عبور ناتمام از نظام سنتی: بحران هویت در رمان «درخشش چشمان کف دستانم»
حسین نوشآذر ـ در رمان «درخشش چشمان کف دستانم» نوشته مهدی رئیسالمحدثین، مرگ پدر بهعنوان نماد فروپاشی نظام مذهبی، محمد را به خیال رهایی میرساند؛ اما نویسنده نشان میدهد که این سقوط آزادی واقعی نمیآورد، بلکه فرد/جامعه را به خلأیی پر از آشوب و تناقضات درونی میکشاند. این اثر مستقیماً حوزه، تربیت حوزوی و ساختار خانوادگی «آخوند» را نقد نمیکند، بلکه میخواهد هشدار دهد که رهایی بدون پذیرش مسئولیت، تنها به چرخهای از رنجهای جدید منجر میشود.

مدرس، محلی برای گرفتن درسهای علوم دینی در حوزههای علمیه (مدرسه خان، از مدارس حوزه علمیه قم) - عکس ویکی پدیا
در ایران و در خارج از ایران رمانهای زیادی درباره زندگی خانواگی روحانیون شیعه نوشته نشده. رمان «ناتنی» نوشته مهدی خلجی از منظر یک روحانی ترک لباس کردهی جوان و درگیر با نیازهای تنانهاش از اندک نمونههای موجود است. برخی نویسندگان مذهبی، به ویژه مظفر سالاری که خود آخوند است تلاش کردهاند داستانهایی درباره حوزه علمیه بنویسند. برای مثال سالاری در رمان تاریخی «رویای نیمه شب» یک داستان عشقی در قرن سوم هجری را در پسزمینه اختلافات شیعه و سنی در شهر حله عراق روایت میکند. «تاوان عاشقی» نوشته محمد علی جعفری روایتگر مصائب خلیل ساحوری، نومسلمان شیعه شیلیاییست که وارد حوزه علمیه شده است. جز این برخی روایتهای جسته و ریخته درباره زندگی روحانیون در رسانههای داخلی منتشر شده که از پروپاگاندای مذهبی معمولاً فراتر نمیرود. از این نظر «درخشش چشمان کف دستانم» نوشته مهدی رئیسالمحدثین (نشر مهری، تابستان ۱۴۰۰) یک نمونه منحصر به فرد است. حرف اصلی نویسنده هم ساده و روشن است: سقوط ساختارهای مستبدِ سنتی (چه مذهبی، چه سیاسی، چه خانوادگی) هرچند به ظاهر رهاییبخش است، اما به خودیِ خود تضمینکنندهی آزادی واقعی نیست؛ زیرا سایهی سنگین آن نظامهای مرده همچنان در ذهن افراد و روابط اجتماعی باقی میماند و جامعهای که از بند آنها رها شده، بدون برنامهی روشن برای جایگزینی، تنها با خلأیی پر از تناقض و کشمکشهای جدید روبهرو میشود.
رئیسالمحدثین در این داستان از طریق شخصیت محمد نشان میدهد که رهایی از «پدر-نظام» مستلزم نبردی دوگانه است: هم باید با خاطرات سرکوبگر گذشته کنار آمد، و هم آنکه باید فکری به حال هرج ومرجِی کرد که با سقوط ساختارهای مستبد سنتی دامنگیر میشود. او نشان میدهد که گذار واقعی نه با حذف کامل گذشته، بلکه با پذیرش مسئولانهی آشوبِ پس از مرگ نظام ممکن میشود.
سلطهی مطلق پدر
محمد پس از مرگ پدرش که آخوندی سختگیر است در کشمکش قرار میگیرد. مرگ پدر که همچون فروپاشی یک نظام است در ابتدا به او احساس آزادی میدهد، اما به زودی درمییابد که سایهی این نظام مرده، در قالب انتظارات مذهبی مادر، لقب تحقیرآمیز «بچهشیخ»، و کابوسهای گربههایی که میکُشد، همچنان او را تعقیب میکند. تلاشهای محمد برای ساختن هویتی جدید (شغل در مغازهی شالفروشی، ازدواج ناموفق با شهناز، تغییر ظاهر) همگی به بنبست میخورند، تا بدانحد که در پایان به این حقیقت میرسد که رهایی واقعی نه در نفی کامل گذشته، بلکه در سازگاری انتقادی با آشوبِ پس از مرگ پدر ممکن است.

خانوادهی راوی در این داستان، ساختاری اقتدارگرا و بیمار دارد که محمد را در نقش قربانیِ سرکش و خواهران را در جایگاه تسلیمشدگانِ خاموش قرار میدهد.
پدر با ابزارهای مذهبی و مادر با گناهپراکنی عاطفی، چنان فضای خفقانآوری میسازند که تمامی روابط درونخانوادگی به رابطهای مبتنی بر ترس، سرکوب و گناه تقلیل مییابد. برای مثال در بخش نخست داستان مادر، پس از مشاجرهای که محمد با او درباره عدم تمایلش به دنبال کردن راه پدر، یعنی رفتن به حوزه علمیه به قصد آخوند شدن دارد، با ناراحتی و سرخوردگی به او میگوید:
تو اصلاً از تخم و ترکهی ما نیستی. احتمالاً تو همون بیمارستانی که به دنیا آوردمت با بچهی دیگری عوض بدل شدهای.
این جمله در داستان هر بار که محمد سرکشی میکند یا از انتظارات مذهبی و سنتی خانواده سرپیچی میکند، به کار میرود. این توهین با اشاره به بیمارستان و جابهجایی احتمالی محمد با کودکی دیگر، نه تنها هویت او را زیر سؤال میبرد، بلکه او را از نظر دینی و خانوادگی «نامشروع» یا «بیگانه» با ارزشهای مقدس خانواده معرفی میکند. نکته اینجاست که با مرگ پدر، این «نظام» پابرجا میماند. مادر بهعنوان حلقهی اتصال به نظم مردهی پدر، همچنان آن را سر پا نگه میدارد.
در داستان، گربهها نماد چندلایهای از مفاهیم متضاد هستند: از یک سو بیانگر آزادی و سرکشیاند و از سوی دیگر تجسم هرج و مرج و بخشهای سرکوبشدهی وجود محمداند. کشتن گربهها توسط محمد، را از این منظر میتوان بازتابی از تلاش نافرجام او برای حذف این تناقضات درونی و بیرونی دانست. در بخش دوم داستان، محمد گربه سیاهی را در حوض غرق میکند. او این عمل را با توصیفاتی شاعرانه و پر از لذت توصیف میکند:
گویی دست در کمرش انداخته بودم و داشتیم پا بر زمین کوبان هی چرخ میخوردیم و در آغوش هم تانگو میرقصیدیم.
او برای لحظاتی برای حس رهایی بیانی خشونتآمیز مییابد. گویی گربه سیاه با رفتار غیرقابلپیشبینی و «رقص باباکرم» مانندش در کیسه، نماد سرکشی و آزادیای است که محمد در آرزوی آن است اما نمیتواند بهطور کامل آن را در زندگی واقعیاش به دست آورد. همزمان، این گربه تجسم هرجومرج و بخشهای سرکوبشده وجود محمد نیز هست. پس از غرق کردن گربه، محمد آن را به کالی در خیابان پشت خانه میبرد و رها میکند، اما در کابوسهایش این گربه بازمیگردد:
گربهی سیاه با چشمان سبز و کشیدهاش برایم نازوغمزه میفروشد و شبیه مانکنها با قروقمیش از جلوم رد میشود و با شیرجهای آزاد میپرد توی حوض.
چنین است که تلاش او برای حذف گربهها (گذشته و تناقضات درونی) نافرجام است و به یک معنا سرکشی همچنان در ناخودآگاه او حضور دارد که در کابوسهایش زنده میشود.
نویسنده با بهکارگیری راوی اول شخص نامطمئن، پسنگاههای زمانی غیرخطی و گفتوگوی درونی، بحران هویت شخصیت را نشان میدهد. راوی مدام بین گذشته و حال در نوسان است. استفاده از تصاویر تکراری (گربهها، بیمارستان، بیابان) شبکهای از معانی نمادین میسازد که بر تضادهای اصلی داستان تأکید دارد. نثر شاعرانه اما تلخ روایتگر، از یک سو توصیفهای روشن از فضاهای عینی ارائه میدهد و از سوی دیگر به ورطههای ذهنی و رویاگونه فرو میرود. این دوگانگی، خود بازتابی است از شکاف عمیق بین جهانبینی سنتی و جهان مدرن. پایان باز داستان نیز مانع از هرگونه جمعبندی سادهانگارانه است.
عبور ناتمام از نظام
در محیطهای بسته مذهبی، حیای افراطی نسبت به بدن ممکن است به اختلال در روابط جنسی سالم یا سرکوب تمایلات منجر شود. هرچند داستان به این موضوع مستقیماً نمیپردازد اما، سردی عاطفی پدر و تأکید یکبعدی او بر نقشهای سنتی را میتوان با قدری اغماض نشانهای از انحراف عاطفی در نظر گرفت.
در بخش نخست داستان محمد به یاد میآورد چگونه پدرش با سختگیریهای مذهبی و سنتی، او را از لذتهای ساده زندگی محروم کرده بود:
تا حالا شده مث بقیهی پدرا دست ما رو بگیری و با خودت ببری پارک یا شهربازی؟ سوار ماشینمون کنی و ببری تفریح یا سینما؟ وقت بذاری و ببری گردش یا مسافرت؟ یه شب اتفاقی ببری بیرون تا دور هم شام بخوریم یا قدم بزنیم؟ اینه واقعیت زندگی و سرووضعی که شما برا ما ساختین. حتی ما رو از بچگی از داشتن تلویزیون تو این خونه محروم کردین. همهش گفتین تلویزیون فسق و فجوره و مؤمن رو گمراه میکنه.
این رفتار، که به جای محبت و همراهی، محدودیت و کنترل را به فرزندان تحمیل میکند، ممکن است نشانهای از انحراف عاطفی باشد. پدر به جای ابراز احساسات پدرانه، تنها از طریق قوانین خشک مذهبی با محمد ارتباط برقرار میکند. این تأکید یکبعدی بر نقشهای سنتی، رابطه عاطفی او با خانواده را سرد کرده و محمد را به سمت سرکشی و سرخوردگی سوق داده است.
شهناز، همسر محمد بهعنوان «زنی نامتعارف» از این ظرفیت برخوردار است که میل آزاد جنسیتی را نمایندگی کند که نه پدر و نه محمد، بهعنوان محصول این نظام، قادر به درک آن نیستند. یک نمونه بارز از این ویژگی در بخش دوم داستان، در صحنه آشنایی محمد با شهناز در مغازه شالفروشی دیده میشود:
وقتی آمد تو همراهِ خودش سوزوسرما آورد. روی بافتهای درشتِ شالِ مشکیاش و خزهایِ یقهی پالتوی پلنگیاش و چکمههای سیاهِ ساقبلندش، جابهجا نرمههای برف جا خوش کرده بود و همچون بلورهای یخ سرتاسرش میدرخشید…. چنان گیج از عطرِ خنکش زل زده بودم به تخم چشمان شیشهایاش که گویی هیپنوتیزمم کرده بود و میخواست در جا خردههای آیینهی جادوییاش را از چشم و قلبم خارج کند.
در فضاهای مردانه بسته مانند حوزه، تمایلات غیرمتعارف گاهی به شکل رفتارهای دوگانه (طهارت ظاهری در برابر کشمکشهای درونی) یا خشونت جایگزینشده بروز میکند. پدر در داستان بیش از یک فرد، کهنالگویی از قدرت مطلق مذهبی است که با سرکوب بدن خود و دیگران دوام مییابد.
نویسنده از پرداخت صریح به این موضوعات پرهیز کرده، اما ساختار روانی شخصیتها، بهویژه پدر، فضایی میسازد که خواننده میتواند ریشههای فرهنگی-مذهبی اختلالات جنسی و وسواسی را در آن حس کند.
این اثر نه نقدی مستقیم به حوزه، بلکه نمایشی نمادین از پیامدهای نظام سرکوبگر بدن و میل است. بهتر بود که نویسنده این ظرفیتها را به کار میگرفت و از رابطه پسر با پدر فراتر میرفت.
نویسنده با نشان دادن تناقضات محمد به ما میگوید که مرگ فیزیکی یک نظام به معنای مرگ روانی و اجتماعی آن نیست. پایان باز داستان نیز تأکیدی است بر این که عبور واقعی از نظام نیازمند فرآیندی پیچیدهتر از نفی محض است؛ فرآیندی که محمد هنوز به آن دست نیافته، اما گامهای اولیه را به سمت پذیرش این واقعیت برداشته است. در این معنا، نویسنده نه به «عبور»، بلکه به امکانِ عبور، آن هم با هزینهای سنگین اشاره میکند. از این نظر و در این قرائت، داستان یک گام بلند از تحولات اجتماعی در یک دههی گذشته عقب است.
نظرها
نظری وجود ندارد.