِ ابهام و عمقِ تناقضاتِ سرمایهداری متأخر، والایش وضعیتی ایجاد میکند که هم حسِ اغتشاشِ معرفتی و هم امکانِ تجدیدِ امید را نگه میدارد؛ اما در کنار آن دائماً مرزِ شکست موضعی را نیز نمایش میدهد. این دوگانهگی یعنی هم امید و هم فروخفت امید.
نوشتارِ جیمسن بهعنوان «تحمّلِ تناقض»
نوشتار جیمسن، از منظر هلملینگ، آزمونی است در تحمّلِ تناقض: جملهها و پیرنگهای او هم مسئله را شرح میدهند و هم ناکافیبودنِ راهحلها را نشان میدهند. این استراتژی باعث میشود نوشتهٔ جیمسن نه یک پیشنهادِ برنامهمحورِ ساده باشد و نه صرفاً نمایشِ نومیدی؛ بلکه میدانی شود که در آن نقد بهطور پیوسته خودِ شرایطِ بازنماییاش را آزمون میکند. به بیانی دیگر، جیمسن نوشتار را بهعنوان فعالیتی تاریخی-تحلیلی میفهمد که باید نه صرفاً اطلاعاتِ تاریخی بدهد، بلکه خواننده را در فشارِ عملیِ فهم قرار دهد.
نسبتِ آدورنو و جیمسن در خوانش هلملینگ
یکی از کارکردهای مهمِ هلملینگ، پلزدن بین دو سنتِ نظری است. او نشان میدهد که جیمسن از آدورنو چیزی بیش از یک ارجاعِ فکری برداشته است: او از آدورنو روشِ نوشتاری، لحنِ معذب، و التزامِ اخلاقیِ نگهداشتنِ آسیبِ تاریخی را آموخته است، اما این آموخته را در چارچوبی قرار میدهد که قابلِ نقد نیز باشد.
جیمسن در برابرِ آدورنو قرار نمیگیرد؛ بلکه آدورنو را بهعنوان منبعی پیچیده برمیگیرد که باید با وسواسِ تاریخی و گرایشِ تحلیلِ کلّی کنار آمد. بنابراین جیمسن، بهجای تقلیدِ بیقیدوشرط، پرسشی بنیادی را در مرکزِ کار خود مینهد: آیا نقد میتواند زمانی که در مواجهه با «تمامیت» قرار میگیرد، به صورتِ موفق بازسازی شود؟ پاسخِ او از منظرِ هلملینگ ترکیبی از امید و احتیاط است: نقد باید تلاش کند، و همزمان شکستِ محتمل را نیز بپذیرد.
بخش سوم ـ همپوشانیِ دو طرح: از «حفظ و نگهداریِ امر معذب» تا «پذیرشِ شکست»
خواندنِ هلملینگ به ما میآموزد که نقدِ نظری اگر بخواهد صادق و تأثیرگذار بماند، باید هم عاطفهٔ تاریخی را نگاه دارد و هم امکانِ ناتوانیِ خود را در تحققِ تغییراتِ سیاسی بپذیرد. این گزاره بهظاهر متناقض را میتوان چنین جمعبندی کرد: حفظ و نگهداشتنِ وجدانِ معذب مهم است چون تنها از راهِ حفظِ شدتِ تاریخی است که نقد میتواند از تبدیلشدن به مسکن یا آرامبخشیِ ایدئولوژیک جلوگیری کند؛ و پذیرشِ شکست مهم است چون این پذیرش انتزاعِ خطا را دور میریزد و نقد را از وعدههای نمایشی مصون میدارد. هر دو آموزه در یک سطح عملیاتی، نوشتار را بهصورت صحنهای عملمحور درمیآورند: متن، حالا، خودِ میدانِ عملِ نقد است.
این نسبتِ دیالکتیکی میان عاطفه و ساختار درونی/architectonic جمله، میان وجدانِ معذب و imperative of failure، نه یک دستورِ تکوجهی که منطقی پیچیده را پیشنهاد میکند: نقد باید دائماً خود را در معرضِ آزمون قرار دهد؛ نه با وعدۀ پیروزیهای سریع، که با آمادهسازیِ خواننده برای مواجهۀ دشوار با حقیقتِ تاریخی.
نتیجهگیری: هلملینگ درباب کارِ انتقادی امروز
هلملینگ ما را به بازاندیشیِ عمیقِ نسبتِ میان محتوا و فرم فرا میخواند. او میگوید: اگر مفهومِ نقد بر قدرِ و منزلت خود باقی است، باید بههمان اندازه به شیوهٔ گفتنش نیز حساس باشیم. آدورنو به ما یاد میدهد که حفظِ و نگه داشت زخم و ناراحتیِ تاریخی در متن اخلاقِ نقد است؛ و جیمسن، از منظرِ هلملینگ، نشان میدهد که پذیرشِ شکست نه یک شکستِ اخلاقی که خودِ مکانیسمی محافظِ نقد در مقابلِ وعدهورزیهای توخالی است. هر دو، در کنار هم، یک دستور کارِ نو را پیشنهاد میدهند: نوشتاری که هم عاطفه را بازنمایی کند و هم جملاتی که دیالکتیک را اجرا کنند ــ جملاتی که خواننده را به عمل وادارند و نه صرفاً به دریافتِ منفعل.
دست آخر: هلملینگ ما را وامیدارد که نظریهٔ انتقادی را از موقعیتِ پرسشگریِ صرف به موقعیتِ عملی و مهمتر فعل نوشتار منتقل کنیم؛ او از ما میپرسد که آیا میتوانیم همچنان با متون «معذب» -به بیان هگلی- همدل بمانیم و در عینِ حال نقد را بهعنان فرایندی تابآور که شکستِ ممکن را بهعنوان شرطِ امکانِ خود میپذیرد، بازیابی کنیم. این، شاید، رسالتِ نظریهٔ انتقادی در زمانۀ ما باشد: نه تسلیمِ تسکینِ ایدئولوژیک و نه وعدۀِ درمانِ ساده، بلکه صیانتِ تلخ و سختِ وجدانِ تاریخی، و مقاومتِ خستگیناپذیرِ فعل نوشتن در برابرِ ایدهٔ ناکارآمدِ توفیق مطلق.
ناکامیِ سازنده: منفیّت بهمثابه نیروی زنده ـ تکملهای بر بحث هلملینگ
«ناکامیِ سازنده» نامی است که، هم نقشِ نگهدارندهٔ منفیّت را دارد و هم کارکردی تولیدی. ما میخواهیم نشان دهیم که شکست را نه بهعنوان یک نقطهٔ ایستایی و پایانِ کار، که بهعنوان یک ابزارِ تشخیصی و تاکتیکی درونِ دستگاهِ انتقادی نگه داریم و به کار بگیریم.
۱. چرا «ناکامیِ سازنده»؟ مسئلهای شخصی و نظری
ما با یک پرسش بسیار ساده آغاز میکنیم که بهصورتِ روششناختی مطرح میشود: اگر نقد رادیکالِ ما نتواند تغییرِ سیاسیِ کلی پدید آورد، آیا باید آن را کنار گذاشت یا باید آن را بازاندیشی و تقویت کرد؟ پرسش ظاهراً اخلاقیـسیاسی، ما را به مطالعهٔ کلیتری سوق میدهد: به بازخوانیِ نقشِ منفیّت در دیالکتیک و بازپرسیدنِ نسبتِ نقد با شکست؛ پذیرشِ «ناکامی» نباید ما را به تسلیم بکشاند؛ بلکه میتواند فضای محققانهای برای آشکارسازیِ ساختارها و تکوینِ راهکارهای دیگری باشد.
۲. منفیّت: از نفی صرف تا تولیدِ فهمِ جدید
تاکید میکنیم که منفیّت تنها بهمعنای «نه گفتن» نیست. در سنتِ دیالکتیکی، منفیّت کارکردی دارد:
منفیّت پردهها را کنار میزند و نشان میدهد چه چیزهایی بهعنوان بدیهیات پذیرفته شدهاند؛
منفیّت نیرویی فعال است که ساختِ معنا را متوقف نکرده، بلکه قصدِ کندوکاوِ عمیقتر و بازنماییِ تناقضها را دارد.
ما این را با ارجاع به اندیشهٔ آدورنو و سنتِ منفیگرایی پی گرفته و نشان میدهیم چگونه نگهداشتنِ «امر معذب» و یأس در متن میتواند مانعِ تطهیرِ تاریخی شود. به بیانی روشنتر: منفیّت، اگر با آگاهی و دقّت بهکار رود، به ما کمک میکند حقیقتِ موقعیت را بهتر ببینیم؛ نه آن را حذف و خنثی کنیم و نه آن را تسکین دهیم.
۳. تمایزِ گونههای شکست: موضعی، ناگزیر، و سازنده
ابتدا باید به تشریحِ دقیقِ انواعِ شکست پرداخت. ما تمایز میان این نوعها را نه صرفاً نظری، که روششناختی و سیاسی میدانیم:
شکستِ موضعی: شکستهایی جزئی، محدود به پروژهها، سیاستها یا تاکتیکهای مشخص. این شکستها اغلب نمایانگرِ نقاطِ ضعفِ ساختاریاند و میتوانند بهمثابهٔ هشداردهندههایی عمل کنند که چه چیزها باید بازسنجی شود. از این شکستها باید برای نشاندادنِ انباشتِ تضادها در سطوح محلی استفاده کرد.
ناکامیِ ناگزیر: این ایده که در شرایطِ تاریخیِ خاص، تلاشهای نقدِ رادیکال از منظرِ تحققِ سیاسیِ فوری محکوم به ناکامی هستند — نسخهای از این موضع را جیمسن در برخی متونش مطرح میکند و ما این را بهعنوان یک واقعیت یا فکت تاریخی میپذیریم، اما بدینصورت که این پذیرش نباید به سلبِ مسئولیت بینجامد.
ناکامیِ سازنده: این نوع شکست عمداً یا آگاهانه پذیرفته میشود تا محدودیتهای ساختاری و ایدئولوژیک را آشکار سازد؛ ناکامی بهمثابه ابزارِ تشخیصی و استراتژیک، نه بهمعنای توقف.ناکامی میتواند کارکردی انتقادی و گشاینده داشته باشد.
۴. آدورنو، «وجدانِ معذب» و نگهداشتنِ امر منفی
برای درکِ ناکامیِ سازنده، ما به آدورنو بازمیگردیم. ما آدورنو را خوانشی که وجدانِ معذب را—یعنی یادآوریِ آسیبِ تاریخی و عدمِ امکانِ تسلای ساده—نگه میدارد، برمیخوانیم. این نگهداشتنِ امر منفیْ چند اثر دارد: خواندن را دشوار میکند، از تبدیلِ نقد به آرامبخشیِ ایدئولوژیک جلوگیری میکند، و خواننده را در وضعیتِ اخلاقیِ پاسخگویی باقی میگذارد. ما این را نه بدبینانه که «اخلاقِ انتقادی» مینامیم: یک التزام که مانعِ تسکین و تطهیر میشود و به نقدِ پایدار امکان میدهد. ما نشان میدهیم چگونه یأس و نگهداشتِ امر منفی میتواند خودِ ریشهٔ مقاومت نظری باشد.
۵. ناکامیِ سازنده چگونه به کار گرفته میشود؟ سه مکانیزمِ عملی
ما بر سه مکانیزمِ عملی تاکید میکنیم که ناکامیِ سازنده را فعلیت میبخشد:
آشکارسازیِ محدودیتها: ناکامیِ آگاهانه جلوی هرگونه معنایِ تسلیبخش را میگیرد و موجب میشود سازوکارهای قدرت و انسدادهای ساختاری نمایان شوند. در نتیجه، ناظر/منتقد میتواند بهتر تعیین کند کجا باید وارد عمل شد.
محافظتِ نقد از موفقیتهای کاذب: وقتی نقد به دنبال پیروزیهای سطحی باشد، تبدیل به بخشی از همان نظامی میشود که میخواهد نقد کند. پذیرفتنِ یک شکستِ ممکن این وسوسه را خنثی میکند. ما از آدورنو این درس را فرا میگیریم که «حفظِ وجدان معذب» از تسکین جلوگیری میکند.
آرایشِ مجددِ امیدِ عملی: ناکامیِ سازنده امید را طوری تنظیم میکند که نه به انتظارِ معجزه بلکه به برنامههای واقعگرایانه و تاکتیکی بینجامد؛ امیدی مقطعمند و عملی که به گامهای کوچک و هدفمند متکیست. این بازتنظیم، هم مشروعیتِ نقد را حفظ میکند و هم آن را در زمینِ عمل نگه میدارد.
۶. پیامدها برای تئوری و کنش سیاسی
اگر ما ناکامیِ سازنده را بپذیریم، پیامدهای راهبردیِ متعددی بهدنبال دارد:
برای پژوهشگران نظری: به جای جستجویِ نظریاتِ جامعی که همهچیز را توضیح دهند، باید به پروژههای مقطعی، دقیق و موضعی روی آورد؛ پروژههایی که شکست احتمالیِ خود را از ابتدا لحاظ میکنند و از آن سود میبرند. ما این را دعوت به یک «رئال پولیتیک نظریِ پرثمر» میخوانیم.
برای کنشگران سیاسی: تاکتیکهای خرد، ایجاد شبکههای محلی و تجمعِ شکستهای موضعی میتواند گسلهایی در ساختارها ایجاد کند که بعدها امکانِ جهشهای بزرگتر را فراهم آورد. یعنی استفاده از شکستِ موضعی بهمثابهٔ فشار و آشکارسازِ نقاط ضعف.
برای هنر و نقد فرهنگی: تولیدِ آثاری که «روایتِ موفقیت» را کنار میگذارند و بر نگهداشتِ آسیب و ناسازگاری تاکید دارند، میتواند رسانههای جمعی و فرهنگی را نسبت به تاریخ حساستر سازد و از مکانیسم خنثاساز تطهیر جلوگیری کند. بعبارت دیگر، نقد فرهنگیای که به جای ارائهٔ «نسخهٔ راهحل»، بر تضادها و شکستهای ساختاری تمرکز میکند
۷. انتقادهای ممکن و پاسخِ ها (و هشدارها)
ما بهخوبی آگاهایم که پذیرشِ شکست میتواند بهانهٔ عملنکردن یا بدبینیِ مطلق شود؛ بنابراین پیش از هر چیز مرزِ اخلاقیٔ روشِ ما روشن است: ناکامیِ سازنده نباید راه به انفعال ببرد.؛ ناکامیِ سازنده شرطِ استمرارِ عملِ انتقادی است، نه جایگزینیِ آن. ما همچنین هشدار میدهیم که ناکامی نباید به ابزارِ محافظهکاریِ نظری یا توجیهِ رهاکردنِ مردم تبدیل شود.
۸. جمعبندیِ
ما منفیّت را نه بهعنوان یک منبعِ یأسِ تحقیرآمیز که بهعنوان نیرویی فعال و کنشی می فهمیم؛ ناکامی نه بهعنوان پایان که بهعنوان ابزارِ شناختی و استراتژیک. بواقع پذیرشِ ناکامیِ سازنده بهمعنای دستکشیدن از عمل نیست؛ بهمعنای بازتعریفِ شکلها و انتظاراتِ عملِ انتقادی است. ما میخواهیم نقد را همواره تیز، متکی بر رئال پولیتیک و actual نگه داریم — و این همان چیزی است که نظریهٔ انتقادی امروز بیش از همیشه نیاز دارد؛ و البته صریحا باید اعتراف کرد که این پاسخها گرچه ناکافی، اما ضروری ست.
وفادار باش، شکست بخور، خیانت کن؛از نو-دوئت جیمسن-ژیژک
پذیرش شکست، در نگاه نخست، به نظر میرسد پایان هر پروژهٔ نظری یا سیاسی باشد. شکست معمولاً با واژگانی چون ناکامی، پایان، و ناتوانی گره میخورد؛ چیزی که باید از آن گریخت یا آن را به پیروزی بدل کرد. اما در سنت دیالکتیک، و بهویژه در خوانشهایی که فردریک جیمسن و اسلاوی ژیژک ارائه میکنند، شکست نه نقطهٔ پایان که شرطِ وفاداری است. وفاداری به چه؟ به خودِ حرکتِ دیالکتیکی، به روحی که تنها با نفیِ مداوم زنده میماند. «شکست بهمثابه وفاداری» یعنی ایستادگی بر سرِ آن منفیّتی که امکان رهایی را در گرو گشودگی و ناتمامبودن میداند.
۱. از نو «روح نقد»
دیالکتیک را نباید صرفاً منطق تضاد یا روشِ فلسفی دید، بلکه شیوهای از بودن و اندیشیدن تلقی کرد که همواره باید خود را در معرض خطر شکست قرار دهد. باید تأکید کرد -در مقام یک گزاره- که failure is the condition of critique: نقد تنها زمانی زنده است که بداند هر تلاشی برای پیروزی نهایی—چه در سیاست و چه در نظریه—خود نوعی انجماد است. شکست در اینجا یک تصادف یا خطای موقتی نیست، بلکه همان حرکت منفی است که از تبدیل شدن نقد به ایدئولوژی جلوگیری میکند. وفاداریِ حقیقی به دیالکتیک یعنی وفاداری به همین «امکانِ شکست»؛ نوعی سرسپردگی به عدمِ اطمینان.
۲. جیمسن و تاریخ بهمثابه شکست
فردریک جیمسن در Valences of the Dialectic همین منطق را در سطح تاریخ گسترش میدهد. او مینویسد که تاریخ نه از مسیر پیروزی بلکه از راه شکست پیش میرود؛ «موفقیت» هرگز در کارنامهٔ موجودات فانی نبوده است. این گزاره نه یک بدبینی ساده، بلکه یک اخلاق وفاداری است: وفاداری به تاریخ به معنای آن است که بپذیریم هر دستاورد سیاسی یا نظری صرفاً لحظهای موقت در زنجیرهٔ شکستهای ضروری است. جیمسن با این موضع، راه را بر هر تلهئولوژی خوشبینانه میبندد و نشان میدهد که تنها از دلِ شکست است که امکانات نو پدیدار میشوند.
۳. ژیژک و خیانتِ وفادارانه
ژیژک این منطق را در قالب دیگری بیان میکند: fidelity in betrayal، وفاداری از دل خیانت. برای او، خیانت به شکلهای تثبیتشدهٔ سنت، خود بالاترین شکل وفاداری به روح آن است. در روانکاوی لاکانی، سوژه باید لحظهٔ «از خود بیگانگی» را بپذیرد تا به حقیقت خود نزدیک شود؛ در سیاست رادیکال، وفاداری به انقلاب مستلزم آن است که ما به صورتهای قدیمیِ انقلابی «خیانت» کنیم. این خیانت چیزی جز پذیرش شکستِ فرمها نیست. شکست به این معنا نه انفعال، بلکه کنش فعالِ وفاداری است.
۴. اخلاقِ منفیّت
آنچه جیمسن و ژیژک در سطوح گوناگون تکرار میکنند، یک دستور اخلاقی مشترک است:
نگذار نقد به «موفقیت» بدل شود.
نگذار منفیّت به آشتی نهایی ختم گردد.
نگذار تاریخ در روایت پیروزی منجمد شود.
در این اخلاق، وفاداریِ حقیقی نه در حفاظت از دستاوردها، بلکه در حفظ امکانِ شکست است. این همان چیزی است که آدورنو از آن با عنوان «وفاداری به منفیّت» یاد میکرد: یک تعهد به آنچه نمیتواند کاملاً به زبان درآید، به رنج و ناسازگاریای که هر سیستم میکوشد پنهان کند.
جمعبندی
«شکست بهمثابه وفاداری» نه یک بازی زبانی، بلکه اصل بقای دیالکتیک است. وفاداری به نقد یعنی توانایی پذیرفتن این که هر پیروزی، هر سنتز، هر نظامِ فکری دیر یا زود باید بشکند تا حقیقتِ منفیّت مجال بروز یابد. در این چشمانداز، شکست پایان نیست؛ خودِ شکلِ وفاداری است—شکلی که با هر بار ویرانی، راه را برای امکانهای تازه میگشاید.
منابع:
Helmling, Steven. Adorno’s Poetics of Critique.Continuum 2009.
Helmling, Steven.The Success and Failure of Fredric Jameson: Writing, the Sublime, and the Dialectic of Critique، State University of New York Press 2001.
نظرها
نظری وجود ندارد.