ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

به مناسبت روزجهانی فلسفه

فلسفه در زیست روزمره و جهان دیجیتال

فلسفه در سده‌ی اخیر از حصار آکادمیک بیرون آمده و به پرسشگری درباره‌ی چگونگی زیستن بدل شده است. با ورود به جهان دیجیتال و عصر هوش مصنوعی، این رشته با چالش‌های وجودی تازه‌ای چون «سوژه‌ی پساانسانی» و اخلاق الگوریتمی مواجه است و باید با زبانی تازه، به میدان تجربه و تأمل درنگ بازگردد. علی آشوری در این دیدگاه به همین مقوله می‌پردازد.

دیدگاه
این مقاله در بخش دیدگاه منتشر شده است. نظرهای مطرح‌شده در این بخش، دیدگاه نویسندگان را بازتاب می‌دهند و نه لزوماً دیدگاه تحریریه زمانه را. زمانه آمادگی دارد نظرهای در برابر این دیدگاه را نیز منتشر کند.

در سده‌ی بیستم، فلسفه از حصار دانشگاه و زبان بسته‌ی آکادمیک بیرون آمد و با چهره‌ی زندگی روبه‌رو شد. فیلسوفانی چون ویتگنشتاین، فوکو، دریدا، آرنت، دلوز و فریره هر یک در جغرافیای خاص خود، فلسفه را از قالب دانشی درباره‌ی حقیقت‌های ازلی به نوعی اندیشیدن درباره‌ی وضعیت انسان بدل کردند. در این دوران، فلسفه به‌جای تکرار مفاهیم جاودان، پرسشگری درباره‌ی چگونگی زیستن را در مرکز قرار داد. ویتگنشتاین به ما یاد داد که معنا آفرینی نه در آسمان ایده‌ها در بازی‌های زبانی روزمره شکل می‌گیرد. چنانکه فوکو نشان داد که قدرت در جزئی‌ترین لایه‌های زندگی ما جاری است و آزادی بدون شناخت سازوکارهای قدرت مفهومی تهی است. همچنین دریدا ساختار حضور و ثبات را از درون فرو ریخت و معنای فلسفه را در حرکت و تفاوت جست‌وجو کرد. آرنت از کرامت کنش انسانی در برابر سلطه سخن گفت و فریره فلسفه را به ابزار آگاهی و رهایی در فرودستان بدل ساخت.

از دل این جریان‌ها، فلسفه به تدریج به عرصه‌ی زیست انسان بازگشت. اندیشیدن دیگر کار ذهن‌های منزوی در اتاق‌های دربسته نبود؛ به امری عمومی و جمعی تبدیل شد. فلسفه به میدان تجربه وارد شد تا به پرسش‌هایی پاسخ دهد که از دل زندگی روزانه برمی‌خیزند: عدالت چیست؟ آزادی چگونه حفظ می‌شود؟ آگاهی در جامعه‌ی توده‌ای چه جایگاهی دارد؟ و چگونه می‌توان در جهانی سرشار از قدرت، خشونت و بی‌تفاوتی هنوز انسانی اندیشید؟

این تغییر جهت، فلسفه را از تئوری ناب به کنشی زبانی و اخلاقی بدل کرد. فیلسوف دیگر ناظر بیرونی جهان نیست و‌‌ در متن واقعیت مشارکت دارد. تفکر فلسفی به‌جای جستجوی نظام‌های کامل، در پی شکاف‌ها و مرزهایی است که زندگی را می‌سازند. پرسش فلسفی دیگر تنها حول و حوش پرسش از حقیقت نمی چرخد، پرسش از امکان زیستن و معنا در جهانی متکثر و ناپایدار است.

جهان دیجیتال و پیدایش سوژه‌ی پساانسانی

در قرن بیست‌ویکم، با ظهور فن‌آوری‌های هوشمند، شبکه‌های اجتماعی و داده‌( data)های عظیم، فلسفه با جهانی مواجه شده است که بنیادهای انسان‌محور قرون گذشته را فرو می‌ریزد. در این جهان، انسان دیگر موجودی مستقل و خودبسنده که نه، بخشی از شبکه‌ای عظیم از داده‌ها، کُدها و ماشین‌هاست. مفهوم «سوژه» که قرن‌ها محور فلسفه بود، اکنون در وضعیت پساانسانی بازتعریف می‌شود. آگاهی و تصمیم از مرزهای بدن و ذهن انسانی فراتر رفته‌اند و در تعامل میان انسان و ماشین شکل می‌گیرند.

این دگرگونی تنها فنی یا تکنولوژیک نیست؛ ماهیتی وجودی دارد. اگر در فلسفه‌ی کلاسیک، انسان مرکز جهان بود، در دوران دیجیتال، مرکز از میان رفته است. آنچه هست، شبکه‌ای از روابط است؛ همان چیزی که دلوز از آن به عنوان «جریان‌های بی‌مرکز قدرت و میل» یاد می‌کرد. سوژه‌ی پساانسانی در تعامل مداوم با ماشین‌ها و داده‌ها، دائماً در حال بازتعریف خویش است. او دیگر «فاعل شناسای» کارتیزینی (Cartesian) نیست، در واقع گرهی در شبکه‌ای جهانی است که تصمیماتش، حتی پیش از آنکه بداند، در داده‌ها و الگوریتم‌ها پیش‌بینی و هدایت می‌شوند.

قدرت نیز چهره‌ای تازه یافته است. آنچه فوکو در قرن بیستم درباره‌ی مراقبت، انضباط و بدن تحلیل کرد، اکنون در سطحی گسترده‌تر و نامرئی‌تر ادامه یافته است. قدرت دیگر در نهادهای آشکار متمرکز نیست، بلکه در جریان اطلاعات و الگوریتم‌ها عمل می‌کند. پلتفرم‌های دیجیتال داده‌ها را جمع‌آوری می‌کنند، عادت‌ها، سلیقه‌ها و حتی الگوهای تفکر را نیز شکل می‌دهند. انسان در جهان دیجیتال، در عین آزادی ظاهری، درون سازوکاری پیچیده از نظارت، پیش‌بینی و هدایت زیست می‌کند. فلسفه‌ی امروز باید این شکل تازه‌ی قدرت را بفهمد و از آن پرسش کند؛ زیرا بدون فهم سازوکارهای الگوریتمی، سخن گفتن از آزادی یا عدالت معنای روشنی نخواهد داشت.

زمان، حافظه و از دست رفتن وقفه

تحول دیجیتال تنها بر مفهوم انسان اثر نگذاشته است، درک ما از زمان و حافظه را نیز تغییر داده است. انسان امروزی در جهانی بی‌وقفه زندگی می‌کند؛ جهانی که در آن خاموشی، تأمل و درنگ، استثنا به حساب می‌آیند. زمانِ دیجیتال پیوسته است؛ شب و روز، کار و فراغت، حضور و غیبت در هم آمیخته‌اند. انسان مدرن در وضعیت «همیشه‌ در‌خط» زیست می‌کند، و این تداوم بی‌وقفه، تجربه‌ی وجودی او را از تعادل خارج کرده است.

در کنار این زمان پیوسته، حافظه نیز دگرگون شده است. آنچه پیش‌تر در ذهن یا روایت انسانی شکل می‌گرفت، اکنون در سرویس دهندگان ابری (cloud provider) داده‌های بی‌پایان ذخیره می‌شود. این حافظه‌ی بیرونی، هم‌زمان امکان و تهدید است: امکانِ یادآوری بی‌پایان و تهدیدِ فراموشی انسان. زیرا وقتی حافظه به ماشین سپرده می‌شود، انسان به فراموشی خویش نزدیک می‌شود. فلسفه باید درباره‌ی این وضعیت نو بیندیشد؛ درباره‌ی معنای یادآوری و تجربه در جهانی که داده‌ها به جای ما به خاطر می‌سپارند.

اخلاق در عصر هوش مصنوعی

با گسترش هوش مصنوعی، مسئله‌ی اخلاق بار دیگر در مرکز فلسفه قرار گرفته است. اگر تصمیم‌ها، قضاوت‌ها و حتی تولید معنا به ماشین‌ها سپرده می‌شود، جایگاه مسئولیت انسانی کجاست؟ آیا می‌توان برای الگوریتم‌ها مفاهیم اخلاقی قائل شد؟ و آیا آگاهی مصنوعی می‌تواند حامل نوعی داوری باشد؟ این پرسش‌ها تنها فنی یا حقوقی نیستند؛ پرسش‌هایی فلسفی‌اند که مرز میان انسان و ماشین را به چالش می‌کشند.

اخلاق در عصر دیجیتال، دیگر به نیت فردی وابسته نیست. کنش‌های ما در پیوند با سیستم‌هایی رخ می‌دهند که بیرون از اراده‌ی ما عمل می‌کنند. از این‌رو، باید نوعی اخلاق شبکه‌ای اندیشید؛ اخلاقی که مسئولیت را به یک فرد محدود که نه به رابطه‌ی میان انسان و ماشین، میان تصمیم و داده، میان آگاهی و کُد گسترش دهد. چنین اخلاقی از فلسفه می‌خواهد که دوباره پرسش قدیمی خویش را طرح کند: «انسان چیست؟» اما این بار در افقی که انسان تنها یکی از بازیگران آن است.

زبان تازه‌ی فلسفه

فلسفه برای بیان این تحول‌ها ناگزیر از دگرگونی در زبان است. زبان خشک آکادمیک دیگر توانایی انتقال پیچیدگی‌های جهان دیجیتال را ندارد. فلسفه باید یاد بگیرد چگونه با تصویر، صدا و فرم‌های میان‌رشته‌ای سخن بگوید. اندیشه می‌تواند در سینما، در هنر مفهومی، در طراحی فضاهای دیجیتال و حتی در تجربه‌ی کاربری نرم‌افزارها حضور یابد. این گسترش، فلسفه را از قالب سنتی‌اش آزاد می‌کند و به قلمرو عمومی بازمی‌گرداند؛ جایی که اندیشیدن امتیاز گروهی خاص نیست و بخشی از تجربه‌ی مشترک انسانی است.

در روزگار ما، هر تجربه‌ی رسانه‌ای می‌تواند حامل اندیشه‌ای فلسفی باشد. فیلمی که پرسش از حافظه و زمان را طرح می‌کند، یا اثری هنری که رابطه‌ی بدن و ماشین را به نمایش می‌گذارد، شکلی از تفکر است. فلسفه در این معنا، دیگر ژانری از نوشتار نیست؛ روشی برای دیدن و زیستن است.

بازگشت به زیست تأملی

در میان شتاب و هیاهوی عصر دیجیتال، فلسفه وظیفه‌ای بنیادین دارد: یادآوری وقفه، سکوت و تأمل. در روزگاری که سرعت به ارزش بدل شده است، فلسفه هنر مکث است. اندیشیدن یعنی ایستادن در برابر جریان بی‌پایان داده‌ها، به‌جای مصرف بی‌وقفه‌ی معنا-(ها)، درنگ‌کردن و دوباره پرسیدن. این «اخلاق درنگ» همان چیزی است که فلسفه می‌تواند به جهان امروز بیفزاید؛ نوعی مقاومت آرام در برابر فرهنگ سرعت و سطحی‌نگری.

فلسفه امروز از دو مسیر هم‌زمان حرکت می‌کند: از انتزاع به زیست و از فرد به شبکه. در مسیر نخست، فلسفه دوباره به درون زندگی روزمره و عملی بازمی‌گردد و در تجربه‌ی انسانی ریشه می‌دواند. در مسیر دوم، به پیوندهای جمعی و دیجیتال می‌نگرد و انسان را در بافتی شبکه‌ای بازمی‌شناسد. حاصل این دو حرکت، نوعی تفکر عمیق و هم‌زمان ملموس است؛ تفکری که هنوز به عمق وفادار است، اما عمق را در ماوراء نمی‌بیند، در خود جهان جست‌وجو می‌کند.

فلسفه به ما می‌آموزد چگونه در میان داده‌ها و تصویرها، معنا و معنا مندی را از فراموشی نجات دهیم. در جهانی که آگاهی به کالا و اطلاعات بدل شده است، فلسفه یادآور ارزش سکوت، تأمل و حضور است. شاید رسالت تازه‌ی فلسفه در همین باشد: تربیت نوعی هوشیاری که بتواند در میان سرعت، معنا را تشخیص دهد؛ در میان صداها، سکوت را بشنود؛ و در میان شبکه‌ها، هنوز انسانی بیندیشد.

 پیوست: 

فلسفه و چالش علوم اعصاب

گفت‌وگوی میان فلسفه و علوم اعصاب به یکی از مرزهای اصلی اندیشه‌ی معاصر بدل شده است. فن‌آوری‌های تصویربرداری مغزی، سازوکارهای عصبیِ اندیشیدن، حافظه و احساس را آشکار کرده‌اند، و فلسفه را ناگزیر ساخته‌اند تا بار دیگر به بنیادی‌ترین پرسش‌های خود بازگردد: آگاهی چیست؟ خود از کجا برمی‌خیزد؟ آیا مغز می‌تواند تمام ذهن را توضیح دهد؟

علوم اعصاب بی‌تردید شناختی شگرف از سازوکار مادی اندیشه به دست می‌دهد، اما نمی‌تواند از تجربه‌ی زیسته و کیفیت درونی بودن پرده بردارد؛ همان «حس بودن» که فیلسوفانی چون هوسرل و مرلوپونتی آن را پدیدارمندی (phenomenality) نامیدند.

چالش امروز در آن است که میان این دو قلمرو، فیزیولوژی و پدیدارشناسی، پلی از فهم برقرار شود، بی‌آنکه یکی را به دیگری فروکاست. فهمیدن اینکه چگونه تجربه‌ی ذهنی و فرایند عصبی هم‌زمان درهم‌تنیده و هم‌سازنده‌ی یکدیگرند، مسئله‌ای‌ست که مرزهای سنتی فلسفه را جابه‌جا می‌کند.

از این منظر، رویارویی فلسفه و علوم اعصاب جنگ و گریزی برای قلمرو نیست، تلاشی مشترک برای فهم راز آگاهی است؛ تلاشی برای زنده نگه‌داشتن پرسش از انسان، در روزگاری که ماشین‌ها می‌کوشند تعریف ما از خود را بازنویسی کنند.

منابع:

Arendt, Hannah. The Human Condition. University of Chicago Press, 1958

Braidotti, Rosi. The Posthuman. Polity Press, 2013.

Derrida, Jacques. Of Grammatology. Johns Hopkins University Press, 1976.

Foucault, Michel. Discipline and Punish. Vintage Books, 1979.

Freire, Paulo. Pedagogy of the Oppressed. Continuum, 1970.

Han, Byung-Chul. The Burnout Society. Stanford University Press, 2015.

Hayles, N. Katherine. How We Became Posthuman. University of Chicago Press, 1999.

Wittgenstein, Ludwig. Philosophical Investigations. Blackwell, 1953

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.