چه باک!: بازـ دوئت آدورنو ـ گویس در باب اقدام رئالیستی
روزبه صدرآرا در این یادداشت مینویسد: ریموند گویس، با وامگیری انتقادی از آدورنو، میکوشد «بدگمانی بنیادین» نظریه انتقادی را از حاشیه فلسفه به میدان سیاست واقعی منتقل کند. او آدورنو را نه مرجع نهایی بلکه ابزاری برای تشخیص موقعیت میخواند؛ نقد را از امتناع صرف به عمل آگاهانه بدل میکند و نشان میدهد چگونه میتوان میان وفاداری به روح انتقادی آدورنو و رئالیسم سیاسی پلی ظریف زد ـ پلی پرریسک، اما ضروری برای اندیشیدن در جهان بیقطعیت امروز.

آدورنو، تصویر بر دیواری در فرانکفورت اثر Justus Becker و Oğuz Şen
این تکملهای فشرده، نقّادانه و امکانسنج است دربارهٔ «چگونه ریموند گویس، آدورنو را بهکار میگیرد»؛ هدف روشن است: نشان دادنِ نه تنها آنچه گویس از آدورنو میگیرد، بلکه چگونگی تبدیلِ میراثِ آدورنو به ابزاری برای تشخیصِ موقعیتی و اقدامِ رئالیستی.
گامِ نخستِ گویس در مواجهه با آدورنو یک «مجوز خوانش انتقادی» است؛ او آدورنو را نه بهعنوان مرجعِ مطلق، بلکه بهعنوان دستگاهِ حساسی برای کشفِ «نقاط کور» ایدئولوژیک میخواند. این خوانشِ اولیه دو نکته را روشن میکند: اول اینکه گویس آدورنو را بهعنوان حاملِ یک روشِ بدگمانی بنیادین میپذیرد — یعنی نگرشی که هر برساختهٔ هنجاری را به مثابهٔ محصولی تاریخی و دارای کارکردِ قدرت میبیند — و دوم اینکه او این بدگمانی را شرطِ لازمِ هر نقدِ سیاسی میداند، نه تنها فضیلتِ زیباییشناختی. این پذیرشِ روششناختیْ در نوشتههای اولیهٔ گویس آشکار است؛ او در مقالهها و جستارهایش بارها به ضرورتِ نقد منفی (negative critique) اشاره میکند و آدورنو را یکی از منابعِ مرکزی این حساسیت مینامد.
اما «پذیرفتنِ» آدورنو نزد گویس با «تقلید» هممعنی نیست. گویس دو حرکتِ متقابل را پیمیگیرد: یکی حفظِ امتناعِ انتقادیِ آدورنو، و دیگری تلاش برای «ترجمه» این امتناع به زبانِ سیاستِ واقعی. تفاوتِ این دو حرکت کلیدی است؛ آدورنو غالباً امتناعِ نظری را روشی برای پرهیز از آلودگیِ نقد به سازوکارهای قدرت میدانست، امّا گویس میپرسد: اگر نقد صرفاً امتناع کند، چگونه جهانِ سیاسی را تغییر دهیم؟ این پرسشِ گویس، در مرکزِ همهٔ تلاشهای بعدیاش قرار میگیرد و نشان میدهد که او آدورنو را نه برای گوشهٔ کتابخانه، بلکه برای میدانِ سیاست میخواهد. نقدهای خوانندگان و مفسران نیز همین گره را نشانه رفتهاند: آیا گویس توانسته است آن بدگمانیِ آدورنویی را به برنامههای عملی وصل کند یا در همان مرحلهٔ «دید منفی» متوقف مانده است؟ نقدها این پرسش را تکرار کردهاند و برخی—مثلاً منتقدانِ کتابهای اخیر گویس—گفتند که تلاش او برای «دو بینی» گاهی بین دیدنِ انتقادی و عملِ سیاسی معلق میمانَد.
برای درکِ عینیترِ روندِ کارِ گویس لازم است سه «شیوهٔ کار» را متمایز کنیم که او در رابطه با آدورنو پیش میگیرد: (الف) بازتفسیرِ وفادارانهٔ مفهومی، (ب) ابزارمندسازیِ انتقادی، و (ج) تبدیلِ انتقاد به تشخیصِ موقعیتی.
الف) بازتفسیرِ وفادارانهٔ مفهومی: در برخی نوشتهها گویس پیوسته به اصولِ بنیادینِ آدورنو بازمیگردد—نقدِ فرهنگِ تجاری، حساسیت به «دیالکتیکِ شکست»، و مشکوک بودن به هرگونه «آشتیِ» خوشبینانه با نظمِ موجود. او این آموزهها را بهعنوان اصولِ تحلیلی نگه میدارد و از آنها برای کالبدشکافیِ مفاهیمِ سیاسی همچون «عمومی/خصوصی» یا «همبستگی» استفاده میکند؛ یعنی وقتهایی که میخواهد نشان دهد یک مفهوم سیاسی چگونه در عمل به مشروعیتبخشیِ نظمِ حاکم کمک میکند، ابزارِ آدورنویی را در دست میگیرد. این جزءِ کارِ گویس است که میراثِ آدورنو را محترم بشمارد و از لحاظ روششناختی به آن وفادار بماند — کاری که در مباحث اولیهٔ او آشکار است.
ب) ابزارمندسازیِ انتقادی: اما گویس همین آموزهها را به مرحلهٔ دوم میبرد. او میکوشد آن نگرشِ منفی را «کاربردی» کند. بهجای اینکه صرفاً بگوید «نقد باید منفی باشد»، میپرسد «منفیّتِ افشاگری چگونه میتواند مبنای یک تشخیصِ عملی در سیاست شود؟» اینجا گویس آدورنو را به وسیلهای تبدیل میکند که قرار است بهکمک آن نقاطِ حقنهشدنِ قدرت در زبان و نهادها شناخته شوند—و سپس بر بنیادِ آن شناخت، پیشنهادهای تاکتیکی یا حداقل قضاوتِ موقعیتی قابلِ تصور گردد. این مرحله، محلِ اختلافِ اساسیِ گویس با وفادارانِ سختِ آدورنو است: وفاداران ممکن است بگویند کاربردی کردنِ نقد به معنای «آلوده» کردنِ آن به منطقِ قدرت است؛ گویس اما با پذیرشِ این خطر میگوید بیعملی هم خودش گونهای انتخابِ اخلاقی است—انتخابی که معمولاً به سودِ وضعِ موجود تمام میشود. منتقدانِ رئالیسم گویس این شیوه را واجد خطرِ «آلودگی» دانستهاند—یعنی احتمال آنکه زبانِ انتقاد در روندِ کاربردیشدن به زبانی بدل شود که نهادها میتوانند از آن بهره ببرند. نکته این است که گویس آلودگی را میبیند، برمیشمارد و دامنهٔ آن را توضیح میدهد، اما آن را دلیلی برای کنارهگیری نمیداند.
ج) تبدیلِ انتقاد به تشخیصِ موقعیتی: این کارِ شاخصِ گویس است — آنچه او را واقعاً از آدورنو متمایز میکند. گویس میپرسد: پس از افشایِ نقابِ ایدئولوژیک، «معیار یا پایِ تشخیص» کجا است؟ کجا باید ایستاد و گفت «در این نقطه میتوان این تاکتیکِ معین را بهکار گرفت»؟ پاسخِ او دستکم سه مؤلفه دارد: شناختِ تاریخی-نهادیِ ریشههای مشکل، نقشهبرداری از بازیگران و منافعِ درگیر، و سنجشِ امکاناتِ عملی در شرایطِ خاص.
این سه مرحله، زمانیکه کنار هم قرار میگیرند، از یک بدگمانیِ آدورنی یک «متدِ عمل» میسازند—متدی که نه وعدهٔ کلانِ نجات میدهد و نه به یأس مطلق تقلیل مییابد. این دقیقا همان چیزی است که متفکرانِ معاصر در تحلیلی از گویس به آن اشاره کردهاند: او رئالیسم را رادیکالیزه میکند تا از نقد صرفَ بیرون آید و به تشخیصِ سیاستِ واقعی برسد.
این سه شیوه، در کاربستِ مشخص، گاه با تنش و گاه با همپوشانی همراهاند. تنشِ مشهورِ گویس این است: آدورنو بهگونهای تأسفآلود بر پرهیز از «راهحلهای سریع» پافشاری میورزد؛ گویس اما این پرهیز را نمیپذیرد چون میخواهد نشان دهد که چطور میتوان با حزم و احتیاطِ آدورنویی وارد عرصهٔ عمل شد. منتقدانِ این تاکتیک میگویند که این عبور از آدورنو مستعدِ «آلودگیِ اخلاقی» است—یعنی نقد وقتی وارد تاکتیک و مصالحه میشود، بخشی از منطقِ قدرت میگردد و کارکرد انتقادیِ خالص خود را از دست میدهد. گویس اما پاسخ میدهد که چنین ریسکِ اخلاقیای اجتنابناپذیر است و فلسفه در برابرش دو وظیفه دارد: یکی افشاگری و دیگری سنجشِ موقعیتی. این جوابِ گویس نه رهاییبخش است و نه مطمئن؛ بلکه جزوِ روحِ رئالیسمِ تیرهاش است: بدگمانی همراه با عملِ آگاهانه.
برای نشاندادنِ بارِ دقیقِ این تحول، کافی است به «واریاسیون ها» و «لحنها»ی گویس اشاره کنیم. در آثارِ متأخرِ او—مثلاً آنجا که عنوانهایی مثل A World Without Why یا متنهای جستارگونه Changing the Subject را میبینیم—صدایی آدورنویی به گوش میرسد: لحنِ ملانکولیک، تأملی، و حساس به شکستهای تاریخی. اما همین لحن، وقتی وارد صفحاتِ Philosophy and Real Politics میشود، تغییر کارکردی میدهد: از ابزارِ کشفِ تراژدی به ابزاری برای اندازهگیریِ امکانِ مداخله. این «تغییرِ کارکردیِ لحن» خود نوعی عملِ نظری است: گویس نشان میدهد که میراثِ آدورنو میتواند هم حافظِ پاکیِ و برائت نقد باشد و هم مادهٔ خامِ یک استراتژیِ سیاسیِ واقعگرا — مشروط بر آنکه مخاطبِ این متون بفهمد که این ترکیب پرهزینه و پرریسک است.
در خاتمه باید روشن گفت: گویس آدورنو را «برگرفت» و «امضا»ی او را بهکار بست؛ اما این برگرفتن نه تحویلِ سادهدلانه، که ترجمهای سخت، دشوار و انتقادی بوده است. امضای آدورنو—حساسیت به ایدئولوژی، نفیِ تَسلیها و بدگمانیِ بنیادین—در دستانِ گویس، بدل به یک ابزارِ تشخیصِ موقعیتی شد که میتواند میدانِ سیاست واقعی را بخواند و بر اساسِ آن قضاوتهای عملپذیر صادر کند. این حرکت، هم پُر از وعده است (چون نقد را از فضاهای ایزوله بیرون میآورد) و هم پُر از خطر (چون پیامدِ عملیِ آن ممکن است نقد را آلوده کند-چه باک!). خواندنِ دقیقِ گویس در برابر آدورنو از این منظر خوانشی است از یک پیوستگیِ آشکار و یک عبورِ محتاطانه: همانگونه که منتقدان نشان دادهاند، گویس توانسته است میراثِ آدورنو را درمعرض پرسش مجدد قرار دهد و همزمان آن را به کارِ سیاست بیاورد—اما این کار هنوز نیازمندِ آزمونهای میدانی و بحثِ انتقادیِ بیشتر است.
نظرها
نظری وجود ندارد.