مارکسیسم (غربی) و (فلسفه) وحشت چونان جفت هستی شناختی
این مقاله در پی واکاوی پیوند هستیشناختی و تاریک میان مارکسیسم غربی و فلسفهی وحشت است و بر سهگانهی تأثیرگذار یوجین تکر، فیلسوف، شاعر، نویسنده و استاد مطالعات رسانه تمرکز دارد. روزبه صدرآرا تلاش دارد در این جستار نشان دهد که چگونه تکر با بازخوانی مفاهیم مارکسیستی، پروژهی فکری مارکسیسم غربی را تا مرزهای «دارک مارکسیسم» و «اکسیدنتولوژی» پیش میبرد.

پرده اول: بلعیده خواهی شد
اول: در غبار این سیاره
جلد نخست سهگانهی وحشت فلسفه یوجین تکر (Eugene Thacker)، «در غبار این سیاره» (In the Dust of This Planet)، یکی از بنیادیترین تلاشها برای بازاندیشی نسبت میان فرهنگ، فلسفه، ایدئولوژی و مرگ در افق پساانسانی است. اگر این کتاب را در میدان سنت مارکسیسم غربی بازخوانی کنیم، آشکار میشود که با گونهای تبارشناسی تاریک از فروپاشی سوژه، زوال ایدئولوژی، و هراس متافیزیکی از بیمعنایی مواجهیم—تبارشناسیای که با قرائتهای کلاسیک از مارکسیسم تفاوتی ریشهای دارد.
۱. جایگاه ایدئولوژی: از زیربنا به زخم نمادین
مارکسیسم کلاسیک، ایدئولوژی را روبنایی میدانست که باید در نسبت با روابط تولیدی و ساختار اقتصادی تحلیل شود. اما سنت مارکسیسم غربی (آلتوسر، لوکاچ، آدورنو، ژیژک، جیمسون) ایدئولوژی را نه صرفاً روبنا، بلکه میدان نبرد شناختی و عاطفی تلقی میکنند.

یوجین تکر در «در غبار این سیاره» نشان میدهد که چگونه وحشت کیهانی، فناپذیری متافیزیکی، و فلسفهی تاریکی از دل فرهنگ عامه، مد گوتیک، سینما، و رسانههای جمعی سر برمیآورند. ایدئولوژی نزد او نه دروغ صرف، بلکه ماتریسی از بدن، ترس، و تصویر است.
۲. ابژکتیویتهی شر و پدیدهی رنج
در سنت مارکسیسم غربی، «رنج» بدل به ساختاری فرهنگی، روانی و زیباییشناختی میشود. تکر با تمرکز بر بدنهای فاسد، زوالپذیر، و اشباح بیقرار در فرهنگ وحشت، از گونهای رنج بیریشه اما همهجاحاضر سخن میگوید.
این رنج دیگر طبقاتی نیست، بلکه «فراتاریخی» و حتی «ضدتاریخی» است. شر و فساد، نه معلول روابط تولیدی، بلکه بازتاب شکافهای غیرقابل ترمیم در خود فرهنگ مدرن هستند.
۳. نیهیلیسم و شکست روایت رهایی
مارکسیسم کلاسیک خوشبین به انقلاب و آگاهی طبقاتی بود. اما مارکسیسم غربی، و تکر از دل آن، به شکست فلسفی پروژهی رهایی میاندیشد. تکر با تکیه بر نیهیلیسم هستیشناختی، نشان میدهد که تصویرهای فرهنگی از مرگ، زوال، و پوسیدگی، دیگر حاملان رهایی نیستند؛ بلکه سازههایی برای بسط بیپایان بیمعناییاند.
۴. غیبت پرولتاریا، حضور طیف تاریک
در حالی که مارکسیسم کلاسیک بر سوژهی تاریخی طبقهی کارگر تمرکز داشت، تکر در سنتی نزدیک به فیشر، ژیژک و نظریههای گوتیک، سوژه را موجودی طیفی، مرده، و ناظر میبیند. این سوژه نه کنشگر است و نه آگاه؛ بلکه در مرز زوال و تماشا معلق است.
۵. زیباییشناسی تاریکی بهمثابه نقد ایدئولوژی
در «در غبار این سیاره»، فیلمها، موسیقی، مد و بازیها نه بهعنوان سرگرمی، بلکه چونان فلسفههایی تاریک فهم میشوند. این زیباییشناسی تاریکی، همانگونه که در مارکسیسم غربی از طریق آدورنو و بنیامین باز شده بود، میدان نقد ایدئولوژی است.
اما نزد تکر، این زیباییشناسی نه فقط نفی فرم غالب، بلکه بازتاب بیپناهی متافیزیکی است. «در غبار این سیاره»، فلسفهایست از زوال، نه از نقد. تماشای جهان، همچون دیدن جنازهایست که هنوز میلرزد.
جمعبندی
در «در غبار این سیاره»، تکر با پیوند مارکسیسم غربی، الهیات منفی، فلسفهی تاریکی و فرهنگ عامه، دستگاهی میسازد برای تفکر بر وضعیت بیامید. این کتاب نه پروژهای نظری، بلکه صحنهایست برای تماشای سوژهای که نمیتواند نجات یابد—و نه بهدلیل ضعف ایدئولوژی، بلکه بهدلیل مرگ خودِ امکان تفکر.
دوم: نعش نظرورانهی ستارهباران (رخشان)
۱. مرگ فلسفه: نه انکار، بلکه تشریح پسامرگ
در مارکسیسم کلاسیک، فلسفه ابزاری برای تفسیر و سپس دگرگونسازی جهان بود. اما در سنت مارکسیسم غربی، و بهویژه در آثار آدورنو و جیمسون، فلسفه بدل به «انعکاس بیواسطهی تضادهای تاریخ» میشود—نوعی پیکرنگاری از رنج و شکست.
یوجین تکر، با «نعش نظرورانه» (Starry Speculative Corpse)، پا را فراتر میگذارد: او فلسفه را چونان لاشهای میکاود که در جهانی سرشار از تصاویر، سیستمها و شبحهای متافیزیکی رها شده است. این فلسفه دیگر زنده نیست، اما هنوز هم نگاه میکند، یعنی به جای تولید نظریه، در حال پوسیدن نظریه است. این «نظرورانه» نه بهمعنای تأمل عقلانی، بلکه بهمثابه یک نگاهِ گندیده، بیروح، و آلوده به زهر هستی تلقی میشود.

۲. تبارشناسی بیگانگی: از اقتصاد سیاسی به آنتیمتافیزیک
بیگانگی در مارکسیسم کلاسیک، ریشه در مالکیت خصوصی و کار بیگانهشده داشت. در مارکسیسم غربی، این بیگانگی از سطح اقتصادی به سطح فرهنگی، زبانی و روانی منتقل شد.
تکر با پیوند فلسفه به لاشه، نشان میدهد که بیگانگی اکنون حتی از بدنزدایی هم عبور کرده و به وضعیت «نظرورانهی مرده» رسیده است. ما دیگر با سوژهی بیگانه مواجه نیستیم، بلکه با سوژهای که دیگر حتی بیگانه هم نیست—بلکه در هم فروپاشیده، بیحضور، بیاراده و بهنحو شومی نظری باقیمانده.
۳. نقد تصویر، نه بازنمایی: بازتاب سنت انتقادی آدورنو
مارکسیسم کلاسیک تصویری از حقیقت ارائه نمیداد—بلکه به حقیقتِ روابط تولیدی و ساختار طبقاتی ارجاع میداد. اما مارکسیسم غربی، با آدورنو، تصویر را نه بهمثابه فریب بلکه بهمثابه پنهانسازی امر منفی تلقی میکرد.
در «نعش نظرورانه»، تکر تصویر را قبرستانی برای معنا میداند. فلسفه دیگر نمیتواند از دل زبان یا ایده، حقیقتی را بیرون بکشد، زیرا در لایههای تصویر دفن شده است. تصویر دیگر ابزار ایدئولوژیک نیست؛ خود ساختار مردهای از اندیشه است.
۴. سوژهی تهی و خیال فلسفی
در مارکسیسم کلاسیک، سوژهی انقلابی یک نیروی مادی بود؛ در مارکسیسم غربی، بهویژه نزد لاکان - ژیژک، سوژه به خلأ و تهیبودگی نمادین بدل شد. در «نعش نظرورانه»، تکر با اتکا به این تهیبودگی، نوعی «سوژهی فلسفهزده» ترسیم میکند—سوژهای که دیگر حتی نمیتواند به تئوری اعتماد کند.
این سوژه در وضعیت پسا-تحلیل است: آنچه باقی مانده، تنها پژواک شبحوار نظریههاست. او دیگر نمیاندیشد، بلکه نظریههای مرده را حمل میکند.
۵. تاریخ، سوگواری و زیباییشناسی انحطاط
مارکسیسم غربی با ایدهی تاریخ بهمثابه سوگواری پیوند خورد—از بنیامین و قطار تاریخ تا دلوز و مفهوم انقطاع. تکر نیز در این کتاب، از زیباییشناسی زوال، گندیدگی و مرگ نظری بهره میبرد.
او نه تاریخ را روایت میکند، نه فلسفه را نقد میکند، بلکه آن را تدفین میکند. در این مراسم تدفین، مخاطب تنها شاهد نیست، بلکه یکی از عزاداران فلسفهی مدفون است.
جمعبندی
«نعش نظرورانهی ستارهباران» تکر، مارکسیسم غربی را از درون فلسفهی پوسیدهی خودش بازخوانی میکند. نه با امید به رهایی، بلکه با سوگواری برای امکانِ ازدسترفتهی رهایی. این کتاب نمونهای از بازماندهی نظریه است: پیکری متلاشیشده، ولی همچنان مملو از اثر، لکه و نگاه.
اینجا دیگر فلسفه نمیاندیشد؛
فلسفه، دفن میشود.
سوم: شاخکهایی درازتر از شب
۱. فلسفهی تاریکی، نه روشنگری: احضار بهجای روشنگری
در مارکسیسم کلاسیک، فلسفه در پی روشنگری تاریخی بود؛ ابزار عقلانی برای بازنمایی تضادهای طبقاتی و آشکارسازی سازوکار سرمایه. اما در مارکسیسم غربی، بهویژه نزد آدورنو و بنیامین، فلسفه همزمان با روشنگری، تاریکی خود را نیز بازتاب میداد.
در «شاخکهایی درازتر از شب» (Tentacles Longer Than Night)، تکر آشکارا از هرگونه روشنگری میگریزد و وارد حوزهی فلسفهی تاریکی میشود—فلسفهای که دیگر حقیقت را نه از طریق عقل، بلکه از خلال ترس، اسطوره، و سینمای وحشت پی میگیرد. تکر در این کتاب نه نقد ایدئولوژی، بلکه احضار نیروهای تاریکی را طرح میکند. این احضار، نه در معنای جادویی، بلکه در معنای احضار پنهانترین لایههای واقعیت ایدئولوژیک از درون تصویرها و افسانههاست.

۲. از پرولتاریا به هیولا: دگردیسی سوژهی انقلابی
مارکسیسم کلاسیک بر سوژهی طبقهی کارگر بهمثابه عامل دگرگونی تاریخ تأکید داشت. مارکسیسم غربی، در پیچیدگیهای فرهنگیاش، سوژه را چندپاره، ایدئولوژیک و گاه بیثبات دانست. اما در «شاخکها...»، تکر سوژه را با هیولا جایگزین میکند—با موجودی که دیگر نه آگاه، نه انقلابی، و نه حتی انسانیست.
سوژهی کتاب نه میاندیشد و نه میفهمد؛ بلکه از تاریکی تغذیه میکند، از وحشت ساخته میشود، و علیه هرگونه شناخت انسانی شورش میکند. این هیولا تمثیلیست از وضعیت انسان پساایدئولوژیک: موجودی که در دل سرمایهداری رسانهای دیگر نه رهایی میخواهد، نه حقیقت، بلکه بقای تروماتیک و عبور از هرگونه سوبژکتیویته.
۳. نقد روایت: داستان، ابزار استثمار شناختی
در مارکسیسم کلاسیک، روایت تاریخی در خدمت تحلیل علمی بود. مارکسیسم غربی اما نسبت به فرمهای روایت (همان story telling) مشکوک شد—بهویژه پس از آشویتس. تکر در «شاخکها...» روایت را نه ابزار شناخت، بلکه مکانِ خیانتِ حقیقت میداند.
او با تحلیل فرمهای روایی ژانر وحشت، اسلشر، کالت و بدبینی متافیزیکی، نشان میدهد که چگونه خودِ روایت تبدیل به ماشین تکرار وحشت شده است. روایت دیگر نه افشا میکند، نه نقد؛ بلکه تکرار میکند، تقطیع میکند، و تخریب میسازد.
۴. زیباییشناسی زوال: از هنر انقلابی به ترس تجزیهکننده
مارکسیسم کلاسیک به هنر بهعنوان ابزار بیداری طبقاتی مینگریست؛ مارکسیسم غربی به هنر بهمثابه مقاومت منفی در برابر سلطه. اما تکر، در تبار سنت گوتیک، دارک اکولوژی و سینمای پساوحشت، زیباییشناسی را بهشکل زوالشناسی رادیکال میکاود.
فیلمهایی که در «شاخکها...» بررسی میشوند (ازHolloween تا A tale of two sisters)، نمونههایی از پرسشی فلسفی از طریق انزجار هستند. زیبایی دیگر نه در فرم یا ایده، بلکه در تجزیهی بدن، صدای غیرقابل شنیدن، و تاریکی بصری معنا مییابد.
۵. ایدئولوژی بهمثابه کابوس: از ساختار طبقاتی به معماری ترس
در مارکسیسم کلاسیک، ایدئولوژی ابزار سلطهی طبقهی حاکم بود. در مارکسیسم غربی، ایدئولوژی شبکهای پیچیده از زبان، رسانه، فرهنگ و ناخودآگاه است. اما در تکر، ایدئولوژی دیگر تئوری نیست؛ ایدئولوژی کابوس است.
او با وامگیری از لاوکرفت، کراننبرگ و دلوز، نشان میدهد که ذهن ایدئولوژیک معاصر، نه از عقل، بلکه از تصویرهای وحشتزا، اضطراب بدنی، و موجودات خزنده ساخته شده است. تکر از واژههایی مثل «پساایدئولوژی»، «موجودات خزندهی تفکر» و «وحشت متافیزیکی فرهنگ» استفاده میکند تا نشان دهد چگونه ترس، دیگر صرفاً اثر ایدئولوژی نیست—ترس خود ایدئولوژی شده است.
جمعبندی
در «شاخکهایی درازتر از شب»، یوجین تکر کاری میکند که مارکسیسم غربی جرأتاش را نداشت: او نهفقط حقیقت را به پرسش میکشد، بلکه خود پرسش را از درون هیولا تحلیل میکند.
در این کتاب:
فلسفه احضار میشود، نه استدلال؛
سوژه به هیولا تبدیل میشود؛
روایت به تکرار تروماتیک؛
زیبایی به زوال بدنی؛
و ایدئولوژی به کابوس غیرقابل افشا.
تکر مارکسیسم غربی را تا مرزهای اکسیدنتولوژیک، دارک مارکسیستی(-اتونومیستی)، هرمتیک (باطنی) و حتی ضدانسانی میکشاند—بهجایی که حتی تفکر هم نمیتواند بدون ترس شکل گیرد.
پرده دوم: خزیدن اشباح زیر پوست مارکسیسم
یک. در غبار این سیاره – غبار و مرگ
در آغاز هیچ نیست.
در آغاز غبار است.
نه بهمثابه نشانهی فراموشی، بلکه چونان بقایای همان چیزی که دیگر حتی نمیخواهد فراموش شود.
یوجین تکر در غبار این سیاره، نقشهای ترسیم نمیکند، بلکه بر جنازهی نقشهها مینویسد: از بیابانهای بیخدا گرفته تا جهانهایی که حتی دیگر «برای ما» نیستند؛ این کتاب سرآغاز حمله به خودِ فلسفه است، اما نه بهقصد تخریب، بلکه بهقصد تشدیدِ زوال.
در اینجا، میکوشیم این متافیزیک خاکستری را در چهار میدان فکری بازسازی و رادیکالسازی کنیم.
۱. دارک مارکسیسم: سلب امید، ایجاب سیاست
در این کتاب، مرگ و زوال دیگر بهمثابه تهدید ظاهر نمیشوند، بلکه خودِ مادهی اندیشهاند.
در چارچوب دارک مارکسیسم، تکر ایدهی سوژهی انقلابی یا روشنگر را وانهاده و از امکانی سخن میگوید که از دل یأس مطلق برمیخیزد.
درک تکر از سلب امید، با ویرانی ناخودآگاه مدرن همراه است؛
ما نه برای آینده مبارزه میکنیم، بلکه از دل خاکسترها، مبارزه را بهمثابه کنش نافیِ خود معنا احضار میکنیم.
اینجا سیاست، نه کنشی امیدبخش، بلکه اثر جانبی زوال است.
مفاهیم کلیدی چون «وحشتِ فلسفه» یا «اندیشهی تسخیرشده» شکلی از اندیشیدن بیسرانجام را پیش میکشند که مارکسیسم را نه از منظر غایتمداری، بلکه از منظر از هم پاشیدن بازخوانی می کند.
۲. اکسیدنتولوژی: جهانزدایی و تصویرشدگی مرگ
کتاب اول سهگانه، زمینهساز پیوندی میان متافیزیک تاریکی و زوال تمدن غربی است.
تکر با تأسی از رگههایی هایدگری و آمیخته با ویریلیو، جهان را نه عرصهی ظهور حقیقت، بلکه میدان تسریع وحشت میبیند.
در اکسیدنتولوژی تکر، جهانزدایی نه بهمعنای بیجهانی، بلکه بهمعنای افزایش نرخ برخورد با جهانهای مرده است.
لحظاتی که در آن، تصویر نه واقعیت را مینمایاند، بلکه آن را دفن میکند.
تکر با ارجاع به فیلمهای وحشت و متون گوتیک، نشان میدهد که تمدن غرب به نقطهای رسیده که دیگر خود را بازنمایی نمیکند، بلکه صرفاً نشانههایی از مرگ خود را تکرار میکند.
غبار متافیزیکی، بقایای جهانیست که همزمان با پیدایش ابزار بازنمایی، سقوط کرده است.
۳. مارکسیسم هرمتیک: غبار، غیبت، غیب
در بخشهایی از کتاب، نشانههای آشکاری از بازگشت به مفاهیم گنوسی و زبان آخرالزمانی وجود دارد.
غبار، در اینجا، استعارهایست برای وضعیتی که در آن، نه تنها واقعیت بلکه حتی امکان دانستن واقعیت، از بین رفته است.
مارکسیسم هرمتیک تکر، در این معنا، نه پروژهای علمی بلکه پروژهای عرفانیویرانگر است:
شکلی از بازخوانی متون بیجان برای استخراج رموز نابودکنندهی ایدئولوژی.
او از گنوسیسم بدون نجات سخن میگوید، و از وحشتی که نه به رهایی، بلکه به درافتادن ابدی در ابهام میانجامد.
در این بخش، تکر از زبانهایی استفاده میکند که بهطرز رادیکالی غیرقابلفهماند؛ زبانهایی که نه برای ارتباط، بلکه برای تعلیق فهم طراحی شدهاند.
۴. دارک اتونومیسم: خودویرانی بهمثابه تاکتیک
اتونومیسم تکر، دیگر نه جنبشی برای بازپسگیری قدرت یا سوژه، بلکه جنبشی برای حذف خویش است.
او از اتونومی بهمثابه استتیک مقاومت در برابر حیات یاد میکند.
زیستن، دیگر نه غایت، بلکه مکانیسمی است که باید از آن عبور کرد.
در این چهارچوب، خودویرانی، نه پایان، بلکه شیوهای برای ورود به سپهر پسا-معناست.
تکر بر آن است که شکست، خود نوعی کنش رادیکال است:
مرگ نه انفعال، بلکه بازتاب رادیکال بودن در جهانیست که همهچیز در حال تعلیق است.
اتونومی تاریک، همچون بدنهایی که در فیلمهای وحشت منفجر میشوند، روایت را نه توسعه، بلکه از همگسیختگی مینامد.
نتیجهگیری: غبار بهمثابه گفتمان، یا فلسفهی پس از پایان
کتاب نخست یوجین تکر، مواجههای است با وضعیت فکریای که دیگر نمیتواند جهان را بفهمد، و با این حال، نمیتواند از آن دست بکشد.
فلسفهای که نه تفسیری برای جهان دارد، نه نسخهای برای رهایی؛ بلکه فقط خاکستری است که بر پیکر معنا ریخته میشود.
این غبار، نه نشانهی سکون، بلکه نشانهی فعال شدن میدانهای پنهانی در سیاست، هنر، و تفکر است.
در غبار این سیاره، آغاز فلسفه نیست؛ بازماندهی آن است.

دو. نعش نظرورانهی ستارهباران (رخشان) – مغاک متافیزیکی: تأملی بر فلسفهی مرگآگاه
What does philosophy look like from the standpoint of death?
این پرسش، نه از منظری انتزاعی، بلکه از درون گور طرح میشود؛ نه پرسش از مرگ، بلکه پرسش از فلسفهای که خود مرده است.
کتاب دوم سهگانه، زمین را ترک میکند و به جمجمهی ستارهها مینشیند: جایگاهی مابین مغاک سیاه و سکوتِ نورانی، جایی که فلسفه، دیگر نه سوژه دارد و نه ابژه؛ تنها یک جنازه است—نعشی نظرورانه.
۱. دارک مارکسیسم: فلسفهی جسد، سیاست مردگان
در این میدان، تکر بهسراغ فلسفهی سیاسی مرگ میرود.
نعش فلسفه در اینجا یک متافیزیک تئوریک نیست؛ بلکه بقایای سوبژکتیویتهای است که دیگر حتی نمیتواند انقلابی باشد.
دارک مارکسیسم در این فصل، بهجای تمایز میان نظریه و عمل، آن دو را در قالب «جسد-زندهها» ادغام میکند:
تفکر، نوعی فعالیت پسا-سیاسیست که از دل پوسیدگی ایدئولوژی برمیخیزد، همچون زامبیای که فلسفه را حمل میکند، اما نمیفهمد.
در این فضا، تکر به میراث مارکسِ متأخر و لوکاچ اشاره میکند، اما با تنزدایی کامل:
دیگر نه طبقهای هست، نه سوژهای، نه ماتریالیسمی که راه به آینده ببرد؛ تنها سرگردانی در گورستان مفاهیم باقی مانده است.
فلسفه، در وضعیت کنونی، نه ابزار نقد، بلکه بقایای همان چیزیست که روزی ادعای نقد داشت.
۲. اکسیدنتولوژی: تفکر از دل فروریختگی
تکر در این فصل، بهشکل رادیکالی از تاریخ فلسفه بهمثابه یک ویرانهی فضازده یاد میکند.
او بهجای ترسیم تبار فلسفه، نشان میدهد که چگونه خود فلسفه تبدیل به خرابهی متافیزیکی تمدن غرب شده است.
اکسیدنتولوژی اینجا، نه صرفاً تحلیل سوبژکتیویتهی غربی، بلکه پیکرشناسی استخوانهای فلسفه است.
او بر شانهی فیلسوفان مرده نمیایستد، بلکه از درون جمجمهی آنها سخن میگوید: کانت، هایدگر، دلوز – همه اینجا چون سیارات سوختهاند.
تصویر غالب، نه نور روشنگری، بلکه «اجساد درخشان» است.
فلسفه، نه ابزار دیدن جهان، بلکه بازتاب نور مردهای است که هنوز از اعماق فضا میتابد.
همانگونه که نور یک ستاره پس از مرگش نیز ادامه دارد، فلسفه نیز ممکن است قرنها پس از مرگش به سخن گفتن ادامه دهد—اما این سخن، تهی از سوژه است.
۳. مارکسیسم هرمتیک: ستارهشناسی و جادوی متافیزیک
تکر در این بخش، فلسفه را با نکرو-ستارهشناسی درمیآمیزد.
او بهسراغ افقهایی میرود که در آن فلسفه بهشکل رمزگذاریشده، گنوسی، و عرفانی بازمیگردد.
مارکسیسم هرمتیک در این فصل، یک پروژهی ضد-روشنگری است:
فلسفهی ستارهباران، همان رمزی است که در جسم آسمانها حک شده، اما تنها برای مردگان قابلخوانش است.
تکر از «corpse» بهعنوان نماد رمزآلود فلسفه یاد میکند؛ نعشی که حاوی دانشی است که با زندگی تناقض دارد.
اینجا، تفکر نه برای نجات بشر، بلکه برای فروپاشاندن بنیادهای آن بازخوانی میشود.
متون فیلسوفان از دید تکر همانند طومارهای جادوییاند: آنها باز نمیشوند تا خوانده شوند، بلکه گشوده میشوند تا نفرین کنند.
۴. دارک اتونومیسم: استعارهی نعش و کنش منفی
در این ساحت، تکر فلسفه را نه بهعنوان تلاش برای شناخت، بلکه بهمثابه یک کنش منفی میفهمد—درست همچون مردنی که خود یک کنش است.
نعش، در اینجا، تنها یک استعاره برای بیسوژگی نیست، بلکه شکلی از مقاومت ساکن است.
بدنی که دیگر حرکت نمیکند، اما هنوز بر نظام معنا فشار وارد میکند.
اتونومیسم تکر از نوعیست که در آن خود نه برای رهایی، بلکه برای ناپدیدی تلاش میکند.
فلسفه، بدل به عملی میشود که تنها از راه امتناع از بقا، میتواند شکل بگیرد:
نوشتن، تفکر، و زیستن بهمثابه فروپاشی هدایتشده.
در این معنا، «نعش نظرورانه» نه یک استعاره زیباشناختی، بلکه طرحوارهای برای طغیان ضامت و ساکت است.
نتیجهگیری: فلسفه پس از متافیزیک، یا نوشتن با دستان مردگان
تکر با این فصل، پروژهای را آغاز میکند که در آن فلسفه دیگر خود را نمیشناسد؛
از سوژه تهی شده، از آینده بریده، و بهجای درخشش مفاهیم، تنها با بازتاب بیروح یک ستاره رخشان مواجه است.
نعش نظرورانهی ستارهباران، مرثیهای نیست؛ دفترچهای است که با استخوان نوشته شده.
و این، نه پایانی بر تفکر، بلکه آغاز مواجهه با تفکری مرده است.
سه. شاخکهایی درازتر از شب – وحشت بهمثابه متافیزیک: بازنویسی تاریکی
یوجین تکر در جلد سوم سهگانهی وحشت فلسفه، وارد تاریکترین اقلیم نظری خود میشود.
دیگر نه غبار متافیزیکی و نه نعش ستارهباران، بلکه وحشت بهمثابه نوشتار بنیادین هستی در مرکز قرار میگیرد.
What if horror is the condition for thought itself?
اگر وحشت نه یک ژانر، نه یک نشانه، بلکه بنیاد خودِ تفکر باشد چه؟
در این فصل، تکر مسیر را از فیلمهای ترسناک، آیینهای گوتیک، و الهیات تاریک آغاز کرده و بهسمت بازاندیشی فلسفه در مقام یکی از شاخکهای شب پیش میرود.
۱. دارک مارکسیسم: شیء ترسناک و اقتصاد اضطراب
در این میدان، تکر به مفهومی مارکسیستی از وحشت نزدیک میشود، جایی که شیء دیگر نه تنها حامل ارزش مصرف و مبادله، بلکه تجسم وحشت هستیشناختی است.
او با نگاهی به فِتیشیسم کالا نزد مارکس، و با عبور از آن، به این نتیجه میرسد که اقتصاد سیاسی سرمایهداری در اساس اقتصاد وحشت است.
کالا دیگر نه شیئی انسانی، بلکه چیزیست که از خو،د آگاهی دارد، و به ما زل میزند.
در اینجاست که دارک مارکسیسم تکر شکل میگیرد:
ترس، نه پیامد ایدئولوژی، بلکه زبان خودِ سرمایه است.
انباشت سرمایه، همارز انباشت وحشت است.
وحشت، ابزار سرکوب نیست؛ خودش نظام تولید است.
سرمایهداری، به تعبیر تکر، «مکانیزمی برای تولید واقعیتهای هراسانگیز» است.
۲. اکسیدنتولوژی: وحشت کیهانی و زوال معنا
تکر با ارجاع به لاوکرفت و سنت وحشت کیهانی، تصویری از فلسفه ارائه میدهد که در آن، شب دیگر استعاره نیست، بلکه ساختار هستیشناختی واقعیت است.
در اکسیدنتولوژی این فصل، جهان دیگر نه برای زیستن، بلکه برای بیمعنایی طراحی شده است.
هیچ معنایی در کار نیست، تنها شاخکهایی در حال جنبش در تاریکیاند.
می توان به اتکای منش تکری، از واژهی «tentacular thinking» استفاده کرد:
تفکری که نه از طریق نور، بلکه از طریق لمس و لرزش، حرکت میکند؛ تفکری لرزان، غیرخطی، غیرانسانی.
در اینجا، اندیشیدن دیگر ادامهی روشنگری نیست، بلکه فرو رفتن در ژرفای یک شب بیستاره است.
۳. مارکسیسم هرمتیک: نوشتار ناپیدا، دانش سیاه
تکر با تلفیق فیلمهای وحشت، آیینهای جادویی، و متون گنوسی، تفسیری ارائه میدهد که در آن، نوشتار خود بدل به پدیدهی وحشتناک میشود.
او بهسراغ متونی میرود که خوانده نمیشوند، بلکه خواننده را میبلعند.
در مارکسیسم هرمتیک این فصل، دانش دیگر رهاییبخش نیست، بلکه همان عامل تسخیرکننده است.
هر واژه، در حکم وردیست که ممکن است تفکر را از جای خود بدراند.
شاخکهایی درازتر از شب، در این معنا، بهمثابه متنیست که نوشتن در آن، همچون احضار چیزیست که نباید نامیده شود.
مارکسیسم در اینجا، نه علمی، بلکه نفرینی تاریخی است.
۴. دارک اتونومیسم: بیگانگی رادیکال و سوژهی منفی
در آخر، تکر به نوعی اتونومیسم منفی بازمیگردد:
سوژهای که نه برای آزادی، بلکه برای فروپاشی خود فعالیت میکند.
وحشت، نه آن چیزیست که بر ما تحمیل شده؛ بلکه مادهی نخستینِ کنش است.
بهجای کنش آگاهانه، ما با واکنشهای تنانه، غیرقابلفهم، و شبحوار مواجهایم.
اتونومی تاریک، در اینجا یعنی واگذار کردن خود به قدرتی که ما را درک نمیکند.
To think is to be touched by what cannot be thought.
شاخکها، در این فصل، همان نطفههای اتونومی منفیاند: ناپدید شدن، از آنِ خود نبودن، بودن در جایی که هیچ سوژهای دیگر نیست.
نتیجهگیری: فلسفهی شاخکدار، یا بازگشت بیصدا از اعماق
تکر در فصل اول این کتاب، وحشت را از قفسههای سینما و کتابخانه بیرون کشیده، و آن را در ریشهی تفکر جای میدهد.
دیگر نمیتوان وحشت را از فلسفه جدا کرد:
زیرا فلسفه، خود، یکی از اشکال دیرینهی وحشت است.
نوشتن، تفکر، بودن—همه در تاریکی با شاخکهایی درازتر از شب لمس شدهاند.
و این لمس، آغاز فلسفهایست که دیگر نمیخواهد چیزی را روشنی بخشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.