دیدگاه
سلطنت سوخت... و از نتانیاهو و موساد هم کاری ساخته نبود!
علی جوادی در این دیدگاه مینویسد: «جنگ متوقف شد، آتش بس اعلام شد. نه رژیم سقوط کرد، نه پادشاه بازگشت. و معلوم بود که رژیم اسلامی با تروریسم هوایی سقوط نخواهد کرد، مردم قربانی شدند و مبارزه شان قیچی شد، حداقل برای مدتی. اف-۳۵ها برگشتند، و تاج خیالی شازده در میان دود و رکود معلق ماند. این آتش بس، پایان یک رویای فسیل شده سلطنتی بود.»

تاج پادشاهی پهلوی
رضا پهلوی، وارث آخرین تاج پوسیده ایران، بار دیگر به صحنه برگشته. این بار نه با تاج و تخت، بلکه با دوربین و پادکست. در گفتوگویی تازه اعلام کرده: «مردم ایران برای قیام نهایی آمادهاند و من هم برای بازگشت به ایران آمادگی کامل دارم.» قیام نهایی؟ چه کلمه حماسی و بیمسمایی در این متن.
این جملهها را باید دوباره خواند. نه، شوخی نیست؛ واقعاً چنین چیزی گفته شده. شاهزادهای بی کشور، بیارتش، بیحزب، بیریشه در معضلات و مصائب اجتماعی، اعلام کرده میخواهد به سرزمینی بازگردد که نه تختی برایش باقی مانده، نه تاجی، و نه حتی اتاقی در نیاوران. گویا تنها مانع بازگشتش این است که فرودگاهها هنوز باز نشدهاند! مثل مسافری سرگردان که منتظر است از بلندگوی سالن اعلام شود: «پرواز انقلاب سلطنتی به مقصد تهران، از گیت چهار حرکت میکند!»
«آقای شازده – نوبت ۲۷۴۵»
اما اینجا یک تفاوت اساسی وجود دارد. شاهزاده نه بر متن خیزشی انقلابی، نه بر بستر اعتصابات تودهای، بلکه بر بستر جنگی دهشتناک ظهور کرده است. جنگی میان دو نیروی تروریستی و ضدانسانی، جمهوری اسلامی و دولت فاشیست اسرائیل، که نه نماینده مردماند، نه حامل آزادی، بلکه نماینده خاک و خون و تباهی و نسل کشی. شاهزاده، در توهم خیره کنندهاش، تاج را نیز آماده کرده بود تا آن را بر خرابههای تهران بر سر بگذارد؛ بر خاکستری که قرار بود با اف-۳۵ها رقم بخورد، تا سپس با شکوهی تصنعی وارد مهرآباد شود؛ با استقبال رسمی، و شاید فشفشههایی که از دوران جشنهای ۲۵۰۰ ساله هنوز از انبار تخلیه نشدهاند.
اما بدشانسی از آسمان نازل شد. آن سناریوی خیالی پاره شد. جنگ متوقف شد، آتش بس اعلام شد. نه رژیم سقوط کرد، نه پادشاه بازگشت. و معلوم بود که رژیم اسلامی با تروریسم هوایی سقوط نخواهد کرد، مردم قربانی شدند و مبارزه شان قیچی شد، حداقل برای مدتی. اف-۳۵ها برگشتند، و تاج خیالی شازده در میان دود و رکود معلق ماند. این آتش بس، پایان یک رویای فسیل شده سلطنتی بود.
و در این میان، رضا پهلوی ـ درست مانند پدرش ـ سوخت. همان گونه که در واپسین ماههای سلطنت، مردم با فریاد «مرگ بر شاه» بساط سلطنت را در خیابانها دریدند و دول غربی نیز دریافتند که این تاج پوسیده را نمیشود بیش از این حفظ کرد. امروز نیز پسرش به همان سرنوشت، بدون تاج و تخت، رسیده است. فراخوانهای نمایشی نتانیاهو، کنفرانسهای طلایی اما تهی، و حمایت لابیهای جنگطلب نتوانست این مومیایی سیاسی را از محفظه شیشهای خود بیرون بکشد. حتی موساد، که در ظاهر زمانی برای او نقشهای در فردای رژیم اسلامی کشیده بود، معلوم شد که هیچگاه او را جدی نگرفته است. چرا که برای دستگاههای اطلاعاتی هم روشن شده: شازده نه پروژهای پویا، بلکه تندیسی متحرک از گذشتهای متعفن در اذهان مردم در ایران است، تنها چلبی دیگری است.
و با این حال، شازده همچنان با چمدان پشت در ایستاده. به امید شکست آتش بس، به انتظار شعله ور شدن دوباره آسمان، برای آغاز سفر سلطنتیاش. اما حالا مانده با نقشهای برای بازگشت، بدون باندی برای فرود. با تاجی در دست، اما بدون تخت. با پشتیبانی تبلیغاتی، اما بدون مردم. مهرآباد هم که دیگر مراسم سلطنتی برگزار نمیکند. تنها کسی که شاید به استقبالش بیاید، راننده اسنپ است با تابلوی دستی: «آقای شازده – نوبت ۲۷۴۵».
و کجا برود؟ نیاوران اکنون موزه است، سعدآباد پادگان، و کاخ گلستان را عکاسهای عروسی اشغال کردهاند. شاید اتاقی در اسپیناس پالاس پیدا شود، اگر کارت شناسایی آمریکاییاش در سامانه رزرو اختلال ایجاد نکند.
عبور از تبعید مجلل، از بیت رهبری، و از توهم رهبری
اما مهمتر از این طنز تلخ، عمق فاجعه است. سلطنت، نه یک نوستالژی شیرین، بلکه نظمی طبقاتی، استبدادی و استثماری است. در آن، شاه بر قله قدرتی مقدس و موروثی مینشیند و مردم در قعر رعیتی تحقیرشده باقی میمانند. قدرت نه از رأی آزاد، بلکه از خون و اسپرم سلطنتی منتقل میشود. آزادی امتیازی است محدود، عدالت لطفی است شاهانه، و مردم، فقط رعایا هستند. و حجاب اگر چه اجباری نخواهد بدون تردید، اطاعت از شازده اجباری خواهد بود. بازگشت به سلطنت یعنی بازگشت به ارباب و رعیتی، به حزب رستاخیز، به ممنوعیت احزاب، به شکنجه، به قزل قلعه، به خفقان. و مگر بدون ساواک، سلطنت، سلطنت میشود.
حالا که آتش جنگ، شاید موقتا، خاموش شده، این پروژه نیز فرو ریخته است. زیرا وقتی غرش موشکها خاموش میشود، صدای اعتراض مردم ترسناک تر از هر انفجاری میتواند طنین افکند.
مردم ایران سلطنت را سالها پیش دفن کردهاند، در تحولات ۵۷، در خیابان، در حافظه جمعی. هر چند که جمهوری اسلامی این فاجعه را دوچندان کرد، اما درمان، بازگشت به ریشه فاجعه نیست. چرا که جمهوری اسلامی، زاییده و تداوم همان سلطنت بود. راه رهایی، نه بازگشت به شاه، بلکه عبور کامل از کل آن منظومه است: از حکومت اسلامی، از حکومت سلطنتی، از تبعید مجلل، از لابیهای جنگی، از بیت رهبری، و از توهم رهبری، و ولیعهدان بیتاج.
و شاید هنوز، در حاشیههای این پروژه مرده، کسانی با ذرهای شعور سیاسی باقی مانده باشند که بتوانند توصیهای به این شازده کنند: وقت آن رسیده که رسما از سلطنت اعلام برائت کند. از رویای کودکانه پادشاهی، در سالهای پیری، بازنشسته شود. نه به عنوان قهرمان، بلکه دستکم به عنوان انسانی که از شکست، از تحقیر، و از پروژهای که در آن به قیمت خون مردم، فانتزی سلطنت زنده نگه داشته شد، درسی آموخته باشد. شاید؟ شاید؟ و اگر نه، توصیه ما همچنان پا برجاست: کفن بیاورد. تاریخ، تابوت سلطنت را سالهاست آماده کرده است.
و فردا؟ در دل این سکوتی که پس از خاموشی فانتومها و پدافندها پدید آمده، اکنون نوبت شعله ور شدن جنگ دیگری است: جنگ ما. نه جنگ خامنهای و نتانیاهو، نه جنگ اسلام سیاسی و ارتش نسل کش اسرائیل، بلکه جنگی واقعی، زمینی، و انسانی: جنگ طبقاتی.جنگی که در آن کارگر در برابر سرمایه، زن در برابر سلطه، معلم در برابر بیحقوقی، و کل جامعه در برابر حکومت اسلام و سرمایه میایستد. حالا که غرش موشکها خاموش شده، وقت آن است که صدای خیابان دوباره بلند شود.
اما این جنگ، باید سازمان یابد، باید مجامع عمومی و شورا بسازد، باید حزب طبقاتی خود را بیابد، باید آلترناتیو سوسیالیستی را به پرچم اعتراض اجتماعی بدل کند. فقط در این صورت، میتوان بر ویرانههای جمهوری اسلامی، نه کاخی تازه برای شاه، بلکه جهانی نو، آزاد، و برابر برای همگان، برای هیچ بودگان بنا کرد.
اکنون، ما وارثان حقیقی آیندهایم. ما، نه به تاج نیاز داریم، نه به عمامه؛ نه به ولیعهد، نه به ولی فقیه. آنچه نیاز داریم، انقلاب است: انقلابی اجتماعی، انسانی و سوسیالیستی بر ویرانههای نظم حاکم. این بار، نه خامنهای از زیرزمین بازمیگردد، نه شاه با پرواز سلطنتی. بلکه طبقه کارگر، آزادیخواهی، زنان، جوانان، با مشت گره کرده، با آگاهی و سازمان، برمیخیزند.
نظرها
نظری وجود ندارد.