جامعه ایران؛ هراس از گسست، اشتیاق به رهایی
صدرا عبدالهی - جامعه اکنون ایران میان دو قطب معلق مانده است. سوژهای که میخواهد خود را شکوفا کند و جامعهای که از هر تلاش برای شکوفایی به درون دالان ترس، کنترل و تعادل مصنوعی پرتاب میشود.

تهران، ایران ۱۱ نوامبر ۲۰۲۵ (عکس از اوموت کاراحسن اوغلو / آناتولی از طریق AFP)

در تقلای روزمره جامعهای که زیر فشارهای تاریخی و ساختاری فرسوده شده، چیزی شبیه یک «تعادل ساختگی» شکل گرفته؛ تعادلی که نه حاصل توازن نیروها بلکه نتیجه نوعی بیحسیِ اجباری است.
در ایرانِ تحت حکمرانی جمهوری اسلامی، خروج از تعادل نه فقط یک انتخاب فردی بلکه کنشی سیاسیِ پرهزینه است؛ شکلی از گسست که هم امید میآفریند و هم هراس. و این ایده که هر امر ارزشمند می تواند زندگی را از تعادل بیرون بَرَد، در چنین بستر بحرانزدهای معنایی دیگرگون پیدا میکند.
جامعه اکنون ایران میان دو قطب معلق مانده است. سوژهای که میخواهد خود را شکوفا کند و جامعهای که از هر تلاش برای شکوفایی به درون دالان ترس، کنترل و تعادل مصنوعی پرتاب میشود. این تعادل مصنوعی، یک سازوکار خودتنظیمگر نیست؛ بیشتر شبیه سکونی است که از فرط تداوم خشونت، نبود چشمانداز و فرسایش تدریجی امر جمعی پدید آمده. نوعی آویختگی در میانه: نه امکان پیشروی هست، نه توان بازگشت. فرد ایرانی در این وضعیت تعلیقی، خود را میان دو روایت میبیند؛ روایتی که به او میگوید برای نجات خود باید به درونیترین امیال و ظرفیتهایش وفادار بماند، و روایتی دیگر که با زبان تجربه تاریخی هشدار میدهد هر قدمی به بیرون از تعادل موجود ممکن است به فروپاشی کامل زندگیاش بینجامد. شکوفایی، در این معنا، مستلزم مرزگشایی است اما مرزگشایی در جامعهای که حکومتش مرزها را به ابزار کنترل بدل کرده، تبدیل به ریسک وجودی میشود.
در چنین زیستی، چیزی که موانع خروج از تعادل را میسازد، ترکیبی از منافع خرد و هراسهای کلان است. منفعتِ کوچکِ قابل پیشبینی در مقابل آرمان بزرگِ نامعلوم، اغواگرتر به نظر میرسد. گروههایی که سهمی از رانت، امنیت شغلی یا حتی ثبات روانی در نظم موجود یافتهاند، از بر هم خوردن این توازن ظاهری بیمناکاند؛ گویی در اعماق ذهن جمعی، تجربههای تاریخی ناکامی و فروپاشی همچون خاطرهای ناخوش نشسته و هر حرکت به سوی تغییر را با سایهای از «چه خواهد شد اگر…» تیره میکند. کوتاهبینی از سر بلاهت نیست؛ از فرط زخمخوردگی است. فردِ خسته، جامعهی فرسوده، حتی زمانی که میدانند تعادل فعلی فرآورده سرکوب و انفعال است، باز آن را به آشوبی ترجیح میدهند که نمیدانند تا کجا پیش خواهد رفت.
با اینهمه، مسئله فقط ترس نیست. نوعی سازگاریِ تدریجی با وضعیت نامطلوب، آنچه روانشناسان «عادتپذیری به رنج» مینامند، در ساحت سیاسی نیز عمل میکند. جامعه میآموزد که برای بقا باید در حد امکان تنشها را کم کند. کنشگری سیاسی تبدیل میشود به عملی لوکس؛ شکوفایی فردی تبدیل میشود به رویاپردازی پنهانی. سوژه در درون خود میجنگد اما این جنگ در پوستهای خاموش محبوس میماند. تعادل مصنوعی، نه از جنس صلح، بلکه نوعی قرارداد نانوشتهی سکوت است: تو از مرزها عبور نکن، من نیز تو را در حد نیاز رها میکنم. این سکون خطرناک، به مرور زمان مرز میان احتیاط و انفعال را محو میکند و جامعه را در حالتی شبیه بیوزنی سیاسی نگاه میدارد.
با اینحال، حقیقت ناگفتهای در پسِ تمام این معلقبودن وجود دارد: شکوفایی فردی و رهایی جمعی، هر دو نیازمند شکاف انداختن در همین تعادل ساختگی است. هیچ جامعهای بدون گسست از وضعیت تثبیتشدهاش به آزادی دست نیافته، و هیچ فردی بدون ریسک کردن به خودِ واقعیاش نرسیده. آنچه امروز جامعه ایران را در یک تبعید دائمی از خودش نگاه داشته، نه فقط فشارهای حکومتی و ساختارهای سرکوبگر، بلکه این باور درونیشده است که گشودن شکاف، هزینهای بیش از توان ما را میطلبد. اما پارادوکس اینجاست: ماندن در تعادل موجود نیز هزینه روزافزونی دارد که هر روز پرداخته میشود، هزینه فرسایش امید، تخریب اعتماد، زوال امکان امر جمعی.
و حال، مسئله نه دعوت به قهرمان شدن و نه ستایش رنج؛ بلکه تامل درباره این پرسش است که چگونه جامعهای میتواند از این حالت تعلیق دائمی عبور کند بیآنکه مدام به چرخه فروپاشی بیفتد. شاید نخستین گام، نه قیام ناگهانی و بنیادین، بلکه شکستن این فانتزیِ تعادل باشد. قبول اینکه زندگی در وضعیت فعلی «متعادل» نیست؛ تنها در ظاهر آرام است و در عمق، نظامی از ترس و امتیاز و سکوت آن را سرپا نگاه داشته. و شاید همین پذیرش، نخستین شکاف کوچک در دیوار بزرگ وضعیت موجود باشد. شکافی که از آن امکان تفکر دوباره به آینده، و امکان بازگشت سوژه به خودش، آغاز میشود.









نظرها
نظری وجود ندارد.